زهراء

                                    (بخش دوم)

   مرگ حاجی:

                                    

  مراسم فاتحه داری زهراء سه روز دوام کرد.

             

در روز چهارم حاجی قدم مانند همیشه بایسکل کهنه اش را گرفته و به طرف بازار بحرکت افتاد.در امتداد راه بدون آنکه خودش خواسته باشد از یکسو بسوی دگر راه با تایر های بایسکلش زیگزاگ هائی رسم کرده وجغله سنگهایی را که در روز های قبل بج میکرد زیر تایر مینمود. فکر میشد که او برعلاوه ی راه در فکرچیزهای دگری نیز بود و یا بهتر بگوئیم او بیشتر در فکر چیزهای دگر بود تا در فکر راه.

 روزهای خزان بهمین منوال وبسرعت میگذشتند و همراه با آن آوازه های هم بهمان سرعت از دور ونزدیک بگوش میرسیدند که گویا علت مرگ زن حاجی سکته ی  قلبی نبوده است. این آوازه ها که از در ودیوار بگوش های حاجی هم میرسید اورا بیشتر رنج میداد. حتی مردم به اشتباه افتاده بودند که زن دومی حاجی که سه سال قبل  بصورت ناگهانی وفات یافته و کسی علت مرگ اورا ندانست هم ممکنست که به مرگ خدائی خود نمرده باشد.

 تمام این آوازه ها که بسرعت دربین مردم پخش میشدند و انعکاسات آن مانند انعکاس صدا در مغاره های کوه دوباره به گوش حاجی میرسید، حاجی را در وضعیت خراب و نا مطمئنی  در بین مردم قرار میداد . اعتبار و حیثییت، آبرو وعزت او همه وهمه در معرض خطر وبربادی قرار داشت. دستانیکه سنگ حجرالاسود را لمس کرده بودند بطور غیر مستقیم ولی کاملاً محسوس به قتل انسانها متهم میشدند.

 حاجی تمام روزهای هفته  را در داخل دکان میگذرانید  بدون آنکه  راجع به نرخ ونوا، قمتی وقحطی پولداری وبی پولی مردم، حاصلات زمین و اجرای حواله ها  از کشور های ایران ،پاکستان وسایر کشورهای خارجی که در فصل خزان بیشتر عمومیت دارند، باهمسایه ها گفتگو نماید . همسایه هاهم بنوبه ی خود کوشش میکردند که مزاحم حاجی نشوند و اکثراً دودو و سه سه بین خود به گفتگو هاییکه حاجی سخنان ایشان را نمی شنید می پرداختند. این امر که چرا همسایه ها آهسته صحبت کرده و مانند همیشه در حضور او به شوخی و مزاح نمی پرداختند ، حاجی را نسبت به ایشان در مورد خودش بیشتر بد گمان می ساخت.

حاجی فکر میکرد که تمام دنیا راجع به او سخن میگوید و اعمال اورا تقبیح میکند و به این علت ، او هم کوشش میکرد از مردم فاصله بگیرد تا سخنان مرموز ایشان را نشنیده و نگاهای نفرت انگیز ایشان را نبیند. این عمل حاجی بیشتر بر حدسیات مردم جامه ی یقین میپوشانید و مردم را هم بالمقابل از حاجی دورتر میساخت.

  در ساعات فراغت هم حاجی همیشه درخانه بسر میبرد بدون آنکه مهمانی داشته باشد و یا بمهمانی کسی برود ، کوشش میکرد تا خودرا بیشتر در داخل خانه وحویلی مصروف سازد  گاه یکجا وگاهی هم جای دگر را بیل میزد  گاهی چیزیرا میکاشت وگاهی هم چیزیرا از ریشه میکشید .او کمتر به جنبه ی عملی اینکار فکر میکرد بلکه با این کار هایش بیشتر میخواست خودرا مصروف نگهداشته تاآنکه به گذشته ها وآینده هایش فکر نکند. روزی در اثنای کشیدن  یک بته گل مرسل ازریشه که ، حاجی در داخل حویلی اش از آنها زیاد داشت ، خاری به دستش خلیده و قطره خونی از کلک شهادتش تراوش کرد، حاجی مدت ها به این قطره ی خون میدید  بدون آنکه تصمیم بگیرد اورا بشوید یا پاک نماید. معلوم نیست که حاجی در طول این مدت راجع به چه می اندیشید که ناگاه صدای دخترش  محبوبه اورا بخود آورد که پرسید:

ـ " پدر چه شده ات؟"

ـ هیچ ، هیچ بچیم."

حاجی عجولانه جواب داده ودستمالش را از جیبش کشیده و آن قطره ی خون را که  خشک شده بود وتقریباً پاک نمیشد به شدت به پاک کردن شروع کرد. اعمال مشابه که حاجی را  دقیقه ها مات ومبهوت سر جایش خشک میساخت بیشتر وبیشتر بملاحظه میرسید . این عمل ، دختران حاجی را به تشویش بیشتر وا میداشت و مجبور به مواظبت و غمخواری بیشتر نسبت به پدر شان میساخت. پدر هم بعد از مرگ زهرا مهربان تر شده بود  و با دخترانش باعطوفت بیشتر ازسابق رفتار میکرد..

  هنوزیکسال از مرگ زهرا نگذشته بود که حاجی درتمام روز یکنفر مشتری نداشت و ساعت ها را در حالت نیمه بیداری ونیمه خواب که  خوابهایش اکثراً با صحنه های وحشتناک همراه بود بسر میبرد.

 اواخر خزان بود روزهاهنوز هم کوتاتر وسردتر وشب ها درازتر ودرازترشده میرفتند. حاجی هم با کوتا شدن روزها نا وقت تر بدکان میرفت و وقت تر بخانه بر میگشت.

  رفتن بدکان و برگشتن بخانه جزء عادت حاجی شده بود او بدون آنکه به نفع و ضرر اینکار بیاندیشد  مانند ماشینی که پروگرام شده باشد صبح وقت ازخواب بر میخاست  نمازش را که بیشتر بمحکمه ی وجدان مشابهت داشت بر پاه میداشت ، گاهی چای صبح را خورده وگاهی هم ناخورده روانه ی دکانی که اکنون از در ودیوار آن بوی ذلت و حقارت بمشام می رسید ، میگردید . او تمام روز را در داخل دکان که بیشر به غمخانه مشابهت داشت میگذرانید. درخانه هم اتاق خواب حاجی که همزمان اتاق نشیمن او بود سر و وضع سابق را نداشت دختران کمتر درآنجا گشت وگذار میکردندوبدون ضرورت به آنجاه پاه نمیگذاشتند. بعد از مرگ زهرا عکسهای امامان را نیز ازآنجا به اتاق دیگر برده بودند .از در ودیوار خانه ودکان برای حاجی غم وحقارت میبارید.

  دراثنای رفت و برگشت بخانه و دکان ، آنعده از مردان وزنان محل که قبلاً از فاصله های دور پیشدستی کرده تا اول به حاجی سلام بدهند اکنون در هنگام رو برو شدن با حاجی خاموش میماندند وبعضی ها هم به بهانه های مختلف رویشان را به سمت دگر بر میگردانیدند .این عمل نیز مانند صدها عمل دگر که در ماه های آخر برای حاجی نو بود  ،اورا رنج فراوان میداد.

روز ها بهمین منوال یکی از پی دگری میگذشتند و حاجی را که مدت زمانی از تنو مندترین افراد محل بشمار میرفت همچون توته های یخ در اوایل بهار آب  میساخت.

آری اکنون اوایل بهار بود ، زمستان آهسته آهسته برای بهار جای خالی میکرد ، برف هاهم در زیرشعاع آفتاب ماه حوت بیشترشوق دیدار ماهیهارا کرده وشتابزده بسمت وسوی دریاها آبگونه بحرکت درآمده بودند.هر روز وهرساعت به سیاهی دامنه های آفتاب رخ کوه ها و تپه ها افزوده گردیده وطبیعت بیشتر برنگ گوره خرها درمیآمد.

دریکی ازهمچون روزهای آخیر حوت که عنقریب طبیعت باردیگر میخواست تعادل نور وتاریکی را برقرار ساخته وبرتفوق زندگی برمرگ مهرتأیید بگذارد ، حاجی خلاف معمول خیلی وقتتر از همیشه از دکان بخانه برگشت. دست وپایش میلرزیدند ،ازرنگ و رخسارش آتش میبارید . دختران که پدر را باین حالت دیدند باوارخطایی تمام دویدند و تقریباٌ همزمان پرسیدند:

 ـ  آته توره چه کده ؟؟

 ـ "اله زودشین مره پت کنیین ! لیاف کمبل سرمه پرتین، میسوزوم ، جانم ره یخ موبره ".

 حاجی درعین زمانیکه این کلمات را به مشکل از لای دندانهایش ببیرون تیله میداد بایسکلش را درکنار درختی رها کرده و بسمت اتاقش پیش میرفت. دقیقه ی بعد حاجی بالای همان چپرکت نامدارش که زمانی با زهرا با...میخوابید، افتاده بود و دختران از چهارسمت اورا با کمپل و لحاف اضافی میپوشانیدند.    

حاجی تب جانکاه داشت و درآتش این تب میسوخت ،او کوشش میکرد کلماتی را بزبان بیاورد وچیزهاییرا بگوید اما کلمات بیربط و بیمفهوم اداء میگردیدند و شکل هذیان رابخود میگرفتند. آری! او دقیقاٌ هذیان میگفت .

دختران با وارخطایی تمام ، تمام الماری هارا زیر وزبر کرده و تمام تابلیت هاییرا که پیدا کردند یک یک دانه به پدرشان دادند.از درشتک وگنگو ، گرفته تا تیرکک وآپسکک باو نوشاندند، سپند و بدره دود کردند اما..اما حاجی هنوز هم میسوخت و هنوز هم هذیان میگفت.

بعد ازمرگ زهرا مناسبات حاجی با برادرش حاجی رمضان هم خراب شده بود ، درعید ها وبراتها به

خانه های یکدیگر نمی رفتند و باهم حرف نمیزدند، دختران حاجی قدم و پسران حاجی رمضان هم از ترس پدران وشرم وننگ زمانه در حضور مردم ازمباشرت اباء میورزیدند. دریکی ازروزهاییکه حاجی خسته وذله ازدکان بخانه برگشته بود وطی صحبتی که سخن از برادرش حاجی رمضان بمیان آمده بود ، حاجی اورا فحش ودشنام داده سودخور وحرام خورگفته و بدختران توصیه کرده بود که حتی بمرده اش نروند و بمرده ی خود خبرش نکنند. دختران هم سخنان حاجی را مستقیم وخطی فهمیده وبخواطرگرفته بودند. اکنون که حاجی شدیداٌ مریض وضرورت بکمک و تداوی داشت ، دختران مطیعانه  وصایای پدررا رعایت کرده و خودمستقلانه به مواظبت و تداوی او پرداختند.

لحظه های چندی بعد حاجی نسبتاٌ آرام گرفت وبجز صدای گیمری چیزی دیگری ازو شنیده نمیشد. دختران هم این امر راتاثیر دوا و سپنددانسته به فال نیک گرفته و بعد ازمرور زمان نسبتاٌ کوتاه اتاق پدر را ترک کردند. ایشان باهم بموافقه رسیدند که بعد از هریک ساعت و نیم ساعت احوال پدررا بگیرند.

ساعت حوالی ده شب را نشان میداد که برای آخرین بار دختران باتفاق هم بآهستگی تمام بهمان آهستگیی که شبی زهرا دستگیر دروازه را گرفته وپشک وار داخل اتاق شده بود ، دروازه را باز کرده وداخل اتاق شدند. حاجی هنوز هم در خواب بود ویکنواخت گیمری میکرد.

 ازنکه وضع حاجی خراب تر نشده بود نوید خوب و این امیدواری را دردل دختران زنده میساخت که ممکن است تا صبا ، صحت حاجی خوب گردد.

 دختران بهمان آهسته گیی که داخل اتاق شده بودند برامدند و مدت زمانی را در بالای بستره های خوابشان هریک بطرزی ابراز تشویش و نگرانی کردند. آنها در فکر وخیالات شان خودرا مطلقاٌ یتیم وتنها دیدند وبفکرمادرها  وبفکر زهرا افتادند واشکهای تصور یتیمی درچشمان شان حلقه زدند.

آری! دختران حق داشتند ابراز تشویش نمایند ، یگانه نان آور خانه ،پشت وپناه ، اکنون دربستر مریضی با مرگ وزندگی در جدال بوده دست وپنجه نرم میکرد. او با وجود تمام خرابی هایش برای دختران پدر بود بام بود ، در بود.

 با همین فکرها و تشویش ها دختران را آهسته آهسته خواب برده وشب ، پرده ی خوابهای عجیب وغریبی رادر رخ ایشان بنمایش گذاشت .

پاسی از شب نگذشته بود که حاجی ازخواب بیدار گردید اوهنوز هم بیش ازپیش در آتش تب میسوخت ولب ودهانش خشکی میکردند. او به آب ضرورت داشت.به آبیکه ازعطش تشنگی  و به آبیکه از بی آبی وبی آبرویی نجاتش دهد. هرقدر کوشش کرد حرفی بگوید وصدایی را دربیاورد ، نتوانست ، میخواست محبوبه گفته صدا نماید ، برزبانش که ازخشکی بکامش چسپیده بود نام زهرا می آمد.

چشمانش را که ازشدت تب بمشکل باز میشد گشود ودر روشنی چراغیکه بانور خفیفی در اتاق  روشن بود،  تمام آشیا وهرچیز را به شکل موجودات عجیبی دید.

 همه ی آشیا پشمالو بودند ، شاخ داشتند دمب داشتند، چشمان شان چون آتش سرخ و ازدهانشان شعله های آتش زبانه میکشیدند ، ازیکجا بجای دیگر خیز میزدند ،بین خود بلسان عجیب وغریبی با صدای گوشخراش چریق و چوروق کرده سخن میگفتند ، گاهی دورمیرفتند وگاهی هم نزدیک ونزدیکتر می آمدند بحدی که حاجی دستانشان را درگلوی خود احساس میکرد، آنها باصداهایکه همچون سوزن بپرده های گوش خله میزد، بحاجی میگفتند : تا حاللا کججا بودی ؟؟ آب را دیگرهم درجان حاجی خشکتر میساختند.

 حاجی ناخود آگاه  چشمانش را میبست تا بفکر خودش از شراین موجودات عجیب در امان باشد اما آنجا دنیای دیگرو خواطرات غریب دیگری بود خواطراتی که اورا تامغز استخوان خورد وخمیر میکرد.

فکر میشد که سلول های دماغ حاجی ، همان نیورون هایکه سالهای سال تنبل وبیکاره خوابیده بودند، اکنون از هروقت دیگر فعال تر شده باشند . او  بیاد کودکی اش افتاد تنبلی وبازگوشیهایش را که بعقیده ی اومانع گردید تاازاویک شیخ وملای زبردست ساخته شود ، بیادآورد. بعد هم عسکری اش را که چندان افتخار وقصه ی برای گفتن نداشت . دوسال مکمل نفر خدمتی وخانه پاکی بدون آنکه نظری چپی طرف زن صاحب منصب انداخته باشد. چقدر زن مقبول بود چه جوانی...حاجی باخود فکر کرد.

بعداٌ هم ، دکان داری چقدر کسب خوب ..خراب... چقدر بایدقسم بخوری ، چقدر باید دزدی کنی پنج روپه از سرای چای فروشی هنوز قرضدارم .اوفراموش کرد ومه..ومه تاحال بیادم است. از کاکافیضو چقدر قرضدارم  11..افغانی و مترم دوسانتی کم وسنگهایم هم دو مثقال و پنج مثقال کم و برعلاوه سر ترازویم همیشه خشکی میکرد. ازهمین پولها به حج رفتم خانه جور کردم و درهمین خانه نماز خواندم ، عبادت کردم ..کدام نماز؟ کدام عبادت؟ آدم کشتم آدم..زهرا را که تا ناوقت شب بادختران در دالان شیشته بودند وقصه میکردند. فکرغلط کردم که بابچهء ..فکرغلط کردم مه نامرد ... وبادستانم خفه کردم.

وسکینه هم دوای پودرپاشی درختان را که بخانه آورده بودم وبکسی چیزی نگفته بودم فکر دوغ کرده نوشید ومسموم شد استفراق کرده استفراق کرده تا مه ازدکان آمدم جانداده بود .دردلم خوش بودم که ازغمش بیغم شدم.وخون ازوهم...

ازترس ووحشت همین افکار وخواطرات بود که حاجی دوباره چشمانش را باز کرد. اواینبار خودرا درمیان سیلی انبوهی ازحیوانات دید که دراطراف کعبه مصروف گشت وگذار بودند درمیان این جمعیت انبوه صرف انگشت شمارانسانهایی دیده میشدند که باصدای الهم لبیک گویان مصروف طواف بودند.

حاجی هرقدر کوشش کرد تا خودرا درقطار انسانها برساند ، برایش میسر نشد . متوجه شد که اوهم ماننداکثریت مطلق آن جمعیت حیوان گردیده است.

  حاجی جهت رفع تشویش آنکه ممکن است واقعاٌ هم حیوان شده باشد کوشش کرد ازجایش برخیزد و به آیینه نگاه نماید،پاهایش راجمع کرده وبدستانش فشار آورد تا وزن تنش را بالای دست ها بیاندازد ، اما دست ها از شدت درد وتب سستی میکردند وقادر به کمک نبودند. حاجی درست مانند حیوان با دودست ودوپاه خمیده درحالت نیمه افتاده ونیمه ایستاده بالای چپرکت قرار گرفته بود.

 نور خفیف چراغ درچشمان حاجی آهسته آهسته  جایش را بدیگر انوار ویا بهتر بگویی به بینوری وتاریکی تخلیه میکرد. تاریکی مطلق . اوگاهی خودرا دردرون تونل تاریک و بیسرو پاهی درسیر وسرگردانی میدید وگاهی هم درحالت سقوط در چاهیکه هیچ ته وآخر نداشت. سقوط لایتناهی .      حاجی میخواست چیغ بزند ، میخواست فریاد بکشد اما صدایش درگلو خفه گردیده بود.

 ساعت ها بهمین منوال سپری گردید ساعتهاییکه هرثانیه اش برابر باسال ، برابر باقرن بود اکنون او تمام پولهایش را که ازطریق حرام دست وپاه نموده بود واضحاٌ میدید که چگونه چون آتش پرکله ها رقص کنان بطرفش میآمدند و دربدنش میچسپیدند . اوپل صراط را که باریکتر ازمو مینمود و دریای آتش را که درزیر پل درجریان بود دید..او دانست که زندگی ازنوشروع میگردد ، زندگی دایمی وهمیشگی واینبارهمین آتشستان است که به کشور وخانه ی ابدی او تبدیل گردیده است.

 بلی ! حاجی اکنون فهمیده بود که آنچه تا حال در دنیا گذشته است همه اش چون خواب زود گذر بوده است. او مجال توبه وپشیمانی را نداشت او خیلی دیر تر ازآنچه لازم است به  اشتباهات خود پی برده بود . اشتباهاتی که بهیچ قانون اصلاح پذیر نبود و عدالت خدا هم  بهیچوجه ایجاب بخشیدن  آنرا نمیکرد.

  اودرست بساعت های دو شب مرده بود.

  صبح وقت دختر کلان حاجی ازخواب بیدارشده و سرراست بطرف اتاق حاجی رفت.چراغ ، آخرین قطرات تیلش را یکجا با نوک فتیله سوختانده بود، در اتاق تاریکی و خاموشی مطلق  همراه با بوی تکه ی سوخته حکمفرما بود . لیلا ازین خاموشی  وحشت زده شده برای یک لحظه دست وپایش را گم کرد. هوای اتاق بی اندازه سنگین بنظر میرسید باندازه ی که او داشت خفه میشد. لیلا بمشکل از اتاق خارج شده ودوباره باتاق خواب دختران دوید،  آمنه ومحبوبه را ازخواب بیدار کرده چراغ تیلی دیگررا روشن و باتفاق هم باتاق پدر آمدند ، بآهستگی بچپرکت حاجی نزدیک شدند واز دیدن پدر بوحشت افتادند ، چیغ زدند واز اتاق خارج گردیده نا خودآگاه بطرف خانه کاکایش دویدند. حاجی رمضان که حتی ازمریضی برادرش خبر نداشت  بوار خطائی از دختران پرسید:

ـ  خیریت است چه شده؟

  دختران تقریبا همزمان وبیک صدا گفتند:

 "ـ آتیم وگلوهایشان را گریه گرفت.

 حاجی رمضان بسرعت طرف خانه ی برادر دوید و سر راست باتاق برادرش رفت و ازدیدن صحنه آب در تنش خشک شد.

 حاجی قدم در ست مانند حیوانات جان داده بود   دستها وپاهایش کجک شده بودند وراست نمیشدند ، او با چشمان باز وحشت زده ودهان باز بیشتر از معمول که زبانش از یک کنج دهن به بیرون افتاده بود  به پهلو غلطیده وسخت وزمخت شده بود . کوشش های حاجی رمضان برای راست کردن دستها و پاهای او بیفایده بود. ناچار تخته چوبی را آوردند وبعد از مراسم تغسیل وتکفین که بصورت خصوصی و توسط خود حاجی رمضان صورت گرفت ،دستها وپاهای حاجی را بآن بستند و حاجی را که زمانی از با رسوخ ترین افراد قریه بود در یک مراسم مختصر تشییع جنازه در یک  گوشه ی از قبرستان بدون لحد ، مانند حیوانات گور کردند.  

  مراسم فاتحه ی حاجی عیناً مانند مراسم تشییع جنازه ی او مختصر بود و در روز دوم و سوم فاتحه کمتر کسی مانده بودند که به حاجی رمضان تسلیت بگویند و در حقیقت هم این مراسم بیشتر از شرم زمانه و رسم ورواج محل بود تا مراسم تعزیت داری که بعد ازوفات نزدیکان و اقارب برپاه میگردند.

  بعد از سپری شدن شب چهل حاجی، که همگی با بیصبری منتظر آن بودند حاجی رمضان طی مراسم باشکوهی  محبوبه دختر کوچک برادرش را به پسرش علی نامزد کرد.

  بعد از گذشت مدت کمی دگری ، آمنه را،به پسرجوان مامایش که تا اکنون چندین سال بود در کشور های همسایه کار میکرد و در همین اواخر عازم وطن شده بود، شیرینی خوری کردند.

  واما لیلا

  لیلا که صرف 25سال دارد تاهنوز منتظر نیمهء دومش میباشد. آیا25 سال مگر برای دختران چه است؟ عین بلوغ وجوانی.عین عقل ،کمال وفراست، عین زیبائی. عین پختگی وشیرینی.

                                                             با احترام.

                                                          31/10/2002

                                                            م.زردادی

یادداشت:

استخوان بندی این داستان حقیقی ونام اشخاص و افراد درآن عمداٌ تغییر داده شده است

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد