آوارگیِ مدام
اسد بودا
تقدیم به «آواره مدام»، علیِ کریمی
I.
استیون اسپلبرگ فیلم علمیـتخیلی دارد به نام «E.T » که در آن موجوداتِ فضایی به زمین سفر میکنند. هنگام بازگشت به «خانه» یکی از این موجوداتِ فضایی به نامِ «ایتی» از سفینه اش به زمین، در حومهی لوس آنجلس در جنگلی جا میماند و در حیاتِ خانهی پناه میگیرد. این خانواده پسر کوچکی دارد به نام «الیوت» که به صورتِ اتفاقی "ایتی" را میبیند. این موجود برای الیوت ترسآور است. با گذشتِ زمان اما این موجودِ غریبه که در آغاز بیگانه و ترسآور به نظر میرسید، نه تنها به بهترینِ دوست «الیوت» بدل میگردد، بلکه بیشتر از یکدوست و در واقع به مثابة روحِ الهی جانِ او را تسخیر نموده و تا آن حد الیوت با او یگانه میشود که عوارضِ جسمانی و روحیِ «ایتی» بیمیانجی بر الیوت تاثیر میگذارد. ایتی بیزبان است و در ورایِ قلمروِ زبان و واقعیت و در حقیقت در ساحتِ خیال قرار دارد. شاید بتوان گفت بیرونبودگی یا آسمانیبودنِ«ایتی» همان بیرونبودگیِ زبانیِ اوست و زمینبودگی بدون «درـزبان بودن» ناممکن؛ به همین سبب از نخستین فلیسوفان تا متاخرترینِ آنان «زبان» را ویژگیِ اصلیِ آدمی میدانند و انسان را موجود ساکن در زبان. الیوت به «ایتی» زبان میآموزد[1] تا بتواند با همنوعانِ آسمانیاش ارتباط بر قرار کند و به خانه بر گردد. در واقع زبان، راه بازگشت به خانه است. «ایتی» با آموختنِ زبان و دریافتِ مفهومِ «خانه» به یادِ خانه میافتد و میتواند خانه آسمانیاش را به یاد آورد. واژة خانه در صدایِ «ایتی» طنینِ خاصی دارد. هنگامی به کاربردنِ آن نوعی اندوه و شادیِ همزمان در چشمانِ او موج میزند. خانه همزمان یادآور "وطن" و "فراق" هردوست؛ یادرآور سکونت و تبعیدِ همهنگام. همانگونه که در ذاتِ هر پیوندِ عاشقانة «فراق» وجود دارد و «عشق» و «دوستی» استثنایی که«جدایی» و «هجران» را بر میسازد، میتوان "خانه" را استثنایِ برسازندة «بیوطنی» و «آوارگیِمدام» دانست. خانه نوعی خطکشیِ است که نخستین کارکردِ آن ایجادِ فاصله است: تعیینِ قلمروِ مالکیت. مسئله اصلی فیلم اما نه رنجِ هبوط و تبعیدِ این موجودِ آسمانی به زمین است، نه ترس از پلیسهای مخفیای که با پیشرفتهترین ردیابها به دنبال او هستند و نه دردِسرهای خانوادة الیوت، بل صحنهای است که در آن «الیوت» و «ایتی» با هم «خداحافظی» میکنند. مبالغه نخواهد بود اگر آنرا تراژیکترین صحنة تاریخِ سینما بدانیم. «خانه؟ آری خانه(ایتی)، آریخانه(الیوت)!» اما خانه بیش از آنکه پایانِ قصة غربت معنا دهد، آغاز فراق و «آوارگیِمدام» است و بیش از آنکه این دو دوست را پیوند دهد، آنها را از هم دور میکند و جد امیسازد؛ جدایی دو دوست، دو نیمة ناتمام، جدایی روح و بدن، فراقِ حقیقت و «آوارگیِ مدامِ» آدمی در دنیایِ زبان. الیوت اشک میریزد، ایتی فراق و جدایی را با رفتن به خانه تجربه میکند. این صحنة تراژیک و غمبار را کسی را میداند و میفهمد که دستِ کم یک بار خدا حافظی با دوست را تجربه کرده باشد. این صحنه برای دوستانی که از هم دور میشوند، معنا دارد: برای «ایتی» که به کمکِ زبان به آسمانها میرود و الیوت که به دنبالِ دوستِ آسمانی اشک میریزد و تقدیر او واماندن در زمین است و هبوطِ همیشگی و ابدالاباد.
II.
به جز ابعاد تئولوجیکِ این فیلم که بسیار پیچیده است و میتوان درونمایههایِ عهدِعتیق، از داستانِ هبوطِ آدم به زمین گرفته تا تختِ روانِ سلیمان و اسطورة آشفتگیِ زبانیِ برجِ بابل در آن رد یابی کرد، این نحوة روایت را که همه چیز بر محورِ «آوارگیِ مدام» و «فراق» در خانه روایت میگردد، میتوان در چارچوبِ تخیلِ جمعیِ قومِ یهود، بررسی کرد. «ایتی» در واقع همان «ابراهیم برحیا» است که در فراقِ خانة آسمانی «تاملاتِ روح محزون»ـاش را در نایِ «آوارگیِمدام» میسراید و از خدا میخواهد به تمامِ مکانهای مقدسِ دنیا سفر کند. اما درست در اورشلیم، آنجا که باید دوری از خانه پایان یابد، فراق و بیخانگی آغاز میگردد و دقیقا در آنجا که به «گنجة عهد» موسی دست مییابد، به فقر و پوچی زندگی پی میبرد. وطن، نمادِ بیپناهی است. این تفسیر از خانه و از وطن، در فلسف و الاهیات، بهویژه الاهیاتِ ادیانِ توحیدی جایگاهِ والایی دارد. شاید بتوان این سخن نوالیس را که میگوید:«فلسفه دردِ فراق است» در مورد «دین» به کار برد: «دین دردِ فراق است»، درد فراقی کسی که در زمین خانة ندارد. به جز تولد، مرگ و بیماری، «بیخانگی»، دلتنگی برای «عالمِملکوت» و به تعبیر بودلر رویایِ بودن «در هرکجایی بیرون از این جهان» یکی از ویژگیهایِاصلی ادیان به شمار میرود. داستانِ زندگیِ دینی، قصة فراق و به تعبیر شهابالدینِ سهروردی «قصة غربةالغربیة» است؛ فراقی پایانناپذیری که تنها با نوشیدنِ شرابِ سکرانگیز مرگ، این آخرین کیفِ ممکنِ «تریاکِفنا» و نابترین «شرابِ فراموشی»، میسر میگردد. تا آنجا که به ادیانِ توحیدی مربوط میگردد؛ قصه آوارگی و بیوطنی بیش از آنکه تجربة عارفانه باشد، تصویری از یک زندگی واقعی است و به تجربة جمعیِ قوم یهود بر میگردد. مفهوم دینیِ «بیخانگی» در خانه به مفهومِ الاهیاتی آن را فقط میتوان با ارجاع به «آوارگیِ مدام» قوم یهود تبیین و تفسیر کرد. داستانِ هبوط آدم و تبعید او به برهوتِ زمین، در انجیل و قرآن بر اساسِ سفر پیدایش روایت میشود. یهود از آنرو بیخانهترین انسان روی زمین است که مطابق عهدِ عتیق «وارثِزمین» است، زیرا چنانکه گفتیم خانه استثنایِ برسازندة آوارگی است. فیلم «ایتی» در واقع هنر را در چارچوبِ تخیلِ جمعیِ قوم یهود پیکر بندی میکند. خانه! آریخانه! اما خانه چیست؟ خانه بیش از آنکه واقعیتِ عینی داشته باشد، واقعیتِ ذهنی دارد و همینطور بیخانمانی را میتوان نوعی آوارگیِ ذهنی دانست. بهشتِ گمشدهای که تنها خانة حقیقیِ یا «سرزمینِ جاودان» تصور میشود، یوتوپیایی است که در ساحتِ ذهن و تخیل بنا میگردد و در «زبان» عینیت پیدا میکند. تازمانی که «ایتی» واژه خانه را بلد نیست، هرگز احساسِ بیپناهی نمیکند، اما الیوت به کمکِ واژه خانه، او را به یاد خانة میاندازد. اگر «ارضِ موعود» در تاریخ یهود تا این حد برجستگی دارد، بدان جهت است که پیامبران یهود «یوتوپیایِ ارض موعود» را در دنیایِ زبان و تخیل به صورت روشن و برجسته رسم کردهاند. زبان، عاملِ صورتبخش است که نه تنها انسان با میانجی آن در «فرایندِ خلقتِ خدواند مشارکت میکند» بلکه میتواند با آن امر بالقوه را به امر متعین بدل نموده و حتی دنیایی تازهای را بیافریند. عالم درخشنده، همان عالمِ شنیداری و دیداری است، فراسویِ دید و شنود جهان کلام و زبان و در واقع «آوارگیِمدام» آغاز میگردد. زبان، خانه است، اما خانة که در واقع خانه نیست و آرامشی که آشفتگیها و بیقراریهای پنهان و ناپیدایِ روح در آن حالتِ عینی و انضمامی پیدا میکند. خانه همان خرابههایی هستند که گذشتگانِ ما را پناه ندادند و ما را نیز پناه نخواهد داد. آنکسی که دوست دارد در خانه بماند، نمیماند، آنکسی که به خانه یا به موطنِ اجدادش بر میگردد، اگر همانندِ «ایتی» شرابِ زهرآگین فراق را تا آخرین جرعه بهسر کشد، باز هم عذابِالیم جدایی او تسکین نخواهد یافت. در این صورت آیا حق با «یهودا هلوی» نیست که هنگامِ عزیمت به فلسطین به پادشاه «خزرها(khazaras(هزارهها))» زار زار بنالد که «چه کسی بالهایی به من میبخشد تا بتوانم ازبقیه جدا شوم؟ من پارههایِ قلبِ شکستهام را برفراز کوههایِ سخت میبرم... هنگامی که کنار گورستانِ اجدادِ خویش میایستم گریه میکنم: من در حبرون بر سر برگزیدهترین قبرها به سوگ میایستم. من در جنگلزارهایِ تو قدم میزنم. در جِلعاد محو شگفتیهایِ کوه عواریم میشوم... قدمزدن با پاهایِ برهنه در میانِ خرابههای متروکی که پرستشگاههای تو در آن بر پا بوده و جایی است که گنجة عهد را در آن پنهان میکردند قلبِ مرا سرشار از شادی میکند(شرباک، ص 113).» اما «آوارة مدام» اگر حتی بالهایی داشته باشد پیوسته مهیای پرواز به وطن و اگر روزی به سرزمینِاجداد خوش برگردد، کار از کار گذشته و ُفقط میتواند در کنارِ قبرِ آنها بگرید و حتی اگر از شادیِ بودندرسرزمینِ اجداد خویش سرشار گردد، این سرزمین جز «خرابههایِ متروک» یا چونان «جایِخالی بودا» که زخمی است بر پیکر کوههای مقدسِ بامیان، چیزی دیگری نیست. شادی، کشفِ ویرانیِخویش و جهان است، مگر ما بارها با دیدنِ جایِ ویران خالی بودا و کشفِ ویرانیِ خویش از شادی سرمست نشدهایم؟ در اینجا به همان مفهومی از شادی دست مییابیم که بتهوون در سمفونیهایش نالیده است: شادی از راهِ رنج. در نتیجه، این انسان ویرانِ ساکن در جهانِ خراب و ویران، «آوارة مدام» است و در هرکجای دنیا بیوطن، تنها سرنوشتِ او تجربة دردناکی «داستانِ دوستی و دوری[2]» است و دیگر هرچه هست «صفرِ اعبتار» است، تصویرِ مکرر لحظههایِ تراژیکِ زندگی و سرایشِ سوگسرودة «آوارگیِ مدام.»
