بازی تقدیر

شگوفه سرخوش 

 

باز هم شبی دیگر فرا رسید و روز پا به فرار گذاشت. آسمان با حضور ماه و ستاره ها، مثل همیشه زیبا شده بود. عکس نقره ای مهتاب در حوضچه ی حولی خود نمایی میکرد. و من با هر نگاهی که به  آسمان می انداختم، جانی دوباره میگرفتم. آرامش خاصی بر خانه حاکم بود. همگی چشم های شان را به دستان مهربان خواب سپرده بودند و تنها من بودم که امشب خواب از چشمانم پریده بود. من بودم و ذهنی غرق در سؤالات. دنبال کسی میگشتم که جواب حداقل یکی از سؤالات مرا بدهد. به یاد دوران های تلخ یا شاید هم شیرین کودکی ام می افتم که چگونه گذشت. هر لحظه اش مثل خواب از پیش چشمانم عبور  میکند. بعضی وقتها میگویم ای کاش همه ی آنها کابوسی بیش نبودند. اما چه میشود کرد با این بازی تقدیر. یاد روزهایی میافتم که به جای عروسک، اسباب بازی های ما پوچگ مرمیها بود. یاد روزهایی میافتم که آرامش و امنیت را فقط در چشمان مهربان پدر و مادر  می شد جستجو کرد. چون صدای تیر و تفنگ هیچگاه ما را آرام نمی گذاشت. اما بعضی وقتها روزهای آرام و لحظاتی خوش هم داشتیم. خانواده ی ما -که شامل پدر، مادر، برادر بزرگتر، من و برادر کوچکترم می شد-، خانواده ی بزرگی نبود، اما همیشه پر از مهر و محبت و صفا بود. پدرم را با نام جاوید می شناختند و پدر همیشه مادر را ملالی صدا میکرد. برادر بزرگترم خالق نام داشت و برادر کوچکترم صبور. خالق 19 ساله بود و صبور 8 ساله. و من در  آن زمان فقط 11 ساله بودم. چه روزها و چه شبهای سختی بود. هر روز ما با صدای تیر و تفنگ شروع  میشد که نشان دهنده ی آغاز جنگی دیگر بود و هر شب با صدای ناله ی هزاران مادر و  تصویر جسدهای  زنده به گور شده ی صدها انسان به خواب می ر فتیم. صدایی ناله ی مادرانی که از غم از دست دادن فرزاندان چون دسته گل شان کمر خم کرده بودند. امروز صبح ‌ذهنم درگیر گذشته بود و هر لحظه، روزی به یادم می آمد که  تنها من و برادرم خالق در خانه بودیم و طالبان وارد خانه ی ما شدند و به زور سلاح خالق را بردند به جایی که هیچ کس نمی دانست.

شاید آن روز من هم باید میرفتم اما خدا حفظم کرد. هر وقت آن روز یادم می آید از خودم متنفر میشوم که چرا نتوانستم جان خالق را حفظ کنم؟! چرا از ترس جان خود در پسخانه پنهان شدم؟ اما من چه می توانستم بکنم؟ پدر و مادر همراه برادرکی ریزه ام به بیرون برای انجام کاری رفته بودند. آری یادم است ما دنبال خالق زیاد گشتیم اما نتوانستیم او را بیافیم. هر جایی که رفتیم سربازان بی رحم با نثار کردن چند مشت و لگد بر جانهای  ما و پاره کردن عکس خالق نا امیدی را به قلب های شکسته ی ما هدیه میدادند. دیگر خالقی نبود. او دیگر هیچگاه برنگشت و من همیشه از خودم میپرسم که خالق کجا رفت؟ به کدامین سرزمین؟ او کسی نبود که سرزمین مادری اش را ترک کند. همه دل های مان خون بود اما صدا های مان در گلو از ترس مرگ خفه شده بود. چشم های مادر همیشه گریان بود. در تمام زندگی تاجایی که من یادم است مادر با تمام این جنگها و جدال های حاکم بر افغانستان همیشه خندان بود اما رفتن خالق از جمع ما توان دوباره جنگیدن با مشکلات را از مادر گرفت و موهای سیاه و زیبای او را مثل برف، سفید کرد. همگی ما شاهد هر روز ضعیف شدن مادر بودیم. در آن روزها تعداد زیادی از مردم برای فرار از جنگ و از وطن، خانه و ملک و شان را رها میکردند و به ایران میرفتند. ایران در آن روزها سرپناهی برای کسانی شده بود که  خانه و وطن خویش  را از مجبوری رها میکردند و خود را با دستان خود بی خانمان میکردند و فقط منتظر بودند تا سرنوشت برای آنها تصمیمی بگیرد. پدر هم چنین تصمیمی را گرفت اما مادر همیشه مخالفت میکرد. او میگفت من به همین خاک تعلق دارم و اگر بخواهم بمیرم باید در همین کشور بمیرم نه در ملکی غریب و بیگانه. مادر همیشه میگفت:"کالایی بیگانه د جان مو تنگه بله تیسری موردنمو ننگه" و این جمله او را همیشه  به جنگ با بدبختی ها فرا میخواند.

هر طوری بود مادر راضی به رفتن به ایران نشد تا در یکی از روزها که تاریخ دقیق آن یادم نیست اما به یاد دارم که تابستان بود، پدر صبح از خانه بیرون رفت و دیگر بر نگشت. گویا او خودش می فهمید که دیگر باز نمیگردد. خداحافظی آن روز  پدر با تمامی روزهای دیگر متفاوت بود. او هر کدام  ما را برای چند دقیقه ای در آغوش گرمش گرفت و با دستهای مهربان پدری اش که همیشه تکیه گاه ما بود سر های ما را نوازش کرد. آری آن رور تلخ و شوم، پدر را برای همیشه از ما گرفت. بعضی وقتها که پدر از خانه بیرون میرفت دیر به خانه باز می گشت اما آن شب هر چقدر که منتظر ماندیم او نیامد. سفره ی شام ما که آن شب علاوه بر آب و نان و نمک هیشگی، کمکی شوروا هم به آن اضافه شده بود تا ساعت 11 شب چشم انتظار پدر بود. ساعت یازده شب سفره دست نخورده از کف خانه جمع شد. هر دقیقه انتظار٬ مانند یک ساعت میگذشت و همچنان ادامه داشت. نگرانی از چشمهای همه پیدا بود. حتی در چشمان معصوم و کودکانه ی صبور 8 ساله. دلم می سوخت به خودم، به مادرم به خالقی که رفت، به صبور و به پدر. همیشه بی صدا گریه میکردم. هیچ وقت نمی توانستم صدایم را بکشم. دلهره و نگرانی تمام وجودم را فرا گرفته بود. می ترسیدم پدر هم مانند خالق دیگر بر نگردد. در همین افکار غرق بودم که حوالی 3 یا 4 صبح بود که خوابم برد. صبح وقتی از خواب بیدار شدم دلم می خواست پدر را ببینم اما نه انگار که او هنوز بر نگشته بود. مادر را دیدم که دان دروازه ی اتاق نشسته بود و گویا هنوز منتظر آمدن پدر بود. و صبور را دیدم که در کنار مادر به خواب رفته است. انتظاری دیگر شروع شد اما انگار بی فایده بود. روزها به انتظار گذشت و هیچ خبری هم نبود و جستجو درباره ی او هم بی فایده بود. حالا دیگر فقط صبور مرد خانه ی ما بود. اما او تنها یک بچه ی 8 ساله بود که از زندگی واقعی هیچ چیزی را نمی فهمید. او تنها در دنیای کودکی خود و در میان نقاشی های بچه گانه اش غرق بود و از میان یکی از آن نقاشی ها نقاشی که به یاد خالق کشیده بود روی دیوار کاهگلی خانه خود نمایی میکرد که قلم و دفتری به دست خالق بود و چند پسرکی دیگر گویا به عنوان مخاطب به حرفهای او گوش میدادند.

خلاصه بعد از یک هفته انتظار یکی از همسایه های ما خبر شهید شدن پدر را برای مان آورد. تا لحظه ای که جسد بی جان پدر را ندیده بودم باورم نمیشد اما وقتی که واقعاً چادر سفیدی را که  روی جنازه ی پدر کشیده شده بود را پس کردیم، صورت همیشه خندان او را دیدم. پدر بر اثر اصابت گلوله ای در پیشانی و گلوله ی دیگری در سینه اش دار فانی را وداع گفته بود. با دیدن چهره ی پدر می خواستم فریاد بزنم. صدای خود را بکشم. میخواستم طوری فریاد بزنم که صدایم تا آسمان هفتم برسد و خدا صدای زجه هایم را بشنود. می خواستم از او بپرسم چرا پدر را هم مثل خالق از ما گرفتی؟ میخواستم بفهمم چرا هر روز جمع خانواده ی ما کوچکتر و کوچکتر می شود؟

با دیدن چهره ی پدر دیگر جایی را ندیدم. همه جا سیاه بود و هیچ صدای را نمی شنیدم. وقتی چشمانم را باز کردم زنها و دختران همسایه در خانه ما جمع شده بودند. من قبل از همه متوجه چشمهای نگران صبور شدم که با دستهای کوچکش دستهایم را میفشرد و آرام در گوشم زمزمه میکرد تو تنها امیدم هستی و نباید مرا تنها بگذاری. کمکی که به هوش آمدم به طرف جایی دویدم که جنازه پدر آنجا بود. اما اثری از هیچ چیزی نبود. به خود جرأت پرسیدن از کسی را ندادم اما ذهنم کنجکاو بود. پیش خود میگفتم چرا خالق؟ چرا پدر؟.

معلوم نبود که سینه ی خالق نشانی کدام بی رحم دیگری شده بود؟ شاید سر خالق هم چنان بلایی آمده بود. چرا؟ چرا به جای تیر و تفنگ که قلب هزاران بی گناه را نشانه قرار میدهد، قلم قلب سفید کاغذ را نشانه نرود؟ تا کی این کشت و کشتارها ادامه خواهد داشت؟ تا کی مادران این وطن خون خواهند گریست؟ تا کی فرزندان این وطن خوراک شغالان گرسنه خواهند شد؟ چرا هیچ کس نمی تواند صدای خود را بکشد؟ چرا کسی نمی تواند از کشت و کشتار فرزندان بی گناه جلوگیری کند؟ راستی قربانی بعدی چه کسی خواهد بود؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد