اسد بودا
1): در پایتختها و شهرهایِ بزرگ همة مرزها، از جمله مرزِ شب و روز، کاملا در هم ریختهاند. شهر روشن است و در واقع، «روشنی»، همارز «پیادهرو» و «تراکم»، یکی از ویژگیهایِ اصلی شهرهای امروز به شمار میرود. اینکه چه هنگامی روشنی روز به پایان میرسد و یا چه زمانی ظلمتِ شب چهرة شهر را تیرهـوـتار میکند، هرگز مشخص نیست. در «کابل » نیز مرز روشنیِ و تاریکی به هم ریخته است، اما نه چون دیگر شهرهایِ جهان که شبهایِ روشنِ آنها ستارگانِ آسمانرا تحقیر میکنند، بل از آن جهت که روشنیِ روز با تاریکی شب تفاوت چندانی ندارد. «کابل، شهر همیشه شب است»، با روزهایی بسا ظلمانی و شبهایِ خوفناک و قیراندودتر از روزهایی که فقط و فقط برقِ مرگ، ترور و انتحار میدرخشد. کابل شهر همیشهغم و همیشه خاموشی است، نه فقط برای «بیگم» و «موسی1»، بلکه برای هرکسی که مینگرد، میشنود و میفهمد و اندکی در بارة این شهرخراب و ویران اندکی تامل میکند. به سخنی دیگر،کابل، فقط شهر همیشه غم و همیشهخاموشی نیست، شهر همیشهشب، همیشهجهل و ابدالاباد تاریکی نیز هست.
2): به آسمان بنگرید: خورشیدآسمانِ کابل کمرنگ و بیفروغ، پیوسته مسیر ملالآور و تکراری غبار خون و خاکستر را میپیماید؛ به آدمیانِ بنگرید: «تن تباه است» و جان در کسوفِ ماه جهانتابِ عدالت در بیگانی از خویش میافسرد؛ به چشمِ سیاه شبهایِ هولناک خیره شوید: «ستارگانِ این شهر هرگز مسیرسعادت و خوشبختی را به مردم نشان نمیدهند»؛ به کوچهها بنگرید: در هر ساعتی از روز و شب، نگاهِ رعبآوری مرگ ساکنانِ این شهر را در تعقیب است؛ به خیابانها بنگرید: "فرشتة ماخولیا" با «نگاهِ خیرةاولیس» خشماگینتر از همیشه «خیابان یکطرفه»ـای تاریخ را در "جستـوـجویِ حقیقت" آواره میگردد تا شاید ردـنشانی از گمشدگانِ تاریخ و «آنتیگونههایِ شهید» بهدستآورد، «فراموشی» اما آنقدر عظیم است و هولناک که نه تنها ردـنشانی از آنها در این شهر نیست، بلکه حتی در «لوحِ خاطرهها» نیز نشانی از آنها بر جای نمانده است. فرشته با پای پیاده میدود تمامی خیابانها و کوچههارا، بیآنکه بتواند «سکوتِ چهلدختران»، این آنتیگونههایِ تاریخرا به «آوازِقو» برگرداند، خود به سکوت و خاموشی بدل میشود: ناگهان سکوتِ تام و تمامی به وسعتِ سکوتِ «موسی» بر تمامیِ شهر سایه میگسترد.
3): «آنکس که در ظلمت گام بر میدارد، نمیداند کجا می رود2». شاید بتوان گفت این «آیه» بیش از هرجای دیگری در بارة «کابل»، این «ویرانـشهر» دنیایِ معاصر، صدق میکند که در آن هیچ کس نمیداند از کجا آمده و به کجا میرود. کابل، شهر فاجعه و فراموشی است؛ شهر «رقصِشاهی» و «کلهمنار و «خون» و «آتش»؛ شهر «قتلِ عام» و «گورهایِ دستهجمعی» و «پولیگون». خانههایِ خراب و یرانِ آن، از سلطة جهل و تباهی حکایت دارند. هیچ یک از ساکنانی این شهر نمیاندیشد و هیچکس نمیاندیشد که چرا ساکنانِ این شهر نمیاندیشند؛ هیچیک از ساکنانِ این شهر نمیپرسند و هیچ کسنمیپرسد که چرا نمیپرسند. مدتهاست روند خوفناک «اولئک کالانعام بل هم اضل» مردمانِ این شهر را یکی پس از دیگری میبلعد. شاید مبالغه نباشد اگر بگوییم فقط و تنها یک فرد در این «ظلمتشهر» وجود دارد که قلباش با نورِ آیاتِ ظلمانی منور است و پیوسته در موردِ این «وضعیتی فاجعهبار» میاندیشد:«پیامبرِ ظلمت» که نه از«ترفندهای دغلبازی چیزی میداند، و نه از «معجزهبافیهای دینی»، او در واقع تصویر حقیقت است و درخششِِ تابناکِ سیاهی که با آیههای مقدس ظلمتبارش باطن مخوفِ این شهر، این تاریخ و این زمانه را بر ما نمایان میسازد. آیا این بیگانهترین انسان که در آیاتِ ظلمانیِ او نورِ روشنِ حقیقت متجلی است و ما را نه «پیرو» و «بنده»، بلکه «دوستان» و «رفقا» خطاب میکند، همان آشنایِ دیرینِ ما نیست؟ هیچ کس نمیداند. فقط همینقدر میدانیم که او دارایِ والاترین بصیرت است؛ سیاهیها را میبیند و نادیدنیها را دیدنی میسازد. شباهنگام، آنگاه که خانههای بیریخت و بدقواره، خیابانهای کثیف و کوچههایی که هنوز ارواحِ قربانیان در آنها به گشتـوـگذار میپردازند، مردمانِ نگونبخت و گرسنة این شهر را با بیرحمی و قساوتِ تمام قورت میدهند، «پیامبرِ ظلمت» در خیابانهایِ تاریک و بینور، اشراقِ حقیقت را در پناهِ آیاتِ ظلمانی به انتظار مینشنید. چرا ظلمت و نه روشنی؟ روشنی، هرگز! ظلمت، یگانه حقیقتِ زمانة ماست و به گفتة پیامبرِظلمت «اینک به راستی که دورانِ تاریکی است. زیرا هیچ نوری نه از فرازِ آدمیان ونه از درونِ وجودِ شان پیشِ پای آنها را روشن نمیکند(آیههای ظلمت: 3)» روشنی اکنون به «تاریکیِبزرگ» بدل شده است، به کوریِ تابناک. چگونه میتوان به "آیاتِ مبین" «رسولانِ سرشکسته پناه برد3» پناه برد، وقتی که مخوفترین و مکارترینِ چهرهها خویشتن را در قبایِ شیکِ آیاتِ مبین آراستهاند؟ بنابراین، تنها «آیاتِ ظلمت» این توان را دارند که به لطفِ انوارِ تیره و ظلمانیایِ که از اعماقِ صدها سال سیاهی و تباهی پرتو میافشاند، از رخسارِ رازآلود و در عینِ حال دهشتناکِ این شهر پرده برگیرد. بیتردید ظلمت به آخرین حد خود رسیده است، اما حتی اگر تمامیای جهان را فراگیرد باز هم راه الهام مسدود نیست، زیرا «وقتی که تمامیِ منابع الهامِ آدمی مسدود گردد، آدمی از ظلمت الهام میگیرد. از ظلمت، دهشت و تاریکی را فرا میگیرد و به اطرافِ خود میپراکند(آیاتِ ظلمت: 1).
4): غروبِ تیرهـوـ تار کابل، امروز، با گرد و غبار فراوان و تیرهـوـ تار تر از هر روزی دیگری، از راه فرا میرسد. از خیابان گذر میکنم و راه پیچاـپیچی را که تصور میرود مرا از مکانهای شلوغ دور خواهد کرد، در پیش میگیرم. کسی پیشاـپیش راه میرود؛ کسی شبیهِ هیچکس و همهکس. نه حقیقت، نه مجاز، هم حقیقت، هم مجاز. کسی درست مثلِ من، اما کاملا متفاوت. با من «بیگانه» است و در عینِ حال «یگانه» هستیم. تو کیستی ای قلة بلندی که فقط به خویشتن مینگری؟ تخیل یا واقعیت؟ حقیقت یا دروغ؟ همزاد یا بیگانه؟ بیآنکه به پرسشهایم پاسخ دهد یا سری بجنباند، آرام و فرورفته در خود مسیرشرا، به سمتِ ویرانههایِ شهر» میپیماید. در تاریکیِ شب بیاختیار دنبالش میدوم. سرانجام به جایی میرسیم که سربهسر خراب است و ویران؛ جایی که در واقع میتوان آن را «ملکوتِظلمت» نامید. در کنارِ دیوار یکی از خرابهها میایستد، به آسمان مینگرد، همهجا سیاه و تاریک است؛ نفس عمیقی میکشد و سخنانی بر زبان میراند که بیشتر به گفتارِ پیامبران میماند، تا حکیمان و فلسیوفان:
چرا «دورانِ دهشتِ بزرگ، «پوچی» و «خلاءِ وحشتناک درون»؟ چرا «نابودی به دستِ خویشتن»، «دیو خفتة درون» و «انسانِ کوتوله»، احساس میکنم دورانِ سکوت پایان یافته است و تمامیِ ویرانههای شهر لب به سخن گشودهاند. کلامش، که در آن انوار عصر سیاهی و تباهی متجلی است، قلبِ تاریک شبهای بیستاره را منور میسازد. تو کیستی که چنین سخن میگویی؟ تو کیستی که از ظلمت و تاریکی الهام میگیری، آیا تو روحِ زخمیای این ویرانهها نیستی؟ تو را چه توانم نامید ای موجودِ «بیگانه» و «بینام»؟ صدایی از حنجرة خاموشِ ویرانهها به گوش میرسد: «من بیگانه نیستم. وجدانِ بیدار این شهرم؛ شهری که سالهاست ساکنانِ آن در خواب فرو رفتهاند. آمدهام تا از خواب بیدارِ شان کنم. اما اینجا شهر فراموشی است. کلامم را در گوشِ ویرانهها مینالم. ویرانهها ملکوتِ ظلمتاند، مرا و کلامم به یاد خواهند داشت.» صدایش در تارهایِ وجدانم میپیچد و جهانِ ساکت و خاموشِ من یکپارچه کلمه میشود. ویرانهها دیگر ویرانه نیستند، کلاماند. به اطرافم مینگرم، تمامیِ اشیای بیجان به سخن آمدهاند. ترس و لرز وجودم را فرا میگیرد، بیاختیار جیغ میکشم به من بگو کیستی ای «زبان همهچیز و همهکس»؟ آرام، اما با لحنِ غمگینانه پاسخ میدهد:« منام، پیامبرِظلمت؛ با آیاتِ ظلمانیِ خویش حقایقِ دورانِ دهشتِبزرگ را، آشکار و روشن خواهم کرد.» چه گفتی؟ «پیامبرِ ظلمت؟» آیا تو «شیطان» نیستی؟ «نی! مرا با شیطان نسبتی نیست. شیطان در عصر پیامبرانِ نور و روشنی میزیست تا پیروانِ آنانرا به بیراهه بکشاند. من، پیامبرِظلمتام: فراسویِ خیر و شر. کتابِ من صوت و لفظ نیست، زبانِ وجود است. مرا تنها بگذار و به خانهات برگرد! همانا وقتی آن است که فرشته ظلمت بر من نازل گردد.»
5): پیامبر ظلمترا در میانِ خرابههای شهر تنها میگذارم. نمیدانم فرشتة ظلمت بر او چه گفت و ملاقاتِ آنان چند ساعت طول کشید؟ چه خوب بود اگر میبودم، اما نیرویِ غیبیایِ اندکاندک مرا از ویرانهها دور میکند. حس میکنم جانِم دیگر شده است و جهانم دیگر. صدایی در گوشِ جانم طنین انداز است:«من، پیامبرِظلمتام: فراسویِ خیر و شر. کتابِ من صوت و لفظ نیست، زبانِ وجود است!» اکنون آنچه در مسیرِ بازگشت ذهنم را با خود درگیر کرده، «جایگاه ظلمت در ادیان» است. آیا دین نور تمام است؟ آیا پیامبران فقط پیامآور نور و روشنی بودهاند یا در بارة ظلمت و تاریکی نیز سخن گفتهاند؟ آیا اساسا نور توانِ بازنمایی ظلمترا دارد؟ شاید بتوان این پرسشهای گوناگونرا در یک پرسشِکلی و اساسیتر خلاصه کرد و آن اینکه آیا ظلمت پدیدة نو در تاریخِ آدمی است؟ پاسخ ما به پرسشِ اخیر منفی است، زیرا اگر نگوییم، «در ازل ظلمت و تاریکی بود» و در واقع روشنی «آنتیتز» ظلمت است و سنتز «عقلِسرخ»، بیهیچتردیدی میتوان گفت ظلمت به درازایِ تقدیرِ رنجبارِ آدمی قدمت دارد. خیر و شر، نور و روشنی، نیکی و بدی را میتوان خشتِ اول، یا خشتِ خشتهایِ جهانِ آدمی دانست؛ دیوارِ این جهان اگر تا ثریا بالا رود، کج است و استوار بر بنیادِ این خشتِ دو رنگ و ناهمگونی که آشکارا همدیگر را نقض میکند. جهانِ حیاتی ما «آشوبِ نورـوـظلمت است4»؛ آشوبی که بیش از هرچیزی در آموزههای دینی، بازتاب یافته است. به جز آیین بودیسم که در آن جان یا روح، پس از پشتِ سر گذاشتنِ مسیر پیچاـپیچ چاه ظلماتِ تناسخ، به «روشنشدگی» دست مییابد و در واقع آموزة محوریِ «مهایانه(طریقت بزرگ) و «هینهیانه(طریقتِ کوچک)، میسر خطی گذار «از رنج و رسیدن به روشنی تام و تمام است»، در ادیانِ دیگر، ظلمت ازلی تصور میشود و «ناکجاآبادی» ورایِ نور و ظلمت، که در آن انسان، یا روح، رحل اقامت گزیند، و جود ندارد. در آیینِزرتشت، ظلمت، همگام و همپایِ روشنی میتازد و میخرامد، هردو ازلی و در عینِ حال جاودانـاند. قطع نظر از تفسیرها و تاویلهای گوناگون، مطابقِ نصِ آیین زرتشت، «اهورا مزدا» و «اهریمن» دو نیرویِ لایزالاند، در نتیجه ظلمت همانقدر از حقیقت بهره دارد، که نور. پیروان آیین میترائیسم، که خود را رهروِ «آیین مهر و آفتاب » میدانستند، به جای آنکه به ملکوتِنور در پیشگاه میترا به نماز بایستند، طلوع حقیقت را که از نظر آنان چیزی جز حضور میترایِ «صخرهزاد» نبود، در «تاورکتونی»ـهای تاریک و ظلمتبار به تماشا مینشستند. در هستیشناسی میترائیسم، «وارونا»، خدای تاریکی همانقدر در جهان حضور دارد که میترا، موکلآفتاب با آن چشمانِ بازش که هرگز بسته نمیشوند. هرچند تنها میترا شایستة نماز و ستایش است، رهایی انسان اما در قلمروِ حاکمیتِ میترا، این خدای هزارگوش و دههزارچشم، میسر نیست. این خدایِ مهر و آفتاب، نه خدایِ بخشنده و مهربان، بل نگاهبانی زورمندی است که بیآنکه پلک زند، از مردم "قربانی" میخواهد. مبادا کسی او را خشماگین سازد و گرنه «هزار ستیز با همستار بکار برد، آن ده هزار دیدبان توانایی از همه چیز آگه نافریفتنی.(کرده هفدهم- بند 69)» روشنی، همان چشمانِ همیشه کنجکاو سلطه و بندگیخواهیِ خدا یا قدرت است. رهایی تنها در پناهِ ظلمتشب میسر است؛ درست زمانی که «ماه» پر میشود و «مانندِ ساغری پر شراب بر زمین میبارد.» بنابراین مسیرِ رهایی انسان «ظلمت» میگذرد و به تعبیر «شهابالدین سهرودی» که در واقع کاشفِ «ظلمت» است و به غلط «شیخاشراق» لقبیافته، «چشمة زندگانی، در ظلمات» است. در ادیانِ توحیدی نیز، نیرویِ دوگانة «نور» و «ظلمت»، «خیر»، «شر»، «خدا» و «شیطان»، تا ابدیتِ «بهشت» و «جهنم» و جهان ابدیِ مابعد مرگ ادامه دارند. بنابراین در پاسخ به پرسش فوق که « آیا ظلمت پدیدة نو در تاریخِ آدمی است؟» میتوان گفت،ظلمت تقدیرباستانی و جوهرِ درونماندگاری است که دستِکم تاریخ مابعدِ هبوطِ آدمی با آن مشخص میگردد.
6): این سخن اما که ظلمت تقدیر کهنه و دیرپای تاریخِ آدمی است، بدان معنا نیست که گستره و ژرفای آنرا در همة زمانها و مکانها یکسان بپنداریم. تاریکی، همواره و در همهجا فاجعه نیست. دورانِ ما با دورانهای دیگری بسی فرق دارد. در واقع، ما در دورانی به سر می بریم که نورِ درون خاموش است و جان در حمامِ ظلمت تن فرو میشوید. شاید به همین سبب است که پیامبر ظلمت در گوشِخاموش ویرانهها فریاد بر میکشد: «دهشت و تاریکی همیشه بوده است؛ اما همیشه بودهـاند کسانیکه دهشت و تاریکی را تاب میآورده و با نوری که از درونِ شان بر میخاست، پرتوِ بر تاریکی افکندهاند. تنها وقتی که درونِ آدمیان سراسر تاریکاند، تاریکی فاجعه است. اینکه به راستی دورانِ تاریکی است. زیرا هیچنوری نه از فراز سرِ آدمیان و نه از درونِ شان پیشِ پای آنها روشن نمیکند.(آیههایِ ظلمت: 3 و 4). آدمیان کوشش کردند، شرِ دیوان و اهریمنان را از جهان کم کنند؛ دیوها رفتند، اما «اهریمنخویی» و «شرارت» گسترش پیدا کرد و شبِ تارِ آدمی هرگز سحر نشد. «هرآیینه بوده است روزگاری که "دیو" اندر کمینِ آدمی بوده است؛ و در روزگارِ دیگر، بشر خود را خردورز و دانا پنداشته است؛ هر آیینه وجودِ دیو را منکر شده و آنرا حاصلِ وهم و پندار خوانده است. و اینک خود دیو شده است؛ دیوی که راهرا بر خویش بسته و اندر کمینِ خویشتن نشسته است. اکنون، انسان برایِ انسان "بدترین خطر" است(کتابِحال، 21). اکنون اما در غیابِ نیروهایِ اهریمنی و گریز خدایان از جهانِ آدمی، باید به این پرسش پاسخ داده میشد که «منشأ شر کجاست؟» شاید کسانی بودند که کوشش میکردند دیوها را دو باره از آسمان به زمین برگردانند، اما بسی دیر بود و دیگر «پیکر زخمی» و «خونآلود» آنان تابـوـتوانِ مقاومتِ تکهتکه شدن با «تبرِ تیز عقل» را نداشت. در نتیجه این پرسش که «منشأ شر کجاست؟» فقط میتوانست یک پاسخ داشته باشد. آری! فقط یا پاسخ:: «خودِانسان.» آن موجود خیرهسری که تباهی و دهشت میآفریند، کسی نیست جز انسان که به تعبیر «شوپنهاور»، دارایی نوعی «دنائتِ فطری» است؛ بنابر این «شرارت در زندگیِایِ آدمی همچنان پایدار(همان: 19)» خواهدم ماند. چرا پایدار؟ از نظر پیامبر ظلمت، شرارت از آنرو پیوسته باقی خواهد بود که«سرشتِ بشر با شر، پیوندِ ذاتی دارد. شر را نمیتوان نابود کرد، بل عظمتِ آدمی در تحمل و تابآوردنِ آن است. اگر بشر، عظمتِ خود را، در تحملِ رنج و شر بداند، دیگر هیچگاه شر را چونان پدیدة عارضی بیرون فرافکنی نخواهد کرد، بل آن را چونان تقدیر پذیرا میشود و تحمل میکند5(بابِ شر: 4)» اگر شر نه پدیدة عارضی، بل امر طبیعی و غریزی است، در این صورت «صلح» نوعی سرکوبِ غریزی و در واقع قراردادِ اجتماعی و اخلاقی است که در پرتو گذار از «غریزه» به «فرهنگ« و به بیانِ روانکاوان با گذار از «اصللذت» به «اصلِواقعیت» رخ میدهد. :«همة جنگها شری است که از نیت خیر برخاستهاند؛ همة صلحها خیری که در قبولیِای شر ریشه دارند؛ هیچ صلحی بدون پذیرا بودنِ سهمی از شرارت به وجود نمیآید؛ به همین جهت صلح همیشه از دشوارتر از جنگ است(همان: 23).»
7): این دورانِ سربهسر ظلمانی را چه میتوان نامید؟ پیامبر ظلمت پاسخ میدهد:«دهشتِ بزرگ». اما چرا نام؟ در دورانِ «دهشتِبزرگ» که دانایی، به یک مشت الفاظِ پوچ و بیمعنا بدل شده و حتی الهة زیبا و بیتنپوشِ فلسفه نیز دیگر نمیتواند ما را تسلا دهد، نام، این یگانه ابزار مشارکتِ انسان در خلقتِ خداوند، چیزی را تعین نمیبخشد. پس از «لکهدار شدنِ عصمتِ سخن»، نام نیز چیزی را باز نمایی نمیکند دورانِ دهشتِ بزرگ اما چیست و چه ویژگیهایی دارد؟ کتابِ مقدسِ ظلمت در این باره چنین میگوید:«در دوران دهشتِ بزرگ، همهچیز تاریک است. دانایی نیز درخششِ تیرهفام دارد. چه شگفتانگیز است که آدمیان چه بسیار از چیزی صحبت میکنند که هرگز معنای آنرا نمیدانند. آیا سیاست و سرنوشتِ بشر از این دست چیزها نیست؟(آیههای ظلمت: 6 و 7).» چرا «سیاست» و «سرنوشتِ بشر»؟ شاید به این دلیل که اینها تفالههایِ بیمزة هستند که امروزه روشنفکران و مدعیانِ نور و روشنی آنها را تکرار و نشخوار میکنند. هیچ فهمی اما در میان نیست؛ فقط لاسزدن با مفاهیم و کلیشهها حسِ کنجکاوی انسانهای بسکوتوله و بس کوچک و حقیری دورانِ دهشتِ بزرگرا اضاء نموده و آنانرا از کیف و لذتِ فهم سرشار میسازند. این اما فقط ظاهر ماجراست؛ دهشت و تباهی عمیقتر از ابتذالِ روشنفکرانه و چرندهایِ شیک است که عالمانِ مذهبی و دینی آنها را در جامة زرینِ مذهب میآرایند. در واقع، سخن از تباهی یک عصر است، آرزویِ پایانناپذیر انسانها به «کوچکشدن»، لکهدارشدن «عصمت» و پاکی، برچیدهشدنِ دروغ از «ساحتِ اخلاق» و عروج آن در سکویِ زرینِ «هستی» و بالاخره سخن از عصری است که »غمگینیای بزغاله و حقارتِ خروس "مشتی الفاظِ شاعرانه" لقب میگیرد» و «بشر قصدِ بازگشت از راهی ] رو به زوالی[ را که میرود، ندارد(آیههای ظلمت: 15).» سخن از بیمعنایی و در همریختگی همهچیز است؛ اخلاق در بدقوارهترینِ شکل خود که چیزی جز «تکنیکِ خرکردن» و سرسپردگیایِ تام و تمام آدمیان به «هیولایِ نیمهخفتة درونِ (همان: 20) نیست، ظاهر میگردد، سیاست به امر کاملا اثباتی و در واقع به «تکنیکِاعمال خشونت» بر بدن و «حیاتِ برهنه» بدل شده است. حقیقت و عصمت لکهدار شده و از دایرة زندگی تبعید شدهاند؛ توهم در مقامِ خرد مورد پرستش قرار میگیرد و خدایانِ آسمان یا چنانکه هایدگر میگوید:«از جهانِ آدمیان میگریزند» و یا همچون خدای «فقیهان»، به مثابهای مترسکی در تمامیِ زندگیانسان سرک میکشد، ناظر خصوصیترین اعمالِ آدمهاست و حتی در پسِ «روابطِ جنسیِ» آدمیان «حضور» دارند. آیا خداوند تا آن حد از مقام ملکوتیِ خویش تنزل پیدا کرده که ناظر رمزـوــرازِ رفتارِ جنسیایِ آدمیان باشد، یا هستند افرادی که با شیادیِ تمام ملکوتِالهی را در انحصارِ خویش در آورده و فضولانه، همچون شخصیتِ بیمار و چشمچرانِ فیلم «پنجرة رو به حیاتِ عقبی»ـایِ «هیچکاک»، با «دوربینِ لینزدارِ فقه»، خصوصیترین حریمِ حیاتِ انسانها را دید میزند، حتی بسترِ خواب و لحظاتیرا که زنـوـشوهر تنِ همدیگر را لمس میکنند، لبانِ همدیگر را میبوسند و یا با هم رابطة جسنی بر قرار می سازند؟ چگونه میتوان این دنیا را فهم کرد؟ صدایی «پیامبرظلمت» در فضای «ویرانشهر» طنینانداز میشود:«هان بدانید که دورانی فراسیده است که در آن زندگی جز بر مبنایِ دروغ استوار نگردد. اینک دروغ حقیقت است و هیچ حقیقتی جز دروغ، فروغ ندارد» اما چرا دروغ به یگانه بنیانِ استوارِ زندگی بدل شده است؟ مگر دروغ را با «استواری» نسبتی هست؟ چرا نباشد؟ اگر «دیری است که دروغ از ساحتِ اخلاق به ساحتِ هستیشناسی گذر کرده است. دیگر دروغ فضیلت و رذیلت نیست، بلکه بخشی از نظامِ زندگی ما و پارة از هستیِ ماست؟«کتابِ حال: 2).
7): کابل، شهری است که هیولایِ جهالت» بر آن فرمان میراند. تنها جایی که از دیدِ کورِ این هیولا پنهان مانده است، ویرانههایی است که پیامبرِ ظلمت را پناه داده است. هرگاه نفسم میگیرد و از تعفنِ نفس این هیولا به تنگ میآیم، راهی پیچاـپیچ «ملکوتِ ظلمت» را در پیش میگیرم تا به صدایِ روحافزایِ پیامبر ظلمت گوش فرا دهم. دیشب باران میبارید، همهجا تاریک بود، به ویرانهها رفتم، صدایی به گوش نمیرسید. دیوارِ وجودم فرو ریخت؛ آیا پیامبرِ شبهای بیستاره، ملکوتِ ظلمت را ترک گفته است؟ آیا او نیز مرا در این ویرانشهر تنها خواهد گذاشت؟ صدایی از ویرانههای وجودم بر میخیزد:«ای فرشتة وحشت! بار دیگر از سرزمینی تاریکی به دیدارم بشتاب و آیههای ظلمترا بر من فرو خوان(همان، 2)» و اینگونه پیامبرِظلمت، مرا به فقدانِ سخن در «دورانِ دهشتِ بزرگ» آگاه میسازد.
پانوشتها
[1]- برای توضیح این امر به «بوتیمار کابل» و «کلامِخاموش» مراجعه شود که چندی پیش در سایتِ جمهوریِ سکوت، انتشاریافتند.
[1] انجیل یوحنا، 12: 35.
[1] اشاره به شعر فروغ فرخزاد.
[1]- زندگی، آشوب نور و ظلمت است، تعبیری است از جرج لوکاچ.
[1] - این امر که خشونت امر غریزی است یا اکتسابی، یکی از مباحثی فلسفی بسیار دیرینه است؛ وقوع جنگِ جهانی سبب شد این موضوع سر از نو جان بگیرد و در میان گروههای مختلف فکری بحث و جدلهای فراوانی را سبب گردید. زیگموند فروید از جمله کسانی است که به خشونتِ غریزی انسان تاکید دارد. او در مقاله بسیار مشهورش تحت عنوان «اندیشههای در خورِ ایام جنگ و مرگ» این مسئلهرا عمیقا واکاوی کرده و در پاسخ به نامة «آلبرتآنشتین» که از فروید میخواهد برای ریشهکنسازی ابدی جنگ چارهاندیشی کند، فروید اظهار میدراد که هیچ راهی برایش ریشهکنسازی جنگ وجود ندارد؛ فقط به کمکِ خرد میتوان خشونتها را کاهش داد، ولیکن به هیچوجه نمیشود از بین برد. «ورای اصلِ لذت» و کتاب «فرهنگ و ناخوشایندیهای آن»، مباحثی نظری جدیِ را در این باب طرح کردهاند و کتاب «اروس و تمدن»، نوشتة هربرت ماکوزه که در چارچوبِ نظری ایدة «گذار از اصل لذت» به «اصل واقعیت» تالیف شده است، یکی از منابعی جدی در این باب به شمار میرود.
.« نقش ارزش های فرهنگی در وحدت ملی » تحریر شدۀ متن سخنرانی من در سیمینار « وحدت ملی » بود که توسط مؤسیۀ « تبادلۀعلمی افغانستان و امریکا » در 30-7-1388 در هتل انتر کانتیننتال ،برگزار شده بود. این سخنرانی نیز از قاعدۀسخنرانی های متداول امروزی مستثنا نیست و به سهم خود در تحریف حقیقت ،نقش لازم را بازی خواهد کرد. امری که – خوشبختانه یا بد بختانه – امروزه حساسیت کسی را بر نمی انگیزاند. متن آن را بی کم و کاست خدمت خوانندگان « جمهوری سکوت» تقدیم می کنم. هرگونه تغییر در آن به معنای تحریف مجدد حقیقت و تشدید ریاکاری است. سخنرانان دیگر این محفل حفیظ منصور،حبیب الله رفیع ،زلمی هوتک و مولوی قیام الدین کشاف بودند.