III.
بیهیچ تردیدی صحنهی خداحافظیِ «ایتی» و «الیوت» درونمایههای دینی و عرفانی دارد و در واقع از طریق «عرفانتصویری» و بیانِ دیداری، «آوارگیِ مدام» را شهودپذیر میسازد؛ البته بیانِ عینیتر و انضمامیتر و حتی تراژیکتری آوارگیِ مدام را میتوان در «فهرست شندلر» یافت، به ویژه آن صحنة آخرالزمانی که مادران و کودکان به زور از همجدا میشوند تا در کورههایِ آدمسوزی نیست و نابود شوند. اگر ذهنیتِجمعی و تاریخی قوم یهود را نادیده بگیریم، فیلمِ «ایتی» بیمعنا و دستِکم غیر قابل تفسیر میگردد. رد نشانهایِ تورات، تاملاتِ روح محزون ابراهیم برحیا، رمز و راز عارفانِ کابالیسیم و سیاهاندیشیهای حسیدیسم و در کل «قصه فراق» انسان از انسان و از سرزمینِ موعود و... در آن مشهودـاند. با این حال «آوارگیِ مدام» به قومِ یهود اختصاص ندارد و تا آنجا که به حوزة تمدنِ «اسلامیـفارسی» ارتباط دارد، «هزارهها» یگانه چهرهی تصویرپذیری «آوارگیِمدام» است که میتوان از مردمانِ این حوزة تمدنی به دست داد و اکنون اندکاندک دارد به یگانه تصویر «آوارگیِمدام» در جهان بدل میگردند؛ تصویری که نیمهاش خاک است و نیمهاش سنگ، باد، نیمة خاکیاش را باد ذرهذره با خود میبرد و آفتاب نیمهای سنگیاش را میسوزاند و در نهایت تکهتکه میشوند در سیمهای خاردار، جان میدهند در کمپها، ناپدید میشوند در امواجِ وحشیِای دریا، تنها ردـنشان به جامانده جای قدمهایشان بر روی شنهای بیحافظهی بندرهایِ قاچاقی است که با آمدنِ موجی محو میشوند[3]، همچون خودِ آنان که معلوم نیست موج تقدیر آنها را به کجا برده است. اساسا تعلق ریشهی و تاریخیِ او به این سرزمین و حوزة تمدنی سبب بیرونراندنِ او شده است. آن قانونِ مالکیتی که میبایست تضمینن کنندة حق او باشد، حق او را از وی سلب میکند. هیچ روزی نیست که هزارههای بسیاری آواره نشوند. هزاره، «یهودیِ سرگردانِ» و «آوارة مدامِ» حوزة تمدنِ اسلامی است، کسی که بیش از صدسال است در خانه و در سرزمینِ تاریخیاش بیخانه است، با این تفاوت که آوارة مدامِ یهودی یوتوپیایِ اورشلیم و «ارضِموعود» را هیچ وقت از ذهن خود دور نکردد و همواره یک «الیوت» وجود داشت که آتشِ نوستالوژیایِ «خانه» را در جان «ایتی» شعلهور سازد، آوارة مدامِ هزاره اما سرزمینِ اجدادیاش را از یاد برده و ارضِ موعودِ او از جهانِ زبانی نیز محو شده است؛ هیچ هزارهی نمیداند که پارههای قلب شکستهاش را بر فراز کدام کوههایِ بابا برد، محو شگفتیهای هندوکش گردد و یا در میانِ خرابههای بامیان و گورستانهایِ متروکی «ارزگان» و «زاوُل» که روزگاری شاهدِ شکوه اجدادِ آنها بوده، از شادی سرشار شوند. هزاره، «آوارة مدامِ» است که هیچگاه از «شکوهِ بازگشت» به سرزمین اجدادیاش سخن نمیگوید و نام «زاوُل» شهید را به فرزندانش تعلیم نمیدهد تا جانِ آنها را از نوستالوژیایِ خانة گمشده شعلهور سازد. آوارة مدامِ هزاره، خانهاش را به یاد ندارد. اگر «قدرتِ برسازندة» سرزمینهای حاصلخیز آنان را از آنها گرفت، «زبان برسازندة»، یا زبانِ ملی آنان را از جغرافیایِ زبانی محو کرد، اگر «خشونتِ نگهدارندة قانون» به کمکِ تکنیکهای کنترلی چون «مالیات برنفس»، «روغنِ کتهپاوی» و «قانون قوهکار» سبب شد آنها نه یکییکی، بلکه بسیار افغانستان را ترک گویند، «زبانِ نگهدارندة قانون» نامهای سرزمینِ اجدادیشان را تغییر داد تا دیگر قادر نباشند «خانه»شان را به یادآورند و بیآنکه بدانند از «کجاهستند»، «چهکاره» و به «کجا میروند» یا از سر اجبار خانهها شان ترک گویند و یا زیرِ بار قانونِ ظالمانه شاهانِ چوپان نیست و نابود شود. آن سرزمین حاصلخیزی که میبایست پناهگاه آنان باشد، تقدیرِ بیپناهیِ آنان را رقم میزند و آن یوتوپیایِ مذهبی که پایانِ ستم را بر آنان نوید میداد، درست صدسال پس از قتلِعامِ عبدالرحمن، همکار و همدست با قاتلان، گورهای دستهجمعیِافشار و ویرانیِ غربِ کابل را به ارمغان آورده و در صدد بر میآید زمینة امحاء کامل آنان را از روی زمین فراهم سازد. او از آنرو از دید هممذهبانِ خویش حقِ سکونت در زمین را ندارد که «وارثِزمین» است و از آنجهت بر او ستم میرود و کشته میشود، که دین و مذهبی او ستم و کشتنِ را حرام اعلام کرده است. همة آنچیزی که قاعدتا باید حافظ حیاتِ حیات او باشد، ناقضِ حیاتش میگردد. او «آوارة مدامِ» است که نه سرزمین به حیثِ خانه او را پناه میدهد و نه دین و مذهب بلای آوارگی وقتلِ عام را از او دور میکند. سرزمین انگیزهای میشود برایِ یورشِ چوپانان بیابانگرد و کینهتوزی که به دنبالِ تملکِ سرزمینهای حاصلخیزـاند و دین فرمانِ تکفیرِ آنها را صادر میکند. حتی اگر تکنیکِ تکفیر کار گر نیافتد، بازهم دین بیکار نمینشیند و بلافاصله با صدور قانونِ بردگی و مالکیتِ تام و تمام مسلمانان بر جان و مالِ آنها را مشروع اعلام میکند. اسطورهی هبوط و محکومیتِ ذاتیِ روح که با آدم هبوط میکند و با طوفانِ نوح به معنایِ واقعی کلمه مسیرهایِ خود را در درونِ ارواحِ نازله آغاز کرده است، اگر در هیچِ جایی مصداق نداشته باشد در بارة هزارهها صدق میکند. رحمتِ دین از آن رو واسعه است که نه تنها شاملِ حالِ این ارواح گنهکار نمیگردد، بلکه کشتار وسیع و گستردهای آنان را توجیه شرعی و اخلاقی میکند و عذابِ آسمانی قوم غدارِ عاد و ثمود، بدان جهت در باورهایِ مذهبیِ آنان جایگاهِ برجسته پیدا میکند که هزاره، قومِ غدار این حوزة تمدنی است و از نظر دینی و مذهبی باید عبرتِ تاریخ باشد، زیرا اگر آنها فطرتا گنهکارـاند و «غارسِ نهال خلقتِ بشری شجرة وجود بیسود آن گروه مردود را از بدو ایجاد آفرینش بیبرگـوـبارِ ”جوهرِآدمیت“ و دانش آفریده، و دهقانِ قضا تخم وجاهت و انسانیت در زمینِطینت آن ”قوم ددخصلت“ نیافشانده» و اگر به تعبیر فرماندهانِ عبدالرحمن « آنچه از دختران هزاره مشاهده افتاده همه بهایمصفت و بوزینههیئت و خرسصورتاند»، باید همچون قومِ عاد و ثمود از رویِ زمین محو شوند. مقصر خدا نیست اگر آنها را بیبرگـوـبار جوهرِ آدمیت و خرس صورت و بوزینههیئت آفریده و یا شبهای سیاهِ قتلِعام را در روشنیِ نور بیپایانِ الاهیِ خویش سرد و ساکت و بیتوجه به نظاره نشسته است، مقصر خود آنها ست که چنین آفریده شدهاند. در واقع ایدة کشتارهمگانیِ و محو کاملِ آنها در باورهایِ ریشه دارد که خود مومنانه در راه بسط و گسترشِ آن جانفشانی میکند. مطابقِ این باورها انسانِ هزاره پیروِ شرعانور اسلام است امامخالفتِ او در برابرِ ستم و زورگویی و چپاول «اگرچه فرضا برای نتیجة نیک باشد، به حکم شرعِانور ممنوع و محرکِ آن واجبالقتل است(عبدالرب، 1334: 13)». چرا جایز نباشد، وقتی که «هیچگاه عقیدهشان درست نمیشود(عبدالرحمن)». آن بهشتِ جاودانِ الاهی که باور به آن یکی از اصولِ دینیِ هزارهها به شمار میرود، پاداش کسانی خواهد بود که آنها را تارـوـمار کنند. فاجعة اصلی اما این نیست که او قتلِ عام میشود یا از سرزمیناش اخراج میگردد، فاجعه آن است که تمامی امکاناتِ فیزیکی و متافیزیکی که میبایست عامل سعادت و نجاتِ او باشد، عاملِ بدبختی و نابودیِ اوست و صرفاٌ به این دلیل که در محوِ او از زمین کاربرد دارد، ارزشمند تلقی میگردد. خدایِ انسان هزاره از آنرو «رحمنالرحیم» است که شاهدِ بیرحمانهترین رفتار در بارة آنها بوده است و از آن جهت عادل که آیاتِ او، ستم و بیعدالتی بر آنها را توجیه کرده و از آنرو «بهترین یار و یاور(خیر ناصر و معین)» که در شبهای قتل عامِ ارزگان هرگز به یاریِآنها نشتافت و از آن جهت سمیع و بصیر و علیم که فریاد تجاوزهایِ ناموسی رواداشته در حق آنان را نشنید و فرو افگندنِ کودکانِ خردسالِ هزاره توسطِ لشکریانِ عبدالرحمن در درونِ درهها را ندید و به جیغ جانخراشِ زنانی که خدا خدا گفته در آتش میسوختند، گوش نداد. براساسِ باورهای دینیِ آنان هر انسانی حق دارد در هرکجایی از زمین زندگی کند، قانون «الم تکن ارضالله واسعة فتهاجروا فیها(آیاز زمین خدا پنهاور نبود تا در آن مهاجرت کنید)» اما به مثابهای روشنترین قانون حق مهاجرت نه تنها آنها را در بر نمیگیرد، بلکه در نسبت با آنها کاملا معکوس میگردد: آنها «آوارة مدام» هستند که حقِ زندگی بر روی زمین را ندارند: «ازبیک به ازبکستان، تاجیک به تاجیکستان و هزارهبه گورستان» و حتی گورستان نیز آنها را پناه نمیدهد. سرانجام افغانستان از آنرو «وطنِ مقدس» و «مادرِ مهربان» است که نه تنها انسانِ هزاره در آغوشِ سرد این مادرِ فاحشه جایی ندارد، بلکه با تسلیمِ تن خویش به بیگانگان و بیرونراندن و اخراجِاجباریِ هزارهها به مقامِ بلند مادری دست مییابد.
IV.
این « آوارگیِ مدام» و وضعیتی همواره در «حالِ خروج(exotic)» هزارهها سبب شده که تاریخِ آنها با کشتارهای گسترده و آوارگیهای بیپایان رقم بخورد؛ «آوارگیِ مدام» و «بیگانه(outsider)»، از دینی که به آن باور دارند، از مذهبی که آنرا به مثابهای تنها «صراطِمستقیمِ» رسیدن به رستگاری تصور میکنند، از زبانی که با آن سخن میگوید و از سرزمینی اجدادیِ که در آن ساکنـاند. وضعیتی هموارهدر حالِ خروج آنها از جغرافیای فیزیکی و دینی در دو صد سالِ اخیر نقطة عدمِ تمایزی را پدید آورده که به حیث «حیاتِبرهنه» موضوعِ بیمیانجی خشونتهای سیاسی قرار گیرند. ساختارِ فیزیکی همواره بیگانه و در حالِ خروج آنها از دین و دینِهمواره در حالِ خروجِ آنها از ساختارِ فیزیکی هرگونه خطکشیِ هویتی را که مرز درون و بیرون را روشن سازد، ناممکن ساخته است. از آنجا که در محور زیباییشناختیِ اسلامی فیزیکِ عربی قرار دارد و انسان زیبایی که صورتِ خدا در او متجلی میگردد هرگونه باشد، چشمانِ بادامی ندارد، بنابراین آنها نه تنها جلوة جمالِ الاهی در زمین نیستند بلکه در «چهره چون غولِ زشتـاند»، «تجلی شر» و چنانکه در یکی از پر خوانندهترین تفاسیرشیعی(تفسیر نمونه/ جمعی از مدرسین حوزه علمیه قم/ زیر نظرِ آیتالله مکارمِ شیرازی) آمده «بقایایِ یأجوج و مأجوج» که در «قرآنِکریم» به حیثِ گناهکارترین قوم و در واقع «شرِمطلق» یاد میشود؛ شری تعینیافته و فاقدِ هرگونه حیثیتِ بالقوهگیای که تنها راهی نجات از اینشر «اخراجِ آنان» از قلمروِ حیاتِ آدمیان و ساختنِ دیوارِ آهنین یا «سد سکندر» است که حضورِ آنان را در جهانِ آدمیان یا «مدینه» ناممکن میسازد. دنیایِ درون و باورهایِ شان اما آنها را ورایِ سد آهنینِ سکندر به سرزمینِ مقدسِ جزیرةالعرب پیوند میزند که مکانِ نزولِ آیاتِ آسمانی و خاستگاه پیامبرانِ و برگزیدگان بسیار بوده است؛ پیامبرانی که هیچیک به لحاظِ فیزیکی با هزارهها شباهتی ندارند، زیرا این ساختارِ فیزیکیای فطرتا «بدبخت» و «نکبتسرشت»، قابلیتی آنرا ندارد که به حیثِ «بشیر» و «نذیرِ» الاهی، سعادت و خوشبختی را به مردم بشارت دهد و یا آنان را از بدیها بر حذر دارد. او هستی پارادوکسیکالی است که بار «سرشتِ نکبتبارش» همواره مقیمِ حسرتِ آغوش اوست؛ او خودش خودش را نقض میکند. ساختارِ فیزیکیِ او نسبت به باورش همواره در حالِ خروج است و باورش نسبت به ساختارِ فیزیکی او. او در «آوارگیِ مدام» در خود به سر میبرد. نه فیزیکاش در پارادایمِ باورهایش معنا پیدا میکند و نه باورش گنجایشِ آنرا دارد که او به مقام «خلیفة الله» دست یافته و جلوة جمال و جلالِ خداوند را به نمایش بگذارد. این ناهمخوانیِ وجودی موجب گردیده که خود ناقض و نافیِ خویش باشد. او از دین و سرزمین آواره است و در عینِحال در آن موطن دارد. در دینِ خود آواره است، زیرا فرمانِ تکفیر و اخراجِ دستهجمعی به صورتِ کاملا بیمیانجی و مطلق بر او اعمال میگردد؛ در آن موطن دارد، زیرا مطابقِ احکامِدینی میبایست مطیع اولوالامر(عبدالرحمن) باشد و یا به حیثِ عمله و مزدور بیمزدِ «ولایتِ فقیه» در خارج از مرزهایِ ایران عمل کند، اما در عین حال مطابق حکمِ دین اسلام «کافر و واجبالقتل است» و در قلمروِ ولایتِ فقیه «خارجی و اتباعِ بیگانه»ـای که لقب «افغانیِ کثافت» را کمایی میکند و باید گناهِ تمامیِ جرایمِ ایران را بردوش گیرد. او مبلغِ جمعآوریِ خمس و زکات و انتقالِ آنها از جیبِ هزارهای که تنها خوراکِ او آخرین نالههای اوست به «نجفِاشرف» و «شهر فقه و اجتهادِ قم» است و در عینِ حال خفاشِ شب، جنایتکار خیابانهای شوش، مولوی و پاکدشتِ تهران و در کل یگانه تصویرِ «انسانِ مجرم» رسانههای ولایتِ فیقه نیز میباشد. او بیخانة مطلق است که تاریخِ او با زنجیرة بیپایان اخراجِ دستهجمعی و «آوارگیِمدام» و «صحنههای تراژیک» و غمبار «خداحافظی» و جدایی پیوند خورده است و در جهانِ امروز نیز میتوان از او به حیثِ یگانه سیمایِ نابِ انسان بیخانه و آواره یاد کرد؛ سیمایِ نابی که در هر کجای دنیا در معرضِ اعمالِ بیمیانجی خشونت قرار دارد[4]. اگر دیروز یهود تصویرِ آوارة مدامِ تاریخِ بود، امروز انسانِ هزاره را باید تصویرِ تام و تمامِ «آوارگیِ مدام» دانست. چرا باید چنین باشد؟ شاید بتوان گفت که «آوارگیمدام» تجربةجمعی و کابوسِ مشترکِ تمامیِ ستمدیدگانِ جهان است؛ کابوسی که در طولتاریخ وضعیتِ آنتاگونیستیای ایدهها و ایدئولوژیهای بسیاری را نشان داده است.آوارگیِمدام همچون برق ظلمتی میدرخشد و در پرتوِ نورِ تاریکِ آن خلاء حقیقت نقاب از چهره میگشاید. آوارگیِ مدام، نشانِ مرگِحقیقت در جهان ماست وانسانِ هزاره به مثابهای «سوژة حقیقت» شکافِ درونیِ دنیایِ امروز را در سیمایِ «آوارگیِمدام» آشکارا به نمایش میگذارد. نمیدانم این «آوارگیِمدام» چه زمانی پایان خواهد یافت و «آوارگانِمدام» پایانِ آوارگیِ شان را چگونه جشن خواهند گرفت؟! ولی مسلما روزی پایان خواهد یافت؛ روزی که مرگِ مرز و خطکشی اعلام میگردد. شکوهِ خیرهکنندهای آنروز دلم را از شادی سرمست میسازد. به اطرافم مینگرم، چشماندازی به گستردگیایِ تمام انسان گشوده میشود؛ دیگر هیچکس به وطن نمیاندیشد؛ زمین خانة تمامیِ آدمیان است. آنروز به زاولِ گمشده خواهم رفت و نمازِ همیشه «قصر»ـام را بر سرگورِ قربانیانِ ارزگان «تمام» خواهم خواند. به بامیان خواهم رفت و پایانِ «آوارگیِمدام»ـام را با «شهمامه» در نایِ صدای «آبهمیرزا» خواهم رقصید، تا شاید لبخندی بر لبانِ «شیرینِ شهید» بشکفد. آنروز، رستاخیزِ قربانیان است. قربانیانِ گمنام در صدایِ «تفنگچه»ـای خالقِ شهید از خاک برخاسته و در جشنِ آوارگیای مدام در «بندامیر» با ما به رقص و پایکوبی خواهند پرداخت.
پینوشتها:
[1]ـ براساسِ اسطورههای دینی، آدم به فرشتگانِ زبان را آموخت و نامها.
[2]- داستانِ دوستی و دوری، عنوانِ مقالة علیامیری است؛ نوعی «خاطرهـ اتوبیوگرافیک» در بارة رابطه او با «علیکریمی» که در آن کوشش شده است جنبههای گوناگونِ این رابطه به تصویر کشیده شود.
[3] - برای فهم بصری تقدیرِ آوارگیِ به نقاشی غلامسخی هزاره مراجعه شود. مخصوصا نقاشی تحتِ عنوان «آواره».
[4] تاریخ هزارهها با «صحنههای تراژیک» و غمبار «خداحافظی» رقم خورده است از آخرین «صحنة تراژیکِ خدا حافظی "علیکریمی"» تا صحنههای غیر قابل توصیف و بیانناپذیر مادران و دختران کنیزی هزارهای که در زندانهای کابل همدیگر را به ناگزیر وداع میگفتند و تا میلونها انسانی که هیچ رد پایی از آنها در تاریخ دیده نمیشود و نمیدانیم در کجا زیستند و در کجا مردند، دنبال کرد. گفتههای علیکریمی در شبِ خدا حافظی همچون «تاملاتِ روح محزونِ» ابراهیم برحیا غمانگیز بود و چونان «ظهر» ابوالعفیا تلخ و سیاه. شاید بتوان گفت علی مونادِ کاملی از یک تاریخ است و کلیتِ فاجعههای تاریخی در او وانمایی میشود. «امر جزئی(particular)»ـیی که براساسِ آن میتوان کلیتِ تاریخِ ستمدیدگان را قرائت کرد. اگر سرگذشتِ او تکاندهنده بود و اگر از گفتههای او صدایِشکستنِ استخوانها مان را میشنیدیم و تکهتکه میشدیم، بدان سبب بود که او روایتی است از تاریخِ دهشتباری که از معبر خونـوـفاجعه میگذرد. رنجِ عظیمِ او، همان تقدیرِ تاریخی است که او به عنوانِ یکی از بقایایِ قتلِ عام بر دوش میکشد. او کولهبار سنگینِ سالهای طرد و تکفیر را بر دوش دارد. علی در آخرین شب از بیخانگی گفت، از رنجِ مادرش، از سختیها و بیپناهیهایش، از تبعیض و بیعدالتی در دانشگاهِ کابل، همهی اینها را با قساوتِ تمام در برابر بردارش حسن میگفت که سرد و ساکت و غمگین به آخرین سخنانِ او گوش میداد. دردناکتر از شبی خداحافظی روزی بود که در میدانِ هوایی کابل هنگامِخداحافظی نتوانستیم حتی یک کلمه سخن بگوییم. همهچیز در سکوت گذشت؛ علی به «زبانِاشک» سخن گفت، با یک نوع «کلامِ بصری». آخرینبار نگاهش کردم: علی یادآور یک تاریخ بود؛ یادآور «نسیمِ فکرت» که حتی فرصت نشد با او خدا حافظی کنیم، یادآور «ابراهیم شهاب» که در یک شب بیستاره در میانِ تاریکی ناپدید شد. عباسِ وفا، تیمور شاران و استاد عبیدِ نجاتی نیر در این هفته کابل را ترک گفته و مسیر آوارگیمدام را در پیش خواهند گرفت. رفتنِ علی تصویر صحنههای وداعِ کسانی که هرگز مفهوم خانه را درک نکردند و به خاطر فشار روزگار پدر و مادر شان به قصدِ ایران و پاکستان و دیگر جاهایِ دنیا ترک گفتند. تداعیگر تمامیِ آوارگانی که در گوشهکنار جهان بیهیج نام و نشانی در گمگشتگیِ مطلق به سر میبرند و در کل تصویر کامل یک تاریخ: تاریخِ آوارگیِ مدام.
تحلیلی بر میزان مشارکت مردم در انتخابات ریاستجمهوری افغانستان
نویسنده: نصر
سر انجام کمیسون مستقل انتخابات، شمارش آراء انتخابات ریاست جمهوری را به پایان رساند و نتایج اولیهی آن را اعلام نمود. نحوهی برگزاری انتخابات در افغانستان، شمارش آراء و اعلام نتایج آن هر کدام در جای خود درخور توجه و بررسی است. اما آنچه که در این میان بیش از همه جلب توجه نموده، میزان مشارکت مردم در انتخابات است؛ موضوعی که از همان روز برگزاری رأیگیری توجه کارشناسان و ناظران مسائل افغانستان را به خود معطوف نمود.
براساس نتایج نهایی شمارش آراء و اعلام کمیسیون انتخابات افغانستان از 15 میلیون رای دهندهای که انتظار میرفت در دومین انتخابات ریاست جمهوری شرکت کنند، نزدیک به شش میلیون نفر ( 5918000 ) در انتخابات شرکت کردهاند، یعنی 38 ممیز 70 در صد کل رای دهندگان. بر اساس این آمار، بیش از 58 درصد رأیدهندگان زنان بودهاند و میزان مشارکت مردان حدود 38 درصد تخمین زده شده است. (۱) در مورد همین تعدادی که طبق اعلام کمیسیون در انتخابات شرکت کردهاند، نیز گمانهزنیهایی مبنی بر رأیسازی به نفع بعضی از کاندیداها وجود دارد. به عنوان مثال گروه نظارتی اتحادیه اروپا بر انتخابات افغانستان میگوید، 1.1 میلیون رای به نفع حامد کرزی، رئیس جمهور کنونی افغانستان به صندوق ها ریخته شده است. همچنین سه صد هزار رای دیگر به نفع عبدالله عبدالله، رقیب اصلی آقای کرزی و 92 هزار رای دیگر نیز به نفع رمضان بشردوست که در جایگاه سوم قرار دارد، به صندوقها ریخته شده است. (۲) اگر این ادعا پذیرفته شود، میزان مشارکت از ۳۸.۷۰% به ۲۹.۴۵% کاهش مییابد.
جدا از اینکه مشارکت پائین مردم در انتخابات چه پیامدهایی را از نظر مشروعیت و اقتدار برای دولت آینده به ارمغان میآورد، ریشهیابی و واکاوی این مسأله حقایق تلخی از وضعیت سیاسی، اجتماعی و اقتصادی کشور افغانستان به نمایش میگذارد که نباید مورد غفلت قرار بگیرد. شاید بازگو نمودن این حقایق به مذاق مردم ما خوش نیاید و بر رنجهای آنان بیفزاید، اما برای درمان هر دردی ابتدا تشخیص و شناسایی آن درد لازم است گرچه برای بیمار خوشآیند نباشد.
معمولا هر رخداد منفی در جامعه ناشی از وجود نابسامانیهایی در ساختار بخشهای مختلف آن جامعه است. شرکت بسیار کم مردم در انتخابات را نیز میتوان به عنوان یک پدیدهی منفی ناشی از اوضاع نابسامان کشور در عرصههای گوناگون از جمله سیاست و اقتصاد دانست که خود را در چهرهی فقر و ناامنی نشان داده است و یا اینکه فقر و ناامنی را میتوان از مهمترین نمودهای آن به شمار آورد.
فقر
در افغانستان برخی ناامنی را علت فقر میدانند و برخی فقر را علت ناامنی. گروه اول معتقدند که اگر در کشور کار به اندازهی تمام بیکاران وجود داشته باشد تا آنان بتوانند قوت لایموت خود را از راه مشروع و حلال به دست آورند، هیچ وقت مجبور نمیشوند که به گروه دهشتافکن طالبان بپیوندند و یا داوطلب عملیاتهای انتحاری شوند. فقر که خود زایدهی بیکاری است عدهای را مجبور میکنند که روز به روز به تعداد طالبان بیفزایند و صفوف آنان را محکمتر کنند. همچنین اگر کارکنان ادارات دولتی به اندازهی کافی معاش داشته باشند، به هیچ صورت دست به فساد و رشوهخواری نمیزنند. شما نیز میتوانید نمونههای دیگری از ناامنی را که ریشه در فقر و ناداری مردم دارد مثال بزنید. گروه دوم عکس گروه اول ناامنیها را دلیل تمام بدبختیها و فقر قلمداد میکنند. اینان عقیده دارند که اگر شرارتهای طالبان و فسادهای موجود در ادارات و مواردی از این دست نبود، کشور با کمکهای بین المللی میتوانست زیرساختهای اقتصادی را بازسازی و زمینه را برای فعالیتهای اقتصادی و سرمایهگذاریهای داخلی و خارجی فراهم کند، معادن که افغانستان انواع مختلف آن را به صورت دستنخورده دارد مورد بهرهبرداری قرار میگرفت، زمینهای حاصلخیز افغانستان به جای کشت کوکنار که خود یکی از عوامل ناامنی افغانستان به شمار میرود زیر کشت انواع محصولات کشاورزی قرار میگرفت و علاوه بر تأمین احتیاجات داخلی صادرات افغانستان را به خارج افزایش داده و تراز بازرگانی این کشور را مثبت مینمود. خلاصه اگر ناامنی نبود، افغانستان با زمینههای مساعد اقتصادی که داشت، خیلی زود میتوانست بر فقر و بدبختی چیره شود و گرد و غبار ناداری را برای همیشه از خود و مردم خود بزداید.
نگارنده بر پندارهای هر دو گروه صحه میگذارد، زیرا معتقد است که ارتباط فقر و ناامنی در افغانستان، دوسویه و متقابل است. به همان میزان که فقر روی ناامنی تأثیر میگذارد، خود از ناامنی متأثر میشود. این ارتباط را هم در تمام نمونههای مطرح شده از سوی هر دو گروه میتوان به وضوح مشاهده کرد و هم در مواردی دیگر از جمله همین انتخابات اخیر (دومین انتخابات ریاست جمهوری) که محور گفتگوی این نوشته است.
فلسفه وجودی دموکراسی یا حکومت مردم سالار، یافتن راهی برای سهیم ساختن مردم در امر حکومت و جلوگیری از تعامل زر و زور و تزویر برای به استبداد کشاندن حاکمیت است که خود بزرگترین مصداق ناامنی در یک جامعه به شمار میرود. این ایده زمانی عملی میشود که مردم نقش فعال و حضور پررنگ برای تحقق و دفاع از دموکراسی داشته باشند. تودهی مردم هم، زمانی میتوانند به دموکراسی و مطالبات لطیفتر بیندیشند که فکر و ذهنشان گرفتار نان شبشان نباشند. اگر دست و پای دموکراسیطلبان و مدافعان مردمسالاری به زنجیر فقر و بیچارگی بسته شود و فکرشان در زندان تنگ معیشت گرفتار آید، نه تنها به سرای دموکراسی قدم نمیگذارند، بلکه برای فکر و مخیلهشان نیز گذر از آنجا را مجاز نمیشمارند.
به میزان اندک مشارکت مردم در دومین انتخابات ریاست جمهوری افغانستان که دومین تمرین دموکراسی در این کشور به حساب میآید، نیز میتوان از این زاویه نگاه انداخت. عامل اصلی مشارکت بسیار کم مردم در پای صندوقهای رای را نمیتوان تنها در تهدیدهای طالبان و یا عدم اعتماد به سیاستمداران و عدم رضایت از دولتمردان جستجو کرد، بلکه برای یافتن آن باید سراغ تودهی مردم نیز رفت و افکار آنان را مورد مداقه قرار داد. عدم درک صحیح از ضرورت مقولهای به نام مردمسالاری در افغانستان برآیند تمام آن چیزهایی است که میشود از افکار مردم خواند. البته این به معنای توهین به شعور سیاسی بسیار بالای مردم افغانستان تلقی نشود، زیرا نگارنده به عنوان یک افغانستانی معتقد است که مردم افغانستان از درک و شعور سیاسی فوق العادهای برخوردارند. اما شرایط بد اقتصادی و دغدغههای معیشتی و در یک کلام فقر، مجال اندیشیدن به مقولات دیگر از جمله دموکراسی را از مردم ما ربوده است. اگر به مصاحبههایی که رسانههای مختلف با مردم راجع به انتخابات و خواستههای آنان از کاندیداها انجام میدادند، توجه کرده باشید، مردم باالاتفاق دو خواسته داشتند: یکی کار و دیگری امنیت. این دو خواسته چنان اذهان را به خود مشغول ساخته بود که اجازه نمیداد مردم به موضوع فراتر از آن بیندیشند و آن اینکه کار و امنیت زمانی حاصل میشود که یک حکومت مشروع و لایق به وجود بیاید و این حکومت هم در صورتی به وجود میآید که مردم نقش فعالانه در عرصهی انتخاب داشته باشند. به هرحال، میزان حضور مردم در انتخابات بهترین گواه بر ادعای فوق است.
در یک کلام، فقر فرصت اندیشیدن راجع به ضرورت انتخابات را از مردم سلب میکند و پی نبردن به اهمیت انتخابات، حضور را کمرنگ میسازد. نتیجهی این دو دولتی را به وجود میآورد که نه تنها با تهدیدها و ناامنیهای بیرونی مقابله نمیتواند، بلکه از درون خود دچار انواع فساد و ناامنی میگردد. اینجا است که دایرهی فقر و ناامنی به هم متصل میشود.
ناامنی
وقتی از ناامنی در افغانستان سخن گفته میشود، همهی ذهنها متوجه طالبان و اقدامات خرابکارانهی آنها میشوند. از مردم عادی گرفته تا دولتمردان داخلی و نیروهای بین المللی نابودی طالبان را آغاز دوران شکوفایی، امنیت و مدینهی فاضله در افغانستان قلمداد میکنند. کمتر کسی به خود اجازه میدهد که مشکل امنیت را فراتر از وجود طالبان تصور کند و یا مشکل طالبان را مشکل ردهی دوم و حتی سوم که زایدهی ناامنیهای اصلیتری در درون حاکمیت است، بدانند.
بدون شک طالبان مشکل بزرگی در راه امنیت و ثبات افغانستان به حساب میآید، اما مهمتر از آن، عناصری است که تضمینکنندهی بقا و دوام طالبان و تفکر طالبانی است. برای نابودی طالبان تنها استفاده از ابزارهای نظامی کافی نیست، چون این نوع ابزارها تنها سرشاخهها را قطع میکنند ولی ریشهها همچنان پابرجا باقی میمانند. پس باید تدابیری سنجید که ریشههای این پدیده را خشکاند.
در مورد ریشههای این پدیده، دولت افغانستان، کشورهای همسایه و نیروهای بین المللی اتفاق نظر ندارند. دولت افغانستان برخی از کشورهای همسایه را ضامن بقای طالبان میداند، بعضی از کشورهای همسایه نیروهای بینالمللی را عامل تداوم حضور و تقویت طالبان قلمداد میکنند و نیروهای بینالمللی ضعف و ناتوانی دولت افغانستان و همچنین دخالت برخی کشورهای همسایه را در این قضیه دخیل میدانند.
