چه خوب شد که گفت و گو سر باز کرد. نه تنها از نوشتهی بودای بزرگ، احساس راحتی کردم که خیلی نکتهها را به عنوان یک انسان کوچک، که زمان و زمانهی بیآدمی به ناحق بزرگش پنداشته است و از او توقع بزرگی برده است، آموختم. حتی این را هم آموختم که قرارداد میان آدمها چگونه ایجاد میشود و چگونه تأویل میگردد....
با اینهم، شاید خوب باشد این ضربالمثل جاپانیها را ذکر کنم که میگویند: «اگر دوست بر نقطهی درد ناخن نگذارد دشمن خنجر میگذارد». بودای دردشناس و آشنا با «رنج بزرگ آدمی» در عصری که همه چیز را ناآدمی فروبلعیده است، درست بر نقطهی درد ناخن گذاشته است و این باعث میشود که دشمن از خنجر گذاشتن باز بماند.
در این یادداشت، من در پاسخ ایشان فقط چیزهایی را میگویم که از خود شان آموخته ام. چیزی بیشتر از این ندارم. نه تاریخ چیز زیادی به من داده است و نه از کتاب و استاد و دانشگاه بهرهای داشته ام. اگر هزارهای بخواهد تاریخ خویش را در خلا بنویسد از او چیزی به شکلی شبیه من بیرون خواهد آمد.
با همهی درشتیها و ملایمیها، این را زندگی از زبان فرزانهای به من آموخته است که انتخاب حق انسان است و انتخاب بزرگترین مسئولیت انسان نیز هست. چون با هر انتخاب، الگو خلق میشود و هر کسی انتخابی کرد، به دیگران نیز امکان میدهد که مثل او انتخاب کنند. این ترجمه و یا رویهی دیگر همان حرفی است که «داوری نکنیم تا داوری نشویم». من یکی این حرف را جدی میگیرم و به دوست گرانقدر و دردآشنایم، بودای عزیز، نیز حق میدهم که به خاطر انتخابی که کرده بودم، ملامتم کند.
اما حرف در کجاست؟ داوری چگونه بوده است و داوری چگونه شده است؟
1) از ابتدای حرف، و از ابتدای ایرادی که بر من رفته است، شروع کنم: من هر گاه تمجید و مدح شده ام سکوت کرده و خوش بوده ام و هر گاه اندک نقدی شنیدهام و ذم شده ام، برآشفته ام. راست است. اما چرا چنین است؟
اولاً، چون من هم مثل هر انسانی، بیادعا و مدعای خاص، یک انسانم و انسانی که ذم را بر مدح و تنقید را بر تمجید ترجیح داده و یا نسبت به هر دو، بی دلیل و منطق، یکسان واکنش نشان داده باشد، کم یافت میشود، و اگر یافت شد، «بودا» میشود که یگانه میماند و فرزانه میماند و دیگران باید خیلی ریاضت کشند تا «او» شوند.
ثانیاً، چون قرار ما با جمهوری سکوت بر این نبوده که حرف بگوییم و به ناحق گریبان خود را به دست هر کسی بدهیم تا هر آنچه خواست بکند. حد اقل چنین قراردادی، یا به تصریح یا به اشاره و لفافه، میان ما نبوده است و من هم فکر نمیکنم گفته باشم که از گروه ملامتیه تشریف دارم که به خاطر رضایت و خشنودی خدا، به عمد هم که شده، خود را به رسوایی عام میکشم تا رستگاری نصیبم شود. قرار ما این هم نبوده که هر سخن ناحق و ناصوابی که من گفتم جمهوری سکوت آن را نشر کند و یا برای آن بهبهه و چهچهه جمع کند. هیچکدام اینها نبوده است. حد اقل با اعتماد و رابطهی متقابلی که میان ما وجود داشته است، من یکی فکر کرده ام که کسی به ناحق گریبانم را اینجا نمیگیرد و هتاکی و لجنمالی نمیکند و جمهوری سکوت نیز اعتماد داشته است که سخنی پاک ناصواب نمیگویم و اگر گفتم از این سایت نمیخواهم که آن را حتماً نشر کند و به قیمت وجدان و شرف و قضاوت نیکوی خویش، «سکوت» کند.
ثالثاً، جمهوری سکوت، برای من تریبیون خودم و خانهی خودم بوده است و بیهراس و گمان در آن قدم گذاشته ام و در آن حرف زده ام و مثل اینکه کسی در خانه و منزلش احساس راحتی کند، با لباس خانه هم که بوده راه رفته ام و برهنه هم شده ام و خواب هم کرده ام و بر مصئونیت و محفوظیت خود اعتماد هم داشته ام. مگر این عیب از من بوده یا از جمهوری سکوت یا کسی دیگر؟ نه خیر، کوشش نکنید که از افشای مرحلهها و لحظههای برهنگی و نیمهبرهنگی و سادهزیستی من در این خانه، تهدید کنید که این نه انصاف است و نه حد اقل قرار ارتباط و دوستی میان ما را بر میتابد. اگر احیاناً چنین هم شود، من هیچ تکانی نخواهم خورد. چون در آن صورت مطمینم که روزی، در این آخرالزمان، همین کار در خانهام نیز اتفاق خواهد افتاد و من به جای اینکه خانه و اهل آن را مقصر بدانم بهتر است از خدایم بخواهم که پروندهی مرا مختومه اعلام کند.
رابعاً، وقتی در جمهوری سکوت از من حمایت شده یا برای من مدح و ثنایی آمده است، برای من چیزی عجیب نبوده است چون لااقل بخشی از همان قرارداد اعلام ناشده همین بوده که وقتی من، به عنوان یک دوستی از «بودا» یا اهلی دیگر از این خانه، مورد حمله و هتک قرار گیرم یا بلا و مصیبتی بر من آید، بودا و سایر اهالی از من به دفاع برخیزند و یا در خوبیهای من شریک شوند و مباهات کنند، چون بالاخره ما اهل یک خانه ایم و وقتی همدیگر را به صحبت و همراهی انتخاب کرده ایم شناخت و انتظاری از همدیگر در همین حدود داشته ایم. تازه امروز است که من میفهمم که فاصله میان من و جمهوری سکوت این قدر بزرگ بوده که من به ناحق خود را اهل آن دانسته ام. من اینجا با هر کسی دیگر که بر این خانه سنگی بیندازد و شلیکی کند یکی گرفته میشوم و حتی کار به جایی میرسد که پناهگرفتن من در این خانه با سنگ زدن و حمله بردن محسنی و یاران او بر این خانه یکی پنداشته میشود و «بودا» و هر دوستی دیگر در این خانه، خنجر شان بر من همان گونه و از همان زاویه فرو میآید که از محسنی و یاران او.
خامساً، هر کسی که در جمهوری سکوت در برابر محسنی یا هر هجوم دیگر از من یا از معرفت دفاع کرده است، یا کار خوب کرده است یا بد؛ اگر کار خوب کرده است به مقتضای وجدان انسانی خود کرده و نباید حسابش را اکنون به اینگونه از من پس بگیرد و یا به خاطر آن، مرا شماتت کند و منتپذیر بداند؛ اگر کار بد کرده است باید از خود و وجدان خود شرم کند که چرا ناحقی را حق پنداشته و جفایی را حمایت کرده و از بد و زشتی مدح کرده است. در اینجا قصور من چه بوده است که اکنون باید حتی از شما، به عنوان یک دوست و برادر و همراه و همخانه طعنهی آن را بشنوم؟
سادساً، وقتی نوشتهی من یک بار و دو بار و به تکرار نشر شده، به خاطر چه بوده است؟ آیا حرف خاصی، آنسوتر و فراتر از هر کسی دیگر که از این کوی گذر کند، میان ما وجود داشته یا نه، به طور الکی و نافهمیده چنین شده و اکنون که ماهیت واقعی من چنین سفاک و شیاد و نامطلوب برملا شده، به یکبارگی همه متوجه شده اند که چه فریبی خورده اند و باید قصاص آن را به هرگونه که باشد، پس بگیرند؟ مگر من زور اضافی داشته ام که باید برخلاف مقررات و برخلاف موازین نشراتی جمهوری سکوت، حرف چندبارهی من به تکرار در اینجا نشر شود؟ آیا تا کنون کسی به خاطر این کار مرا گوشزد کرده که حد خود را بشناسم و پا از گلیم فراتر نگذارم؟ آیا من تا کنون منتی به خاطر این کار روی کسی گذاشته ام؟ ... چرا باید نوشتهی من که در بیبیسی یا سایت رادیو بینالمللی فرانسه نشر شده در جمهوری سکوت بازنشر شود؟ مگر من به مخاطبانی ویژهتر میاندیشیده ام؟ مگر کسانی که اهل جمهوری سکوت اند خیلی مجزاتر از میلیونها و یا صدها هزار کسانی اند که در سایت بیبیسی و رادیو بینالمللی فرانسه مطلب میخوانند و اگر اینها مطلب مرا نخوانند شأن و مقام من کاسته میگردد؟ مگر غیر از این بوده است که هم من و هم بقیه اهالی جمهوری سکوت، تصور کرده اند که خوب یا بد، این نوشته مال خود ماست و حرف خود ماست و حق داریم آن را در خانهی خود و با اهل خود دوباره و چندباره مرور کنیم؟ ... اگر غیر از این بوده است باز هم باید بپرسیم که تقصیر از کی بوده است؟ ... و بالاخره، چرا باید نوشتهای از بیبیسی یا جای دیگر که بی منت و بیاهانت و تهمت و افترا، خواننده دارد و حد اقل اگر خوب نبود و منطق نداشت به جای دیگران خود مدیران آنها تصمیم میگیرند که چاپ و نشرش نکنند و داوری را به هیچ کسی دیگر نمیگذارند، برخیزد و به جمهوری سکوت بیاید تا هرگونه حرفی به بهانهی آن بلند شود؟ ... مگر سود این کار برای من یا برای جمهوری سکوت چیست؟ ... مگر اینکه باز هم بگوییم که اینجا خانهی ماست و هر چیزی را در هر جایی گفته بودیم با اعتماد و اطمینانی بیشتر در خانهی خویش تکرار میکنیم تا از آن بهرهای گیریم....
سابعاً، شاید همهی این حرفها به خاطر آن بوده باشد که هیچکدام ما فکر نمیکردیم رابطهی ما اینقدر الکی و بیپایه بوده که اینقدر زود یال و کوپال همدیگر را میچسپیم و تمام نزدیکیهای زورکی را دور میریزیم تا بیگانگی واقعی و اصیل ما رو شود و هر کسی بداند که نه، اینجا دنیای مجاز بوده و آدمها در عالم مجاز به همدیگر ارتباط داشته اند و وقتی منطق مجازی نابود شد، چیزی آن وسط باقی نمیماند که کسی به آن دل خوش کند....
2) برادر بزرگوارم، من کجا گفته ام که اساساً کسی به اسم مستعار ننویسد؟ شاید زندگیام در عصر خفقان و استبداد یادم داده باشد که گاهی سخن گفتن با اسم مستعار چه شاهکارهایی خلق میکند. اسم مستعار همان نقابی است که بر رخ خود میکشیم و کیست آن کسی که ادعا کند زندگی بدون نقاب اصلاً زندگی است؟ .... میگذریم.
این حرف را از دل و جان میپذیرم که باید به سخن گوش داد نه به گویندهی سخن. اما این تذکر را نیز بیجا نمیدانم که اگر سخن تنها پیام علمی و معرفتی داشته باشد اصلاً مهم نیست که گویندهاش را بشناسیم یا نشناسیم. بالاخره آن سخن نیز به این قصد گفته شده است که بینشی را روشنتر کند و در فکر و ذهنی جرقهای تولید کند. اما اگر سخن، برعلاوهی ارزش علمی، هدف و جهت سیاسی نیز داشته باشد و از این سخن به عنوان مبنای یک حکم در روابط اجتماعی استفاده شود، باید صاحب سخن نیز شناخته شود. چون بسا ممکن است سخن خوب، به هدف بد کار گرفته شود. مگر وقتی عمروعاص و معاویه گفتند: قرآن میان ما حکم باشد و قرآن میان ما داوری کند، سخن بد و ناصوابی بود؟ پس چرا امام علی بر علیه آن ایستاد و آن سخن را نشانهای از یک فریب بزرگ دانست؟ مگر خیلی از بزرگان دیگری که ما زخم خنجر شان را هنوز در پهلوی خویش داریم، سخنان بس زیبا و دلنشین نمیگفتند و نمیگویند؟ … به نظر میرسد وقتی سخن اثر اجتماعی پیدا کرد و وقتی سخن مبنای حکم در روابط اجتماعی قرار گرفت و وقتی در پی سخن از مردم خواسته شد که چه کنند و چه نکنند، باید گویندهی سخن را نیز شناخت. در غیر آن، آفت عظیمی رونما خواهد شد. میبخشید که به لقمان حکمت میآموزم و مکتبنارفته از اصول و منطق علمی سخن میگویم. اما میدانم که این را شما بهتر از من میدانید و اکنون میتوانید میان این دو، تفاوتی در نظر گیرید. سخن انشتین در ارزش اتم با سخن ترومن و جورج بوش و ناتانیاهو در ارزش اتم یکی نخواهد بود. آن یکی از منظری میگوید و این دیگران از منظری دیگر. وقتی انشتین یا هر عالم فزیک دیگر ارزش اتم را بازگو کرد، به عنوان یک سخن علمی به آن نگاه کنیم و از آن بیاموزیم و به آن رغبت نشان دهیم، اما وقتی این دیگران گفتند باید اندکی هوشیار شویم و تکان بخوریم و بدانیم که هدفی دیگر پشت آن نهفته است. در عالم سیاست باید گویندهی سخن را شناخت، چون او با سخن خویش حکم و فتوایی نیز دارد که بر زندگی و شأن اجتماعی ما تأثیر میگذارد.... جوانب دیگر این حرف را در شمارههای بعدی مرور خواهیم کرد.
3) این را هم نگفته ام که هیچگاهی، حتی هیچ سخنی سیاسی هم با اسم مستعار گفته نشود. این حرف را نیز به طور مطلق، به صواب نمیدانم. در عالم سیاست و اجتماع نیز، حتی وقتی سخن مبنای حکم در روابط اجتماعی قرار گیرد، گاهی ضرورت میافتد که نه تنها با اسم مستعار سخن بگویی، بلکه اینگونه سخن گفتن از اوجب واجبات میشود. اما مهم این است که کدام سخن را در برابر چه کسی میگویید. وقتی حس کنیم سخنی باید گفته شود و مردم باید از آن سخن جهت حرکت و سیاست خود را پیدا کنند، اما گفتنش همان «سخن سرخ» است که «سر سبز» را برباد میدهد، نه تنها باید اسم مستعار بگیریم که حتی خود را در صد لایهی دیگر هم بپیچانیم تا کسی رد پای مان را نگیرد. در غیر آن ممکن است با اولین حرف دیگر نباشیم. مگر اسم مستعار ماسک زیبای دوران خفقان نیست؟ سیلونه حتی میگفت: خدا با اسم مستعار خویش بر ما تجلی میکند. ما باید او را از اسمهای مستعار او بشناسیم و هنر خداپرستی راستین نیز همین است. اما وقتی نظری باشد که نه خوف سر باشد و نه مبارزه با خفقان باشد و نه هراس از دیکتاتور و جلاد، تنها دشنامی باشد بدون مرجع، اتهام باشد و افترا باشد و بدزبانی باشد، آیا واقعاً شایسته است اجازه داده شود که با اسم مستعار پخش شود؟ مگر واقعاً آنچه را من و تو و کسی دیگر در مورد مخوفترین چهرههای زمان خود گفته ایم، با آنچه در ستون نظریات در مورد من یا امیری یا کسی دیگر گفته میشود یکی میگیریم؟ … اگر اینها یکی باشند، من ترجیح میدهم که حرف خود را ده بار پس بگیرم و از همهی کسانی که نظر گذاشته اند معذرت بخواهم، ولو هر چه بوده باشد.
4) بلال میداند که وقتی در سایت جمهوری سکوت نوشتهی «گنبد سبز امام رضا» گذاشته شد، با چه التماسی گفتم که از نشر اینگونه نوشتهها خودداری شود، چون چه پیامدهایی میتوانند داشته باشند که حد اقل ما برای پذیرش آنها مجال و منطق نداریم. این بدان معنا نیست که من بگویم با محتوای آن مقاله موافق بوده ام یا نه. موافقت و مخالفت فکری مسألهای کاملاً جداگانه است. بحث بر سر ضرورت آنگونه نوشتهها آنهم در شرایط خاصی است که ما به سر میبریم و با توجه به نیازهایی است که ما داریم. میپرسیدم که اینگونه نوشتهها، نه از سر بدنیتی یا بداعتقادی، بلکه از سر اثری که بر من و تو دارند، چه هدفی خواهند داشت؟ میگفتم خیلی از حرفها به گفتن میارزند و شاید ضرورت هم داشته باشند که گفته شوند، اما ضرور است همهی این حرفها، یکجایی از زبان ما بیرون شوند؟ آیا از نظریاتی میشود انکار کرد که در برخی از آنها به اسم و خانوادهی آدمهای حقیقی اشاره میشد و نسبت به قرآن و پیامبر و خدا حرفهایی زده میشد که نباید زده شوند؟ ... شاید با فلسفهای که شما برای جمهوری سکوت داشته اید، این حرفها مجاز بود، اما من یکی حد اقل از آن سر در نمیآوردم و حق خود میدیدم که به عنوان یک دوست و یک همخانه و یک همراه تذکر دهم. این هم شاید نشانهای دیگر از همان مجازی بودن دنیای ما بوده است. اکنون نیز نمیتوانم بدانم که آنگونه حرفها، ولو یک بار یا ده بار، اساساً چه گرهی از کار ما میکشایند و اساساً آیا اینها حرفهای اصلی زمان مایند و اساساً با همین حرفها میخواهیم به جنگ خرافه و استحمار و تحمیق برویم؟
برادر بزرگوار و بردبارم، در همان زمان، چون مکتب معرفت مورد تهاجم قرار گرفته بود، چقدر با التماس میگفتم که نشود از این هجمه کسانی بیایند و بیپروا به هر آنچه دل شان خواست تهاجم کنند. عین همین حرف بود در مورد بسا نظریاتی که در ستون «هر چه میخواهد دل تنگت بگو»، درج میشد و من واقعاً نمیدانستم چرا باید اینگونه درز دل آدمها را باز کرد؟ من مدیر سایت نبودم و صاحب امتیاز آن نبودم و حق تحکم نیز نداشتم. فقط به عنوان یک همخانه میگفتم و التماس میکردم و وقتی میدیدم شاید مصلحتی در آن باشد پیگیرش نمیشدم. اما بگذارید تکرار کنم که تا حالا که حالا است اینگونه سخن گفتن و اینگونه از یک تریبیون استفاده کردن را موجه نمیدانم. شاید اشتباه کنم و شاید اینها به خاطر تربیتی باشد که از دوران استبداد و فاشیسم گرفته ام و یا خونی باشد که از آن نحلهها در رگهایم جریان دارد. اما همین حالا هم وقتی مقالهای در مورد هزار طلبهی جاسوس را میخوانم که از ایران وارد افغانستان شده اند، باز هم حس میکنم جایش حد اقل اینجا نیست. اولاً این حرف مستند قوی ندارد که هزار طلبه جاسوس یکبارگی وارد کشور شوند و بعد هم وقتی اینگونه باشد پیامش برای ما و برای دیگران چیست؟ من نمیدانم که چرا فکر کنیم اینگونه مطالب را نشر نکردن، واقعاً به حیثیت مطبوعاتی سایت لطمه میزند و آبروی دموکراتیکش را میبرد؟ …
5) آیا واقعاً شما معتقدید که نظریاتی که در زیرستون نوشتهها منتشر میشوند همه سزاوار اند نشر شوند؟ مگر در همهی آنها حرمت زبان و سایت و خوانندگان رعایت میشود؟ … شاید گاهی مظلومبودن تاریخی بهانهای شود تا هر چیزی برای ما سزاوار پنداشته شود و بعد هم بگوییم چون صدها سال اجازه نداشته ایم حرفی بگوییم، حالا که فرصت یافته ایم هر چیزی را که خواستیم بگوییم. مگر انصاف است و درست است تا هر چه ادب و اخلاق و حرمت بود، تنها به دلیل آنکه با تاریخ مظلومیت ما سرشته نیست، مردود بشماریم؟ نمیخواهم بگویم در نحوهی استدلال شما توجیه بدزبانی است، اما میگویم اگر دهان را پاس نداریم، بدزبانی بخواهی نخواهی عام میشود و وقتی بدزبانی عام شد، ضمانتی وجود ندارد که کسی بتواند از چیزی به نام آدمیت و انسانیت و ادب پاسداری کند، ولو این آدمیت و انسانیت و ادب هم از زاییدههای نظام اشرافی و امثال آن بوده باشد.
اما توجیهی که شما دارید و برخی از عزیزان دیگر در ستون نظریات که اینگونه حرفها را بیان عقدههای تاریخی بدانیم و بعد هم کار «امروز ما» و «عصری برای عدالت» را هم از اینگونه تعبیر کنیم، برایم جای تأمل دارد. آن کارها با این حرفها یکی نیستند و اساساً آن کارها را بیان عقدهدانستن با فلسفه و دیدگاه شما نمیسازد. امروز ما و عصری برای عدالت، هر قد و قوارهای داشت، صورت مکتوب همان عملی بود که در غرب کابل اتفاق افتاد. در غرب کابل انفجار عقده نبود. داعیهای بود و کسی به آن داعیه گوش و اعتنا نمیکرد و میخواست آن را خفه کند و آنجا کسانی ایستادند و از این داعیه دفاع کردند و نگذاشتند بیدلیل به خاک بیفتد. حد اقل تصور من، به عنوان یکی از کسانی که آنجا شاهد بودم اینگونه است. من بابه مزاری را شخص عقدهای نمیدانم. خیلی حسابی و منطقی و استوار بود و عملش عکسالعمل نبود و کنشش واکنش نبود. او تسلیم بیدادگری نشد و به خاطر همین تسلیم نشدنش بود که هر آنچه دیدیم اتفاق افتاد. امروز ما و عصری برای عدالت نیز از همان گونه بود. در امروز ما و عصری برای عدالت عقده نبود که فوران میکرد. اساساً اگر عقدهای از آن جنس بوده باشد که رنگ حمایت از حق و عدالت و داعیههای برحق را داشته باشد نباید مورد طعنه قرار گیرند. کسی جفا کرده بود و خیانت کرده بود و عمل ناصواب مرتکب شده بود و همهی جامعه، از هر گوشهی جهان، نسبت به آن اعتراض داشت و امروز ما و عصری برای عدالت نیز در این اعتراض شریک بود. همین. نه کار امروز ما و عصری برای عدالت اعجاب انگیز و حیرتافگن است و نه موضع و تصمیم کسانی که در عقب آن کار وجود داشتند. به هر حال، فکر میکنم حد اقل شما این سخنم را بهتر میفهمید و نکتههای آن را عنایت میکنید.
6) بودای بزرگوارم، حد اقل شما میدانید که من یکی نقد و انتقاد را نه تنها نفی نکرده و نه تنها از نقد و انتقاد نگریختهام، که برعکس، نقد و انتقاد را در حد توش و توان خود پرورش داده ام. شما اگر سری به مکتب معرفت بزنید، میبینید که دانشآموزان این مرکز برجستهترین حربههای نقد خود را بر ما آزمایش کرده اند، ولو از بدزبانی و هتاکی و افترا نیز سخت برحذر شده اند. کارهایی که در «امروز ما» و «عصری برای عدالت» شد، نیز نمونهی خوبی بود از اینکه از نقد و انتقاد نمیترسیدیم و حتی شدیدترین انتقادها را با قویترین منطقها خود ما در نشریات خود نشر میکردیم. اما در همان زمان نیز، دهها نامهای که بدزبانی را عام میکردند، به دفتر نشریه میرسیدند اما از زیر دست ما اجازهی نشر نمییافتند. بابه مزاری و هزاره و دیوانههای کابل در متن و قالب این نامهها شدیداً نقد میشدند، اما کسی فرصت نمییافت که از زبان ما بابه مزاری و هزاره و دیوانهها را دشنام دهد و هتاکی کند. امیدوارم نگویید که القاب دیگران برای هزارهها را شما به کرات یادآوری کردید، چون آنها در متن و محتوای همان پیامی بود که باید به یاد جامعه داده میشد که چه تاریخی داشته و از چه تاریخی عبور کرده است. ما هم دهها نامه از اینگونه دریافت میداشتیم و در آن نامهها شدیداً خواسته میشد که سانسور نشوند و نشر شوند. اما مدیریت آن نشریه به تأکید اصرار میورزید که شدیدترین نقد بابه مزاری مجزا از یک دشنام ساده است که به او حواله شود و حد اقل ما حق این کار را نداریم.
برادر بزرگوارم، وقتی شما این متن را نوشتید، برای من حس آرامش خلق کردید. چون میتوانم با این نوشته فرصتی برای نوشتن دوباره پیدا کنم. حرفم در هر مورد اشتباه بوده باشد، نقد و پیشنهادم در هر مورد ناصواب بوده باشد، اما انسان بودنم حکم میکند که از این فرصت برای جبران آن و یا برای اصلاح آن استفاده کنم. اما وقتی در زیر ستون یک نوشته که فرض کنیم نقدی بر رفتار و یا تفکر بشردوست است صد نظر باشد که نود تای آن افترا و اتهام و دشنام باشد، چه چیزی را شما میتوانید بنویسید و از چه چیزی میتوانید دفاع کنید؟ حرف من این نیست که سخنها سانسور شوند. کور شوم اگر چنین جفنگی را تحویل دهم. میگویم بالاخره میخواهیم حرفهایی گفته شوند که اثرات تربیتی و معرفتی داشته باشند. مگر این حق ما نیست؟ ... در نظری از نام «باچه غند دو» نوشته میشود که « .... روشنپکر» و ما آن را هم به عنوان نظر میآوریم، مگر راستی راستی این احترام به ابراز نظر است؟ ... باچه غند دو را من هم میشناختم. باچه غند دو در زمانی بود که حرف حرفی دیگر بود و آن باچه نشان داد که آن حرف را چقدر زیبا و دلنشین و موثر بیان میکند. باچه غند دو وقتی بیاید و از طریق یک سایت کلاغ دهن آدم را در بیارد و ما هم آن را نظر بگوییم و نشر کنیم آیا قبل از همه به آن باچه غند دو که در شرایطی بس دشوار و کمرشکن ایستاد و زیر آوار شد و یا با گندیدگی مداوم اعضای خویش راه میرفت و رنج میکشید، جفا نکرده ایم؟ ...
7) از من میپرسید که چرا این حرفها را که حالا در بیان انحراف و اشتباه و کاستی سایت میگویید، قبل از این نگفتید. من بالمقابل از شما میپرسم که این همه حرفهایی را که حالا در ارتباط من با حنیف اتمر و اشرف غنی احمدزی و کمپاین انتخاباتی برای او میگویید چرا قبل از این نگفتید؟ حد اقل به عنوان یک دوست، میان ما رابطهای وجود داشته است که به عنوان امر به معروف و نهی از منکر میتوانستید بگویید که این ارتباط و این موضع و این عمل تان برای خود تان یا برای جامعه سود ندارد یا جفا است. پس چرا نگفتید؟ مگر روز انتخابات، جناب شما و آقایان امیری و سلطانی از مکتب معرفت دیدار نکردید و مگر در منزل ما فرصت نیافتیم تا در مورد هر کسی و هر احتمالی صحبت کنیم؟ چرا آن روز نگفتید که این موضع شما و این عملکردهای شما حد اقل برای ما جای سوال دارد؟ ... من دلیل آن را صاف و ساده میدانم. چون قرار نیست هر چیزی که خوش ما نیامد برای دیگری حکم کنیم که این کار را نکن. شما از نهایت ادب و انصاف بوده است که این حرف را نگفته و بر من نقد نکرده اید. اما سوال این است که چرا حالا این چنین از رابطهی من با اتمر و اشرف غنی احمدزی به عنوان حربهی دفاعناپذیر استفاده میکنید و اینچنین بیباک مینوازید؟
برادر بزرگوارم، چه کسی از رابطهی من با اشرف غنی احمدزی و اتمر پرسیده است که من جواب نداده ام و یا حد اقل وضاحت نداده ام؟ همین دیروز بود که در وبلاگ شخصی ام دوستی همین حرف ها را پرسیده و وضاحت خواسته بود و من همین امروز برایش حکایت کردم که اصل ماجرا چه بوده و ما چه راهی را رفته ایم و تا کجا رفته ایم و انجامش چه شد؟ مگر شما فکر کرده اید واقعاً من از افشای رابطه با اتمر و اشرف غنی احمدزی عصبانی شده ام؟ ... اگر چنین قضاوتی دارید، انصاف را به خود تان میدهم. چون معتقدم که وقتی رابطه با آقای کرزی و سیاف و مجددی و ربانی و اشخاص دیگر از نوع آنان قابل توجیه باشد، رابطه با اشرف غنی احمدزی و اتمر صد بار قابل توجیه است. من یکی با نظر آقای احمدزی موافق باشم یا نباشم، من تفکر و دیدگاه او را قبول داشته باشم یا نه، من موضع و حرف و نگاه اتمر را بپذیرم یا نه، این را میدانم که رابطه و دوستی و حتی رقابت با آنان خیلی بهتر از خیلی کسان دیگر است که در اطراف ما قرار دارند.
برادر بزرگوارم، میخواهم صمیمانه بپرسم که شما واقعاً از حنیف اتمر چه میدانید و چه مستمسکی دارید که من یا ما داشته ایم با او حزب میساختهایم و چه کار دیگر میکردهایم؟ این را باید بدانید که حنیف اتمر از زبان من نه یک بار که دهها بار، نه در خفا که در علن، با تنها صفتی که یاد شده، این بوده است که او به طور حرمت انگیزی یک شخص باتربیه و باادب است. این حرف را از من نپذیرید که به زعم شما شاید نوکری و بردگیاش را قبول کرده باشم، از زبان هر کسی بشنوید که حد اقل یک بار با اتمر دیدار کرده و معاشرت داشته باشد. امسال، در حادثهی تهاجم بر مکتب، اتمر، بدون اینکه توقعی از ما داشته باشد یا بدون اینکه حق خاص و اضافیای از ما بر او بوده باشد، نه به عنوان یک وزیر یا حتی یک دوست، که خیلی بالاتر از آن، شرافت و بزرگی و بزرگواری نشان داد و من به عنوان یک انسان، آنهم اگر حق داشته باشم بگویم یک انسان هزاره، بر ذمهی خود میدانم که ممنون احسان و همدردی و همکاریاش باشم. اگر درک نکنید که اتمر در آن حادثه چه کار کرد حد اقل از دوست مشترک ما، آقای احمدی که در تمام جریان حادثه حضور داشت، بپرسید تا بگوید که اتمر چه کار کرد. بگذریم از اینکه در جریان رسمیت مکتب معرفت، برغم کارشکنیها و سنگاندازیهایی که وجود داشت، اتمر چه رفیقانه و دوستانه راه رفت و دست ما را گرفت. او چه هدف پنهانی داشته است و یا دارد، حرف دیگری است. هیچ کسی نیست که کاری کند و هدفی نداشته باشد، صواب یا ناصواب؛ اما رابطه و معاشرت چیزی دیگر است که آدم میتواند با معیار خاص آن قضاوتش کند.
با همهی اینها، بگذارید بپرسم که آیا من از موضع سیاسی آقای اتمر حمایت کرده ام؟ آقای اتمر یکی از نزدیکان و یکی از افراد موثر در تیم انتخاباتی آقای کرزی بود و صمیمانه و دوستانه نیز از ما تقاضای همراهی و همکاری کرد، اما با دلایل مشخص خود تقاضایش را لبیک نگفتیم، بدون اینکه به رابطه و دوستی خود پشت کرده باشیم. پس انصاف این است که بگویید با اتمر رابطه داشته ایم و داریم، اما این رابطه را از نوع بردگی و بردهزادگی تعبیر نکنید. حد اقل این تعبیر با نوع تأویلی که تا کنون ما از همدیگر داشته ایم، سازگار نیست.
در مورد اشرف غنی احمدزی، باید بگویم که خیلی زود دلیل و یا دلایل و پیشینهی رابطهی ما را درک خواهید کرد و برای تان از خیلی چیزهای دیگری نیز سخن خواهیم گفت که شما تا کنون شاید اطلاع کمی هم از آن نداشته اید. بااینهم، آیا میدانید که در همایش علمیای که شما آن را کمپاین لقب داده اید، موضع و موقف ما در جوار آقای احمدزی چه بود؟ این را فقط از یکی از دوستان خویش بپرسید که شما بر او اعتماد داشته باشید و او بگوید که آن شب چه نکتهها و چه مسایلی طرح شد و رابطهی ما با آقای احمدزی از چه نوعی بوده است. در اینکه داستان همراهی با او و پذیرفتن معاونت او از طرف یکی از دوستان ما چه بوده است، باز هم شما را به متنی که در وبلاگ شخصی خود به عنوان یک یادداشت گذاشته ام، مراجعه میدهم تا مراتب آن را هم دریابید.
8) اما در مورد بلال، و اینکه او برای من کی بوده و چه کرده و ما با هم چه ربط و راهی داریم، بهتر میدانم هیچ نگویم. اینجا همان حریمی است که فقط خود میدانیم در آن چگونه باشیم. با بلال چقدر گریسته ام و او با من چقدر گریسته است، با او از کجا آغاز کرده ایم و تا کنون با چه رمزی و در چه راهی پیش رفته ایم، شاید سزاوار نباشد چیزی بگویم. اما شما میدانید که خزیدن در عقب بلال و از صداقت و صمیمت او برای پوشاندن کارهایی که دیگران کرده اند و آن را هم شما میدانید و هم من، نباید استفاده کنیم.
شاید بلال عزیز شهادت دهند که من چه شبها و روزهایی را بیشتر از آنچه شما یاد کرده اید مزاحمش بوده و زحمتش داده ام. تنها زحمت جسمی نه، زحمت روحی و روانی. چقدر قلبش را لرزانده ام و چقدر او را با خود یکجا به شبستانهای سیاه برده ام. با اینهم، این را تنها بلال شهادت داده میتواند که از همان ابتدا چه قدر گفته ام سخن اگر جدی باشد باید با اسم و رسم مشخص طرح شود تا برای جامعه آدرس و گویندهاش مشخص شود و مردم درک کنند که این سخن از چه حلقومی بیرون میشود. شاید در اشتباه بوده ام، اما صداقت و صمیمت بلال برایم اجازه داده است که با او خیلی صریحتر از اینها باشم. این را یک بار از خودش بپرسید و بگذارید بگوید که از من چه میداند و چه انتظار دارد، همچنانکه من از او چه میدانم و چه انتظار دارم.
تنها برای تقریب ذهن شما و دوستان دیگر، بگویم که من در خانه برادران و پدر و مادر و نزدیکانی دارم که برایم جان داده اند، اما گاهی که با هم گلاویز شده ایم کسی نگفته است که این بود پاس آن جان دادن! اکنون کسی میآید و جان دادن بلال را به رخ من میکشد. بگذارید بگویم که کار بلال برای من تنها ایجاد حمایت و پناهگاه در جمهوری سکوت نبوده است، خیلی چیزهای دیگر بوده که جمهوری سکوت اگر فردا هم نباشد، به گرد پای آنها نمیرسد. اما اجازه دهید که این رابطه همچنان، از این غایلهای که خلق شده است و من در ایجاد آن، به عمد یا اشتباه، سهم داشته ام، مبرا باشد.
9) برادر بزرگ و بزرگوارم، شما خیلی خوب و دوست داشتنی اید. شما برای من فرصت دادید یک لحظه با خود باشم و یک لحظه هم با شما. حرفهایم شاید هیچ بار منطقی و علمی نداشته باشند. اما هر چه هستند، از ته دیگی بیرون آمده اند که من درون آن میلولم و میجوشم. اگر شما دهنم را باز نمیکردید شاید در هیچ جایی دیگر اینقدر مجال «خالی شدن» و «سبکشدن» نمیکردم.
کاش سعادت شما یا هر هزارهای دیگر در زندگی سراغ مرا هم میگرفت. کاش میتوانستم استادی داشته باشم و کتابی بخوانم که به خواندنش میارزیده و یا حرفی میشنیدم که ارزش شنیدن را داشته باشد. این است که هم «خودپرست» شده ام و هم «اگوی شدید» دارم چون میدانم که این خودِ لجنمال شده را از کجا جمع کرده ام و این اگوی شکستخورده و مجروح را از کدامین میدان دزدیده ام. امروز شاید هر بدیای از این دست، برای کسی چون من قابل توجیه باشد. اما خاضعانه میگویم که دوست ندارم این گردها روی دامن کس دیگری بنشیند. شاید دیگر مایهی خفت و رنج کسی از دوستان نباشم. مگر حاضرید با بزرگی و بردباری بوداوار خویش ببخشید و ببخشایید؟
10) و سخن آخر، هدیهای از خود تان برای خود تان که شاید عظیمترین حقیقتها در آن باشد:
«ولادیمیر ناباکوف در کتابِ «مراسمِ گردن زنی» می گوید: «بعضی ها مداد را به سمتِ خود میتراشند.» به نظر میرسد این سخن بیش از همه در مورد هزارهها صدق می کند. هزارهها به خاطر شرایطِ استثنایی تاریخی شان اکنون به یک بلایِ عظیم گرفتار آمده اند و آن اینکه «بیش از آنکه رفتارِ خصمانه ی دشمنانِ شان آنها را ناراحت کند، رفتارِ صادقانه دوستانِ شان آنان را دلآزرده میسازد.» هنوز روشن نیست که چه زمانی خواهند توانست از این بلایِ عظیم نجات یابند؟ به امید آن روز.»