بتمام دخترانیکه خلاف میل وارادهءشان بشوهر داده میشوند وبروح پاک ت.ب.تقدیم است.
نوشته از:م.زردادی.
هوابه تدریج حرارتش را از دست داده و همراه با آن همه چیزها کم کم رو به سردی می گراییدند. رنگ و رخ برگ های درختان روز به روز و آهسته آهسته زرد وزرد تر می گردید.
ابرها هم گاه گاهی در خلوت شب بی صدا می گریستند و با اشک هایشان چهره ی گردآلود زمین را بخیلانه شستشو می دادند.
شبها با گذشت هرروز کم کم به دامنه های حجابش که بیشتربه لباس سوگواری شباهت داشت ،می افزودند .
آفتاب هم کوشش میکرد در انظار مردم همه روزه کم وکمتر ظاهر گردد گوییکه از چشم به چشم شدن با آنها خجالت میکشید.
آری! ماه میزان بود ، ماه ترازو وماه عدالت.
زهراء دختر مقبول وجوان قریه که تازه پاه را به هجده همین بهار زنده گی اش گذاشته بود اکنون بیشتر ازیکسال بود که,درعقد مردی درآمده وبرای همیشه خانه ی پدری اش را ترک گفته بود.
پدر زهراء ، کاکا جومالی که مرد فقیری بود از پیشنهاد ازدواج دخترش با مرد مسن ولی متمولی به نام حاجی قدم که بیشتر ازپنجاه وپنج بهار زنده گی اش را پشت سر گذاشته بود ، نه تنها مخالفت نه نکرده و امتناع نورزید بلکه خوش هم شد. به خواهش داماد ، درکمترین فرصت زمینه ی مراسم شیرینی خوری و عروسی زهراء را فراهم ساختند.
سال واندی قبل در یکروزسوزان تموز هنگامیکه آفتاب بر فراز فرق هابا تعجب نظاره گر ماجراهای بی عدالتی انسان ها در زمین بوده و صدای ناله ی برگهای درختان، از عقده نسبت به این بیعدالتی ، در گلو گیر کرده وصرف سلول های بدن بودند که همواره از رقت ، اشک می ریختند، زهراء را که تازه دستان راست و چپش را تشخیص کرده بود ، لباس عروسی پوشانده و دستش را به دست داماد دادند.
داماد که ظاهراٌ یک مرد قوی الجثه و در مقایسه با مرغان بیشتر به سبرال (مرغ لاشخوار) شباهت داشت ، بعد از ادای مراسم لباس پوشی ، سر دیگدانی وسر دروازه یی دست زهراء را در دست گوشتا لو یش گرفته و به طرف دروازه ی خروجی خانه حرکت کرد.
قلب زهراء برای لحظه ی داشت توقف میکرد اوچشمانش را به آهستگی به اطراف خانه گردانیده و از زیر چادررویمال تمام چیزهایرا که از زمان کودکی برایش آشنا وسخت دوست داشتنی بودند ، از نظر گذرانید. او ناخودآگاه فکر کرد :
ـ ای کاش هرگز رسم بشوهر دادن دختران نمی بود ، تا او ازخانه ی پدری اش دور نمی شد .
آخ که چطور این هفده سال مکمل این قدر زود تیر شد؟ تا دیروزه هم هنوز طفل بودوم وبا گدی بازی میکدوم . این مردم چقدرسمی دمند (عجله دارند). و ..
اما زهراء میدانست که وقت یا نا وقت باید این کار صورت بگیرد واوخواهی نخواهی باید خانه ی پدری را ترک بگوید. زهرا میدانست که او ناچار باید تسلیم تصمیم پدر ومادر وبالاتر ازآن تسلیم قسمت وتقدیر باشد.
زهراء هنوز هم در همین فکر ها بود که ناگهان متوجه شد که حاجی شوهرآینده اش کلام الله مجید را که به چادری پیچیده ودونفر از دو گوشه ی چادر بالای سر دروازه بلند گرفته بودند می بوسد. حاجی بعد از بوسیدن قرآن دست راستش را در جیب کرده وچیزیرا دربین چادر که قرآن را در آن پیچیده بودند گذاشت . زهراء هم به تقلید از شوهرش اندکی به نوک پنجهءهای پاها ایستاده ، قدش را راست کرده وبا هردو دست قرآن شریف این کلام پاک خدا را گرفته وآنرا سه بار بوسیده وبه چشمانش گرفت . اوبعداً یکجا با حاجی از زیرهمین قرآن، گذشته و به آهسته گی از دروازه ی خانه خارج شدند. حاجی که دست راست زهراء را به دست چپش گرفته و پیشاپیش او راه میرفت، سرراست زهراء را به طرفی اسبی برد که از قبل آماده شده و انتظار عروس را می کشید. اسب هم با دیدن عروس پاه به پاه شده و بدین گونه فهماند که ساعت هاست بیصبرانه منتظر عروس است ، بعد اسب مطیعانه آرام ایستاده وآماده پذیرفتن عروس گردیده با بیرون کشیدن صدای فِر- فِر از او خوش آمدید گفت.
زهراء که در موقعیت بلند تری نسبت به اسب قرار داشت، با هردو دستش از لبه های زین گرفته ، پاه چپش را در رکاب گذاشته و با یک حرکت بر پشت اسب قرار گرفت . او بعد از قرار گرفتن بالای زین اسب کمی لباسهای خودرا جمع وجور کرده ودر تقاطع شعاع منجمد شده ی صدها چشم که از هر طرف به او دوخته شده بودند به تمام قد بالایی زین اسب راست بپاه ایستاد .
دختریکه در زنده گی اش اسب را ازنزدیک ندیده بود اکنون لحظه ها بودکه بالای زین اسب ایستاده از پدر، مادر،اقارب و دوستانش تحسین ها شنیده و دعاهای خیر جمع میکرد. زهراء با استفاده ازین موقع بار دگر باحجب وحیای دخترانه اش از زیر چادر تا اندازه ایکه ممکن بود به اطرافش نظر افگند. اومژگانهایش را به هم فشرده ودوباره آنهارا رهاکرد تا بدینوسیله قطرات الماسی را که دراسارت مژگانهای انبوهش بسرمیبردند درقله های رخسار آتشگونش آزاد سازد.
زهراء مصممانه بالای زین اسب ایستاد بود گوئی که نمی خواست بنشیند واز خانه ، قریه ودوستان دختری همسن وسالش دور گردد که ناگاه صدای مردم ، آمیخته باآفرین ها ودعا های خیر بر خواست و اورا دعوت به نشستن بالای زین اسب نمودند. ولی زهراء همچنان مصرانه ایستاده بود گوئی که او منتظرچیزی باشد. زهراء که از رسم ورواج محل خوب خبربود راستی هم منتظر تحفه ی عروسی از جانب شوهر ویا اقارب شوهرش بود. حاجی هم با تجربه ی کافی از عروسی هایش ، هدف زهراء را می دانست و قطعه زمینی را به زهراء وعده داد و به این گونه اورا مجبور به نشستن بالای زین اسب کرد.
