اسد بودا
برنهادة سوم:
تاریخ افغانستان، توسعهی ستم و بیعدالتی است؛ بیعدالتی همهجانبه و در همه سطوح. یکی از افسرانِ انگلیسی پیش از قتلِ عام هزارهها توسطِ عبدالرحمن، در نامة محرمانه به دربارِ انگلیس، مشاهداتش را در بارة افغانستان چنین خلاصه میکند: «در این سرزمین هیچ عدالتی وجود ندارد.» بیعدالتی در هر شکلی آن قابلِ توجیهِ اخلاقی نیست، اما خطرناکترین شکلِ آن «بیعدالتی در یادآوری و فراموشی» است. بیعدالتی در یادآوری و فراموشی که در تاریخنگاریِ رسمی، موزهها، دایرهالمعارفها، تقویمِ رسمی، آرشیوها و رسانههایِ ملی آشکارا شاهدیم، یعنی الگوی غیرعادلانه و نابرابرِ یادآوری و فراموشی. "عدالت در یادآوری و فراموشی" از آن جهت به حیثِ یک مسئلهی تاریخی قابلِ طرح است که خاطرات گذشته یکی از مهمترین منابع «کمیاب» زندگی است و توزیعِ نابرابرِ آن به بیعدالتی منتهی میگردد. همانگونه که تملکِ منابع کمیابی چون «قدرت»، «ثروت» و «حیثیت» موجبِ تضادهایِ اجتماعی و جنگهای خونبار بودهاند، تملکِ امر گذشته ( مثلا فروکاهشِ گذشتهی دینی در قرائت خاص یا روایت گذشته بربنیاد سرگذشتِ قوم، مذهب یا تمدنِ خاص) به جنگها و منازعاتِ خونبار منجر شده است. سادهلوحانه است اگر منازعاتِ سیاسی و فرهنگی را فقط در جنگ برسرِ تملک آیندة بهتر یا توزیعِ امکانات، محدود نماییمِ؛ جنگی که برسر یادآوری و فراموشی جریان دارد به مراتب جدیتر است از جنگ هایی که برای دستیابی بر منابع دیگر صورت میگیرند. تسلط بر خاطراتِ گذشته، ـ این منبع کمیابِ زندگی و در نتیجه بزرگترین سرمایهای حیاتِ اخلاقی-سیاسی ـ تسلط بر سرمایههای مادی و معنویِ یک جامعه خواهد بود و در نتیجه کسی که ارباب گذشته است، ارباب اکنون و آینده و به یقین ارباب قدرت و ثروت و حیثیت نیز خواهد بود.
قدرتِ سیاسی، اعم از «قدرتِ سیاسی برسازنده» یا «نگهدارنده» سعی میکند، امرگذشته، این گنجینهی کمیاب را در انحصارِ خویش در آورد. توزیع و تقسیمِ امرگذشته در هرجامعهی از دیگر الگوهایِ توزیعِ امکاناتِ کمیاب، پیروی میکند، اما در کل قدرتهای سیاسی در مقیاسهای متفاوت الگوی یادآوری و فراموشی «برسازنده/ نگهدارنده«ـی قدرت را بر مردم تحمیل میکنند. به سخنی دیگر قدرتها فقط به الگویِ یادآوری و فراموشیِ «برسازندة قدرت» که با "خشونتِ مطلق"، "نقضِ حیات" و بسیجِ امکاناتِ گذشته جهتِ صدورِ فرمانِ «تکفیر»، و حکم به«باغی»، «مهدورالدم»، «فجرة ضلالتاندیش[1]» و ... اکتفا نمیکنند، بلکه از طریقِ سانسور و دیگر تکنیکها کنترلِ ذهن الگویِ یادآوری و فراموشیِ «نگهدارندة قدرت» را به وجود میآورند که حافظ و نگهبانِ قدرت باشد. اگر فتوایِ تکفیرِ هزارهها توسط عبدالرحمن الگویِ فراموشیِ و یادآوری «برسازنده»ـای را به وجود آود که به تاسیسِ تاریخِ قومی منجر گردید، «انجمنِ تاریخ»، «انجمنِ ادبیِ پشتون»، «دایرة المعارفِ آریانا» و دیگر آثارِ مجعولِ چون «پتهخزانه» الگویِ یادآوری و فراموشیِ نگهدارندهی بودند که بقای قدرتِ قومی را تضمین میکردند و یا دستِکم مرگِ آن را به تاخیر میاندختند[2]. فراموشی و یادآوریِ نگهدارنده به حیثِ یک تکنیکِ سیاسی برایِ کنترلِ ذهن، گروههای مغلوب را به حاشیه و به «جمهوریِ سکوت» میراند؛ اما تبعیدِ ستمدیدگان به «جمهوریِ سکوت» پایان جنگ برسرِ گذشته نخواهد بود. به حاشیهراندهشدگان و آنانی که از چشمِ تاریخ دور ماندهاند، در برابر قدرت و نظام یادآوری و فراموشیِ نابرابر و ظالمانه، مقاومت نموده و با مسلحشدن به سلاحِ «یادآوری«، در برابر «فراموشیِاجباریِ» تحمیلشده از سوی قدرتِ سیاسی، به نبرد بر خواهند خاست. کمترین حد مبارزه، حفظ و نگهداریِ رخدادها در حافظه است: حفظ سخنهای ناگفته در «خاطره». خاطرات انبارشده، انبار باروتِ دایما در حال انفجاری است که دیر یا زود «کاخِ امل» قدرت سرکوبگری را که مردم را از «حقِ سخنگفتن» محروم کرده است، ویران میکند. در روشنیِ این انفجار است که خورشید پر فروغِ اخلاق و عدالت در یادآوری و فراموشی بر آسمان آدمیان طلوع میکند. جستوجویِ خاطرات و در کل بازیابیِ «زمانِ از دسترفته»، برای قربانیان نوعی سلاحِ و گاهی یگانه سلاح مبارزه است در برابر قدرتِ همارهفاتح و هماره زورگو. این بصیرت درخشانِ «میلانکوندرا» که «ستیز با قدرت، ستیز حافظه است با فراموشی» رازِ این امر را که چرا قدرت بر فراموشیِ امر گذشته این قدر تاکید دارد، آشکار میسازد. قدرت و گروههای فاتح مردم را به فراموشی دعوت میکند و در عین حال خودش نه تنها آنچه را گذشت از یاد نمیبرد، بلکه دهها جلد کتاب به حیثِ گذشتهای تاریخیِ شان جعل میکنند تا فیالمثل میان «یفتلیها» و «ابدالیها» و بیشمار پدیدههایِ نا اینهمان روابطِ اینهمانی بر قرار سازند و یا چون عبدالحیِ حبیبی از میانِ گنجِنفهته(پتهخزانه) در پشتِ میزِ تحریر، شاعرانِ موهوم و تخیلیِ را کشف کند که نه تنها واقعیتِ تاریخی ندارند، بلکه به لحاظِ نظری وجودِ چنین افرادی در فرهنگِ شفاهیِ کوچیگری محال است و فقط ذهن فقیر و عقلِ ناچیزِ یک کوچی این توجیه را میپذیرد.
فیضمحمد کاتب، «پدرتاریخ» و بنیانگذار عدالت در یادآوری و فراموشی است، اما حقایقِ تاریخی بیش از آنکه در گفتههای او برما آشکار شود، در سکوت او نمایان است. شاید بتوان گفت برخی اوقات سکوت، نابترین «بیان» است؛ بیانی که خلاءِ گفتار به واضحترین وجه عیان میسازد. تاریخنگار با بصیرت، حقیقتناب را در متنِ سکوت میگنجاند و بدین طریق آن را از خطر دستبرد قدرتی که تحملِ صدایِ قربانی را ندارد، دور نگه میدارد. سکوتی را که هدفِ آن «مراقبتِ حقیقتِتاریخی» است، نباید پنهانکاری تلقی کرد؛ این سکوت در واقع، نوعی کنشِ اخلاقی در وضعیتی است که هر نوع گفتاری محکوم است به پنهانکاری و بیمعنایی. اگر اندکی با هنرِ قرائتِ صدایِ قربانی آشنا باشیم، در خواهیم یافت که در هر کجا که کلام کاتب در پژواکِ سکوت ناپدید میگردد، حقیقتتاریخی عینیتر چهره بر میافروزد و در هرکجا که کلام یکباره و ناگهان قطح میگردد، صدای قربانیانِ «عصرقتلعام» رسا تر به گوش میرسد. سکوت «زبانحال» است، کاتب با سکوتاش پرده از چهرة این واقعیتِ تلخ تاریخی بر میدارد که برخی حتی از «حق سخنگفتن» نیز محروم بودهاند. این امر که در دورهای از تاریخ گروهی محکوم به «فراموشیِاجباری» بوده-اند، با هیچ زبان قابل بیان نیست؛ این حقیقت که «جمهوریِسکوت» سرزمین گروه فراموش شدهای است که هستیِ شان موردِ انکار قرار میگیرد(فیالمثل در حال حاضر «بامیان» در سکوتِ مطلق به سر میبرد)، مبین آن است که میتوان سکوت را نوعی زبان فرض کرد: زبانِ بیزبانان. آنجا که زبان، توانِ بازنماییاش را از دست میدهد و نمیتواند "حقیقت" را همرسانی کند، «سکوت» به حیثِ نابترین بیانِ هستی، حقیقتهای ناگفته را ترجمه خواهد کرد. خرابهها از آن رو زبانِ نابِ تاریخاند(برنهادة اول) که سکوتِ سنگین در آن فرمان میراند؛ سکوت ویرانهها، نشانهای حقیقتی بیان ناپذیر است. فیضمحمد کاتب گاهی در پرانتزهایی از "قربانیان" سخن میگوید، اما صدایِ قربانیان در خلالِ سکوت نابتر طنینانداز است، در پناه سکوت اوست که آشکار به این نکته پی میبریم که زبان نیز بر انسان «قربانی» ستم میکند. ستمِ زبان بر قربانیان، سکوتِ آن است. تنها در آثار کاتب نیست که سکوت به بیان ناب بدل میشود، در آثاری احمد کهزاد، عبدالحی حبیبی، میر غلام محمدغبار، صدیقِ فرهنگ و دیگران نیز سکوت، به تنها زبانی بدل میشود که حقیقت را همرسانی میکند. وقتی که آنها سخن میگویند، هیچ نمیگویند؛ فقط یاوهسرایی میکنند. هرچه لحنِ آنها شاعرانهتر میگردد، از حقیقت و از زندگی دورتر میشود؛ حقیقت تاریخی را باید در خلال سکوت آنها دریافت، در سر باززدنِ آنها از بازگویی فاجعهها، قتلعامهای تاریخی، کاراجباری، کلهمنارها و بیشمار فاجعهای که در فضاهای تهی روایت بر ما درخشان میگردد. تاریخ افغانستان را باید در متنِ سکوت و سکوتِ متن و حقیقتهای ناگفته قرائت کرد. اشبتاه اغلب محققان آن است که حقیقتهای تاریخی را در گفتهها دنبال میکند، نه در وقفهها و سکوتهای که در دنیایِ متن رخ میدهند. این کار در حقیقت نوعی «زخمزدن» به گفتههاست و تاریخ را به امر پیش پا افتاده و متبذل بدل میکند.
یکی از بنیانیترین شیوههای مبارزه با قدرتهای ستمگر ویرانساختنِ «الگوی یادآوریِ و فراموشی ظالمانه و نابرابر» است که حافظ و نگهبانِ قدرت است. جلوة عینی و بصری این نابرابری و بیعدالتی را میتوان در «موزهها»، تقویمِ دولتی و آرشیوهای کوچیگرایِ افغانستان دید که با تصاویر پادشاهانِ چوپان مزین میشوند. رسالتِ تفکر، مبارزه جدی با الگوی یادآوری و فراموشی است که در آن امر گذشته بر محورِ عظمتِ جلاد و تحقیر و «تکفیرِ» قربانیان روایت میشود. قدرتِ رسمی فقط جلادِ «جان» نیست، جلادِ «نام» نیز هست. اقدام به امحای نام قربانیان از تقویمِ تاریخ، استمرارِ همان برنامهی محوِ آنها از زمین و از صفحهی زندگی است. به همین سبب ما به یک «الگویِ اخلاقیِ یادآوری و فراموشی» نیاز داریم؛ الگویی که قربانیان را به یادآورد و آرزها و رؤیاهایِ آنها را که فقط و فقط«زندگی» بود در سراسر تاریخ بسط دهد، نه الگویِ مبتنی بر رؤیاها و آرزوهایِ گروهِ همارهفاتح، همارهغارتگر و همارهجلاد را که به مرگ و خشونت میاندیشند. این امر بیش از همه رسالتِ تاریخنگار است؛ رسالتِ تاریخنگار، فقط نقل حوادث کافی نیست؛ افزون بر نقل و توصیفِ کاملِ حوادث، باید فهرستِ دقیقی از «نامِ قربانیان»، «قربانگاه»، «زمانِ قربانی» و «قاتلان» تهیه گردد(فیضمحمد کاتب تا حدودی زیادی این قاعدهرا رعایت کرده است). اقدام به این کار تهیة تقویمِ ساده نیست، ایستادن در برابر «قدرتِرسمی» است. تقویمِ دولتی مانندِ هر کردار و گفتار دولتی دیگر، کلک، دروغبازی، برجستهسازی جلادان و به «حاشیهراندن» قربانیان است. ما به تقویم زمانی از نوع دیگر نیاز داریم: تقویمی که سالها و روزها را براساسِ سرگذشتِ قربانیان میشمارد؛ تقویمی که در آن صدای گامهای ستمدیدگان طنین انداز باشد. قهرمانانِ این تقویم، قهرمانان ملی و دولتی نیست، شاهانِ چوپان و سلاطینِ کوچی رهزن هم نخواهد بود. در واقع قهرمان این تقویم آن زنِ قربانی است که در سال 1892 در ارزگان، به جرمِ بیگناهی، توسط لشکریانِ عبدالرحمن در میان آتش افگنده شد، «میسوخت، دست-و-پا میزد. شعلههای آتش در تنش زبانه میکشید و لشکریانِ عبدالرحمن از بیتابی و آه –و- نالهی او به وجد میآمدند. آنگاه که روشنیِ روز در سیاهی شب ناپدید میگردید، سربازان او را با پیکرِ نحیف و نیمسوختهاش در دشتِ هلاکِ ارزگان رها کرد. زن جان داد در شعلهها تنِ خویش»، همچون صدها هزار قربانیانِ گمنامی که نه تنها جانِ آنها را گرفتند، بلکه حتی نام آنها را نیز تاریخ به یاد ندارد. قهرمانِ این تقویم دختران جوان کنیزی چون «گلبیگم»، «مریم» و «شیرین» هستند که در بازارِ بردهفروشیِ کابل به صورت شان گِل میمالیدند، تا اربابان و دلالان وسوسه نشوند، آنها را بخرند؛ دخترانی که ژولیدگی، چرکینبودن و گِلهای کثیفِ شهرکابل، تنها سلاحی بودند که با آن از عفت و معصومیتِ شان پاسبانی میکردند.
[1] - عبارتهای داخل گیومه، تعبیراتی است که عبدالرحمن در موردِ هزارهها به کاربرده است.
2- حادثه کتابشویی در ولایتِ نیمروز را نیز میتوان بر همین مبنا درک و فهم نمود. کتابهایی که به دریا افگنده شدند، در چارچوبِ صدایِ حاکم نمیگنجیدند.