گذار از رنج به زیباییشناختی
علی امیری
امروز(11/3/ 1388) نمایشگاه عکسی دیدم که در مرکزِ فرهنگیِ فرانسه برگزار شده بود. عکسها عمدتاٌ از استاد نجیبالله مسافر، رضا یمک، بصیر سیرت و نجیب ساحل بودند. موضوعِ نمایشگاه «کودکان» بود. چندین عکسِ تکاندهنده هم وجود داشتند که تا حدی اعصاب آدم را خراب میکردند: کودکانی که نه عکس، بلکه خود آنها را هر روز در کوچه پسکوچههای کابل معمولا میبینیم. انبوهی از آدمها و دوربینها و رسانهها نیز آمده بودند و با مسئولانِ برگزار کنندهی نمایشگاه، مصاحبههای هم صورت گرفت. من هم قلبا کار آنها را تحسین کردم، اما همزمان پرسشی در ذهنم مطرح شد: جامعهی ما انباشته و سرشار از سوژههایِ رنج است. کودکانِ گدا و گرسنه، کودکانِ کار و کودکانِ خیابانی در کابل فراوان-اند. دیدنِ آنها تا آن حد عذابدهنده است که ترجیح میدهیم آنها را نبینیم؛ فلاکت و بینوایی کودکان در کابل، چیزی واقعا رنجآور است؛ چیزی که هیچگاه مشمولِ گذرِ زمان نمیشود؛ هیچگاه عادی نمیشود و دیدنِ آنها همواره و هربار انسان را دچارِ رنج و عذاب میکند؛ اما چرا نمایشگاه آنقدر موردِ علاقه است و تعدادِ زیادی آدمهایِ شیک و شستهرفته به دیدنِ نمایشگاه میآیند؟ به نظر میرسد بسیاریِ از آدمهای که امروز به دیدنِ نمایشگاه عکسِ کودکان آمده بودند، اغلب از دیدنِ یک کودک گدا در کنار سرک چهره درهم میکشد و به ندرت اتفاق میافتد که التماسِ آنها را بابخششِ سکهی پولی پاسخ دهد. پس علتِ استقبالِ آنها از نمایشگاه چیست؟
ممکن است گفته شود که رسم وعادت و مدِ زمانهی ما باعثِ گردآمدنِ این جوانان به نمایشگاه میشود. این پاسخ در ظاهر درست به نظر میآید. اما، در حین تماشای عکسها، یک نکتة دیگر نیز در ذهنِ من رسید که بدونِ اینکه آن را مسلم و بیچون و چرا انگارم، آنرا با خواننده در میان میگذارم. نکته، این است که با تصویر و بازنمایی، رنج به زیباییشناسی تبدیل میشود، و به دنبالِ این رویداد «گذار» است که رنجی را که در کنار جاده از آن فرار میکنیم، در نمایشگاه با شوق به دیدنِ آن میرویم. زیرا رنجِ مجسم خیابان با گذار از چشمِسوم – چشمِ دوربین- به پدیدهی هنری و زیباییشناسانه در نمایشگاه استحاله مییابد. تا آنجا که کودکِ گدا در خیابان زار میزند، رنج زنده و مجسم است و آنجا که تبدیل به تصویر میشود، به پدیدة زیباییشناسانه تقلیل مییابد. این گذار از رنج به زیباییشناسی با میانجیِ دوربین صورت میگیرد. همهچیز به چشمِ جادویی دوربین بستگی دارد. ما از رنج میگریزیم و به زیباییشناسی پناه میبریم. اینک ما با تصویری مواجه هستیم که واقعیت را در عین حال که به گونة معکوس و مخدوش بازنمایی میکند، آنرا میپوشاند و نادیده میگیرد. تصویری که با گذار از دوربین، دچار استحاله میشود و پیش از آنکه به واقعیت ارجاع دهد به فاعل هنرمند ارجاع میدهد. کودکِ گدا دیگر ترحم ما را بر نمیانگیزاند، دیگر با التماس و سماجت از ما پول نمیخواهد و دیگر رنج و دهشت را از خود به اطراف نمیپراکند، بلکه اینک او یک کودکِ رنجور و گدانیست، یک اثر هنری است که به لطفِ "وسایل تکثیر مکانیکی"، تکثیر و بازنمایی می شود. اکنون رنج و اندوهی که تصویر باز نمایی میکند، بیش از آنکه بازتاب واقعیت باشد، نمود و نشانة خلاقیت هنرمند(عکاس) است؛ مخاطب بیش از آنکه از رنج متاثر باشد، از خلاقیت هنری تاثیر میپذیرد و بیش از آنکه حالت ترحم به مخاطب دست دهد، حالتِ تحسین بر او عارض میشود. در دهشتناکترین تصاویر هم گونهی لذتِ بصری وجود داد. تصاویر حتی اگر حس تاثیر ما را بر انگیزاند، اجازه نمیدهند که توجه ما از تصویر به ماورای آن معطوف شود. بدینسان تصاویر ارتباط ما را با واقعیت مخدوش و در عوض ما را با گونهی خلاقیتِ هنری خود بسنده و مستقل مواجه میکنند.
فاصلهی میان سوژة بصری که اکنون در جلو چشمانِ ما قرار گرفته است، با واقعیتی که گویا قرار بوده در این تصویر بازنمایی شود، همان شکافِ پر نشدنی میانِ رنج و زیباییشناسی است. کودکِ گدا در خیابان برای یک فلس به هر رهگذری التماس میکند و کودکِ کار از 8 تا 12 ساعت، صرفا در بدل 50 افغانی کار میکند، اما عکسِ آنها ممکن است تا هزارها دالر به فروش برسد. کارکرد این سوژة بصری انیک نه کاهشِ رنج کودک، بل کتمانِ رنج و اشباع احساسات زیباییشناختی ماست.
عکاسی نوعی شعبدهبازیِ وارونه است: پدیدههای جانداری را که قربانیِ رنج و خشونتـاند، به سوژههای بصریِ بیجان، ایستا و ثابت بدل میکند؛ گونهی جادوگریِ روزگارما که پدیدهها را دچار استحاله میکند. به لطفِ «چشمِ سوم» است که رنج تبدیل به پدیدة زیباییشناسانه میگردد. والسلام.
بحران موجود در ایران که بشکل راهپیمای های اعتراض آمیز، خودرا نشان می دهد، ریشه های عمیق اقتصادی ، سیاسی واجتماعی دارند. فضای بحران اقتصادی در جهان ، بر علاوه تحریم اقتصادی ایران به خاطر ساخت و ساز انرژی هسته ی آن کشور ، معیشت زندگی ایرانیان را طاقت فرسا نموده است. موج ازادی خواهی ودموکراسی در جهان امروز، نسل معاصر ایران متمدن را تحت حاکمیت ولایت مطلقه فقیه ، شرمنده ساخته وانها را روحا" اماده ایجاد تحول اساسی نموده اند. اقای خامنه ی با فهم این مسله ، هم با بر نامه تحولات اقتصادی رفسنجانی مخالف است وهم با تحولات وتغییر فضای سیاسی اقای خاتمی مقاومت می نماید. جامعه ایران از نظر ساختار علمی وفرهنگی به جوامع معاصر وصل است.طبعا" تحولات وتغیرات علمی، حقوقی، سیاسی وفرهنگی جهان امروز در لایه های درونی جامعه ایران رسوخ نموده اند . تحولات اجتماعی ، اقتصادی وفرهنگی جامعه ایران ،با قانون اساسی وحکومت ولایت مطلقه فقیه، تضاد غیر قابل آشتی پیدا نموده است. به همین دلیل ارتش ، سپاه ،بسیج واطلاعات در ایران همیشه نگران ودر حال اماده باش بسر می برند. دست برد علنی به رای مردم در انتخابات موجود نشان واضح از، ترس وهراس عمیق ولایت فقیه ناشی می شود.اما تحولات جهان معاصر وتوانای تاثیر آن بر جامعه سکولارایران، امروز ویا فردا آن هارا به شکل محتوم به طغیان غیر قابل کنترول بر ای سرنگونی ولایت مطلقه فقیه فرا می خواند. رای علنی اکثریت ایرانیها در داخل وخارج با شور وشوق تمام به شخصیت های مخالف ولایت فقیه مثل خاتمی وموسوی نوعی رفراندوم ولایت فقیه نیز به حساب می آید. هر چند در ایران هرگز با آمدن ریس جمهور صد در صد دموکرات ، تغییر وتحول اساسی به سمت دموکراسی واقعی صورت نمی گیرد. زیرا نهاد های امنیتی و ارگان های انتصابی رهبر، حاکمیت اصلی را تشکیل می دهند. ریس جمهور در حاکمیت ولایت فقیه ، فقط مجری قوانین است که وجود دارد. با توجه به چنین موانع برای دموکراسی در ایران ، مردم ایران مدت ها است به هر کسی که احساس می نماید مورد توجه رهبر می باشد رای منفی می دهند. در انتخابات کنونی بنا بر گزارشات روزنامه نگاران از ایران مردم برای کنار گذاشتن احمدی نژاد که مورد تائید ولایت فقیه بود به صحنه امدند ، کار که سالها پیش برای امدن خاتمی انجام دادند وبه شخص مورد تائید رهبر ایران یعنی ناطق نوری رای منفی دادند. در زمان مناظره های تلویزیونی کاندیدهای موجود ، بحران درونی حکومت ولایت فقیه اشکار شد. جنگ قدرت که در مرکزآن ظاهرا" رفسنجانی وخامنه ی قرار دارند، در تقلب رای به نفع احمدی نژاد به اوج خود رسید. اکنون این جنگ از درون حاکمیت به خیابان ها امده است. صدها هزار ایرانی در سراسر جهان وایران از حکومت ایران می خواهد که انتخابات را باطل اعلام کند. رهبر ایران که گفته می شود تمام کارها زیر سر اوقرار دارد ، بلافاصله پس از اعلام نتایج آراء، شفافیت انتخابات را بدون انتظارتائید شورای نگهبان، تائید کرد.تائید رهبر، خشم مردم را بر انگیخت ومردم را به خیابانها کشاند .اکنون رهبردر مواجه با قیام مردم، در سر یک دوراهی قرا گرفته است. اگر نتایج اراء را باطل اعلام کند خود به عدم صلاحیت رهبری ویا تقلب کاری در رائ مردم مهر تائید می زند واگر انتخابات موجود را تائید کند، نا ارامی وخشونت ملیون ها ایرانی در خیابان ها ادامه می یابد که در ادامه خشونتها ممکن است شعارهای تظاهر کننده گان تغیر جهت یافته ورهبر ایران واساسا" رژیم ولایت فقیه اماج حمله مردم ناراضی ایران قرار بیگرند.البته این گونه تقلب زور مدارانه با توجیه مذهبی ولایت فقیه در ایران سابقه تاریخی دارد. وآن را حکم حکومتی می خواند. در زمان بنی صدر در اوایل انقلاب ایران نیز بهشتی ، خامنه ی ورفسنجانی با استفاده از فتوای ولایت اقای خمینی تمام مخالفین خویش را از صحنه ی سیاسی برون انداختند. جنبش های چب مذهبی: مسلمانان مبارز، طرفداران شریعتی وطالقانی،نهضت ازادی بازرگان، مجاهدین خلق، جنبش های چب کمونیستی مثل حزب توده ورنجبران واحزاب لیبرال ودموکرات مثل بنی صدر( که 90% رای مردم را داشتند) صادق قطب زاده .... وحتی مشهور ترین مجتهدرقیب ، مثل شریعتمداری وبعد ها منتظری را نیز قربان ولایت مطلقه کردند. این ها نشان می دهند که ماهیت رژیم های بنیاد گرا بر تقلب ، دروغ واستبداد استوار است.
چگونگی تاثیر اوضاع ایران بر افغانستان :
بی شک تحولات سیاسی به نفع جنبش های دموکراتیک در ایرن ، تاثیرمستقیم بر اوضاع سیاسی افغانستان دارد. در افغانستان نیز احزابی با ماهیت شبیه حزب جمهوری اسلامی ، به دلیل فقر فرهنگی مردم با زندگی وسرنوشت مردم افغانستان بازی می نماید. جمعیت اسلامی حزب اسلامی واحزاب شیعه، تقریبا" احزاب بنیاد گرای نوع افغانی آن می باشد ،احزابی افغانی با همان خصلتها وماهیت تقلب کارانه،در طول سالهای جهاد ومقاومت با استفاده از قدرت حضور پاکستانی ها وایرانیها در افغانستان نه گذاشتند جنبش روشنفکری در افغانستان در درون مقاومت ضد روسی پا بیگیرد. بنیاد گرای افغانی چه شیعه وچه سنی ریشه مستقیم درکشور ها ی همسایه دارند. هرچند افغانستان در گذشته هایکی از چند مرکز مهم تمدن منطقه به حساب می اید، اما به برکت حکومت های قبیلوی ! بیش از 250 سال است که مردم افغانستان کاملا از نظر فرهنگی وعلمی به برون از مرز ها وابسته اند. جامعه مذهبی افغانی در کل، مصرف کننده، تولیدات فرهنگی وعلمی ، ایران ، پاکستان وعرب ها می باشد. احزاب افغانی چپ وراست مسلمان وغیر مسلمان ،در فقدان فرهنگ افغانی (به خاطر تنفر از فرهنگ کوچیگری وقیبله) طوطی وار تولیدات فرهنگی " برونی ها " را مصرف می نمایند. احزاب بنیاد گرای افغانی در سالهای جنگ ، تفکرمذهبی اخوان المسلمین وجمهوری اسلامی را ، به عنوان ایدئولوژی جنبش مذهبی تثبیت نمودند.به همین دلیل، امروز حضور ووجود بنیاد گرای افغانی ، چه شیعه وچه سنی، با بنیاد گرایان ایرانی ، پاکستانی وعربی، پیوند ناگسستنی دارند.اگر در ایران حکومت دموکراتیک پا بیگیرند، یقینا" بنیادگرای شیعه وسنی افغانی یکی از بزرگترین ، پشتوانه ی مالی ، نظامی وفکری خود را از دست می دهند. دیگر پول نفت وثروت ملی ایران بدست احزاب شیعه وسنی، برای جنگ وتباهی مردمان افغانستان، به مصرف نه خواهد رسید. اشتیاق وامید مردم افغانستان به پیروزی جنبش های دموکراتیک در ایران از همین نکته ناشی می گردد.در اخر این نوشته دو احتمال را می توان برای اینده بحران موجود در ایران پیش بینی کرد:
1/ کروبی وموسوی تشکیلات قوی وآمادگی مناسب ، برای اداره وهدایت مردم ناراضی از وضع موجود، به سمت دگر گونیهای اساسی ندارد.با شعار های دموکراتیک که هردو نامزدبه مردم ایران وعده داده اند خود شان می دانند در چوکات قانون اساسی وحکومت ولایت مطلقه فقیه هر گز امکان تحقق ندارد. اما هردو در صورت حفظ وحدت عملی می توانند ، سازمانهای ازادی خواه ونسل بشدت مخالف رژیم را سازماندهی کند. به بهانه بطلان انتخابات وتردید در صلاحیت وصداقت رهبری، عزل خامنه ی وتغییر قانون اساسی را ، به نفع دموکراسی مورد توجه قرار دهند.مردم ایران تنها ازین طریق می توانند به مطالبات دموکرایت خویش دست یابند.
گزینه دوم: اگر اصلاح طلبان گزینه فوق را عمل نه نمایند طبعا"گزینه مورد نظر جناح خامنه ی به اجرا در می اید.شمارش اراء با پیروزی احمدی نژاد وسرکوب قیام مردم پایان می یابد. پس از آن است که ، تصفیه حساب ها با رهبران جنبش اصلاح طلبان، اغاز می گردد. رفسنجانی وناطق نوری وطرفداران حکومتی آنها، به دادگاه فساد مالی معرفی می گردد. موسوی وکروبی وتمام رهبران مشهور اصلاح طلبان، به دادگاه، فعالیت علیه امنیت ملی معرفی خواهد شد.البته این ها راه حل های مقطعی بحران کنونی از دید یک تبعه ی افغانی می باشد. بی شک سرانجام مردم ومطالبات بر حق انها در دنیا پیروز خواهد شد. : تیمور غزنوی فنلاند
نویسنده : باقر فهیمی لعلی
از شهر مولوی تا عشق مولوی
بخش دوم
لالای پیر در قونیه (یا همان سید برهان الدین ترمزی)
در گیرو داراین احوال سید برهان الدین ترمذی لالا ی خداوند گار وشاگرد وفادار بهاء ولد به قونیه رسید(629 )ه.ق سید که در این مدت همه جا نشان شیخ خودرا جستجو کرده بود، در پایان آوارگیها وسر گردانیها ی خویش، پرسان پر سان به قونیه رسیده بود با تا ثر واندوه بسیار خبر یافته بود که سلطان العلمای بلخ یک سال قبل ازورودی وی، در این شهر در گذشته بود.برهان الدین محقق ترمذی از ترمز است در وقتی بهاء ولد از بلخ هجرت می کرد برهان الدین در بلخ نبود ودر ترمز منزوی ومعتزل میزست وچون بهاء ولد مسافرت نمود پیوسته خبر از دور ونزدیک می پر سید تا نشان روم را دادند. برهان الدین به طلب شیخ عازم روم شد سلطان ولد در مثنوی ولدی شرح حال ارادت سید را به بهاء ولد چنین گفته است...
در جوانی به بلخ چون آمدن
خواست آنجا یگا نه آرامیدن
جد ما را چون دید آن طالب
که به او بود عشق حق غالب
گشت سید مریدش ازدل و جان
تا روان را کند، زشیخ روان
در مریدی رسید اولمراد
زآنکه شیخش عطای بی حد داد
هنگام ورود سید به قونیه مولانا ی جوان در لارنده بود_ شهر سالهای جوانیش که اولین بار در آنجا به وعظ پرداخته بود وزن و فرزند یافته بود. آنجا به احتمال قوی به زیارت تربت مادر رفته بود. در وقت وفات بهاء ولد سید برهان الدین که مشغول صحبت عارفانه بود در میان سخن آهی کرد وفریاد بر آورد که :
" دریغا شیخم از کوی خاک بسوی عالم پاک رفت وفر مود فرزند شیخم جلال الدین محمد بی نها یت نگران من است بر من فرض عین است که بجانب دیار روم روم واین امانت را که شیخم به من سپرده است به وی تسلیم کنم»
جلال الدین محمد بیست و پنچ ساله بود که در و جود این مربی دوران گذشته خو یش دیگر بازخود را با دنیای پدرش متصل یافت. سید برهان که در این ایام برهان محقق خوانده می شد پیری مو قرو واعظی محقق بود، عالم و عابد عارف و مفسر بود و به احتمال قوی از اوج قله شصت سالگی نزول کرده بود.اعتقادش در حق شیخ خود بهاء ولد به حدی بود که آشکارا وبی هیچ تردید مجا دله اورا از تمام اولیا که بعد از رسول خدا آمده بودند بر تر می دانست.
به مولانا ی جوان هم علاقه یی پدرانه داشت که عشق به خاطرۀ بهاء ولد آن را شدت بیشتر می داد در یک مجلس وعظ خویش به قونیه که مولانای جوان هم در آنجا حاضر بودند خطاب به وی وبر سبیل دعا گفته بود« خداوند تعالی تورا به درجه پدر رساند» در واقع عالیترین مرتبه رو حانی ممکن را برای او آرزو کرده بود سید برهان پس از مرگ پدر وی را به سلوک بیشتر وفهم بهتر حقایق دین و عرفان دعوت کرد ولذا اورا به خواندن تد رس ظاهر وسلوک باطن تشویق نمود تااین هردوراه را به کمال برساند؛ولذا به سفارش او وبه نقل مورخان در سال630ه. ق. مولانا از قونیه به اتفاق چند تن از مریدان پدر به جانب شام عزیمت کرد تا درعلوم ظاهر مما رست نماید و کمال علمی خود را به اکملیت برساند. ا مدتی در مدرسه حلا و یه حلب در حوزه درس فقه کمال الدین ابن العدیم که حکیم وشاعری بزرگ بود ساکن شد. پیداست که زن وفرزند را در قونیه باقی گذاشت واز دانش اوبهره گرفت وپس به سوی د مشق حرکت کرد حلب و د مشق ازعمده ترین مراکز معارف اسلامی در قرن هفتم_ وسیزده هم بودند هر دومرکز از آسیب حمله مغول در امان ماندند.
مدت اقامت او در حلب روشن نیست افلاکی که تنها مرجع ما درباب این سفر است، خود اطلاع درستی ندارد حلب حق فراوان در گردن او داشت در آنجا بود که وی با کمال الدین آشنا شد.اما دمشق حق بیشتری داشت زیرا در آنجا بود که می گویند نخستین بار با شمس تبریزی ملاقات کرده است.مولانای جوان هم با آنکه خود در آن ایام در تختگاه روم واعظ محبوب ومدرس پر آوازه بود سید برهان را مثل تجسم روح یا باز گشت شخص پدر تلقی کرد وا و راهمچون مربی ومرشد خویش شناخت متابعت از رشادت اورا مثل متابعت از قول پدر برخود واجب شناخت وخودرا همچنان شاکرد سید ومحتاج تربیت وارشاد وی یافت حضورسید برهان در قونیه برای مولانا ی جوان بازگشت به یک بهشت گمشد ه بود،بهشت روحانی ودنیای گذشتۀ درون خانه که آن را با سالهای کودکی در بلخ یا در سمرقند جا گذاشته بود.
سید برهان با الهام از آنچه آرزوی بهاء ولد در حق فرزند بود می گو شید تا از« شاگرد»سابق خویش یک مفتی وفقیه اهل قال که در عین حال یک عارف وصوفی متوحد وصاحب حال نیز باشد بسازد واورا، چنانکه پدرآرزو کرده بود، سلطان العلمای واقعی دیار روم ومفتی وعارف یکتا وبلا معارض عصر خویش به بار آرد. دراینکه مو لا نا تربیت یافته برهان الدین است شکی نیست واز آثار مولانا و ولد نامه این مطلب بخوبی روشن است. وبهاء ولد هم اورا به تربیت مولانا ما مور کرده بود وقتی در حدود سنین سی وسه سالگی از شام واز طریق قیصریه به قونیه باز آمد، جلا ل الدین مولا نا محمد بلخی مولانای روم ومفتی بزرگ عصر تلقی می شد.
سید برهان که در قیصریه وسپس در قونیه اورا مورد تکریم فوق العاده قرار دادو در پایان گفت و شنودی چند که با او کرد اورا درعلم قال و علم حال چنانکه آرزو کرده بود یافت. وی قبل از مرگ خود این شیخ زادۀ محبوب خویش را در حال وقال همانند شیخ واستاد خود از دیگران در وعظ وگفتار بر تر یافت زیاده از حد خرسند بود. شیخ زاده هم بعد از سالها دوری دوباره چنان در قونیه به صحبت اوانس یافت که به آسانی نتوانست به باز گشت سید به قیصریه رضایت دهد. معهذا این آخرین دیدار مولانا با لا لای پیر ومربی سالخورده خویش بود برهان الدین که در این ایام 78 سال از عمرش می گذشت اندک زمانی بعد از برگشت به قیصریه در گذشت. مرگ سید برهان برای مولانا مرگ دوباره پدر بود سید قبل از بازگشت به قیصریه محل اقا متش به خاطر آنکه خاطر این شیخ زاده عزیز خودرا رنجیده نکرده باشد، بیش از یک بار از وی برای عزیمت به شهر خویش رخصت خواسته بود،اما مولانا که هنوز به اوعاشقانه اراد ت می ورزید بدین جدای تن در نمی داد وبالا خره بزحمت و به دنبال اصرار بسیار وی به بازگشت او راضی شد. وفات سید. در قیصریه بوقع پیوست وصاحب شمس الدین اصفهانی مولانا را ازاین حادثه مطلع ساخت واو به قیصریه رفت وکتب واشیای سید را بر گرفت وبعضی را برسم یاد گار بصاحب اصفهانی داد وباز به قونیه باز گشت.افلاکی گوید سید هنگام وفات این رباعی را بر خواند.
ایدوست قبولم کن وجانم بستان مستم کن واز هردو جهانم بستان
با هر چه دلم قرار گیرد بی تو آتش بمن اندر زن وآنم بستان
در و صیت سید برهان الدین به به مولانا آمده است که :« از هرچیز گریختن آسان است از نفس خویش گریختن دشوار است ومنبع آفات تو نفس است» در بازگشت به قونیه مولا نا جلال الدین که بعد از مرگ سید تنها ماند، اوقات خودرا در تربیت فرزندان، تعهد امور خانواده، و وعظ و تدریس و عبادت می گذشت در پایان سالهای دراز مهجوری ودوری از یار ودیار«بلخ» اکنون بازگشت به خانه ودیدار عزیزان را مایۀ خرسندی می یافت. در خارج خانه اوقات او مستغرق در و عظ و فتوا می شد. طالب علمان از هر سو بروی می جوشیدند ومریدان وعاشقان بسیار مجالس وعظ اورا شورو حال می بخشیدند، نمونه هایی که از این گونه مجالس باقی است مجموعه مجالس سبعه را شامل است.
با آنکه ظاهراً جز نقشی بیروح از یک رشته موعظۀ جاندار و پر شور را تصویر نمی کند، سخن پر و قار عالمانه و صبغه معارف زاهدانه دارد.مجلس درس وی که هم در مدرسه خویش وهم در مدارس دیگر شهر بر گذار می شد، نیز جاذبۀ خاص داشت تواضع ومردم آمیزی مولانا در این ایام در میان بازاریان وبازراگانان وحتی رهنوردان وعیاران شهر هم علاقه مندان بسیار برای او فراهم آورده بود.وی که موکب مریدان خاص وطالب عالمان مشتاق با هیبت وجلال عالمانه به محل درس یا وعظ می رفت در کوی وبازاربا شرم رویی وفروتنی انسانی حرکت می کرد، با طبقات گونه گون مردم، از مسلمان، ونصارا سلوک دوستانه داشت.در همان چند سالی که از با ز گشت او به قونیه می گشت، در بین بازاریان و مستحرفه عوام کثرت دوستدا رانش به قدری بود که علمای شهر وی را بدان سبب به سعی جلب عوام متهم کردند،
اما او هیچ اصرار در جلب عوام نداشت. بدین گونه در مدت اندک که هنوز از مرگ سید برهان وباز گشت خود وی از قیصریه به قونیه زما ن بسیار ی نگذشته بود، جلال الدین محمد بلخی مولانای رومی محبوب ومقبول اکثر طبقات واصناف تختگاه آن مرزو بوم بود. در گذشت شتاب آلود وپر هیجان این سالها بود که گوهر خاتون زوجه مولانا در گذشت (ح640 ) ومولانا چندی بعد خودرا به« تجدید فراش» نا چار یافت کرا خاتون قونیوی که از شوهرسابق خود، که نا مش شاه محمد بود، فرزندی به نام شمس الدین یحیی نیز داشت، زوجه جدید مولانا شد که دراند ک مدت توانست به خانۀ خاموشی زدۀ خدا وند گار دوباره روشنی وگرمی انس ومحبت بخشید دختری که هم پروردۀ اوبود، وظاهراً اورا نیز از شوهر سابق داشت در همین ایام با او در حریم مولانا وارد شد وبزودی علاقه پسر کوچک مولانا را به خود جلب کرد این دختر کیمیا خاتون نام داشت با علا الدین ازدواج کرد. وعلاقه اش هم یک علاقه یی معصومانه وخرد مندانه با هم داشتند.
طلوع شمس تبریزی (به قونیه)
در قونیه زندگی با تمام نیروی سرشا ر سا زندۀ خود در گذر عادات وما لوفات هر روزینۀ خویش آرام آرام می گذشت ومثل رود خانه ای که در بستر هموار جاری است بی هیجان وبی خروش راه می سپرد. کشمکش درونی مولانا هم در استمرار سنگین ملال انگیز بود . ایا م که نه سرودی روحانی خا طرش را شگفته می کرد نه سرودی از جان بر خاسته بر لبش می گشت، نه درد داشت نه عشقی، مثل فقیهان دیگر در شعرو شاعری طبع آزمایی می کرد وجودش از شعله ای که آن شعر ها را به طوفا ن آتشین تبد یل کند خالی بود، زمانی که مدرسه اورا طلسم کرده بود ودر حصار نفوذ نا پذیر آرزوهای مسکین روۀ سای عوام به سختی در بند افگنده بود.
روزی نا گهان این طلسم شکست وحیات درونی وی به د نبا ل یک دکر گونی نا گهانی از تنگنا ی حفره تا ریک گور آسای دنیای درس و وعظ رسمی وشایسته ذوق وفهم عوام بیرون آمد. نا گها ن غریبه سالخورده وگمنا م - این غریبه ای گمنا م شمس الدین محمد ملک داد تبریزی نام دارد این سالخودره روز شنبه 29 جما دی الآ خر 642 ه - وارد قونیه شد جلال الد ین محمد بلخی معروف به خداوند گار ومولانای روم 38 سال داشت. در اعماق درون خود به ابدیت می اندیشید. وتسلیم شادیها وغرورها ی حقیر زندگی روسای عوام بود.
شمس الد ین محمد بن ملک داد از مردم تبریز بود وخا ندان وی هم اهل تبریز بودند ودولت شا ه اورا پسر خواند جلال الد ین یعنی جلال الد ین حسن معروف بنو مسلمان از نژاد بزرگ امید که ما بین سنۀ 607 _ 618 حکومت الموت داشت شمرده وگفته است که جلال الدین شیخ شمس الد ین را بخواندن علم و ادب نهانی به تبریز فرستا د و او مدت به تبریز به علم و ادب مشغول بوده اما این سخن را می گویند سهو و خطاست.او مرید شیخ ابو بکر زنبل با ف یا سله با ف تبریزی بود گویند فخر الدین عراقی وشمس هر دو تربیت یا فتگان با با کمال خجندی واز اخلاف نجمم الد ین کبری بوده اند بعضی گفته اند شمس مرید وتربیت یا فته رکن الد ین سجانی است.
پیش از آن که شمس الد ین در قونیه ومجلس مولانا نور افشا نی کند ودر شهر ها می گشت و بخدمت بزرگان می رسید وگاهی مکتب داری می کرد.به پاس کما لاتش پیروان طریقت او را « کا مل تبریزی » وبه سبب کثرت مسا فرت هایش « شمس پرنده می گفتند » احتمالاً مو لا نا با شمس در حلب یا شا م ملا قا تی داشته است شمس وقتی به قونیه رسیده بود هیچ کس در این تختگاه پر انبوه و پر غلغلۀ سلجو قیا ن روم وی را نمی شناختند روزی مولانا از مدرسۀ پنبه فرو شان با شکوه و دبدبه در آمد. با طالب عا لما ن جوان ومریدا ن سالخورده به خا نه با ز می گشت از تحسین واعجابی که در درس در اذ هان مستمعان به وجود آورده بود سر مستی داشت در سلوک فقیها نۀ او هیچ نشا نی از دگر گونی نبود. گا ه گا ه در مجا لس سبعه از این سخنان نشا نی شگفته می شد افراد نزدیک به او چون صلاح الد ین وحسا م الد ین آمادگی اورا برای یک تبد یل مسیر نا گها نی تشخص می د ا دند.
مولانا به نحوی نا خواسته یا نا خود آگاه از مدتها پیش از آنکه شمس به قونیه به رسد نشا نه ها یی از این آما د گی را نشان می داد در واقع چیزی از آثار این تحول روحانی در این سخنان او محسوب بود. اما آن روز، که با آن همه خرسندی وبی خیا لی از راه بازار به خا نه باز می گشت عا بری نا شناس با هیبت در لباسی که شبیه تا جران خسار ت دیدۀ با زار به نظر می رسید از میان جمعیت پیش آمد. وبه چشمان مولانا که هیچیک از مریدان وشا گر دانش جر ئت نکرده بود شعاع نا فذ آن تحمل کند خیره شد. وطنین صدای او سقف بلند با زار را به صدا ی نا آشنا لرزان، سوالی گستا خا نه وظا هراً مغا لطه آمیز را بر وی طرح کرد.اسرار عالم معنی، محمد ( ص) بر تر بود یا یزید بسطا م ؟ مولانای روم که عالی ترین مقام اولیا را بعد از پیا مبر در جمع مریدان وپیروان خود داشت با لحنی آگنده از خشم و پر خاش جواب داد- محمد ( ص) سر حلقه انبیاست، یزید بسطا م را با او چه نسبت؟اما در ویش تا جر نما گفت:
پس چرا آن یک سبحانک ما عرفناک گفت، واین یک سبحا نی ما اعظم شانی بر زبان راند؟ وا عظ وفقیه قو نیه لحظه ای تا مل کرد و سپس پا سخ داد گفت: با یزید تنگ حوصله بود به جر عه عر بده کرد محمد ( ص) در یا نوش بود به یک جام عقل وسکوت خودرا از دست نداد. سوال وجوابی جالب بود که برای مولانادشوار نبود اما این گفت و شنید برای اطرافیان مولا نا قابل تحمل نبود سخنان مرد نا آشنا به « سلطان العلما» جسا رت آمیز بود. مولانا لحظه ای سا کت شد ودر مرد نا شناس نگاه کرد نگاه سریعی که بین آنها ردو بدل شد بیگا نگی آنها تبد یل به آشنای شد. نگاه شمس به مولانا گفته بود: از راه دور به جستجویت آمده بود م اما این بار گران علم و پندار ت چگونه به ملا قات « الله » می توانی رسید؟ نگاه مولانا به او پا سخ داده بود: مرا ترک مکن درویش با من بمان واین با ر مزا حم را از شا نه های خسته ام بر دار هر چه بود بر خورد فقیه با درویش در وجود مولانا خواب یل را آشفته بود مولانا از این سوال مست شد وشمس هم از مستی مولانا ذوق مستی یافت سوال وجواب ساده اما تا ثیر شگرف در آنها به وجود آورده بود،سئوالی که این غریبه کرده بود مولانا را به اندیشه فرو برده بود چون هیچ کس تا آن لحظه چنین سئوال جسارت آمیز را با مولانا مطرح نکرده بود اما هر گز سئوالی به این اندازه عمیق، به این اندازه بیجا به وی مطرح نشده بود شاید این یک بن بست موفقیت آمیز برای مولانا بود در چنین تجربۀ رویایی ونا گهانی بود که مولانا در یک لحظه بعد از سالها به د نیایی مکا شفا ت به دنیای کودکی خویش باز کشت در رو شنی این مکا شفا ت بود که معنی پیری سالخوردۀ قونیه به کو دک خرد سال بلخ تبد یل شد.برای مولانا مهما ن غیبی ازاره رسیده بود مقدور بود تا اورا از تعلقا ت دست و پا گیر خود برها ند.مولانا اورا با خود به خا نه برد. چهل روز وبه گفته دیگری سه ما ه در حجره ای نشستند وبیرون نیا مدند . از آن پس زندگی خدا وند گار رنگ دیگر به خود گرفت. چقدر دیر چشم هایش باز شده بود! چقدر دیر به این حقیقت ساده پی برده بود ! پس این مرده ریگ که سئوال یک در ویش تا جر نما، در یک لحظه تمام آن را بی بنیاد، بر باد رفته وخالی از ارزش نشان میداد چه حاصل شد؟ این اند یشه اورا از مرگ غرور وپندار خویش به زیر آورد.
از این پس برای مولانا نا ممکن نبود به این مرگ که در زیر با ران همه ناز و کبریای فقیهانه خم شده بود بنازد ... باقی راه را پیاده در صحبت مرد غریبه طی کرد! کسانی که در مسیر آن راه واقع نشد ند در پنداشت خود از آن تصویری در خور افسانه وقصه به وجود آوردند.در این باره قصه ها ی کرا مات آمیز وساده لو حانه سا ختند. در جوا هرالمضیه فی طبقات الحنفیه از یحی الد ین عبد القادر بن ابی الو فا محمد الفر شی مصری ( 775 ) ه. آمده وروایت شده اما دو نظریه وجود دارد بعضی می گو یند روزی مولانا در مجلس درس بود وبعضی می گویند در خانه نشسته بود کتابی چند گرد خود نهاده بود نا گهان شمس الد ین تبریزی در آمد سلام گفت و نشست بر سبیل کو چک شماری به کتابها اشا ره کرد وپرسید این ها چیست؟.
مولانا که صلا بت وو قار فقیهانه را در سکوت ونگا ه خود حفظ کرده بود جواب دادو گفت تو هنوز اینها را ندانی؟در این اثنا سخن تما م نکرده بود که آ تش در کتا بها افتا د مولانا از مرد غریبه پر سید: این چه ما جراست؟ شمس گفت تو نیز این را ندا نی؟ واز جا بر خواست و رفت. مولا نا مدرسه و یا خانه را ترک گفت در شهر ها گشت واشعار بسیار به نظم در آورد وبه شمس تبریزی نرسید و شمس نا پیدا شد ونیافت و قصۀ دیگری قریب بدین روایت است مولانا روزی کنار حوض مدرسه ویا کنار حوض خانه نشسته بود مولا نا شمس الد ین به قونیه خدمت مولا نا جلال الد ین بلخی رسید کتا بها ی را در کنار مولانا بلخی دید پر سید: این ها چیست؟مولانا گفت این ها را علم قیل و قال گو یند ترا به این ها چکار؟ مولانا شمس الدین دست دراز کرد وهمه کتا بها را درون حوض ریخت مولا نا اعتراض کرد گفت هی درویش چه کردی بعضی از آنها آثار بهاء ولد بود که دیگر پیدا نمی شود! شمس دست به آب اندا خت آنها را از آب در آورد، کتا بها هیچ کدامیشان تر نشده بود!مولانا پر سید این چه سر است؟ شمس پا سخ داد:
این ذوق حال است،تو را از آن چه خبر؟ بعد از این با یک دیگر نیاد صحبت کردند قصه های نیز ، با همین شاخ و برگها کرامات آمیز نقل شده به روایت ابن بطو طه که در نیمه اول قرن هشتم در حین سفر خود به قونیه این افسانه را را جع به مولانا ومریدان آن نوشته است.قصه مرد حلوایی که به مدرسه مولانا در آمد ومولانا پاره ای حلوا از وی خرید وآن حلوا را خورد ودچار جنون ودیوانگی شدید شد ودر پی حلوایی رفت ومد تها به درس و مدرسه باز نگشت . نمونه ای دیگر از این افسانه پردازی ها: روزی رکن الد ین سنجا بی « سجا سی » به شمس گفت باید برویم به شهر روم. در شهر روم سوخته ای است آتش در نهاد رومی با ید زد. شمس به روم آمد در آن حا ل مولانا بر استری نشسته از مدرسه به جمع کثیری به طرف خانه می رفت . شمس در عنان مولانا روان شد وسوال کرد غرض از مجا هد ت وریا ضت وتکرار ودانش علم چیست؟ مولانا گفت روش سنت وآداب شریعت. شمس گفت: این ها همه از روی ظا هر است مولانا پر سید: ورای این چیست؟ شمس گفت: علم آن است که به معلوم برسی .
وگویند مولانا از این سخن متحیر شد، پیش آن بزرگ افتاد واز تکرار درس و افاده باز ماند مولانا از آنچه در سال های تحصیل آموخته بود، از آن چه در کتا ب ها ودر صحبت مشایخ معلوم کرده بود واز آنچه از تعلیم پدر وتلقین سید محقق در یافته بود رها کرد این اندازه می دانست که آنچه با قیل و قا ل مد رسه حا صل شد نی است انسان را به را ه خدا نمی رسا ند وآن کس که طا لب راه خداست با ید اوراق را بشو ید وآتش به کتا ب و در زند وآنچه را مطلوب اوست در خارج از مدرسه وخا نقا ه،در درون انسان ودر سرو سویدای« خود از خود می رسته » جستجو کند،شمس به او آموخت که خود را از قید علم فقیهان برهاند قیل و قال خا طر پریش طالب عا لمان را در درون خود خا موش سازد، ملا قات غریبه به وی برای از هم درید ن این حجا بها تعلق جر ئت داد. با آنچه در همان فتح با ب آ شنایی خا طرش را به تا مل در آن وادا شت اورا جسارت از خود رها ی بخشید، بال و پرش را که زیر بار آداب وتربیت رایج در مدرسه وخانقاه از کار باز مانده بود آماد گی حرکت داد، قصه کرا مات ودا ستان آب و آتش و کتا بها افسا نه ای بود که تخیل عوام به خا طر عجز ی که از در یافت این لطا یف داشت به وجود آورد بود، درک احوال مولانا از تا مل در سوال غریبه در یافته بود در حد افسانه پر دازان نبود. آنچه آنها در با ب این ملا قات نقل کردند از حد نقل کرا مات که از جنس طرز فکر آنها بود در نمی گذشت .دیدار شمس و مولانا هر چه بود، بر خورد فقیه با درویش در وجود مولا نا خواب فیل را آشفته بود،در ویش پیروز شده بود مولانا خود را چون کبو تر ی که سنگینی شا هین را بر بال های ضعیف خود احساس کند،در مقابل شمس الد ین ضعیف یا فته بود. پس از دیدار شمس تحو لی عظیم در مولانا پدید آمد: رشته کلام را به خود مولانا بسپا ریم.
سخت خوشست چشم تو وان رخ گلفشان تو
دوش چه خورده ای بتا راست بگو به جان تو
فتنه کر است نام تو،پر شکر است دا م تو
با طرب ست جام تو، با نمکست نام تو
خوبی جمله شا هدان مات شد کسات شد
چون بنمود ذره ای خوبی کران تو
مرده اگر ببیند ت فهم کند که سر خوش
چندان کنی؟ که می فا ش کند نهال تو
بهر خدا بیا بگو، ورنه بهل مرا که تا
یک دو سخن به نا یبی بردم هم از زبان تو
باز بدید چشم ما آنچه ندید چشم کس
باز رسید پیر ما بی خود سر گران تو
هر نفسی بگو: عقل تو گو به چه شد ترا؟
عقل نماند بنده را در غم وامتحان تو
زاهد کشوری بندم صاحب سبز بذم
کرد قضا دل مرا عاشق و کف زنان تو....
( کلیات شمس غزل 2152 )
مولانا در این مدت وجود خود را در وجود شمس در یافت . با دیدن هر روز بیش از پیش مجذوب او می گشت هر روز که می گذشت بیش از روز دیگر به این درویش غریبه علاقۀ قلبی پیدا می کرد.اورا از همه کسانی که میشنا خت واز کسا نی که شنا خته بود بیشتر دوست می داشت واز همه کرده رفتار عارفانه او مورد پسندش بود .وبدون هیچ تردیدی، وبدون هیچ تعجبی، وبدون هیچ ملا حظه ای خود را پیروی او، دنبا له رو او، وسایه او می یافت. شمس برای مولانا دریچه ای به عا لم « غیب » به عا لم الله بود و یا شمس هما ن « غیب » بود به صورت یک دریچه بر روی مولانا گشوده شده بود.مولانا با شمس به عا لم غیب متصل می شد، بلکه عین غیب می شد . صحبت شمس در این مدت هر صحبت دیگری را برای او بی لطف ، بی ذوق، وبی جا ذبه ، می کرد. به نظرش شمس یک وجود بر تر، ما ورای انسان، وما ورای همه عالم بود.این ما ورا به عشق ورزید ن تعبییر نمی شود! او در مقا بل شمس ورای عشق بود عبا دت بود، فنا بود، انحلال در وجود لا یزالی بود.آ نچه در طی این خلوت طو لا نی از آن کس که وا عظ منبری وزا هد کشوری بود،عاشق کف زنان ونو آموزی خا موش وبیز بان سا خت، مغلو بیت عقل در مقا بل قلب وبی هوشی متوا ضعانه خا صگان در وجود اخص بود. این عشق آن گونه که در وجود مولانا ظا هر شد شعله ای سو زاننده بود که عقل وادراک وی را در نور تا بنا ک نوی الها م ، طعمۀ حریق کرد؛اورا از خود خویش ، جدا کرد ودر وجود معبود فا نی نمود.
عشق مولا نا یک طغیان عظیم مقا ومت نا پذیر روح بود. بر ضد عقل، بر ضد آداب، وبر ضد تمام مصلحت جو ییهای عادی. باز رشته کلام را بسپا ریم به خود مولا نا........
به جان جمله مستان که مستم
بگیر ای دلبر عیار دستم
به جان جمله جا نبا زان که جا نم
به رستگا رانش که رستم
عطار دو دفتر باره بودم
زبر دستان ادیبان می نشستم
چو دیدم لوح پیشا نی ساقی
شدم مست و قلم ها را شکستم
جمال یار شد قبله نما زم
ز اشک رشک او شد آب دستم
( کلیات شمس غزل 1497 )
شمس شیخ ومر شدش ابو بکر سله باف را که نتوا نسته بود جو هر استعداد این مرد استثنایی را کشف و ظا هر کند در تبریز رها کرده بود وبه قهر ونا خر سندی از او جدا شده بود.از تبریز به بغداد از بغداد تا قونیه سفر کرد از بسیار شهر ها گذشته بود ودر بسیار شهر توقف داشتند سال ها ی عمر خویش را در سفر های طو لا نی به سر برده بود بسیاری مشایخ و حکما وفقهای عصر را دیده بود وفقط در قو نیه در گفت و شنود.با مولا نا جلال الد ین وا عظ و مفتی بلخی زادۀ مها جردر روم به کسی که حال اورا بدرستی درک کنددرد او را در یا بد وبا او تفا هم پیدا کند دست یافته بود..
مولا نا از علا قه خود به شمس به عشق تعبیر می کرد. اما این عشق با آنچه در زبان عام عشق نا م دارد شبا هت نداشت. این یک نوع فنای « کا مل » در« المل» وا نحلال « خاص » در « اخص » بود. او خلا صه و چکید ۀ حیات حال خود را در ربا عی زیر بیان کرده است.
زا هد بودم ترانه گویم کردی سر فتنه بزم و باده جویم کردی
سجاده نشین با وقارم دیدی ازیچۀ کو دکان کویم کردی
( همان غزل 117 – 118 )
مولانا خا نه و مدرسه را رها کرد! به خا نۀ صلاج الد ین زرکوب قو نوی نقل مکان کرد خلوت با شمس سه ماه یا بشتر طول کشید. بها ء الد ین با پیروی از پدر به شمس به دیدۀ احترام می نگریست علاء الد ین پسر دیگر مولانا سوء ظن داشت. کرا خا تون زوجه دوم مولانا از این مهمان نا خشنود بود.درطی این خلوت وصحبت طولا نی وفا رغ از اغیار، شمس دنیای مولانا را زیرو زبر کرده بود.او را دو باره به دنیای پاک وروشن درون خانه دنیای سال ها ی کودکی در بلخ و سمرقند،که دنیای مکا شفه ودنیای ارتبا ط با عالم ارواح وملا یک بود بر گردا نیده بود. شمس اورا به دنیای خود کشا نیده بود اما دنیای شمس دنیای شور و بیقراری بود.شمس که همه عمر به هیچ کس تعلق خا طر نیافته بود شصت عمری را که پشت سر گذاشت بود تا به یاد داشت در همین حا ل سر گشتگی ، گمنا می وبی آرامی گذرانده بود مولانا در این مدت خود را در مکتب شمس شا گرد نو آموز می دید وجز به اشارت او به هیچ کاری اقدام نمی کرد. بدین گونه مولانا با التزام خلوت واشتغال به ذوق و سماع، خود را در صحبت مرد تبریزی از طالبان عالمان مدرسه، از مریدان طالب وعظ وتذ کره واز جاه وحشمت فقیهانه که وابسته به این چیز ها بود جدا یافت درس و مدرسه ای دیگر برایش جا ذبه نداشت، گه گاه در نوای نی ونغمۀ ربا ب غرق می شد موسیقی روحانی سحر آمیزی که صدای نی و ربا ب موج می زد ورقص وو جد صو فیانه ای که از شور وهیجان اقوال واطوار شمس مولانا را حال و هوای بی خودی وارد می کرد. شمس با زبان اشاره با او حرف می زد وبا زبان رقص آنچه در حوصله و گفتار نمی گنجید با اودر میان می گذاشت.
مولانا در طی سا عت های طولانی در این خلوت روحانی به صدای شمس گوش می داد. زبان سکوت، زبان مو سیقی وزبان رقص را که سخن بر وجه کبریا از آن می آمد مثل صدای وحی صدای ها تف غیبی می شنید.همه چیز را رفته رفته در صدای شمس، در نگاه شمس ودر شورو حال شمس محو می یافت برای مولانا آفتاب که از رو زن می تافت عین شمس بود وهوایی که در سینه اش شادی ونشاط می آفرید نفس شمس بود. درو دیوار خانه شمس بود، کا ینات عالم شمس بود وورای کا ینات شمس بود. عشقی هم که ذکر الله در قلب وی القا می کرد شمس بود،وقتی در پا یان مدت- سه ماه یا بیشتر- از این خلوت روحانی بیرون آمد دیگر مولانای که چند ماه قبل، از مدرسه پنبه فرو شان به خانه باز می گشت شبا هت نداشت.قوم و مریدان هم چنان صید او مانده بود اما خود دیگر صید شمس بود وبه صید دیگران نمی اندیشید . از این پس در پا یان این خلوت روحا نی، مولانا مردم را با چشم دیگر می دید علاقه بیشتر با فقها وائمه علم با خود نشان نمی داد اهل قو نیه اکا بر ز هاد و علما هم از تغییر روش مولانا خشمگین شدند مریدان واهل قونیه به ملا مت وسر زنش بر خواستند ولی مولانا سر گرم کار خود بود واز آن پند ها بندش سخت تر شده بود.
گفت ای نا صح خمش کن چند پند پند کمتر کن که بس سخت است بند
سخت تر شد بند من از پند تو عشق را نشنا خت دا نشمند تو
( مثنوی دفتر سوم صفحه 294 )
مریدان در حضور مولانا با شمس خوش رفتاری می کردند، اما این خوش رفتا ری نقابی بود که سخت ترین نفرت هایشان را در حق وی می پوشا نید ند در کوچه و بازار که با او رو به رو می شدند دست به تیغ می بردند یا زیر لب دشنا مش می دا دند وحتی قصد جا نش می کردند. مولانا خا موش بود، شمس شیخ قوم شده بود سخنان شمس تلخ وگزنده بود و« بر وجه کبریا » می آمد مریدان چون می دیدند مرشد شان مولانا چون یک بچه مکتبی در برابر شمس شده است نا راحت بود شمس در نظرش اکثر یا ران مولانا آتشی بود که تا خا موش نمی شد، هیچ خا طری احساس ایمنی نمی کرد اقوال او یا ران را به انکار وا می داشت. مولانا خا موش شده بود وشمس که هر گز لطف گفتار او را نداشت زبان او بود. شمس تند وگستا خانه وبی پر وا سخن می گفت ونوعی خشو نت وبلند پروازی در سخن او بود که تحمل آن برای مریدان مولانا دشوار به نظر می رسید معهذا تسلیم وسکوت مولا نا در مقابل شمس مریدان را به تکریم او الزام می کرد.غا لباً شا مل نکات بدیع وتفکر انگیز به نظر می رسید به طا لبان علم و ادب در جمعی دیگر از علمای عصرکه « در انواع علوم وفنون و حکمت کلمات می گفتند بحثهای شگرد می کردند، یا خشو نت وتشدید بر خورد می کرد تا کی از این حدثنا می تازید؟» خود یکی در میان شما نیست تا از حد ثنای قلبی عن ربی سخن گوید؟ این گفتار رعونت « خود پسندی خود آرای کم عقلی» آمیز ورفتار غا لباً آ گنده از خشونت که در احوال مرد تبریزی بود مولانای روم را بشدت مفتون ومحو وی می سااخت در نزد اکثر مریدان مایۀ خشم ونا خر سندی گشت. درپیش روی مولانا با او به خودش روی بر خورد می کردند اما خوشرویی از اینکه یک دوره گرد غریبه بین آنها با مولانای ایشان فاصله شده است پراز خشم کین بودند وبعضی از آنها دور از چشم مولانا به مجرد آنکه با وی در بیرون وشهر، رو برو می شدند دست به تیغ می بردند یا زیر لب دشنام شان می گفتند شمس را آشکار و پنهان تهدید می کردند. با الا خره شمس نا گهان وبی آن که مولانا را از عزیمت خویش آگاه کند غیبت کرد« بیست و یکم شوال 643 » واز قونیه نا پدید شد.
شمس آقیا نوس متلا طم بود. کار هر کس نبود که در آقیا نوس شنا کند واعماق آنرا بشکا فد، او خود از این راز آگاه بود. می گفت:« خدای را بند گانند که کسی طاقت شادی ایشان ندارد. که ایشان پر کنند هر باری را در کشند. هر که بخورد دیگر با خود نیا ید، دیگران سست می شوند وبیرون می روند واو سر خم نشسته » مولانا دل به او سپرده بود،مردم در انتظار آن بودند که شمس از قونیه بروند یا مرگ دست اورا از آنان کو تا ه کنند شمس که دقیقاً پا نزده ماه و بیست و پنچ روز در قو نیه مانده بود، نا گهان قونیه را ترک گفت! شمس از قونیه به جای نا معلوم سفر کرده بود.واین خبر که دهان بد هان در بین مریدان مولانا پیچید در آنها احساس رهایی از یک کابوس، از یک گرفتاری واز یک رویای مخوف به وجود آورد، کابوس ورویایی که مدت چهار ده ماه از جما دی الآ خر642 تا شوال 643 آنها را عذاب داده بود سلطان ولد می نویسد که مولانا پس از عزیمت شمس، با افرادی که موجب رنجش ورفتن شمس شده بودند،قطع رابطه کرد. باز سلطان ولد در آغاز عنوان می کند که شمس از قونیه یکسره به شام رفت ولی از نوشته ها این طور پیداست که ابتدا معلوم نبود که شمس راه کدام دیار را در پیش گرفته است.در مدت متشرعۀ شهر وحتی صوفیان ولا یت آنها را را گمراه خوانده بودند، از زبان مشایخ خود مولانا آنها را« مولانا و شمس» به جنون والحاد منسوب کرده بودند وآنها را به چشم بدعت نگریسته بودند اما بر خلاف پندار آنها خبر غیبت شمس در خاطر مولانا تا ثر یک فا جعه عظیم نا گها نی را داشت مثل صا عقه ای بود که اورا بشدت تکان داد واز خود بی خود کرد مولانا احسا س کسی را پیدا کرد که نا گهان در روشنایی خورشید راه گم کرده باشد ودر یک لحظه فروغ چشمۀ امید حیات ، وآرامش قلب را از دست بد هد. وقتی از دید گاه احوال خود در با ب او می اندیشید او را همچون یک « طبیبی غیبی» که ازراه دور به دیار روم آمده بود تا روح اورا از تعلقی عا شقا نه که به علم ظاهر وجاه فقیهان داشت نجات د هد.
در این فا جعه نا گها نی مولانا قرار و آرا مش خود را از دست داد. عبوس ودل زده و نو مید وخا موش بر جا ی ماند . اندوه خود را فقط با پسرش سلطان ولد در میان می نهاد. مریدان وطالب عا لمان در روز ها بی هوده بر در خانه اش به انتظار وعظ و درس ویا اشتیاق دیدار و گفت و شنید با وی می استا دند. با اظهار تا سف وبا نامه و پیام از در پو زش در آمدند.مولانا پو زش آنها را پذرفت اما خلوت خودرا ترک نکرد!روز ها و هفته ها می گذشت واو جز سکوت هیچ چیز در احوال او دیده نمی شد برای تسکین خاطر بی قرار به جستو جوی گمشده عزیزش « شمس پرنده » بود اما هیچ نشانی از گمشده در دست نبود. بعد از مدت نا معلومی سر انجام نا مه ای کو تا ه از شام به مولانا فرستاد « مولانا معلوم با شد که این ضعیف در شام به دعای خیر مشغول است وبه هیچ آفریده ای اختلاط نمی کند» مسا فری که از شام آمده بود این نامه ای مختصر را آورده بود. با الا خره خبر شمس از شام رسیده بود.از شام مبارک که مولانا از آن خاطره های خوش داشت... که دو باره سودای دمشق « شام » وجا ذبۀ دیدار شمس خا طرش را بر می انگیخت،اما تشویش در این مدت بی خبری او را فرسوده بود قدرت اقدام به این مسا فرت را نداشت اما اقدام به مسا فرت شام، به رغم اشتیاق فوق العاده ای که در این باره داشت، برایش نا ممکن بود شور وهیجان که از در یافت نا مه کوتاه پیام گونه شمس برایش حاصل شد پنچ شش نا مۀمنظوم پی در پی برای شمس فرستاد با الا خره بی آنکه منتظر جواب نا مه ها شود، یک روز پس از نامه سلطان ولد را که در این راه سخت همدرد واقعی او بود پیش خواند. نقدنیه ای برای هزنیۀ سفر محبوب به او داد واورا با تا کید به اظهار نیاز وفروتنی فوق العاده به دعوت شمس به شام فرستاد.با نامه کوتاه با التماس باز گشت دو بارۀ شمس به قو نیه سلطان ولد در خواست پدر را به جان پذیرفت، خود می گو ید: صحرا ها در می نوردیدم، کوهها را چون برگها می انگاشتم، خا رها را زیر پا. گرمای تا بستان وسوز زمستان برایم چون قند و خرما شیرین بود او در این سفر بیست نفر همراه داشت.( مولانا در این ایام غزل زیررا سروده است)
بروید ای حریفان بکشید یار مارا
به من آورید آخر صنم گریز پا را
به بهانه های شیرین، به بهانه های رنگین
بکشید سوی خانه، مه خوب خوش لقا را
اگر او وعده گوید که دمی دگر بیا یم
همه وعده مکر با شد، بفریبد او شمارا
دم سخت گرم دارد که به جا دوی و افسوس
بزند گره بر آب اوو ببندد او هوارا
به مبارکی و شادی چو نگار من در آید
بنشین نظاره می کن تو عجا یب خدارا
چو جما ل او بتا بد،چه بود جما ل خوبان؟
که رخ چو آفتابس، بکشد چراغ هارا
برو ای دل سبک او به یمن، به دیر من
برسان سلام و خدمت تو عقیقی بی بهارا
( کلیات شمس غزل 163 )
سلطان ولد به شام رفت و شمس را در زاویه ای یافت، نقدینه را تقدیم کرد. شمس با لحنی عتاب آلود اعتراض کرد که مگر مولانا خواسته با شد مارا بدین زر بفریبد. معهذا دعوت را پذیر فت و تبسمی حاکی از خرسندی واحسا س شرم بر لب شیخ شگو فاند با آنها آهنگ باز گشت گرد. اما شمس عاشق دمشق شده بود.........
ما عا شق سر گشته و شیدای دمشقیم
جان داده و دل بسته بسودای دمشقیم
آن صبح سعا دت چو بتابید از آنسوی
هر شا م و هر سحر مست سحر های دمشقیم
از رو بتازیم دگر بار سوی شا م
کر طرۀ چو شا م مطرابی دمشقیم
ای مسکن ما لوف چه بگرفت دل من
ما طالب تا لیف ز ابنا ی دمشقیم
مخدو می شمس الحق تبریز چو آنجاست
مولای دمشقیم وچو مولای د مشقی
در تمام طول راه سلطا ن ولد در ر کا ب شمس پیاده طی طریق می کرد. مسا فرت سلطا ن ولد که شمس را به قونیه باز آورد یک ماه طول کشید در این مدت مولا بی صبرانه در آتش اشتیاق می سوخت وانتظار دیدار می کشید چون قا فله به نزدیک قونیه رسید سلطا ن ولد بشار تگری پیش مولانا فرستاد. مولانا خبر یافت که شمس می آید خودرا به بشارتگر بخشید واین غزل زیر را ساخت که بیان حال اوست........
آب زنید راه را هین که نگار می رسد
مژده د هید باغ را بوی بهار می رسد
راه دهید یار را، آن مه ده چهار را
کز رخ نور بخش او نو نشار می رسد
چا ک شد ست آسمان، غلغله ی است در چهان
عنبر و مشک می دمد، سنجق یار می رسد
رونق باغ می رود، سوی نشانه می رود
ما چه تشنه ایم پس؟ شه زشکار می رسد
باغ سلام می کند، سرو قیا م می کند
سبزه پیاده می رود، غنچه سوار می رسد
خلوت یا ن آسمان تا چه شراب می خورد
روح خراب و مست، شد عقل خمار می رسد
چون برسی به کوی ما، خا موشی است خوی ما
زانکه ز گفت و گوی ما، گردو غبار می رسد
(کلیات شمس غزل 549 )
شمس در محرم 644 ه. دو با ره به قو نیه آمد چون کمتر از سه ماه از شوال 643 تا محرم 644 بود. چون چشم او دوباره به مولانا افتاد، از اسب پیا ده شد، هم دیگر را در آغوش گرفتند، سجدۀ شکر به جای آوردند،اگر به صورت دو قالب بو دند. در معنی یک جان داشتند پس می گو یند ملا قات شمس با مولانا عا شقانه بود.نه این ملا قات عا شقانه نبود بلکه یک ملا قات عا رفانه و رویا پر دازانه بود... پله پله می رویم تا ملا قات خدا...
منابع:......
1- پله پله تا ملا قا ت خدا، در بارۀ زند گی واندیشه مولانا، دکتر عبد الحسین زرین کوب، انشارات علمی تهران.
2- زند گی وآثار مولا نا،افضل اقبال، ترجمه حسن افشار،نشر مرکز، تهران.
3- زند گی مولا نا، بدیع الزمان فروزالفر، انتشا رات زوار، تهران
4- مولانا پیر عشق و سماع، کا ظم محمدی، سازمان چا پ وانتشا رات وزارت فر هنگ وارشاد اسلامی، تهران
5- زندگینا مه مولانا، دکتر توفیق سبحانی، نشر قطره، تهران
6- سوا نح مولوی تحقیق در زند گانی مولانا، شبلی نعما نی، ترجمه سید محمد فخر داعی گیلانی،دنیای کتاب
7-مولوی نامه مولوی چه می گوید؟ جلال الد ین همایی..
8- سراج - نشرمرکز فر هنگی- ویژه نامه سال مولانا جلال الد ین محمد( 2007 ) سال چهاردهم شماره بیست و نهم، مولانا، از خا ک تا افلاک « مقاله» سید اسحا ق شجا عی