** ** **
بسم الله الرحمن الرحیم . الحمد الله و به نستعین ،انه خیر ناصر ومعین.
من هم به سهم خود مقدم حضار گرامی در این محفل گرامی می دارم. عنوان سخنرانی من« نقش ارزش های فرهنگی در وحدت ملی » است.در فرصت محدودی که در اختیار است،سعی می کنم نکاتی را در این مورد بیان کنم.
بحث از وحدت ملی در افغانستان ، امروز یکی از ضرورت های ما است.اهمیت این بحث از آنجا ناشی می شود که به دنبال سال ها جنگ و منازعه شیرازه های اجتماعی جامعه ما از هم پاشیده و ما اکنون عمیقا به یک نوع فروپاشی اجتماعی گرفتار می باشیم. ازهم پاشیدگی اجتماعی یک واقعیت است و این واقعیت جلوه های خود را در چند جا به نمایش می گذارد.عرصه های چون فرهنگ ، سیایت و اقتصاد تجلی گاه اصلی این فروپاشی اجتماعی است. ما در عرصه فرهنگ متأ سفانه با پدیدۀ شوم « جهل » مواجه می باشیم. در عرصۀ سیاست با درد ناسور «استبداد» روبه رو می هستیم و در عرصۀ اقتصاد بلای خانمان سوز« فقر» دامنگیر ما است.
ما برای درمان این سه معضل جدی ،در قدم اول نا گزیر به بازسازی وحدت ملی هستیم. اما پرسش این است که چگونه می توان وحدت ملی را به وجود آورد؟ یکی از راه های به وجود آوردن وحدت ملی ، پیوند دادن وحدت ملی به ارزش های فرهنگی ما است.
پیش از اینکه به نقش ارزش های فرهنگی در تأمین وحدت ملی برسیم ، لازم است یاد آوری کنیم که اکنون ما با دو پدیده مواجه هستیم: یکی وحدت ملی که ،چنانکه گفته شد از ضرورت های روزگار ما است، و دیگر ی ارزش های فرهنگی.
سوالی که اکنون مطرح است این است که اولا ارزش های فرهنگی ما کدام است و ثانیا این ارزش ها چه نقشی می تواند در وحدت ملی ما داشته باشد؟
به نظرمن ، در فرهنگ افغانی ما ارزش های مثبت فراوانی وجود دارد . بر خی از این ارزش ها جنبۀ عقلانی و فرا دینی دارد ، اما ارزش های فرهنگی ما عمدة ناشی از دین اسلام است . عمده ترین این ارزش ها ونیز بدیهی ترین و مسلم ترین این ارزش ها احترام به انسان ، احترام به مال انسان و روا داری و تساهل در برابر دیدگاه های مخالف،یا احترام به عقاید انسان است. این سه ارزش در گزاره های دینی به گونۀ زیر دسته بندی و ارایه شده است :
1-قتل انسان حرام است. هرکس یک نفر را کشته است گویی تمام انسان ها را کشته است.
2-دزدی حرام است. حفاظت از مال، همانند جان در عداد واجبات قرار دارد. بزرگان مانند غزالی یکی از اهداف شریعت را حفظ مال مسلمین می داند.
3- رواداری. یکی از عمده ترین ارزش های که در فرهنگ اسلامی مورد تاکید قرار گرفته است ، روا داری است. در اسلام نه حقیقت در ملکیت یک طایفه است ونه معرفت .همه چیز را همگان می دانند و بنا بر این باید افراد مسلمان در برابر یکدیگر روا دار و متحمل باشند.به طور کل روا داری سه عرصۀ قدرت ، حقیقت و معرفت را شامل می شود.شاخصۀ اصلی رواداری گفتگو است که در ادبیات قرآنی از آن به « اتباع قول احسن » و «جدال احسن » یادمی گردد.
اکنون سوال این جا است که چنین ارزش های چه نسبتی با حیات اجتماعی کنونی ما دارد؟ و به طور مشخص می توان پرسید که در طول تاریخ جامعه ما و در شرایط اکنونی آن احترام انسان محفوظ بوده است؟ آیاحرمت مال انسان محفوظ بوده و دارایی او به رسمیت شناخته شده است؟ وآیا در جامعه ما رواداری و گفتگو حاکم بوده است؟
پاسخ متأ سفانه منفی است . در فرهنگی که قتل نفس ممنوع است ، ما بالاترین میزان قتل و کشتار را شا هدیم. در فرهنگی که احترام به مال انسان ضمانت شده است، بالاترین میزان غارت و تاراج اموال و دارایی را شاهدیم. و در فرهنگی که ویژگی آن احترام به عقاید دیگران است ،بالا ترین میزان تعصب و نا روا داری و دیگر ستیزی را شاهد بوده است. واقعیت این است که این ارزش ها هیچ گونه نسبتی با حیات اجتماعی کنونی ما ندارد.و در وحدت ملی ما تأ ثیری از خود بر جا نگذاشته است. چرا؟پاسخ به این چرا بسیار دشوار است.
یکی از تناقض های تاریخ معاصر ما این است که دین اسلام که دین رحمت و مدارا و گفتگو است ، در میان ما به دین خشونت و نفرت بدل شده است. اسلامی که صلح می آورد ، در میان ما جنگ می آورد. اسلامی که همه جا اخوت و برادری می آورد در میان ما کینه و نفرت به وجود می آورد. بررسی تاریخی و عمیق این مسایل گونۀ استحاله ودگر دیسی در ارزش های اسلامی را در میان ما نشان می دهد.
اما، به هر ترتیب فعلا مجال بررسی آن نیست و روشنفکران جامعه باید روزی به این پرسش ها پاسخ دهد.فعلا وقتی آن نیست که به پدیده دردناک دگر گونی ارزش های اسلامی در دوران متأخر تاریخ افغانستان بپردازم. من فقط جهت پاسخگویی به این پرسش که چرا ارزش های اسلامی و فرهنگی در حیات اجتماعی ما تأثیر خود را ندارد ، با استفاده از یک اصل علمی مردم شناسانه ( انتروپولوژیکال ) قصد دارم با ایجاد یک تقابل میان دو مفهوم « قبیله» و« ملت» مسألۀ نا کار آمدی و خنثی بودن ارزش های فرهنگی را در حیات اجتماعی امروز ما تبیین نمایم.
میان« قبیله » و «ملت » از نقطه نظر علمی تفاوت و جود دارد. به این معنا که قبیله یک واحد طبیعی است و ملت یک بر ساخته تمدنی.قبیله همیشه وجود داشته است اما ملت ها به تدریج ساخته می شود.قبیله و مردم یک مقوله انترو پولوژیک و متعلق به حوزۀ جامعه شناسی تاریخی است ، درحالیکه ملت یک مفهوم سیاسی است.