شاید همهی این ادعاها به نحوی درست باشند، اما از نظر درجهی اهمیت متفاوتند. اگر بخواهیم هر کدام از این مشکلات را از نظر میزان اهمیت و نقشآفرینی آن در بیثباتی افغانستان رتبهبندی نمائیم، مشکل طالبان در رتبهی سوم، دخالت همسایگان و کارشکنیهای نیروهای بین المللی در رتبهی دوم و ضعف و ناتوانی دولت افغانستان در رتبهی اول قرار میگیرد. اگر طالبان هنوز قادر به اجرای عملیات خرابکارانه در مناطق مختلف افغانستان حتی کابل که در حصار شدیدترین تدابیر امنیتی قرار دارد، است، ریشهی اصلی آن را باید در ادارات فاسد دولتی جستجو کرد. اگر صفوف طالبان روز به روز گستردهتر میشود، زمینههای آن را باید در وضعیت نابسامان اقتصادی کشور و ساختارهای فاسد آن ردیابی نمود. اگر کشورهای بیگانه و یا احیانا همسایه به راحتی میتوانند در مسائل داخلی کشور دخالت کنند، مقصر اصلی آن را باید نهادهای اطلاعاتی، امنیتی و دیپلوماسی کشور دانست. اگر نیروهای بین المللی و ناتو در انجام وظایفشان کارشکنی میکنند، علت اصلی آن به عدم درایت و قاطعیت دولت افغانستان برمیگردد. خلاصه اینکه تمام این نابسامانیهای امنیتی در داخل افغانستان و در دایرهی حاکمیت دولت صورت میگیرد و این دولت است که باید اجازهی بروز چنین مشکلاتی را ندهد.
وقتی در کشوری دولت و ارکان آن از سلامت کافی برخوردار نباشد، نه امنیت سیاسی در آنجا وجود دارد، نه امنیت اقتصادی و نه اقتدار بین المللی. در این صورت است که کشور محل تاخت و تاز عناصر نامطلوب داخلی از یکطرف، دستاندازی بیگانگان و طماعان خارجی از جانب دیگر قرار میگیرد. نگارنده معتقد است خطری که یک کارمند فاسد در ادارات دولتی برای کشور دارد به مراتب بیشتر از خطر یک طالب مسلح در سنگر نبرد است. تهدیدی که از ناحیه یک کارمند فاسد متوجه امنیت کشور میشود به دفعات بیشتر از تهدیدی است که از ناحیه یک فرد انتحاری میشود. یک انتحارگر در حملهی خود ممکن است چند نفر را به شهادت برساند ولی خودش نیز با این حمله از بین میرود، اما یک کارمند فاسد خون یک ملت را میمکد و خودش هم هیچ آسیب جانی نمیبیند. بنابراین، مشکل امنیتی افغانستان پیش از آنکه به طالبان، دخالت همسایگان و کمکاری نیروهای آیساف برگردد، به ساختار فاسد و مدیران نالایق داخلی برمیگردد. امروز مشکل امنیتی ما طالبان نیست، بلکه ادارات فاسد و مدیران معاملهگر و رشوهخوار ما است.
حال برگردیم به رابطهی ناامنی و عدم شرکت در انتخابات. مردم زمانی در یک پروسهای مشتاقانه شرکت میکنند که امیدی به آیندهی آن پروسه و تأثیر خودشان در آن داشته باشند. اگر برای مردم روشن شود که شرکتشان نه تنها تأثیری ندارد، بلکه زمینه را برای سوء استفادهی عدهای فراهم میکنند، تمایلی به شرکت نشان نمیدهند. داستان انتخابات ریاست جمهوری افغانستان نیز همین است. مردمی سرخورده از سالها جنگ و تبعات ناخوشایند آن، آرزوی کشوری را در سر میپروراندند که در آن حداقل نانی برای خوردن، سرپناهی برای سکنی گزیدن، بازاری برای کسبیدن، امنیتی برای زیستن و حرفی برای گفتن داشته باشند. شاید در اولین دور انتخابات به همین امید شرکت کردند. اما هرچه زمان به جلو رفت، امیدها نیز به یأس نزدیکتر شد. رشد فساد و رشوهخواری در ادارات و ارگانهای دولتی سرعت، طالبان قدرت و بیکاری رونق گرفت. مردم همهی به اصطلاح تلاشهای دولتمردان را برای ایجاد امنیت، اشتغال و رفاه از خرید و فروش پستهای دولتی گرفته تا خرید و فروش تذکره، پاسپورت، مدارک تحصیلی و ... به چشم خود دیدند و مشکلات مختلفشان را در ادارات نه به وسیله کارمندان محترم، بلکه به وسیلهی اسکناسهای صد، پانصد، هزار و بیشتر از هزار افغانی حل کردند. بازار افغانستان رونق گرفت اما نه بازار کالاها و خدمات، بلکه بازار فروش مقامات و اسناد دولتی.
برآیند همهی این تلاشها چیزی نبود جز یأس و سرخوردگی مجدد مردم که بازتاب آن را در دومین انتخابات ریاست جمهوری همگان دیدیم. برای بسیاری از مردم انتخابات معنا و مفهومی نداشت و آنان صد افغانی مزد یک روز کارگری خود را بر شرکت در انتخابات و تعیین سرنوشت ترجیح دادند. واقعا هم انتخابات برای آنها معنا نداشت چون امیدشان به آینده را از دست داده بودند. اینجا بود که تهدید طالبان نیز مؤثر واقع شد، زیرا از دید بسیاری از مردم شرکت در یک کار بیهوده ارزش به خطر انداختن جان را نداشت. این ناامنیهای موجود در ساختار حکومت بود که مردم را نسبت به انتخابات دلسرد نمود نه خطر تهدید طالبان. مردم افغانستان بارها ثابت کردهاند که اگر امیدشان را نسبت به درستی هدف از دست ندهند، از هیچ خطری نمیترسند.
در پایان یادآوری این نکته ضروری است که حل مشکل فقر و ناامنی در افغانستان جز به دست خود مردم افغانستان امکانپذیر نیست. مردم باید با حضور در صحنه به خصوص انتخابات نقش مؤثری در تعیین دولت سالم ایفا کنند تا از این طریق بتوانند به ناامنیهای موجود در درون حاکمیت که سرمنشأ همهی ناامنیهای دیگر است، پایان دهند. به امید آن روز و افغانستان سربلند.
پینوشت:
1. http://www.bbc.co.uk/persian/afghanistan/2009/09/090915_dn_result_final_election_vote.shtml
۲ همان
عزیز رویش
عید مناسبت فرخندهای است؛ همان که در اسلامِ بدونِ پیرایه و آرایه، «بازگشت» تعبیر میشد: بازگشت به خویشتن انسانی فرد، بازگشت به همان روحی که معنا و ماهیت انسان است، یعنی بازگشت به خیر و نیکی و بهتر بودن. آدمی در همین تقلای بهتر بودن، یعنی امروزش - به تعبیر امام علی - مانند دیروز نبودن و از دیروز والاتر بودن، ارزش مییابد و عید گویا همان نقطهای است که باید حسابی از این بهتربودن خویش داشته باشیم.
وقتی ادیان بزرگ را با هم مقایسه میکنیم، در میان آنها به یک نقطهی مشترک میرسیم و آن اینکه همه، بلااستثنا، به خیر و نیکی و حق و زیبایی فرا میخوانده اند. اگر اینها را معنویت خطاب کنیم، معنویت همان جوهر مشترک ادیان است و در ادیان این جوهر مشترک از بدویترین تا متعالیترین آنها فرقی ندارد. به نظر میرسد تفاوت در دو چیز است: یکی میزان مصداقهایی که برای این معنویت یا خیر و نیکی و حق و زیبایی تعیین میکنند و دوم مرجع و جهت و توجیهی که برای آنها نشان میدهند.
وقتی پای چنین مقایسهای در میان میآید دین اسلام واقعاً شگفتانگیز میشود: مسیحیت که در تاریخ ادیان متأخرتر و پیشرفتهتر از سایر ادیان به حساب میرود، دو اصل عمده را مورد تأکیدی بیشتر قرار می دهد: یکی پرهیز از خشونت و انتقام و کینهجویی و دیگری پرهیز از هرگونه لذت که اساس وابستگی فرد به دنیا و جیفههای دنیا است و منشأ تمام پلیدیها و فساد در انسان و در جامعه قلمداد می شود. در اواخر انجیل متی گفته میشود که وقتی به طرف راست صورتت سیلی زدند طرف چپ را برگردان و گفته میشود که برای جلب رضایت خداوند و رسیدن به او باید ریاضت کشید و به دیر و مغارهها رفت و از لذتهای دنیوی در تمام اشکال آن دوری جست. کشیش مسیحی یکی از شرایط کشیش شدنش این است که نباید ازدواج کند و کشیشی که تمایل به ازدواج در او پدید آید باید مدتی قبل مقامات عالیهی کلیسا را باخبر سازد و از مقام کشیشی خود به طور رسمی استعفا دهد و آنگاه به زندگی و زن و فرزند و دنیا روی آرد. هزاران زن و مرد راهب مسیحی در جستجوی رضایت خدا افتخار شان همین است که بدون ازدواج به سر میبرند و پاک از لذت شهوت و جنسیت اند.
در اسلام، اما، وضع کاملاً فرق میکند: فرد در اسلام به عنوان یک انسان تعریف میشود با تمام خصوصیتهایی که به طور طبیعی در یک انسان میتوان سراغ کرد. این خصوصیتها در انسان نه نفی میشوند و نه نادیده گرفته میشوند، بلکه جهت آنها فرق میکند. به تعبیری دیگر، در اسلام، طبیعی بودن اولین مرحله ی نگاه به انسان است. در اسلام حتی کینه و نفرت مذمومیت مطلق ندارند، مهم این است که کینه و نفرت در برابر چه چیزی و چه کسی. مگر نه این است که گاهی کینه و نفرت بزرگترین و ارزشمندترین نیرویی است که آدمی از آن برخوردار میشود؟ اگر در برابر بدیها و فساد و تباهی و خیانت و نامردمی کینه و نفرت نداشته باشیم مگر می توانیم ادعا کنیم که واقعاً انسانیم؟ از نخبگان استثنایی در تاریخ حرف نزنیم، از اکثریت متوسطان حرف بزنیم و از ذایقه و مزاج شان. اکثریت متوسطان یعنی کسانی که میپذیرند خدا نیستند و نزول به مرتبهی بهایم را نیز قبول ندارند. در اکثریت متوسطان بروز و ظهور هرگونه صفت انسانی طبیعی و انکارناپذیر است.
دین اسلام ازدواج و دنیا و لذت را در انسان نفی نمیکند. پیامبر اسلام تأکید میکند که «لا رهبانیه فیالاسلام»، (در اسلام رهبانیت وجود ندارد). در قرآن تأکید میشود که «کلوا مما فی الارض حلالاً طیباً و لا تتبعوا خطوات شیطان، انه لکم عدوٌ مبین» (از آنچه در زمین است حلال و پاکیزه بخورید و از گامهای شیطان پیروی نکنید که او دشمن آشکار شماست)؛ ولی در عین حال، هوشدار داده میشود که «ولا تسرفوا» یعنی در تمتع از این امور زیادهروی نکنید و حد تعادل را نگه دارید و تأکید میشود که «ان الله لا یحب المسرفین» (خداوند اسرافکنندگان را دوست نمیدارد).
تأکیدی که در اسلام به رعایت حد تعادل و میانه روی در همه امور می شود خود آزمونی برای هنرمندی و خلاقیت و خداگونگی انسان است. هر آنکه در این آزمون استوارتر و موفقتر است، بهتر و شایستهتر و ارجمندتر و خداگونهتر است، نه آنکه در یک بخش سر به آسمان میکشد و در بخشی دیگر به اسفلالسافلین سقوط میکند. «خیر الامور اوسطها»، تعبیری است که در ادبیات و فرهنگ اسلامی شکل گرفته است و نباید از کنار این مفهوم ساده عبور کرد.
توجه کنیم که اسلام آمیزهای عجیب از امور اخلاقی برای انسان عرضه میدارد. ادیان در کُل مبلغ و مروج اخلاق بوده اند و اصولاً موضوع اساسی برای همهی ادیان تبلیغ و ترویج ارزشها و الگوهای اخلاقی بوده است. اخلاق نیز بیانگر رابطهی نیکوی انسان با انسانها و ماحول و «خود» او، و بیانگر خلق و خوی و خصلتهای پسندیدهای است که هر انسان در رابطهاش با دیگران و در مواجههاش با واقعیتها و حوادث و شرایط مختلف از خود بروز میدهد. با نظرداشت این نکته، اخلاق در اسلام گونهی دیگری دارد که با طبیعت و سرشت آدمی بیگانه نیست، بلکه او را در طبیعیترین صورت تعادل میبخشد.
در مباحث تفسیری گاهی به نکات جالب و حتی تکاندهندهای میرسیم: یکی از سوء برداشت هایی که در اسلام به طور کاملاً مشهود راه یافته، موضوع چند زن گرفتن مردان است. ظاهراً این نکته که یک مرد دو و سه و چهار زن بگیرد از اموری است که هیچ مسلمان و غیر مسلمانی در آن تردید نمیکند و تصور غالب و همگانی نیز بر همین است که اسلام اجازه داده است و حتی - به تعبیری - تأکید کرده است که یک مرد چند زن بگیرد تا نفوس مسلمانان زیاد شود و پیامبر گفته است که من در روز قیامت از کثرت امت خود مباهات میکنم!
اما وقتی در قرآن دقت میکنیم، میبینیم که قضیه کاملاً برعکس است: قضیه اصلاً بر سر چهار زن گرفتن نیست، بلکه بر سر تکفل یتیم است و چند زن گرفتن فرعی بر همین تکفل یتیم عنوان میشود.
پیش از ادامهی بحث خوب است به یاد بیاوریم که در زمان نزول آیات قرآن هنوز نظام حافظ حقوق و رفع کننده نیازهای فردی و اجتماعی وجود نداشت. جامعه، قبیلوی بود و افراد در فردیت خود در یک حوزهی تعریف ناشده و مرزناپذیر قبیلوی قربانی امری به نام وجدان و سنتهای جمعی میشدند. اسلام نیز در مراحل اولیهی حرکت خود قرار داشت و رشد و گسترش و تقویتش به فداکاری نیازمند بود: مردان به جهاد میرفتند و شهید میشدند و بازماندگان شان بدون سرپرست میماند و این وظیفهی اخلاقی افراد مسلمان بود که از بازماندگان شهدا مواظبت و مراقبت کنند و این امر در سنت پیامبر نیز با تأکید ویژهای همراه بود.
در قرآن نیز در سوره نسا - که ظاهراً مستمسک چند زن گرفتن واقع میشود - همین نکته مورد بحث و مورد اشاره قرار گرفته است. دقت کنیم که در آیات دوم و سوم سوره نسا می گوید: اموال (یعنی حقوق) یتیمان را به آنان بازگردانید و اموال ناپاک را با اموال پاک جابجا نکنید و اموال آنان (یعنی یتیمان) را با اموال خود تان نخورید. بی گمان چنین کاری گناه بزرگی است. و اگر ترسیدید که درباره یتیمان دادگری نتوانید (یعنی به آنان همچون فرزندان خود تان رسیدگی نتوانید و احساس یتیمی را در آنان تشفی نتوانید) پس، از زنان (یعنی مادران یتیمانی) که برای شما پسندیده تر اند با دو یا سه یا چهار تا ازدواج کنید (تا هم خود و هم فرزندان شان تحت تکفل مستقیم شما قرار گیرند و شما بتوانید با آنان عادلانه رفتار کنید. اما باز هم شرط این است که میان زنان دادگری کنید) و اگر می ترسید که میان زنان دادگری را مراعات کرده نمی توانید، به یک زن اکتفا کنید.
می بینید که این نکته ها از آیات دوم و سوم سوره نسا گرفته شده اند و تمام مستمسک قرآنی برای چند زن گرفتن همین آیات اند. اما خداوند دلیل آن را تکفل دادگرانه یتیمان می داند و شرط آن را اجرای عدالت و رعایت دادگری در میان زنان اعلام می کند و می گوید که اگر شرط دادگری میان زنان مراعات نشود یک زن بهتر است. و شما می دانید که دادگری اسلامی چقدر دایره ضیق دارد و این دادگری از نگاه تا رفتار و تا معاشرت و تا مراقبت همه را در بر می گیرد و روشن است که این گونه عدالت از طبیعت و سرشت آدمیان متوسط به دور و ناممکن است و قرآن نیز بدین نکته تأکید دارد. در آیات 126 تا 129 سوره نسا باز هم سخن از رابطه با زنان و یتیمان و تأکید بر دادگری میان یتیمان و زنانی است که به منظور سرپرستی و تکفل یتیم نکاح می شوند و با لحن محکمی گفته می شود که «لن تستطیعوا ان تعدلوا بین النساء ولو حرصتم فلا تمیلوا کل المیل فتذروها کالمعلقه و ان تصلحوا و تتقوا فان الله کان غفورا رحیما»، یعنی شما توان آن را ندارید که بین زنان دادگری کنید ولو در این زمینه تلاش بی شمار به خرج دهید و علاقمندی نیز داشته باشید. پس به سوی زنان آنگونه میل نکنید که بعداً آنها را همچون معلقه رها کنید و بدانید که اگر اصلاحگری و نیکوکاری کنید و تقوای الهی را پاس دارید خداوند آمرزنده و مهربان است.
با کنار هم قرار دادن این دو بخش از آیات سوره نسا مگر به وضاحت نمی بینیم که برای هیچ کسی حق داده نمی شود که بیشتر از یک زن بگیرد؟
بحث زنان پیامبر را نیز باید در حوزه زمانی و مکانی آن روز عربستان مطالعه کرد و هر یک را به طور جداگانه مورد تحلیل قرار داد و بعد در مورد شرایط و زمینه های ازدواج پیامبر با این زنان حکم نمود. مثلاً تا خدیجه بود پیامبر فقط یک زن داشت و آن یکی نیز تمام زندگی پیامبر بود. بعد از او عایشه وارد زندگی پیامبر شد که به پیشنهاد ابوبکر بود و در میان آنها هم یکی ام سلمه بود که دو برابر عمر پیامبر عمر داشت و پسرش او را در حبشه رها کرد و مسیحی شد و این پیرزن در اسلام باقی ماند و به مدینه آمد و پیامبر دلجویی و مراقبت او را بر عهده گرفت و دیگری حفصه خواهر عمر بود که ظاهراً به شهادت تاریخ از فرط خشن بودن و بدخو بودن هیچ کسی در مدینه حاضر نبود با او ازدواج کند و عمر از دست او به ستوه آمده بود و به هر کسی پیشنهاد می کرد او را به زنی نمی گرفت و عمر به پیامبر شکوه کرد و پیامبر پیشنهاد نمود تا با او ازدواج نماید و دیگران نیز از همین دست. از جمله جنجالی ترین مورد که مربوط به زینب دختر عمه اش بود و در قرآن نیز در مورد آن سخن رفته است و داکتر شریعتی با روایت این حادثه و سایر موارد رفتار پیامبر با زنان، نوشته زیبای «زن در چشم و دل پیامبر» را عرضه می کند....
به یاد داشته باشیم که پیامبر، در جامعه آن روز عرب که دختران را زنده به گور می کردند، خدیجه نزدیک ترین محرم او بود و بزرگ ترین یاورش. وقتی از حرا فرود آمد اولین کسی که مخاطب او واقع شد خدیجه بود و اولین کسی که رسالت او را تصدیق کرد و پیامش را گردن نهاد و برای اطمینان بخشیدن قلبش، وی را نزد ورقه عموی خویش برد، خدیجه بود. پیامبر دست دختری را می بوسید و در حجه الوداع زنان را امانت های خداوند در نزد مردم اعلام می کرد و این همه نشان می دهد که اسلام چه تحولی را در جامعه آن روز عرب برای زنان پدید آورد. و اما، در عین حال، می بینیم که مومنان امروزی نه تنها به این جنبه ها از حرمت و احترام برای زنان توجه نداشته، بلکه شخصیت های بزرگ آنان برای گرفتن دو و سه و چهار زن مسابقه می دهند و حتی نمی اندیشند که تکفل یتیم و یا هر امر پسندیده ای دیگر هیچ، که حتی ابتدایی ترین ارزش های اخلاقی و انسانی را نیز نمی توانند در برابر زنان احترام کنند و این است که خود را در حد حیواناتی که غریزتاً به سوی جنس مخالف می شتابند پایین می آورند.
به هر حال، سخن بر سر ارزش های اخلاقی ای است که اسلام بر آنها تأکید دارد و دقت در مورد این آموزه ها گاهی فوق العاده حیرت انگیز و شگفت آور به نظر می رسند. یکی از موارد قابل تأمل در روابط انسانی دریافت نسبت میان اخلاق و قانون در جوامع انسانی است. یعنی می شود فکر کرد که چگونه می توان میان اخلاق که انتها ناپذیر است و قانون که ضیق ترین و جزئی ترین مسایل را در بر می گیرد تلفیق و هماهنگی ایجاد کرد؟ این بحث رابطه منظم و هماهنگ فرم و محتوا یا ظرف و مظروف را به میان می کشد. جامعه با قانون گرایی محض به نوعی رابطه خشک و بی روح دچار می شود و با اخلاق گرایی محض از دریافت ضمانت اجرایی برای بسا الگوهای اخلاقی مورد ضرورت خویش محروم می گردد. اما همین تجربه (تلفیق اخلاق و قانون) در زندگی و رفتار پیامبر اسلام، به طور شگفت آوری عملی شده است.
پیامبر اسلام، به طور همزمان هم انسان ها را در درون آنها آباد می ساخت و هم در روابط بیرونی آنان نظم و قانونمندی ای را تأکید می کرد که اساس یک جامعه منظم و متمدن را نشاندهی می کرد. به عبادت نگاه کنیم که اساساً در هر دینی عامل ایجاد رابطه بین عابد و معبود است و تجربه ای کاملاً فردی، درونی و انتقال ناپذیر دارد. در اسلام این بُعد مورد تأکید ویژه ای است که حتی در پذیریش مبنای عبادت یعنی دین اکراه جایز نیست و پیامبر فقط مأمور ابلاغ پیام است و نه بیش از آن. انسانی که مخاطب اسلام است هر کار خویش را برای خدا و به منظور جلب رضایت و خشنودی او انجام می دهد. اما در عین حال، عبادت در اسلام در وجه بیرونی خود به یک «شعار» تبدیل می شود و مجموعه اعمال عبادی «شعایر اسلامی» نام می گیرند و در قرآن تأکید می شود که «من یعظم شعایر الله فانها من تقوی القلوب» یعنی هر کسی که شعایر (نشانه ها و علامت های) خدا را بزرگ بشمارد نشانه تقوای قلب های وی است. و می دانیم که شعایر یا علامت ها در واقع وجه تشخص گروهی انسان است و هر مجموعه ای از انسان ها با شعایر و علامت های خویش از سایر گروه ها و مجموعه ها تمایز می یابند. نماز عبادت است و این عبادت اصولاً قید زمانی و مکانی ندارد و هر گاهی که دلت خواست و احساس نیاز کردی می توانی برای خدایت نماز و نیایش برپا کنی. اما در اسلام، با اینکه همچون رابطه عاشقانه میان عابد و معبود نفی نشده و بلکه تشویق نیز گردیده است، در عین حال، بر وقت شناسی در نمازهای یومیه تأکید خاصی صورت گرفته است: نماز صبح را باید از فلان تا فلان وقت بخوانیم و اگر قبل تر یا بعدتر از آن بود قبول نیست. این تشویق و آموزش نظم است: اگر قرار است نماز بخوانیم باید یاد بگیریم که این نماز را به عنوان یک مسئولیت در وقت خاص آن انجام دهیم. قبل از نماز باید وضو بگیریم. اما تأکید بر شکل ویژه وضو گرفتن و آداب آن تأکید بر نظم و قانونیت است. می بینیم که اینجا درست مانند یک مکتب قانونمدار از یونیفورم تا وقت درس و تا میزان درس های مان از قبل تعیین شده و ما باید از آن تبعیت کنیم.
شنیده ایم که گفته اند قانون حد اقل اخلاق است؟ حرف درستی است. یعنی می توان برای خدای خود صد رکعت نماز خواند. اما در صبح «حد اقل» باید دو رکعت نماز را به طور منظم و در وقت معین بخوانیم. این حد اقل عبادت صبحگاهی است و کسی که به خدا ایمان دارد و همه زندگی اش را برای خدا و در راه خدا معنا می کند، باید آن را روزانه رعایت کند. به همین ترتیب، به روزه و حج و زکات و سایر عبادات اسلامی نگاه کنیم که عین روح و عین فلسفه را برای مان بیان می کنند.
ثمره این نوع آموزش و تربیت اسلامی را نیز در شخصیت های صدر اسلام می بینیم که در واقع همه پرورده های پیامبر محسوب می شوند و همه نمادی از یک هماهنگی و توازن شخصیتی در انسان اند. تعبیراتی از قبیل «شیران روز و پارسایان شب» از همین دوبعدی بودن شخصیت یاران پیامبر حکایت می کنند.
اما بعد از پیامبر، با دریغ، اسلام وارد تاریخی شد که این نماد را متلاشی کرد و معنویت اخلاقی آن را برای عارفان سپرد که در هپروت خسله آورخود غرق شدند و از دل آن صوفی بازی و ریاضت و مرتاضی گری بیرون شد و توجیه آن «هیچ آدابی و ترتیبی مجوی / هر چه می خواهد دل تنگت بگوی» یا «خداوند زبان حال را به کار دارد نه زبان قال را»، که همه درست بودند، اما تنها یک بعد اسلام را بیان می کردند و نه ابعاد مختلف اسلام را.
به همین ترتیب، نظم قانونمدار اسلامی به چنگ فقیهان افتاد که آنچنان در چوکات و قالب های خشک بند ماندند که حتی آداب نشستن در مستراح را نیز برای مردم بیان کنند و با تأکید بخواهند که اجرا شود! وسواس در نظم چیز خوبی است، اما در ذات خود ارزش ندارد. نظم و قانون به اصطلاح دانشمندان اخلاقی از «ارزش های خادم» محسوب می شوند یعنی خود جاده را برای «مهمان» دیگری صاف می کنند که آن روح و معنویتی است که باید برای نظم و قانون معنا ببخشند و نظم و قانون را در جهت خاصی به راه اندازند. در اسلام عبادت (امری صد در صد اخلاقی) در چوکات نظم و فرمالیته ها (امری صد در صد جزئی و قانونی) داخل شده بود و این بود که پیکره ای زیبا و شورانگیز به وجود آورده بود.
پیامبر اسلام با تأکید ویژه خویش بر این دو بعدی ساختن مسلمانان بود که آنان را قدرت و امکان بخشید تا بر دو امپراطوری بزرگ و نیرومند زمان خویش غلبه کنند. امام علی نیز وقتی به پسران خود توصیه می کرد که «اوصیکم بتقوی الله و نظم امرکم» (یعنی شما را به تقوای الهی و نظم در کارهای تان توصیه می کنم)، در واقع ترکیب این دو امر را نشان می داد: تقوای الهی اخلاق است و انتها ناپذیر، اما نظم قانون است و محدود و جزئی.
در ادبیات و فرهنگ اسلامی، «رمضان» و «قدر» و «عید» را نیز باید از همین منظر نگاه کرد. رمضان فرصتی برای دریافت خویشتن انسانی خود در قالب تمرین اراده در برابر غرایز است. در رمضان در واقع تمرین می کنیم که چگونه غرایز خود را تحت اراده خویش درآوریم. این یک ماه، ماه نیکویی برای همین تمرین است. اگر انسان با اراده خود انسان است و اگر انسان با اراده خود خداگونگی خویش را تجلی و تحقق می بخشد، پس ماه رمضان ماهی برای خداگونگی است.
و «عید» نیز همین خوشی و جشنی است که از تلاش در جهت خداگونگی خویش داریم. انسان می تواند خوب باشد و می تواند در جهت خوبی حرکت کند. خداگونگی چیزی جز خوب بودن و نیکو بودن نیست. اگر خدا را مظهر نیکی و خیر و کمال بگیریم، خداگونگی نزدیکی به نیکی و خیر و کمال است و این در انسان ممکن نیست مگر اینکه با اراده خویش راه ناهمواری را که از درون غرایز او می گذرد طی کند.
«عید»، «بازگشت» و «خداگونگی» بر همه مومنان مبارک باد!