بانشستن زهراء بالای زین ، روی اسب را به آهسته گی طرف دروازه عمومی قلعه گرداندند و قوده یعنی جمعیت مردم که به خاطر بردن زهراء آمده بودند یکجا بااسب عروس به سمت دروازه ی عمومی قلعه به حرکت افتادند. زهراء با شالسر سبز ابریشمی عیناً به غنچه گلی شباهت داشت که بر شاخه نشسته باشد.
در اثناییکه یک تعداد مردم همراه با عروس به حرکت افتاده وخوشحالی میکردند، یک تعداد دگر که از اقارب وهم دیاران عروس بودند صرف چند قدمی را برداشته وبعد در آخرین نقطه ی بلندی قریه گنجشک وارجمع شده وبا نگاه هایشان عروس راتا آنکه به چشمها معلوم میشد مشایعت کردند.
خدا میداند که درین مقطع زمان دختران و پسران جوان قریه در چه فکر بودند ؟ و به چه می اندیشیدند؟
اما از قطره های اشکی که بر گونه های از گرما گلگون شده ی تعدادی از جوانان قریه به مشاهده میرسید ند ، میشد بخوبی چیزهای را حدس زده وسوالاتی را خواند. وآن اینکه :
ـ آیا خدا میداند بار دگر کی زهرا ء را خواهیم دید؟
ـ آیا قانون خدایی نعوذ باالله این قدر ظالمانه است که یک دختر جوان کمترازهجده ساله را تابع خواست های جنسی یک مرد کهنسال می سازد؟
ـ آیا عادلانه است که پدر ها و مادر ها بدون مشوره با فرزندانشان سر نوشت ایشان را تعیین می کنند؟
ـ آیا در مراسم عقد نکاح از زهراء خواهند پرسید که او این مردیرا که همسن وسال پدرش است به صفت شوهرش قبول دارد ؟ ویا آنکه مانند همیشه از حیله ی شرعی استفاده گردیده وکسی را وکیل نفس زهراء خواهند گرفت تا از نام زهراء ودر غیاب زهرا ء ، در مورد سر نوشت او تصمیم بگیرند؟ و آیا ؟ و آیا ؟ و آیا ؟ وصدگونه آیاهای دیگر. بعد ازآنکه آخرین شعاع سبز شالسر عروس از چشمها نا پدید گردید جوانان قریه با همان سوالهایش در ذهن ، با یک دنیا مأیوسی، نفرین کنان به همه ی آنچه در دنیا بودند، از بامها پایان گردیدند.
روز عروسی به نقطه ی پایان خود نزدیک تر شده میرفت. در یک گوشه ی منطقه غم ودر گوشه ی دگر شادی بر پاه بود. در آنجائیکه شادی بر پاه بود ، زهراء ساعت ها بود که اکنون بالای دو دوشک پنبه ی که یک سر دگر انداخته شده بودند نشسته و مصروف شنیدن آواز دختران آوازخوان محلی که گاهی غزل میخواندند وگاهی هم پوفی میزدند و مصروف دیدن رقص های شان که به سبک محلی اجرا میشدند، بود. زهراء آواز خواندن ورقص های خودش را که در عروسی ها، شب نشینی ها و چارده پالی ها اجرامی کرد، به خاطرآورده و به آن روز ها افسوس خورد... درخانه ی حاجی که سال ها بود کسی طفل را به چشم ندیده بود، درآن ساعت ها از اطفال قد و نیم قد راه یافت نمی شد ، این اطفال با سر و صدا های شان ، با زنگ بلگک های دامن هایشان به فضای حویلی حاجی و محفل عروسی او شور وشعف خاصی بخشیده بودند . دختران وزنان جوان هم لباسهای آخرین مود روزخود را پوشیده و تمام زیورات و آویختنی های خودرا از فرق سر تا به کف پاه به تن و لباس های شان آویخته بودند ، گوشواره ها، چمکلی ها، کدماله ها ، سلسله ها، چوریها ، انگشتریها ، پن ها و گلهای موی در همه جا و به هر طرف شرنگ وشرونگ کرده جل وبل می زدند. این زنان و دختران که دیدن روی شان در روز های عادی غیر ممکن می باشد، در آنروز با تمام سخاوتمندی خودرا در معرض نمایش برای مردان وجوانانیکه در رفت وآ مد بوده و با استفاده از فرصت از نظر اندازی به سوی شان نمی شرمیدند، گذاشته بودند. مردان و جوانان هم با اشتیاق تمام عطش کنجکاوی ونظر بازی شانرا فرو می نشاندند. خلاصه آنکه خانه ی حاجی در آنروز جمع و جوش خاصی داشت.
وقتیکه مراسم نان خوری مردانه در خانه حاجی رمضان برادر حاجی قدم رو به پایان میرفت و ملا آخرین دعاهایش را میخواند حاجی قدم سرش را به گوش ملا نزدیک کرده و چیزیرا زمزمه کرد ملا هم سرش رابه رسم تأیید تکان داد .بعد از لحظه ی ملا با حاجی قدم ، حاجی رمضان ودو نفر دگر از اهالی قریه در اتاق دگری رفتند .
ملا، ورق کاغذیرا از جیبش کشید ه ودر روی آن به نوشتن چیزی شروع کرد وبعد از نوشتن چند جمله که به احتمال اغلب به لسان عربی بودند به سوالاتی پرداخت ، سوالاتیکه به هیچ عقل و منطق جور نمی آمد . او رو به حاجی کرده پرسید:آیا حاضر هستید که زهراء بنت جومالی را به همسری خود بپذیرید واز وکیل نفس زهراکه مردی از اهالی قریه ی حاجی قدم بوده و با زهرا اصلاٌ ارتباط نداشت پرسید آیا او حاضر است که موکله اش را به عقد حاجی قدم درآورد؟ جواب ها طبعاً مثبت بود وچیزی دگری هم نمیتوانستند باشند. بعد از تعیین مهر موجل ومهر معجل وگرفتن شصت های داماد وکیل نفس وشاهدان، ملا چیزهای به عربی خواند ، دعا کرد و بعد حاجی قدم و وکیل نفس زهراء را، تبریک گفته کاغذرا به حاجی قدم داد وحاجی هم بالمقابل لنگی ئی را که از پاج سفید تهیه شده بود به ملا هدیه کرد ، ملا باتشکرآنرا پذیرفت وسپس با حاجی وبرادران خدا حافظی گفته خانه را ترک کرد.
آفتاب آخرین شعاعاتش را به زمین می فرستاد واز رسیدن شب نوید میداد نماز پیشین ودیگر را حاجی وبرادران یکجا با آخرین شعاعات قرمز، به آسمان فرستادندواز اینکه نماز را قضأ نکرده بودند خوش وراضی به نظر می رسیدند. شب اول عروسی نزدیک ونزدیک تر میشد مهمانان کم کم خانه حاجی را ترک می گفتند ودر چهره ی حاجی یک نوع خوشحالی آمیخته باترس وتشویش به نظر میرسید.
اتاق خواب حاجی در آنشب شکوه خاصی داشت، تخت خواب مجلل باروجایی های سفید برف مانند، بالشتهای بزرگ با پشتی های دوخته شدگی از تار های ابریشم رنگارنگ، نقشهای پوش بالشت ها که بلبل وگل در آن ترسیم شده بودند، خیلی عاشقانه ورومانتیک به نظر میرسیدند. در پهلوی در ورودی ، آیینه ی قدنمای بزرگ ودر پیش روی آیینه شمعدان وشمعی از یک طرف ودسته گلی مرسلی در بین گلدانی از طرف دگر گذاشته شده بودند ، پرده های قشنگ ابریشمی به رنگهای مختلف سرخ وسبزو در زیر آن، نزدیک شیشه، جالی سفید به کلکین آویخته شده بودند.
در دیوار مقابل پنجره دو عکس بزرگی از بزرگان که در دو قاب علیحده چوکات شده بودند ازعقب شیشه به چشم میخوردند.اما به علت نا معلومی روی آنها را هم با پرده ی سفید جالی دار پوشانده بودند. (شاید از ترس مگسها بوده باشد و یا علتی دیگری .نمیدانم..نویسنده.)
در یک قاب حضرت محمد صلی الله وعلیه وآله وسلم درحصه ی وسط وحضرت امام حسن در زانوی راست وحضرت امام حسین در زانوی چپ او ، وهمچنان حضرت علی با ذوالفقارش در سمت راست وحضرت بی بی فاطمه زهراء درسمت چپ، رسول خدا(ص) نشسته بودند.
درقاب دوم حضرت امام رضای غریب را درحال نشسته با لباس سبز ،نشان میدادند ، این عکس ها را حاجی از سفر حج بیت الله باخود آورده و یک یک قاب را درمهمانخانه و اقاق نشیمن که در عین زمان اکنون اتاق خواب حاجی نیز به شمار میرفت ، به دیوارها آویزان کرده بود. به عقیده ی حاجی ، بودن عکس های بزرگان در خانه از یکطرف باعث خیر وبرکت گردیده واز طرف دگر باعث دفع ورفع بلا میگردیدند.
شب آهسته آهسته پخته شده میرفت ومهمانان هم یک یک و دودو خانه ی حاجی را به قصد خانه های خود ترک میگفتند.تاآنکه در خانه ی حاجی صرف دختران حاجی، زهراء ،مادر زهراء که دخترش را به صفت مادر عروس( قُدغو) مشایعت میکرد و خود حاجی قدم ، باقیماندند.
بعد از چند لحظه ی سر رشته خواب را گرفتند و مادر زهراء ، دخترش را تا اتاق خواب حاجی همراهی کرده وبعضی چیزهای را بگوشش گفت و به وی دلداری ودل آسائی داد. مادر زهراء به زودی به مهمانخانه برگشته وچنین به نظر میرسید که با وجود خستگی های راه ،گرمی هوا وبیرو بار مردم در جریان روز، هنوز هم میل خواب را نداشت. او یکنوع تشویشی آمیخته به امید را در دلش احساس میکرد ،تشویش از درک خامسنی وبی تجربگی دخترش وامید به آینده ی دخترش ،که به عقیده ی اوتضمین بود. آری! مادر زهراء در جریان روز از وضع ظاهری زندگی حاجی ، از قبیل قالین، گلیم،دوشک ،بالشت ولحاف وسایر سامان واسباب خانه وآشپزخانه که نمایند گی از دارائی مردم میکنند از نزدیک معرفی شده بود.او همچنان در دلش خوش بود که در انتخاب شوهر برای دخترش اشتباه نکرده است. اوبا خود فکر میکرد :
ـ " مرد پیری ندارد."
بعد از آنکه مادر زهراء آخرین نصیحت های مادری خودرا به دخترش کرده وآماده ی برامدن شد، و زهراء هم فهمید که مادرش اورا، یگانه دختر ناز دانه اش را که تا حال اکثر شب هارا با مادرش می خوابید ، میخواهد با یک مرد سالخورده که برای زهراء کاملاً بیگانه است تنها بگذارد، او واقعاً خودرا تنها احساس کرد . زهراء را ترس و بیمی به خود پیچید و رقت گرفت، او از مادرش هیچگاه این طور توقع نداشت، بنأً میخواست گریه کند ،میخواست چیغ بزند ، میخواست فریاد بکشد و بالاخره میخواست سرش را به شانهء مادرش نهاده و آهسته و بی صدا مانند اطفال اشک بریزد. اما میترسید، میتر سید که مبادا حاجی که در آن اثنا در اتاق نبود داخل اتاق گردد واورا در حال گریه کردن ببیند. مادر زهراء هم بدون آنکه به احساسات درونی دخترش پی برده باشد اورا تنها گذاشت وبه عجله اتاق خواب دخترش را ترک گفت. و زهراء هم در فرصتی کمی که داشت تاکه توانست گریه کرد.
زهراء در دلش گریست و از سرازیر شدن اشک هایش جلو گیری کرد.
زهرا در جایش خشک شده بود نمیدانست چه کند؟ کجا برود ؟ کجابنشیند؟ و همان طوریکه ایستاد بود به اطرافش نظر افگند . اتاق را نور خفیف چراغ تیلی روشن کرده بود، در روشنی این چراغ زهراء آشیائی را دید که بسیاری آنها برای او نا آشنا بود وحتی مورد استعمال آنها را نمیدانست. او برای بار اول خودرا سراپاه در آیینه دید و از دیدن خود کمی ترسید وفکر کرد: آیا واقعاٌ این او خودش است در آیینه؟ زیرا او هرگز خودرا چنین قشنگ نه دیده بود. چون او هرگز خودرا مکمل سراپاه در آیینه ندیده بود .
فرش قالین ، پرده های ابریشمی پنجره ،تخت خواب با شال بزرگ مخملی گلدار که روی آن انداخته بودند وصدها آشیای خرد وریزه ی دگر یکه اتاق را زینت میدادند صرف باعث تشویش بیشتر زهراء شده وفضای زند گی را برای او غیر عادی و مانند خود حاجی بیگانه تر میساختند. درین لحظه او به یاد خانه ی محقرانه ی پدری اش افتاد و فکر کرد که خانه پدری اش به مراتب ازین خانه مستریح تر است.
زهرا به همین فکر ها بود که چشمش به پرده ی جالی دارسفید روی دیوار افتاد ، او به مشکل در زیر پرده عکسهای امامان را شناخت وخیلی خوش شد و ازته دل از ایشان مدد خواست وچند مرتبه پی درپی یا بی بی فاطمه زهراء گفت. هنوزآخرین کلمات یا بی بی فاطمه برزبان زهراء بود که حاجی با تمام تن وتوشش داخل اتاق شد وبرای دفعه اول روی زنش را بدون چادر ورویمال دید. حاجی که همیشه از بختش راضی بود فکر کرد که این بارباز هم الحمدالله بخت با او یاری کرده است. زهراء در شعاع نور خفیف چراغ مانند گل داودی ،مانند مرسل سفید، مانند گل مریم درشب های مهتابی بهاری، می درخشید.
زهراء با دیدن حاجی مانند یک کالبد بیجان ، مانند یک مانیکن به جایش ایستاده بود. حاجی بدون آنکه ملتفت حالت روانی او گردد و به او چیزی بگوید به طرف زهراء نزدیک شد، کمی خودرا خم کرد و با دستهای دیو مانندش زهراء را چون جوجه ی مرغی برداشته وآهسته بالای تخت خواب گذاشت.
***********
فردا حاجی قدم بدون آنکه چای صبح را خورده باشد ،بایسکلش را گرفته وطرف دکانش که در حدود نیم ساعت راه پیاده روی از قریه فاصله داشت، حرکت کرد.
در بازار او تبریکات زیادی را از همسایگان ودوستانش که در مراسم عروسی اشتراک نداشتند پذیرفت. او در جواب همه تشکر گفته ونیک قدمی زهراء را از خدای پاک آرزو میکرد. اما در دل او عقده ی بزرگی در حال القاح شدن و شکل گرفتن بود. روز دوم وسوم عروسی هم به همین منوال آغاز گردید وحاجی هر روز بعد از کار نا وقت تر از معمول به خانه بر میگشت.
به همین ترتیب روزها یک از پی دگری میگذشتند و در زندگی قریه هیچ چیزی نوی به مشاهده نمی رسید. تمام چیزها عادی بود اگر یک مسئله نمی بود. وآن کم نما بودن شخص حاجی قدم بود.
یک تعداد ی کمی از مردم که به حاجی قدم به نظر نسبتاً نیک نمی دیدند این عمل اورا تمسخر کنان مصروفییت فامیلی توصیف کرده وبین خود می خندیدند. بعضی از زنها ازین هم جلو تر رفته و در شیوع آوازه های رنگارنگ نسبت به حاجی تنبلی نکرده و یک سلسله دلایلی را مبنی بر اثبات ادعاهای شان ارائه میکردند.
اکنون بعد ازگذشت یک ماه از عروسی حاجی آوازه ی مریضی او تقریباً برهیچ کسی پوشیده نبود.
. بلی! تقریباً در حدود یک ماه بود که از پاه گذاشتن زهراء به خانه حاجی میگذشت. زنهای قریه که در روزهای بعد از عروسی زهرا نسبت به او تا اندازه ی بد گمان گردیده بودند اکنون در جریان این یک ماه با صحت پیدا کردن آوازه های مریضی حاجی نه تنها زهراء را بخشیده بودند بلکه نسبت به او به نظر خیلی نیک و در عین زمان دلسوزانه می نگریستند. زهراء این نظر نیک ودلسوزانه ی شانرا در مراسم (خانه بیرون کردنش) احساس کرد. آری بعد از سپری شدن یک ماه از روز عروسی زهرا زنان قریه جمع شدند و با میده کردن نان فطیرمالی اورا رسماٌ ببیرون خانه آورده و دعا کردند.
زهرا در جریان بیشتر از یک ماه که در خانه حاجی قدم پاه گذاشته بود ، با تمام آشیا وکار های خانه آشنائی کامل پیدا کرده و دختران حاجی قدم را در کار های خانه فعالانه کمک میکرد. در بعضی موارد حتی از ایشان پیشی میگرفت. زهراء با خانه ی حاجی وکش وفش آن نیز خو گرفته رفته ، با گذشت زمان حتی از بعضی چیزهای که در اول به نظر شک وتردید میدید خوشش آمده میرفت.
دختران حاجی هم زهراء را پذیرفته و گرویده ی سادگی وصداقت او شده بودند.تمام دختران خوش و از یکدگر راضی به نظر می رسیدند.
در میان همه اعضای فامیل تنها حاجی قدم با گذشت هر روز غمگین تر وخشمگین تر به نظر میرسید. به غیر از زهراء علت اساسی این خشمگینی هایی او را کسی نمی دانست و دختران حاجی قدم صرف می توانستند حدس بزنند. اما زهرا کوشش میکرد به حاجی، شوهرش بفهماند که هیچ مشکلی وجود ندارد . بناءً در بر خورد خود با حاجی همیشه خوش وخندان بود.حاجی که به هدف زهراء پی نمی برد، ازطرزبرخورد زهراء نسبت به خود دگر هم روز به روز خشمگین تر میشد. حاجی در فکر نا قص خود که ناشی از عدم توانائی اوبود خیال های منفی میبافت وساعت ها درآن خیالهایش چون عنکبوت دست وپاه میزد........
بلی! بعد از آنروزیکه زن حاجی رمضان و عده ی دگری از پیچه سفیدان قریه ، زنان و اطفال به خانه ی حاجی جمع شدند و نانی را که از قبل زهراء ودختران حاجی پخته و آماده کرده بودند، گرفتند و زهراء را به بیرون خانه به کوچه آورده ،دعا کرده ونا نهارا تقسیم کرده بودند، به زهراء فهماندند که وقت مهمانی به سر رسیده وسر از همین روز او باید در کارهای بیرون خانه هم سهم بگیرد. زهراء ازین عمل در دلش خوش شده وخودرا عضوکامل جامعه قریه احساس کرد. اما خوشی اش را تبارز نداد . او تا هنوز از همه میشرمید و به چشمان هیچکس مستقیماً نگاه نمی کرد. اوبا وجود زیرکی خاصی که داشت خیلی کم حرف میزد . این صفت او که در نزد زنها نمایندگی از تربیه ی فامیلی او میکرد قابل تقدیر بود. زهراء با زیرکی اش گرمی بیش از حد نظرهای بعضی هارا در آن روز نسبت به خود احساس کرد واما علت آنرا ندانست.
حاجی قدم فرزند پسری نداشت وازین درک هم تا اندازه ی رنج می برد.
دختر بزرگ حاجی ، لیلا که در حدود 25 ساله و یاد گار مرحومه کریمه زن اول حاجی بود ، هنوز خواستگار نداشت. او اکنون مدت سه سال بود که کار های خانه ی حاجی را با کمک همشیره هایش به پیش می برد.
دو دختر دگر حاجی قدم آمنه ومحبوبه که از زن دومی او بودند نیز سالها بود که سن بلاغت را پشت سر گذاشته بودند ، همچنان تا اکنون داو طلب نامزدی نداشتند.
دراینجا چند علت وجود داشت :
اول ـ بلند پروازی حاجی ،که کسی جرئت نمیکرد تا ازدختران حاجی خواستگاری کند.
دوم ـ موجودیت پسران حاجی رمضان برادر حاجی قدم که نظر به رسم ورواج محلی مستحق درجه یک نامزدی شناخته میشدند .
اگر عادلانه قضاوت کنیم، هر سه دختر حاجی از لحاظ زیبایی ، حسن سلیقه واخلاق ، شایستگی آنرا داشتند که هرکدام مردی را خوشبخت و زندگی و خانه ی او را مزین بسازند.
زهراء دختر جوان وتا اکنون آخرین زن حاجی مدت ها بود که با دختران او که حتی ازکوچکترین شان ( محبوبه ) باز هم دوسال جوان تر بود یکجا در کارهای درونی خانه سهم میگرفت.
در آن روز زهرا تصمیم گرفت که ابتداءً خانه ها وروی صحن حویلی راجاروب کند تا با آمدن حاجی در خانه همه جا پاک وستره باشد. زهراء فراموش نکرده بود که او سر از همین روز میتواند در کار های بیرونی خانه هم سهم بگیرد. بناءً بعد از پاک کاری خانه ها وحویلی، او کوزه هارا گرفته ویکجا با محبوبه دختر کوچک حاجی از کاریزی که در حدود دو صد متری خانه شان قرار داشت پرآب کردند. زهرا این کاریز را قبلاٌ نیز دیده بود ، او اکثراٌدرشب ها هنگامیکه مردم بخواب میرفتند یکجا با محبوبه و لیلا ازهمین کاریز کوزه ها را پرآب میکرد. اما اینبار بصورت علنی وازطرف روز با غرور تمام این کار را انجام داد و ازان لذت برد.
روزها وشبهایکسان ویکنواخت پیهم میگذشتند و ماه وسال را تشکیل میدادند ، زهراییکه در ابتداء ازهمه چیز وهمه کس بیم و واهمه دردل احساس میکرد ، اکنون باهمه دختران وزنان قریه وآغل خو وانس گرفته بود و دربین دختران حاجی ، مانند گلی درگلستان کمتر جلب توجه میکرد.
همه روزه هنگامیکه آفتاب آهسته آهسته رو به پایان آمده و به قله ی کوهی که در سمت غرب قریه قرار داشت نزدیک تر میشد ، برای زهراء معنی آنرا داشت که باید حالا شوهرش از کار به خانه بر گردد. بلی او اشتباه نکرده بود، حاجی قدم همه روزه پیش از نشستن آفتاب از دکان به خانه بر میگشت تا نماز پیشین ودگر را یکجا در خانه اداء نماید. بعد از ادای نماز او عادت داشت چای مینوشید وبعد از چای بدون آنکه تجدید وضوء نماید برای نماز شام وخفتن آمادگی میگرفت. بلا فاصله بعد از ادای نماز شام وخفتن ، نان شب را دختران آماده میکردند وحاجی در صورتیکه مهمان نمی داشت نانش را همیشه تنها ودر اتاق خودش صرف میکرد.
با آمدن زهراء در خانه ی حاجی، که اکنون چیزی بیشتر از یکسال میگذشت ، این قاعده تغییر نه کرده بود و صرف به عوض دخترش محبوبه که قبلاً وظیفه ی خدمت پدر را به عهده داشت ، اکنون این کار را زهراء میکرد.
حاجی ، بعد از نان باز هم چای وهمزمان با آن خلاصه ی اهم اخبار داخلی و خارجی رادیو کابل و جام جهان نمای رادیو بی بی سی را شنیده و استراحت میکرد . چنین بود پروگرام کار روز مره حاجی قدم در جریان سال های آخیر.
اما آنروز،.. آنروز یک روز کاملاً استثنائی بود.حاجی قدم خیلی نا وقت تر از معمول به خانه برگشت و در جواب دخترش محبوبه که پرسید :
ـ « پدر چکه نا وخت کدی؟»
کوتا ولی قاطعانه که امکان پرس وپال را به کسی نمیداد جواب داد:
ـ «کار داشتوم .»
در بین دختران حاجی ، محبوبه یگانه کسی بود که گاه نا گاه از پدرش چیزهای را میپرسید وبا او به گفتگو های مختصری می پرداخت. به همین علت فکر میشد که حاجی (محبوبه) را بیشتر از دگران دوست میدارد . همین محبوبه بود که در جریان سالهای متمادی خدمت پدر را میکرد. صرف در مهمانی های بزرک مردانه از علی پسر کاکایش که دو سال از محبوبه بزرگتر و اکنون یک جوان 22 ساله بود دعوت به عمل می آوردند تا از مهمانان حاجی پذیرائی وخدمت کند .علی هم همیشه با کمال میل و صادقانه این کاررا انجام میداد، بدون آنکه به چیزی دور تر ازآن بیاندیشد.
آنشب بدون آنکه حاجی ،نان شب را صرف کند ، تقاضای آماده کردن جای خوابش را کرده ودر پاسخ زهرا که پرسید :
ـ نان نموخری؟ هیچ جواب نداد.
زهراء که تا اندازه ی با تمام چیزها ومنجمله بد خوئی های حاجی، نیز عادت کرده بود به آن اهمیت فوق العاده نداده وجای خواب حاجی را که تقریباً مرتب بود از نو آماده و مرتب تر کرد.
دختران در دالان بزرگی که در چند قدمی اتاق خواب حاجی قرار داشت نشسته و مصروف قصه های خود گردیدند. ایشان می شنیدند که چگونه خرُ وپُف حاجی بعداززمان کوتاهی،از اتاق بلند شده وبه صورت متناوب و نا مرتب به هوا می پیچید.
زهراء که با دختران حاجی کاملاً خو گرفته بود ، در آنشب در هوای معتدل شب های ماه میزان ، تا نا وقت های شب با ایشان در دالان نشسته ،آهسته آهسته قصه میکردند و آهسته آهسته می خندیدند. قصه های دختران تمامی نداشتند. گاهی از کودکی، گاهی ازسرخ پری و سبز پری کوه قاف، گاهی از دختران مقبول وجوان قریه ، ازشب نشینی ها طویها وچارده پالی ها ،گاهی از دریا وگاهی هم از ده و درخت می گفتند.
چراغ کوچک هلیکین دالان را روشن میکرد. حاجی هم با وقفه های کوچک به خرُ وپُفش ادامه میداد. هوا معتدل و آسمان پر ستاره بود.
در حالیکه تصور میشد ، که قصه های دختران هنوز نصف نه شده است ، ناگهان در دل زهراء چیزی گشته واز جایش برخواست. او فاژه ی کوتاهی کشیده ، دست هایش را بالای سر حلقه کرده و خودرا از کمرکمی مایل به عقب خم نمود. اوبه این ترتیب به دختران نشان داد که میخواهد استراحت کند ، واز دختران اجازه خواست تا ایشان را به قصد خواب ترک بگوید.
آری ! بیچاره زهراء. او اکنون آزاد نبود که مانند دوران دختری اش تا سحر بنشیند وخامک دوزی کند . حالااو باید شب هاکنار شوهرش میخوابید وپشت اورا گرم نگهمیداشت. ممکن بود به همین علت زهراء از جایش برخاست وممکن بود به همین علت او میخواست اکنون استراحت شود.
آری ! زهراء تظاهر کرد که او میخواهد استراحت کند. اما علت اساسی همانا احساس مسئولیت آمیخته با ترس بودکه ، اورا از دختران آزاد حاجی، متمایز می ساخت و اورا مجبور میکرد تا بر خلاف امیال وخواهشاتش رفتار نماید. در این جا دو نکته قابل یاد آوری است:
از یک طرف ،ممکن است زهراء نمیخواست تا دختران حاجی این ترس اورا درک کنند ، وبه همین علت او خواب را بهانه کرده،ازجایش برخواست وقصه های شیرین دوران کودکی را ناتمام گذاشت.
از طرف دگر ، زهراء که طبق معمول در جمله مادر اندر دختران به حساب می آمد،نمی خواست که این حس نا گوار وتلخ مادر اندری را در وجود دختران زنده بسازد ، وبه ایشان نشان دهد که او باید حالا در کنار پدر شان خوابیده باشد .به همین خاطر هم او همیشه کوشش میکردکه در نظر دختران حاجی قدم حیثییت دختر چهارم حاجی را داشته باشد، نه حیثیت زن سومی اورا، و به همین علت هم اوهیچگونه امتیازی را به خود قایل نبود . حتی از دختران حاجی خواهش کرده بود که اورا به نام اصلی اش یعنی زهراء خطاب کنند ودختران هم خواهش اورا پذیرفته و اورا زهراء خطاب میکردند ، اینگونه شیوه ی برخورد، بین دختران یک نوع صمیمیت خاص اضافی ایجاد کرده بود . او در نزد همه کس و در همه جا صرف زهراء بود . در آنشب زهراء وقتیکه از جایش بر خاست و فاژه ی تصنعی کشیده بدن نسبتاً لاغری با قد و اندام مناسبش را، در حالیکه دستهایش را بالای سر حلقه کرده بود ، کمی مایل به عقب خم کرد، در نور خفیف چراغی که در دیوارمقابل او آویزان بود، دختران حاجی بار دگر متوجه آن زیبائی های زهراء گردیدند که تا حال نگردیده بودند.
موهای سیاه ، انبوه ومجعد که به مشکل در زیر چادر جای میشدند. چشمان درشت وسیاه بادامی.ابروهای نازک خنجری. مژگان انبوه، سیاه ودرازقات طبیعی شدگی که به چشمان زهراء نمود همیشه سرمه شدگی را میدادند. بینی نسبتاً کوچک، مستقیم وگوشتی.دهان متناسب با لب های نازک عقیقی رنگ غنچه مانند .دندان های ریز و صدفی. گردن نسبتاً بلند با جلد گندمی رنگ. و.. درین اثنا تمام دختران تقریباً همزمان نگاه های شان را از گردن به پایان لغزاندند و تا کف پاها که چپلک های پلاستیکی گلابی رنگ را مزین ساخته بودند ، برق آسا از نظر گذراندند.
سینه های کوچک وبه جلو برامده، شکم چنگ، کمر باریک، پاهای دراز و لاغری ، همه ی این زیبائی ها را دختران حاجی در زیر پوشش پیرهن سبز وتنبان گلابی رنگ نازک ابریشمی که برای چند لحظه در بدن زهراء چسپیده بودند، دیدند.
دختر ها برای یک لحظه خاموشانه ، به چشمان همدگر خیره شده وکامپیوتروارهر کدام در مغزش فکر های کردند. ممکن حسدوشاید هم غبطه خورده باشند.بعدازان آهسته وتقریباً همه با یک صدا گفتند: ـ اری! اری!
ولیلا طرف ساعتش دیده و علاوه کرد:
ـ اوه! چقس شَو نا وخت شده.
آری ! ساعت یک و پانزده شب را نشان میداد.
زهراءبه دختران شب به خیر گفته وبا گام های کوچک وبی صدااز زینه های دالان پایان شده و در راهرو باریک وسنگفرشی که دالان را به برنده ودروازه ی دخولی خانه وصل میکرد به حرکت افتاد. آسمان صاف وهوا تاریک بود.صرف نور چراغیکه در دالان میسوخت فضای صحن حویلی را تا دیوار های احاطه روشن میکرد.
زهراء چشمان قشنگش را بالا کرده وبه طرف آسمان دید. او ستاره های زیادی را در دور دست ها مشاهده کرد. دربین ستاره ها او میچید« پروین» را که مادرش با او وقت سحری را در ماه رمضان عیار میساخت، شناخت. ستاره ها باهم ودر کنار هم شوخی کنان به زهراء چشمک می زدند. زهراء را هم لبخندی کودکانه و معصومانه ی بر لبانش نقش بسته بود. به عقیده ی زهراء ، هر ستاره در آسمان از یک موجود زنده در زمین نمایندگی میکرد.. بزرگی و درجه ی روشنی هر ستاره هم نمایندگی از بزرگی و روشنی انسانها میکرد. او فکر میکرد که ستاره ی پادشاهان کلان تر از ستاره های مردم عادی و ستاره علماء وروحانیون روشن تر از ستاره های مردم عوام است.
برای یک ثانیه زهراء به فکر آن افتاد که در بین این هزار ها هزار ستاره ، ستاره او کدام خواهد بود؟ که در همین اثنا توجه اورا ستاره ی به خود جلب کرد که تیر زد واز نظر ها غائب گردید.( شهاب ثاقب) چنانچه گوئیکه به زمین سقوط کرده باشد. این امر زهراء را بیشتر به فکر واندیشه واداشت و او فکر کرد که کدام بیچاره انسانی امشب خواهد مرد که ستاره اش ناگهان گل شد. اوناگهان سخت تکان خورد و حس رقت بر او غلبه حاصل کرده قطره های اشکی در چشمان قشنگش دور زده ومژگان دراز وسیاهش را تر کردند. زهراء برای یک لحظه ی خودرا در جای همین انسانی که ستاره اش سقوط کرده و باید بمیرد قرار داده و فکر کرد که جهانی را به این زیبائی ترک کردن و زیر خروار های گل وخاک خوابیدن چقدر دشوار است.
زهراء در تاریکی شب به اطرافش نگاه کرده دید که هنوز هم چراغ در دالان میسوخت ودختران آهسته آهسته مصروف صحبت بودند. نور خفیف چراغ ، نمای پیشروی خانه ی حاجی را که اکنون خانه ی خود اوهم حساب می شد روشن میساخت.
زهرابرای بار اول در شب ، متوجه نمای بیرونی خانه اش که با گج و چونه سفید شده بود گردید. در روشنی چراغ، هنگامیکه در اطراف تاریکی مطلق حکمفرما بود ، این نما در نظرش خیلی مقبول آمد. او با خود فکر کرد که هرگز خانه ی بدین قشنگی را ندیده است و راستی هم ندیده بود. اتاق های بزرگ وروشن ،کلکین های بزرگ وآفتاب رخ، تشناب، آشپزخانه ی کاملاً مستقل که یک ذره دود ازان داخل خانه نمیشد. برنده دراز ووسیع، دالان کلان، گلهای رنگارنگ و درختان سیب و تاک انگور در روی صحن حویلی، چاه آب، و.. تمام آنها برای زهراء کاملاً تازگی داشت. او از همه ی این چیزها به مرور زمان خوشش آمده میرفت ، صرف اگر حاجی .... او فکر کرد که حاجی هم اکنون برای اوتقریبًاحیثیت پدر را دارد.
در اثنائیکه زهراء میخواست از زینه های برنده بالا شود بار دگر متوجه کلکین های مهمانخانه که در طرف راست او قرار داشتند گردید او این کلکین ها را با دریچه های خانه پدری اش مقایسه کرد ، هم خنده وهم گریه اش گرفت.
چراغ هنوز هم در دالان میسوخت وتا دور ترین دیوار های احاطه ، فضای حویلی را نیمه جان روشنی میداد.
دختران حاجی هنوز هم نشسته بودند و خدا میداند که درآن ناوقت های شب به چه می اندیشیدند؟ و اکنون راجع به چه صحبت میکردند؟ اما فکر زهراء را روز ها بودکه آینده ی دختران حاجی بخود مصروف میداشت. اوگاه گاهی به این فکرها میافتاد که دختران حاجی هم یکروز نه یکروز خانه پدری شان را ترک خواهند کرد، و در دل ازین کار میترسید. میترسید که کاملاً تنها بماند. تنها با حاجی و این صحنه برایش وحشتناک بود. زهراء اکنون هم به همین فکرها بود. او در حالیکه نزدیک زینه ها ایستاد بود دالان خانه را که ازآن از شروع بهار الی آخر های خزان چون آشپزخانه استفاده میکردند، یکبار دگر از گوشه ی چشم چپ گذرانید. اوفکر کرد که در مراسم عروسی دختران دچار هیچگونه مشکلات نخواهند شد. تندر، دیگدان، وجای وسیع برای همه چیز . حتی دختران حاجی تا حالا هم ،در دالان می خوابیدند. با این فکر های دور ونزدیک زهرا چند لحظه ایرانزدیک زینه های برنده خانه ایستاده بود. زهرا برای یک لحظه بالای تمام ترسهایش تسلط پیدا کرده و فکر کرد که ممکن است او یکی از خوشبخت ترین دختر های جهان باشد ،که تا حال قسمت وتقدیر پایش را به خانه به این زیبائی آورده است.او از ته دل از خدا شکر گزاری کرده بحق پدر ومادرش دعای نیک نمود.
صدای خُر و پُف حاجی همچنان بشکل وقفه ی بگوش میرسید و فضای صحن حویلی را تا دوردستهای آن باهتزاز می آورد.
در فواصل کوتاهی که بین خُر و پُف ها بوجود می آمدند، آرامی مطلق حکمفرما میشد آرامی ایکه در رژفنای آن انسان میتوانست صدای قلب خودرا بشنود.
آری نا وقت های شب بود وتمام موجودات حیه بغیر ازجیرجیرک ها ومرغی که در دوردستها هوهو میکرد ، به خواب عمیق فرورفته بودند.
صرف زهراء ، ستارگان آسمان و هرسه دختر حاجی که به گمان اغلب مشغول گفتگوهای خیلی خصوصی و محرمانه بودند، هنوز بیدار بودند.
زهرا به آهستگی از زینه های برنده بالا رفته و با احتیاط وبی صدا دروازه دهلیز را باز کرد، چپلکهایش را کشیده ودر تاریکی، دستگیر دروازه اتاق را پیدا کرده وآنرا به طرف پایان به حرکت درآورد، صدای خفیفی از حرکت دستگیر به قلب شب پیچیده ودرگوش زهرا طنین افگند . صدای خروپف حاجی برای یک لحظه توقف کرده وبلافاصله دوباره در فضا آویخت. زهراء ازاین عمل که حاجی از خواب بیدار نشد خوش شد.او به آهستگی تمام ، مانند پشک، بالای قالین لغزیده وخودرا نزدیک چپرکتی که شوهرش خوابیده بود رسانید.
از چراغیکه هنوز هم در دالان می سوخت نور خفیفی از درز پرده ها ی پنجره داخل اتاق میشد و عکسهای امامان را که در مقابل پنجره به دیوار آویزان بودند ومدت ها بود که اکنون، پرده را از روی آنها برداشته بودند، روشن ودرفضای تاریک اتاق از هر چیز دگر مشخصتر ومتمایز تر میساخت. زهرا به طرف عکسها دیدو بادل ناخواهی تمام به فکر کشیدن لباسهایش شد، گوئی که او میترسید تا در مقابل ائمه اطهار که ایشان هم به طرف زهرا میدیدند بی حرمتی صورت نگیرد.
زهرا هنوز موفق به کشیدن یک تکه لباسش نشده بود که چراغیکه تا حال در دالان روشن بود ، خاموش شد وهمراه با آن تاریکی مطلقی در داخل اتاق خواب حکمفرماگردید.
زهرا از خاموش شدن چراغ بیرون که به عقیده او خیلی به موقع بود خوش شد وبه سرعت به کشیدن لباسهایش پرداخت. طوریکه فکر میشد ممکن بود زهرا از آن می ترسید که ناگهان چراغ دالان دوباره روشن گردد.
وقتیکه زهرا لباسهایش را کاملاً ازتنش بیرون درآورد ، خیلی محتاطانه داخل بستر خواب حاجی گردید، صرف صدای بسیار خفیفی از طناب های سیمی چپرکت ، مثلیکه به زهراء خوش آمدید گفته باشند به گوش رسید.
**********
حاجی قدم ، سالها قبل در یک حادثه ترافیکی ،یک مهره ی ستون فقراتش صدمه دیده وتحت تداوی قرار داشت.درزمانیکه هنوز زن دومی حاجی زنده بود، حاجی به صورت پنهانی اکثراً مهمان خوانده ونا خوانده دوکتوران میشد. او پول زیادی را بخاطر تداوی اش بمصرف میرسانید ولی نتیجه دلخواه ازان بدست نمی آورد. در ظاهر در وجود حاجی قدم کوچکترین علامه مریضی دیده نمیشد واکثرهمسن وسالان اوکه اغلباً مردم لاغری واز بعضی مریضیها مانند دردکمر ،دردپای،معده وامثال آنها رنج میبردند ، به صحتمندی ووضع ظاهری حاجی حسد میخوردند. با وجود همه ی اینها اگر خوب دقیق میشدیم میتوانستیم ببینیم که حاجی با وجود ظاهر آراسته وتمام پول وثروتش از زندگی اش ناراضی به نظر میرسید وتا اندازه زیاد رنج میبرد. تا حالا در بین مردم آوازه های وجود داشت که حاجی بعد از مرگ زن اولش (کریمه) که یک زن مقبول وبا خدا بوده و در اثنای وضع حمل وفات یافته بود، نتوانسته است که دوباره سر حال بیاید. ازان واقعه اکنون 25 سال بود که میگذشت.
زن دومی حاجی (سکینه) که مدت بیشتر از 20 سال را با او زیست، و دو دختر خوب و نسبتاً مقبول را در سالهای اول بعد از عروسی اش، به حاجی هدیه کرد هم در ابتداء یک زن خوب بود. اما بعد ها به علتی که هیچکس تا حال آنرا نمیدانست بعضاً باعث درد سر های کوچکی برای حاجی میشد. در سالهای آخر زندگی اش ، حتی کسی از همسایگان حاجی شنیده بود که در جریان یک گفتگوی خصوصی که بعداً به یک جنجال بین خانگی تبدیل شده بود،زن حاجی با صدای آمیخته با گریه بحاجی چیزهای گفته و حاجی هم بالمقابل اورا به طلاق تهدید کرده بود. دربین تمام مردم تنها دختران حاجی که یک سلسله سخنان کنایه آمیز را از مادرشان نسبت به پدر شان شنیده بودند ، میتوانستند در مورد مریضی حاجی بعضی حدس های بزنند. مدت بیشتر ازیکسال زندگی کردن زهرا بعنوان همسر حاجی و نداشتن هنوز هم طفل و اولادی ، حدسیات ازخود وبیگانه را نسبت به حاجی و مریضی اش به یقین تبدیل میکرد.
اما زهراء! زهراء یک دختر خاصی بود. او بیشتر به یک گُدی زنده شباهت داشت با او هر قدر که میخواستی ، میتوانستی بازی کنی، بدون آنکه او در عوض از تو چیزی را طلب داشته باشد. بهمین خاطر هم زهراء در مقابل مریضی حاجی کاملاً بی تفاوت بود و کوچکترین عکس العملی رااز خود نشان نمیداد واینعمل زهراء که بیشتر ازصداقت ،سادگی وبالاخره خوردسنی اش نمایندگی میکرد، حاجی را دگر هم در مورد او بیشتر اشتباهی وبد گمان میساخت.
حاجی درفکر وخیالاتش تصورات ناقص وعقده مندانه نسبت بزنش میکرده و در دل ازوارد کردن هیچگونه اتهام نسبت به او خود داری نمیکرد.
**********
آنشب هم همین گُدی زنده، قسمیکه بخواب شیرین حاجی مزاحمت نکرده باشد، مانندیک قطره شبنمی که از برگ گلی به زمین بغلطد، به آهستگی خودرا به بسترحاجی ودر کنار حاجی غلطاند.
اما حاجی که ساعت ها قبل خوابیده و تاحال تقریباً خوابشرا پوره نموده بود، با حرکت اندک چپرکت بیدار شد. او فوراً ساعت جیبی شب بین دارش را که از طرف شب همیشه در زیر بالشتش میگذاشت، از زیر بالشت بیرون کشیده با چشمان خواب آلودش به آن نگاه کرد.عقربه های ساعت یک وبیست وپنج شب را نشان داده و بدون عجله به حرکت شان ادامه میدادند. برای لحظه ء کوتاهی صدای منظم تیک وتاک ساعت در فضا پیچید وحواس زهراء را به خود معطوف ساخت، که نا گاه صدای وحشتناک حاجی : « کججا بود دی تا حاللا؟ .»همه چیزهارا در خود بلعیده وآب را در تن مرمرین زهراءخشک ساخت.
لحظه ء بعد ستاره ها دوباره درچشمان زهراء پدیدارگشتند،ستاره هابزرگ،بزرگتر وبزرگتر شده و به سرعت طرف زهراء می آمدند گوئی که هر کدام عجله داشت تا به زهراء بگوید که :
ـ عزیزم من ستارهء تو هستم!.
برای لحظه ی دگری باران ستاره ها شروع به باریدن کرد وتمام ستاره های آسمان خرد، کلان ، روشن وروشنتر، همه در مقابل چشمان زهراءاز سر تا به پای او ریختند. زهراء خودرا در میان این ستاره شارها شناور دید. اودید که این ستاره ها بعد از تماس با او، چگونه فانتان وار تا آسمانها عروج میکردند. لحظه ی بعد زهراء دیدکه چگونه ستاره ها بالای سرش به رقص آمده ومانند دختران وپسران کوچک دست بدست هم داده وحلقه های را تشکیل میدادند.حلقه های متحرک ورنگارنگ به رنگهای آبی، بنفش ،زرد، سرخ و سبز که گاهی ازراست به چب وگاهی از چب به راست می چرخیدند و می رقصیدند.این رقص ها برای زهراء چقدر آشنا بود و عیناً به رقصهای که زهراء در زمان کودکی اش با همسالانش اجراء میکرد و ترانه ی «قو قو برگ چنار را..» را می خواندند مشابهت داشت.
در یک ثانیه تمام صحنه های دوران کودکی زود گذرش که هنوز هم او از محوطه ی آن دور نرفته بود در مقابل چشمانش ظاهر شد وبه سرعت برق در گذشت.
ناگهان ستاره ی بزرگی به بزرگی آفتاب ، به بزرگی مهتاب شب چهارده که زهراء نهایت دوستش داشت، به زهراء نزدیک شده واز وی دعوت کرد تا زهراء دستان کوچکش را به دستان او داده و تا آسمانها با او به پرواز آید. زهراء هم باعفت و معصومیت دخترانه اش، این دعوت رقص و عروج را لبیک گفته، با لبخند خفیفی بر لب، تا اوج آسمان ها با او به پروازدرآمد....
وباین ترتیب طومار زندگی یک دختر جوانیکه هنوز یک گل از هزارگلش نشگفته بود ناگهان وبرای همیشه با دستان خشن مردی درهم پیچید.
فردا صبح وقت پدر و مادر زهراء با قاصیدیکه شب هنگام به خاطر اطلاع دادن شان رفته بود، به خانه ی حاجی حاضر بود ند و به نازنین دختر شان که فقط سن هجده سالگی را تکمیل کرده و چون غنچه گلی در نو بهار عمرش پر پر شده بود مینگریستند.
بعد از ریختن قطره های اشک حسرت وندامت ، هردو ،پدر ومادر، در پای کاغذیکه چیزی نوشته شده بود شصت کردند و بدینترتیب اجازه دادند تا جنازه ی زهراء نازنین، یگانه دختر ناز دانه ی شان را وهمراه با آن تمام آرزوهای یک دختر جوان را تا ابد به گور بسپارند.
لعنت به فقر!
لعنت به پول!
فردای آنروز مهمان خانه ی حاجی پر از مردم بود. ملا آیه های از کلام الله شریف را قرائت کرده و بالای آیهء « واذا اصابتهم مصیبه قالو انا لله و انا الیه راجعون.» بیشتر پاه فشاری میکرد.
مردم محله کوشش میکردند تا یکی از دگر سبقت گرفته وبه حاجی تسلیت بگویند.
در ضمن تسلیت، مردم از خدای پاک برای حاجی، سلامتی سر او و باز ماندگانش را تقاضا میکردند. حاجی هم «با وجدان پاک» با کلمات ، هرچه رضای خدا باشد و امثال شان به مردم جواب میگفت.
فاتحه زنانه را در خانه ی حاجی رمضان برادر حاجی گرفته بودند و صدای گریه ی زنها تا سه روز دگر بعد از مرگ زهراء تا دور دست ها شنیده میشد.
پایان بخش اول.
م. زردادی