اما مهمترین تفاوت میان قبیله و ملت ، در برخورد با ارزش ها تبارز می کند. در نگرش قبیله چیزی به نام « تفاوت » و جود ندارد. در جهان بینی مردم که بیشتر در ضمن واحد های چون قبیله و طایفه و رعایای بزرگ طایفه و بردگان خواجه تشکل می یابد ،انسانیت با تشابه هم مرز است.آنجا که تفاوت آغاز می گردد انسانیت به آخر می رسد. به همین جهت است که ارزش های فرهنگی در مورد مردم طایفه و قبیله ، در حد همان افراد واعضاء قبیله باقی می ماند و امکان گسترش و امتداد به مرز های متفاوت را پیدا نمی کند. قتل حرام است ، اما در مورد اعضاء قبیله ، دزدی حرام است ، اما نه از مال دیگران . به دلیل بسیار ساده . زیرا که دیگران انسان نیست. مرز های انسانیت تامرز های تشابه پیش می رود. اما آنجا که تفاوت آغاز می گردد ، انسانیت به آخر می رسد.
بدین سان تمایز جدی میان قبیله وملت در برخورد این دو با پدیدۀ« تفاوت» آشکار می شود. تفاوت همیشه وجود دارد. یک ناگزیری طبیعی و یک واقعیت عینی و اجتماعی است. اما، ما، تا زمانی که یک واحد طبیعی هستیم و از مرحله طبیعت به مرحله اخلاق و فرهنگ گذر نکرده ایم، تفاوت ها را به رسمیت نمی شناسیم و سعی در نابودی هر چیزی متفاوت از خویشتن داریم.
اما ، انگاه که گذار از قبیله به ملت صورت می گیرد وبردگان یک خواجه به شهروندان آزاد و دارای خرد و اراده و تصمیم بدل می شود ، قلمرو ارزش ها نیز گسترش پیدا می کند. و انسان های متفاوت از ما را نیز در بر می گیرد.
ملت تفاوت ها را می پذیرد و ارزش های خود را شامل همه و همه را مشمول این ارزش ها می داند. اینجا است که کشتن انسان بد می شود ، حتی اگر آن انسان متفاوت ازما باشد و دیدگاهی دیگری داشته باشد.
به این ترتیب تا زمانیکه ما ازقبیله به ملت گذر نکرده ایم نمی توانیم که ارزش های فرهنگی خود را در مورد انسان های متفاوت از خویش نیز مر عی و مجری بدانیم.
اما وقتی که ما به مرحلۀ ملت شدن گذر کردیم می توانیم از ارزش های فرهنگی خود در تأمین وحدت ملی استفاده کنیم. اینکه با وجود ارزش هایی که برشمردیم ، ما هنوز در آتش تفرقه و تشتت و چند گانه گی می سوزیم، نشان آن است که ما برغم گذر زمان و هزینه های سنگین و ضیاع وقت و نیرو و انرژی ، هنوز در لاک های قومی و طایفه ای خود جا خوش کرده ایم. و همانند یک واحد طبیعی به حکم غریزه عمل می کنیم و نه چونان یک واحد مدنی به حکم اخلاق .
بر خورد« باتفاوت» در منطق قبیله وملت
گفتیم نقطۀ اصلی تمایز میان قبیله و ملت در بر خورد با پدیده تفاوت آشکار می شود.به این معنا که تا زمانیکه در مرحله طیعی هستیم و نظم اجتماعی ما وضعیت قبیلوی دارد تفاوت ها به تضاد می انجامد و تضاد به دشمنی وستیز. و سر انجام دشمنی به انحصار و دیگر نا پذیری منتهی می شود. منحنی حیات اجتماعی در قبیله از تفاوت اغاز می شود به انحصار طلبی و دیگر نا پذیری ختم می شود.
اما وقتیکه از قبیله به ملت گذر صورت گرفت تفاوت به تفاهم ، تفاهم به دوستی و دوستی به تنوع خواهد انجامید. می بینم ، با اینک حیات اجتماعی درملت نیز از تفاوت آغاز می شود ، اما به تضاد و دیگر ستیزی ختم نمی شود ، بلکه به تنوع و دیگر پذیری می انجامد.
با توضیحاتی که دادیم ، اکنون وقت آن رسیده است که این پرسش را اندک اندک به میان بکشیم که چرا ارزش های فرهنگی ما در زندگی اجتماعی ما تأثیر نکرده است و در شرایط کنونی چه می توان کرد؟ و چه باید بکنیم؟
برای اینکه ارزش های فرهنگی ما در تامین وحدت ملی مؤثر باشد ، این ارزش ها باید به ارزش های مشترک ملی مبدل شود.وبرای انکه این ارزش های فرهنگی به ارزش های مشترک ملی تبدیل شود ، دو کار باید انجام شود:
1-تبدیل کردن ارزش به هنجار
فرهنگ وارزش چیزی بیگانه با انسان نیست. بلکه فضای مشترک معنوی است که انسان در آن زندگی می کند. اما وقتی که در فرهنگ ارزش های وجود دارد که این ارزشها در حیات اجتماعی ما هیچ تأثیری ندارد ، این امر می تواند به این معنا باشد که میان زندگی اجتماعی وارزش های فرهنگی ما شکاف ایجاد شده است.وقتی که در فرهنگ ما انسان حرمت دارد ولی در زندگی روز مرۀما شایع ترین پدیده قتل و کشتار است،نشان آن است که میان جامعه و ارزش های فرهنگی آن شکاف ایجاد شده است. یا ارزش های فرهنگی توجیه خود را برای افراد جامعه از دست داده و به پدیده های غیر معقول مبدل شده است، ویا اینکه جامعه دچار هبوط اخلاقی شده از ارزش های فرهنگی خود فاصله گرفته است. که می توان از آن به بیگانگی فرهنگی نیز تعبیر کرد.
در هرصورت ،این شکاف یا بیگانگی فرهنگی به معنای این است که ارزش های فرهنگی در میان ما تبدیل به هنجار های اجتماعی نشده است.ما زمانی می توانیم از این ارزش ها به سود وحدت ملی خود استفاده کنیم که ارزش های فرهنگی تبدیل به هنجار های اجتما عی شود و در زندگی روز مرۀ ما تأثیر داشته باشد. ما باید ساکنان خانۀ فرهنگ باشیم نه در بانان در وازۀ آن. این یعنی اینکه افتخار کردن به فرهنگ کافی نیست ، بلکه فرهنگ باید در زندگی ما تأثیر داشته باشد. ارزش فرهنگی کافی نیست. ارزش باید بدل به معیار و ضابطۀ برای زندگی شود.
2- نفی انحصار تفسیرازفرهنگ
فرهنگ ، در پیوند با جامعه از رهگذر تفسیر عبور می کند. فرهنگ به همه تعلق دارد و همه باید در تفسیر فرهنگ شریک باشد. ارزش های فرهنگی در صورتی می تواند که نقش مؤثری در تأمین و تحکیم وحدت ملی داشته باشد که به دام انحصار تفسیر و تفسیر های دل بخواهانه قرار نگیرد. ما در فرهنگ خود ارزش احترام به انسان و احترام به مال انسان را داریم. اما انحصار تفسیر این ارزش ها را به دشمنی با انسان و غارت مال انسان بدل کرده است. انحصار تفسیر ، فرهنگ را از نعمت نقد محروم و آن را به پدیدۀ بیگانه با زندگی و در واقع ابزاری برای سرگوب زندگی بدل می کند.فرهنگ تا پیوسته مورد نقد و باز اندیشی و تأمل مستمر قرار نگیرد هرگز نمی تواند تأثیر مثبتی در جامعه از خود به جا بگذارد. واین با نفی انحصار تفسیر از فرهنگ ممکن است.
با، گشوده بودن در فرهنگ است که فرهنگ غنی می شود. هیچ فرهنگی کامل نیست.هر فرهنگی ، هر چند غنی باشد، نیاز به تعامل و دا د و ستد باسایر فرهنگ ها دارد. و تداوم حیات فرهنگ ها در همین داد وستد مستمر و مداوم است. نمی توان به دور فرهنگ سیم خار دار کشید. مفاهیم مبهم و نه چندان با معنایی چون« تهاجم فرهنگی» و یا فرهنگ بیگانه از انحصار تفسیر ارزش های فرهنگی و بسته کردن در داد و ستد فرهنگی حکایت دارد. این نشان می دهد که ما اعتماد به نفس کافی برای تماس با فرهنگ دیگر را نداریم. وارزش های فرهنگی را به جای اینکه به ضابطه و معیاری برای رفتار اجتماعی بدل کنیم ، به چماقی برای سر کوب و ابزاری برای انسداد اجتماعی تبدیل می کنیم.
نتیجه
به طور خلاصه نتیجه می گیریم که ما در فرهنگ خود ارزش های والا و متعالی داریم. اما در طول تاریخ ما، این ارزش ها فقط در مرحلۀ ارزش باقی مانده و به هنجار های زندگی اجتماعی تبدیل نشده است. دلیل آن نفوذ و عمق جهان بینی وارزش های زندگی قبیلوی در حیات اجتماعی ما است که ارزش های فرهنگی مار را خفه و خنثی نموده است.
اگر بخواهیم که این ارزش ها در زندگی ما مؤثر باشد،باید کوشش کنیم که این ارزش ها، از ارزش های محض به ضابطه ها و معیار های برای زندگی تبدیل شود. و زمام اختیار این ارزش ها را به دست یک گروه ،یک شخص ، و یا یک طایفه نسپاریم. اجازه دهیم که ارزش های فرهنگی ما از منظر ها و جوانب گونا گون مورد نقد ، ارزیابی و تفسیر و تأمل قرار گیرد.آنگاه دیگر ما به فرهنگ خود تنها افتخار نمی کنیم، بلکه با آن زندگی نیز می کنیم. آنگاه فرهنگ دیگر تنها باور های ذهنی نیست ، بلکه ضابطه های عمل اجتماعی نیز هست. تنها ارزش نیست، بلکه هنجارنیز هست. به امید آن روز. ازتوجه شما تشکر. والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته.
نوشته: عبدالله رفیعی
هم اینک، که این سطور را می نویسم، از شهادت دی ایس پی حسن علی و سه تن از همراهانش "14-1-2009م" در جریان سال جاری تقریبا نو ماه می گذرد. و تا هنوز نیز سلسله ترور شخصیت های سیاسی و اقتصادی مردم ما به شدت ادامه می داشته باشد. اگرچه بعد از شهادت دی ایس پی حسن علی و همراهانش هزاره های شهر کویته جنازه های شهدا را با حمل نمودن بر دوش هایشان بسوی گورنر هاوس حرکت داده و در مقابل گورنر هاوس دست به تحصن زدند. و بعد از وعده دستگیری تروریستان توسط وزیر اعلی بلوچستان در بین 48 ساعت، حاضر شدند که شهدا را بخاک بسپارند، ولی این وعده ها هیچگاه جامعه عمل بخود نگرفت. و قاتلین نامعلوم دستگیر نشدند.
دومین شخصیت قربانی این سلسله شوم، محترم شهید حسین علی یوسفی "26-1-2009 م" رهبر هزاره دموکراتیک پارتی بود. وی حوالی ساعت 10 قبل از ظهر در مقابل دفتر کارش مورد حمله تروریستان بزدل قرار گرفته و در صحنه جان را به جانان سپرد. این حادثه شوم یکی از حوادث تلخ دیگر بعد از شهادت رهبر فقید ما حضرت عبدالعلی مزاری بود، که یک موج بزرگ اعتراض را در بین تمام هزاره های جهان ایجاد کرد. هزاره های سراسر جهان با آنکه در مقابل این حادثه به شدت از خود عکس العمل نشان دادند. و تقریبا در سراسر جهان اعتراضات گسترده در محکومیت این حادثه و جلوگیری از اعمال تروریستی صورت گرفت، ولی متاسفانه نتوانست جلو حوادث بعدی را بگیرد. و بعد از این حادثه نیز چندین شخصیت دیگر ملی مردم ما در شهر کویته طعمه اهداف شوم تروریستان و دشمنان تاریخی ما شده است.
بتاریخ "22-6-2009 م" محترم سید طالب آغا، ناظم حلقه "16" مهر آباد و عضوی کمیته امن شهرکویته همراه با دو تن از همراهانش، یکی دیگر از شخصیت های سیاسی و اقتصادی مردم ما در مقابل موتر فروشی اش واقع فاطمه جناح رود مورد حمله ناجوانمردانه تروریستان قرار گرفته و به شهادت رسیدند. با آنکه در رابطه به شهادت آقای طالب آغا نیز اعتراضات گسترده از طرف مردم و تجاران شهر کویته صورت گرفت، ولی همانگونه که تروریستان قبلی مورد بازخواست و کیفر اعمال پست شان قرار نگرفتند، این تروریستان نیز با فرار از صحنه و تعقیب نشدن جدی توسط پولیس، شاید هم اینک در فکر ترورهای بعدی شان باشند.
سلسله ترور شخصیت های برجسته مردم ما در شهر کویته با به شهادت رساندن این سه شخصیت آگاه از مسایل و رمز و رازهای خاص شهر کویته متوقت نگردیده است. و بعد از آنها یکی از شخصیت های خیر، فرهنگی و اقتصادی ما محترم انجنیر احمد علی نجفی، صاحب کارخانه چوب "نوربن ود فکتری" بتاریخ "7-9-2009م" در مقابل کارخانه شخصی اش، واقع سرکی رود، مورد حمله تروریستان قرار گرفته و به شهادت رسیدند.
بتاریخ "1-10-2009 م" مردم ما در شهر کویته جنازه شهید ولایت ایدوکیت را بردوش های شان حمل نمودند. وی یکی از وکیلان برجسته مردم ما بودند، که در هایکورت ایالت بلوچستان ایفای وظیفه می نمودند. در ضمن وی بخاطر دفاع از مردم و به پنجه عدالت سپردن قاتلین و دشمنان مردم ما در محکمه ها همیشه در حال مبارزه بودند. اگرچه بعد از شهادت وی مجموعه وکیلان بلوچستان سه روز را عزای عمومی اعلان نموده و بصورت جدی خواهان دستگیری قاتلان وی شدند، ولی اینگار گوش ناشنوای حکومت وقت هیچ صدای را که مظلومیت هزاره ها را فریاد بکشد، نمیشنود... قاتلان ایدوکیت نیز متواری گردیدند.
دوازده روز بعد از شهادت ولایت ایدوکیت، انجنیر اشرف چنگیزی ریس ردیابی منابع هایدورکاربنی بلوچستان بتاریخ "12-10-2009 م" در سریاب رود طعمه تروریستان گردید. وی نیز در صحنه حادثه جان داد. و بعد جنازه وی توسط جوانان با احساس مردم ما به امام بارگاه نجاری آورده شده و در میان آه و افسوس های زیاد مردم در مهر آباد بخاک سپرده شد.
تا هنوز، آخرین قربانی سلسله حوادث ترور شخصیت های مردم ما، محترم محمد اشرف جعفری و یکی از دوستانش بوده است. آقای جعفری برادر "ای آی جی جعفری" ریس اسبق پولیس شهر کویته می باشد. وی بتاریخ "15-10-2009 م" حینیکه از وظیفه اش بطرف منزل بر می گشت. در حوالی یکی از سرک های شلوغ داخلی شهر کویته، جناح رود مورد حمله تروریستان قرار گرفته و جام شهادت را نوش کردند.
به علاوه این شخصیت های که از شهادت شان یاد آوری گردید. تعداد زیاد از مردم عام ما نیز قربانی اهداف شوم خون آشامان گردیده است، که درین نوشته بخاطر طویل نشدن آن ناگزیر باید خلص نویسی را رعایت کرد. قابل یاد آوری می دانم، اینکه تعدادی از شخصیت های برجسته سیاسی و اقتصادی مردم ما بخاطر تهدید های مکرر و حفظ حیات شان، با اصرار زیاد مردم پناهنده کشورهای دیگر گردیده اند. از آنجمله می توان از محترم سردار سعادت علی، جواد ایثار و نثار علی یاد کرد.
در رابطه به دانستن علت و انگیزه این ترور ها، متاسفانه تا به امروز هیچکدام از تروریستان دستگیر نشده است، که پاسخگو باشد. با آنکه داخل شهر کویته توسط "ایف سی فورس" کنترول میشود، ولی با آنهم دستگیر نشدن تروریستان و ترور شخصیت های مردم ما در شلوغ ترین و امن ترین نقاط شهر خود سوال بر انگیز است. سوالهای که جوابش ممکن اکثرا در تظاهرات های مردمی بگوش برسد، "حکومت ایالتی دست از سرپرستی دهشت افگنان و تروریستان بردار.".
در شهر کویته مرکز ایالت بلوچستان، که تقریبا 22 لک نفوس دارد، سه قوم عمده پشتونها، بلوچها، هزاره ها و به فیصدی خیلی کم اقوام دیگر زندگی می کنند. به گفته جنرل سکرتری هزاره دموکراتیک پارتی، آقای عبدالخالق هزاره هم اینک نفوس هزاره ها در شهر کویته بالغ بر 4 لک فرد می گردد. هزاره های شهر کویته با آنکه بانظم و پر امن ترین قوم بوده است، ولی با آنهم همیشه بخاطر جایگاه و مقامی که در عرصه های مختلف بدست می آورند. با بلوچها و پشتونها در رقابت می باشند. بلوچها چون خود را صاحب اصلی ایالت بلوچستان می دانند، به هیچ صورت برای شان قابل قبول نیست، که هزاره ها در عرصه های سیاسی حرفی برای گفتن داشته باشند. و با نفوس کمتری که دارند، در برابری با بلوچها قرار بگیرند. از طرف دیگر رقیب دایمی هزاره ها در عرصه های اقتصادی و تجاری پشتونها می باشند. پشتونها چون اکثریت را در شهر کویته تشکیل می دهند و بازار اقتصادی نیز در کنترول آنها می باشد. برای شان قابل قبول نیست، که هزاره ها با تلاش و مدیریتی دقیقی که در کارهای اقتصادی شان دارند. بازار کار را از دست شان بربایند. پشونها خصوصا بعد از آنکه شهر کراچی، یکی از شهر های بزرگ اقتصادی منطقه را در رقابت با مهاجرین هندوستانی "ایم کیو ایم" از دست داده اند. اینک بعد از آنکه توان رقابت با آنها را در خود نمی بینند، توجه شانرا متمرکز بر شهر کویته نموده اند. و نگران از آنند، که بازار شهر کویته نیز توسط هزاره های از دست آنها خارج نگردد. لهذا در تلاش اند، که در ضمن جبران خسارت بزرگ از دست دادن شهر کراچی، دست هزاره ها را از بازار و اقتصاد شهر کویته باز دارند. اگرچه قبل از این پنجاپی ها و سندی ها نیز در عرصه های مختلف حضورشان در شهر کویته به چشم می خورد، ولی بعد از آنکه تعداد از آنها توسط حریت طلبان بلوچ کشته شدند، اینک حضور شان خیلی کمرنگ شده است.
اگر عامل اصلی ترور شخصیت های سیاسی مردم ما را انگیزه سیاسی دانست و بلفرض شهید یوسفی و محترم سید طالب آغا بخاطر انگیزه های سیاسی و فرقوی شهید شده باشند. سوال اینجاست، که شخصیت های دیگر فرهنگی، مردم عام و خصوصا شخصیت های اقتصادی مردم ما برای چه مورد هدف قرار گرفته اند؟ اگر در رابطه با شهادت شخصیت های سیاسی و پولیس های هزاره انگشت اتهام را بسوی حریت طلبان بلوچ دراز کرد. پس در رابطه به ترور شخصیت های اقتصادی کی را باید متهم کرد؟ نکند دشمنان دونیم صد ساله ما یکبار دیگر بازار را آشفته یافته و در پی بر اندازی ما از شهر کویته باشند. و با بجان هم انداختن هزاره ها با پولیس ها و حریت طلبان بلوچ زمینه حذف ما را مساعد نمایند. و خود استفاده های شانرا ببرند.
نباید فراموش کرد، که به علاوه مورد های که در بالا ذکر شد. و هر یک به تنهای و یا با یک فیصدی می تواند علت و انگیزه ترور شخصیت های ما را تشکیل دهد. بعضی از اشارات بسوی سازمانهای نامریی ملی و بین المللی نیز می رود. به گفته بعضی از صاحب اندیشان ما در شهر کویته، یک بازی خیلی بزرگ در حال بازی شدن است. و مردم بی دفاع ما در شهر کویته فقط و فقط قربانی رایگان اهداف شوم بازی گران پشت پرده می گردند. این بازیگران هرکه هستند و با هر چهره ایکه ظاهر می گردند، حقیقت این است که با بجان هم انداختن اقوام شهر کویته فضا را آنچنان آلوده و مسموم نموده اند، که درین نزدیکی ها هیچ امیدی برای برقراری امنیت و آرامش به نظر نمی رسد. راه اندازی این توطیه ها، نفاق ها و بعضا جنگ های بین القومی اگر از یک طرف زمینه را برای وارد شدن و سو استفاده از اهلیان شهر کویته توسط بازیگران پشت پرده مساعد می سازد. از طرف دیگر بهترین فرصت را برای استثمار و حذف مردم ما توسط اقوام قدرتمند نیز میسر می کند. متاسفانه رسانه های خصوصی و دولتی نیز اینک به رایگان بودن خون هزاره ها باورمند شده است. و مردم ما سخت از برخورد نابرابرانه و غیر مسوولانه رسانه ها گله مند اند. حکومت ایالتی آنچنان ضعیف و غیر مسوول است، که وزیر داخله اش میر ظفرالله زهری بعد از شهادت سید طالب آغا در جریان بحث اسمبلی بلوچستان رسما اعلان کرد، که ما میدانم تروریستان و دهشت افگنان کی ها اند، ولی اجازه و توان دستگیری آنها را نداریم...
در آخر این نوشتار می خواهم بنگارم، که دشمن، دشمن است. در گذشته نیز دشمن بوده است و در آینده نیز بخاطر اهداف شومش و حذف مردم ما ضربات اش را بر پیکر نیمه جان مردم ما وارد خواهد کرد. آنها با هر انگیزه ایکه دست به کشتار و ترور شخصیت های ما می زنند، مربوط به خودشان است. مهم این نکته است، که ما چرا قربانی همیشگی باید باشیم؟ آیا هم اینک اگر هزاره های جهان متحدانه بخواهند، نمیتوانند عامل و انگیزه های دشمنان ما را بخاطر این اقدامات غیر انسانی شان بیابند و سد راه این کشتار و ترور هزاره های کویته و مانع قتل و غارت گری کوچی ها در سرزمین بهسود شوند؟؟؟
عکسهای از صحنه های جنایات و تظاهرات مردمی را در ادامه مطلب مشاهده کنید: