روح الله کاظمی
در این مختصر سخن از پیوند انتظار و متافیزیک نیست؛ زیرا نه انتظار با متافیزیک گره خورده است و نه متافیزیک چنین پینه ای را بر می تابد. بلکه سخن بر سر مغایرت و دوری آندو از هم است. اینکه متافیزیک و انتظار نمیتواند همسر شود و در زیر یک سقف زندگی کند باید چیزی در ذات آندو نهفته باشد تا این جدای را ضمان شود. پس متافیزیک و انتظار چیست؟ هایدگر در باره ای متافیزیک می نویسد: «متافیزیک» عبارت از «فضای تاریخی» است که از آنجا به سوی تقدیری سوق می یابد، عالم فرا حسی، اصول عقلی، پیشرفت، سعادت اکثر مردم، فرهنگ و تمدن به زائل ساختن و قربانی کردن نیروی ایجاد خود می پردازد[1]. اینکه هر امر ماورای حسی ذات شان را باطل و مضمحل می سازد هایدگر تبدل ماهیت می نامد. مراد نیچه که می گفت : خدا مرده است، نیز بنا بر تفسیر هایدگر مرگ هر امر ماورای حسی است. مرگ امور ماورای حسی چیزی را در تقدیر بشر به ما گوشزد می نماید. و آن اینکه بشر قائم به ذات است . بشر امر قدسی را نفی نموده تا خود را بنا نهد. بشر خود بنیاد است و به هیچ چیزی غیر از خود تکیه ننمود ه است. نه تنها خود، بنیاد خود است بلکه بنیاد و سرچشمه ای هر چیزی خارج از خود نیز هست. پس جهان خارج در حقیقت برون داده های انسان و متقوّم به انسان است. یعنی محیی و ممیت عالم تنها انسان است و هر امر زمینی و قدسی معنای خود را از انسان اخذ می کند. خودبنیادی منطق عهد جدید است. قدم زدن و حیات در بیرون از حیطه ای این منطق نا معقول و بی پایه و عقیم است و محکوم به مرگ. چنین است که مرگ هر امر مستقل و خارج از انسان در مرگ خدا و در کلام نیچه نمادینه شده است. هم معنا و هم هستی از این موجود خودبنیاد منشا می شود.
کوگیتوی دکارت یا همان: می اندیشم پس هستم، معنا داشت؛ چونکه واضح و متمایز بود. دکارت با این ملاک به یقین دست یافت و از ورطه ای شک نجات پیدا کرد. دکارت با همین ملاک وضوح و تمایز که از نفس انسان برخاسته بود، عالم را نیز بنا کرد و به آن معنا بخشید. این منطق و یا سوبژکتیویته با هگل به اوج خود نائل شد. هگل هیچ کاری نمی کند جز اینکه خود شناسی روح و عقل را روایت کند. سوژه یک چیز و همه چیز است. اگر سوژه مطلق و یا روح جهان را بیرون از خود می پندارد و خود را جدا از آن، بدان جهت است که هنوز در یک برهه ای از خود شناسی قدم می زند، و وقتی به آگاهی مطلق می رسد پی می برد که خودش بوده که صدر ذیل تاریخ را پوشانده است. پس هگل در حقیقت پای عقل را به تاریخ نمی کشاند؛ بلکه پیشاپیش عقل حضور دارد و او این حضور گسترده ای عقل را به خوانش گرفته و به زبان می آورد. بنابر این سوژه جمعیت هر امر موجود و معقول است. بدین جهت است که متافیزیک نظام ساز است و سعی می کند همه چیز را در خود جای دهد.
این نیز خود بدان سبب است که متافیزیک بر بنیاد سوبژکتیویته استوار است و سوژه ای خودبنیاد سرشت تمامیت خواه خود را این چنین به ظهور می رساند. پس تمسک و چشم دوختن به بیرون از جهان سوژه ای نابخردانه و سفاهت است. بیرون از جهان سوژه ای آدمی گیج می شود و مات ومبهوت. سوژه تنها در جهان خود می تواند به راحتی نفس کشد. ورای آن قربانگاه اوست. از این رو متافیزیک تعالی را بر نمی تابد و به هیچ امر متعالی و خارج از خود چنگ نمی زند و به انتظار نمی نشیند. او خود متعالی است و تعالی هر موجود و غایت هر تلاش و کوشش را خود میداند. این سرشت خودبنیادانه اما همچون تاج خار گونه ای مسیح، اکنون مایه ای ابتلاء و استهزا و تباهی و تاریک نیز گشته است. هر چه زمان می گذرد دایره تنگتر و تاریکتر و دهشت انگیز تر می شود و انسان به فراسوی نا معلوم چشم می دوزد. هر دم که فردا دیروز می شود، وجدید محبوب به کهنه ای مبغوض مبدّل می گردد و هر چه مِهر امید، کینه ای یأس تحویل می دهد و هر مددی، زیانبار و بی رحم از کار در می آید، باز هم بیشتر آدمی انتظار یک رخداد را می کشد و بیشتر ناتوانی و مهجوریت خویش را بر زبان می آورد.
زمان باردار است و بی تب و تاب به پیش می خزد؛ اما اینکه چه هدیه ای در دستان خود پنهان دارد و در کدام نا بهنگام این بار را بر زمین می نهد، معلوم نیست. انتظار همین است، یعنی به انتظار نشستن یک واقعه و رخدادی کاملا از جنس دیگر اما در عین حال نامعلوم و مستور و رازآلود. شاید همین وجه محجوبیت و پوشیدگی آن بیشتر سبب شده است که آدمی را به سمت خود کشاند؛ چرا که هر آنچه در فهم آدمی گنجیده، تجربه شده و به مغاک حافظه ای او سپرده شده است. انسان اکنون منتظر چیزیست که نمی داند چیست؟ و کجا و چگونه رخ خواهد داد؟ او حتی به چنین واقعه ای یقین ندارد بلکه تردید دارد؛ اما سخت به این تردید وابسته است. اینکه این رخداد را ظهور ابرانسان بدانیم و یا ظهور مسیح و یا مهدی یا ماشیح و یا بازگشت دموز، ازیریس، آدونیس، سوشیانت، میترا ورامایانا، فرقی نمی کند. مهم اینست که او میخواهد از خودبیگانگی و جهان مه آلود و تیره و تار متافیزیکی رها شود. دیگر طبیعت و جهان او چنان نباشد که انسان در دهان آن کلمه بگذارد و با اراده ای انسان سخن بگوید و یا ساکت شود؛ بلکه از این مونولوگ نفس گیر و بد فرجام برون جهد و تنها خود را قطب عالم نشمرد. زان پس انسان خود را جزء از عالم و در_عالم می بیند.
چنین است که انتظار در نقطه مقابل متافیزیک می ایستد. در متافیزیک تعالی تضعیف نمی شود بلکه می میرد و به خاک سپرده می شود. انتظار اما در تعالی معنا و رمق می گیرد. متافیزیک هر چیز را آرام و بی صدا به نفع خود مصادره می کند. حتی از بطن دین نیز اومانیته بیرون می کشد تا انسان این زمامدار عهد جدید را هر چه بیشتر قدرت و جسارت بخشد. انتظار اما انسان را موجود کوچک می بیند و ستایشگر و همواره نیازمند یک امداد غیبی؛ و بلکه قدرت و ارج او را در همین فقر و نسبت قرار داده است. در متافیزیک آدمی گناهکار نیست و از اینرو دو نیمه و دوپاره ای اهریمنی و الهی در او صورت داده نمی شود و افعال او نیز طوق حسن وقبح را بر گردن نمی بندد. بلکه موجود تام و یکپارچه است و تمام کرد و کار او نیز مشروع و مقبول. در انتظار اما انسان گناه آلود است و سکه ای دو رو. مایه ای رنج و عذاب و تباهی و سرافکندگی او نیز در ذات او نهاده شده است. او یا خطا می کند و لگد می خورد و یا افعالش را درست انجام می دهد و پاداش می گیرد. از اینرو او در درون در یک مبارزه و نزاع دائمی و پایان ناپذیر به سر می برد. از ازل او محکوم شده است و لذا باید به این مبارزه تن در دهد. فرجام نیک و یا شوم او نیز در همین پیکار مستمر رقم میخورد. اما در کدام نا بهنگام روز موعود فرا خواهد رسید و بشر از ملالت ها و سیه روزی های این عهد خلاصی خواهد یافت؟ فقط منتظر باشیم!
بسوخت حافظ وبویی به زلف یار نبرد مگر دلالت این دولتش صبا بکند