ننگ افغانی

بخش اول:

(نامزادی لیلا)

سلطان احمد خان  سه پسر داشت که بزرگترین آن گل احمد خان اکنون فارغ التحصیل فاکولته ی ادبیات ،  صاحب زن و دو دختر خوردسال چهارساله و دوساله بوده و بر علاوه ی وظیفه ی معلمی ،  پدرش را در مسایل قومی ، مواظبت  از امور زمین داری ، سرپرستی و مراقبت  از دهقانان  کمک  میکرد.

پسر دومی که نامش شیر احمد خان بود یکسال قبل از صنف دوازهم فارغ  و یک پاینت در امتحان کانکوربرایش کفایت نکرده  بود که در چانس اول، بفاکولته ی دلخواهش شامل گردد . بناءٌ او اکنون برای سپری کردن یکسال خدمت عسکری که در ماه میزان جلب میشد آمادگی گرفته و بعد از عسکری منتظر چانس دوم امتحان کانکور بود .

پسر سومی نواب شاه خان متعلم صنف نهم مکتب در حدود 16 سال داشت و تا اکنون از تمام خوب وخراب روزگار فارغ و تنها برای خوشی خاطر خودش زندگی میکرد.

  برعلاوه پسران سه گانه ، سلطان احمد خان دو دختر مقبول و زیبا بنامهای ملالی و زرغونه نیز داشت . ملالی شاگرد صنف دوازدهم و زرغونه شاگرد صنف پنجم لیسه ی نسوان بودند.

سلطان احمد خان  آدم بلند قد  و تنومند بوده و ریش و بروتهایش را دایم خینه مینمود . بعقیده ی اوخینه کردن ریش از یکطرف ثواب داشته و از طرف دیگری هم  برهیبت و صلابت او در بین قومش  که همیشه درلباس محلی گشت وگذار میکرد، می افزود . او خواندن ونوشتن را یاد داشت و تا صنف ششم درمکتب درس خوانده بود.

 از آنجاییکه سلطان احمد خان در حل قضایا همیشه جانب حق و عدالت را گرفته  ، بادوستان و دشمنانش به مروت و مدارا عمل می نمود ، در نزد همسایگان پشتون و هزاره اش از احترام خاص برخوردار بود.

 سلطان احمد خان ،  در تربیه دختران و پسرانش هم از هیچ گونه سعی و تلاش دریغ نکرده و باین موضوع تا جاییکه عنعنات مردم محل اجازه میداد اهمیت خاص قایل بود . اواز موقف اجتماعی ،  مسئولیت و وظیفه اش  بعنوان خان منطقه راضی و در بین قوم و فامیلش بیشتر از روش دموکراسی افغانی آمیخته با دیکتاتوری مذهبی کار میگرفت .

همسایگان سلطان احمد خان که بیشتر از ملیت هزاره بودند ، ظاهراٌ با موصوف  بدون هیچگونه تبعیض ، تضاد و تعصب ملی و مذهبی رفتار میکردند.

چنان تصور میشد که روزهایرا که  قوم سلطان احمد خان گاهی با زور و گاهی با زر و گاهی با نیرنگ های دیگر زمینهای مردم هزاره را تصاحب کرده  و از طرز زندگی کوچیگری  بزندگی مدنی و جایی پرداخته بودند ، مردم هزاره فراموش ویا لااقل بآن سازش کرده بودند.

اکنون سالها بود که نمایندگان این دو ملیت هزاره و پشتون ، در همسایگیی در بدیوار با هم  زنده گی کرده ، از یک کاریز آب خورده ، و وضوء میگرفتند . همان اختلاف نژادی و مذهبی که در بسا موارد و در بسا مناطق علت ایجاد خشونت و دشمنی و بروزعقده های اجتماعی میگردد در این قریه باعث شده بود که  هرکدام ازاین ملیت ها کوشش کند که تا در نظر همسایه ی دیگرش  صفات نیک ،  شایستگی وخوبی خودرا بنمایش گذاشته و باثبات رساند.  بناءٌ هرکس سعی میکرد تا درکار و گفتارش دقت بیشتر را بخرچ داده  واز سرحد آداب و نزاکتهای اجتماعی و اخلاقی  پاه را فراتر نگذارد . تلاش نهایی از هردو جانب  بخرچ داده میشد تا در فضای صلح ، احترام و اعتماد متقابل بهم ،  زندگی کنند. 

 علاوه بر آن،  بخوبی میشد ملاحظه نمود که در بین نمایندگان این دو ملیت که در همجواری و همسایگی یکدیگر زندگی میکردند انواع رقابت های سالم همچون برخوردانسانی ، تمدن دوستی ،  نظافت وپاکی ، سلیقه ی کالا و لباس پوشیدن در بین دختران جوان و نوجوانان ، طرز گفتار ، اعمال نیکو و شایسته ، حتی نقشه و شکل تعمیر خانه ها و منازل رهایشی آنها وهمچنین اتحاد و اتفاق بین القومی  واز همه مهمتر رشد اقتصادی از طریق تزیید حاصلات زراعتی زمین ، تجارت و دکانداری و تربیه مواشی  ،  بخوبی وعلنی جریان داشت.

همین رقابتهای سالم ،  در بین متعلمان  لیسه های پسرانه و دخترانه هم که از ملیت های مختلف بودند ، بشدت جریان داشته و نمایندگان هر ملیت از طریق درس خواندن و زحمتکشیدن بالای کتاب ، کوشش ها و تلاش ها بخرچ میدادند  که تا او خود در صنفش اول نمره باشد.

طرز تفکر مردم آنروز و شاگردان مکاتب در جریان این رقابت ها کاملاٌ براساس تعقل استوار بوده و از اصل و هنجار های : ( او دارد ، چرا من نداشته باشم ؟.) سرچشمه میگرفت نه مانند امروز که میگویند :( من ندارم ، چرا او داشته باشد ؟.)

 آنگونه طرز تفکر دیروزی  مانند لوکوموتیفی بود که  حرکت همان جامعه کوچک را به جلو رهبری کرده و بهمان خاطر هم در بخش های تعلیم و تربیه ، کلتور ، زراعت و مالداری ، اقتصاد و تجارت ،  مردم پبشرفتهای قابل ملاحظه ی داشتند.

در هر فامیل یکنفر دو نفر معاشگیر دولت ،  کارگر فنی و آدم خوب وجود داشت. دزدی کردن ، تعرض و تجاوز ، بچشم بد و تحقیر دیدن بیکدیگر ، تبعیض و تعصب  ، استعمال مواد مخدر از قبیل چرس و تریاک ، کشت وقاچاق خشخاش وکوکنارشرم و ننگ شمرده شده و در فرهنگ این قریه نبود.

قتل و کشتن انسان نه تنها جنایت بلکه گناه کبیره شمرده شده وشخص قاتل منفور ومردود جامعه بود ، بهمین سبب در ده ها سال یک قتل هم در منطقه صورت نمیگرفت.

     در جاییکه سلطان احمد خان  و همسایگانش زندگی میکردند،   خاک خیلی حاصلخیز ولی به نسبت قلت آب، زمینهای  قابل زرع ومورد استفاده کم بودند . برعکس دشتهای خشک و بیسر وبی پاه آنقدر که چشمها کار میکردند ،اطراف دور دست قریه را از چهار جهت در آغوش میکشیدند.  صرف در خیلی دور های سمت شمال ،  کوهای سیاه کوچک سنگی  خالی از جنگل و درخت بمشاهده میرسیدند.

 چنین بنظر میرسید که یگانه چیزی را که خدا و طبیعت از روز اول خلقت این منطقه ، فراموش کرده بودند تا باین زمینهای وسیع  و حاصلخیزعلاوه نمایند،  همانا آب بود.

بلی!  این منطقه آب رود و دریا نداشت که توسط  ساختن بند ونهرکشیدن از آن برای کشت و زراعت استفاده میگردید . اما مردم  بنا بر استعداد کاری و کاردانیی که داشتند قرنها بود که همین یگانه کمبود طبیعت را خودشان  با فکر رسا ، بازوان و دستان توانای خود مرفوع و این آب را از زیر زمین ، از فاصله های چندین کیلومتر دورتر بدست آورده و نام این ساختمان مغلق و قدیمی کانال های  آبرسانی زیر زمینی را( کاریز ) نهاده بودند .

کاریزهای این منطقه هم با کاریزهای مناطق دیگر تفاوت زیاد داشت . مقدار دبت آب این کاریزها بمراتب بیشتر ازدبت آب دیگرکاریزها و جمع وجوش زندگی هم در اینجا بیشتر از دیگر مناطق بود . مقوله ی معروفی که میگویند :" در هر جاییکه آب است در آنجا زندگی است" .در مورد این قریه سر تا پاه  صدق میکرد.

سر کاریز ، جاییکه آب سرد ، شفاف و سیمگون ، ازتونل تنگ و تاریک  زیر زمینی  لولان و غلطان به سطح  زمین برآمده و قابل دسترسی و استفاده ی عموم  قرار میگرفت ، مانند همیشه محل تجمع تمام مردان زنان کودکان و جوانان بود .  درهر دو طرف دهنه کاریز ، از فاصله های پنج شش متری تا جریان آب و تا فاصله های پنج شش متری بامتداد جریان آب ، سنگهای بزرگ ، هموار و صاف  مستطیلی بشکل زینه پته ها گذاشته شده بودند  که رنگ وشکل خاصی به محل میدادند . همزمان بالای این سنگ ها در نزدیکی آب ،  میتوانستند تعدادی زیادی از مردان زنان و  دختران در هردو طرف  نشسته و کوزه ها وظرف هارا پرآب نموده و یا دستها  و روهای شانرا بشویند.

 در وقت های نماز دیگر ، هنگامیکه دختران جوان لباس های آخرین مود روزش را پوشیده و برای آب بردن و آب آوردن به کاریز می آمدند ، هنگامه برپاه میگردید . درحقیقت سر کاریز به پودیوم نمایش مود و یا مسابقه انتخاب  دختر سال وشاهدخت زیبایی تبدیل میگشت .

 پیرهن های سیاه و سرخ و سبز و نارنجی و یاسمنی ، شال های سبز و زرد و آبی و ماشی ، تنبانهای گلابی و سفید و سبز و بنفشی، آهنگ شرنگ شرنگ چوریها و بلگگ ها ، جلای خیره کننده ی  گوشواره ها ،  چارگلها ، طوقهای گردن ، لاکتها ، پن ها و چمکلی ها همه و همه به فضای  سر کاریز چنان شور وهیجان جالب و جذابی  میبخشید که دلهای پسران جوان را ، در دشت های خشک و سوزان سینه  آب کرده و جگر هارا در آتش داغ عشق و محبت  ، کباب مینمود.

  در واقع ، در نظر ها ، سر کاریز به گلستانی شباهت داشت که در چمنش گلهای رنگارنگی چون مرسل ، مریم ، لیلی ، زنبق ، نیلوفر، نازو ، سوسن ، نسرین ، نرگس ، تورپیکی ، فاطمه ، ملالی ، شکیلا ، لیلا ، ناهید ، زلیخا ، گلالی ، زهره ، گلجان ، زهرا ، ظاهره ، زینب ،  زرغونه و .. روییده و شگوفه کرده باشند .

همان گلهای گویای طبیعت که  ، میشد کلمات زیبایی را از زبان آنها بلسان های شیرین فارسی کابلی ، گویش هزارگی و لسان پشتو شنیده و از استماع آن با همان ترکیب سالاد گونه ی لسانها لذت برد.

 قابل تقدیر آنبود که اکثریت فارسی زبانان برای رضای خاطر دوستان پشتوزبانشان کوشش میکردند همیشه با آنها به پشتو سخن بگویند و پشتو زبانان با در نظر داشت همین نزاکت کوشش میکردند تا بفارسی حرف بزنند. بناءٌ در محوطه ی کاریز و لب جوی آب ، با انبوه درختان بید و چنار ش ، همیشه چنان شیر و شکری در جریان بود که بهشت عنبر سرشت را با تمام صفات ( ... و تجری فی تحتها الانهار ) و حوریان آن بیاد آدم می آورد.

                                     **********

 قبل بر اینکه  شیر احمد بخدمت عسکری برود سلطان احمد خان خواست تا اورا نامزاد و برایش عروسی نماید. ظاهراٌ بزعم او اینکار ، در وجود پسرش از یکسو ماهیت عسکری یعنی احساس مفهوم ننگ و ناموس ، که خود جزء لایتجزای مفهوم وطنپرستی است را ،  دیگر هم  زنده تر نموده  و از سوی دیگر عملاٌ  ویرا بخانه و زندگی دلگرم میساخت .  اما  در باطن در اعماق قلبش ، سلطان احمد خان با همان احساس پدریی که داشت ، فکر میکرد که عسکری ولو در شرایط آرامی هم باشد ، بازهم عسکری است و صد رنگ امکان بروز خطر جان و تهدید بمرگ را دارد . گفته نمیشود که خدا نخواسته و صد خدا نخواسته کدام حادثه ی صورت بگیرد و این آرمان که برای شیراحمد خان عروسی نکرده و اولادی از او بجای نمانده است ، در دل پدر ومادرش باقی بماند.

 لذا سلطان احمد خان برای اینکارخیر ،  بنامزاد خوبی برای پسرش ضرورت داشت . او در یک شبی از شبها موضوع را در غیاب پسران با خانم و دخترانش  ملالی و زرغونه در میان گذاشته و در انتخاب عروس از آنها مشورت خواست . دختر کلان سلطان احمد خان ملالی ،  بدون درنگ مشوره داد تا لیلا دختر علی احمد خان هزاره را که همصنفی او بوده و باهم دوستی داشتند به برادرش شیر احمد خواستگاری نمایند. زن سلطان احمد خان هم با پیشنهاد دخترش موافقه نشان داد.

سلطان احمد خان که عروس آینده اش را در بین دختران قوم خودش جستجو میکرد و هرگز منتظر چنین پیشنهادی نبود کمی بفکر فرو رفته و از زن و دخترانش مهلت خواست تا روی این موضوع فکر نماید.

فردا شب او جلسه ی دیگری دایر و از پسرانش درمورد انتخاب نامزاد برای شیر احمد ، درخواست مشوره نمود. پسران سلطان احمد خان ، قرار رسم و رواج محل اینکار را بپدر محول کرده و گفتند که او خودش بهتر میداند تا کدام دختر را به شیراحمد خواستگاری کند ، خلاصه اینکه ایشان از یکطرف باراین مسئولیت را ازگردن خویش رد نموده و بگردن پدر انداختند و از طرف دیگر پدر را با این سخنانشان که بمفهوم اطاعت بیچون وچرا ازوی بود ، ظاهراٌ از خود راضی ساختند.

مشکل عمده واساسی سلطان احمد خان  در این بود که او میدانست که با وجود سالها همسایگی ، پلوان شریکی ، کاریز و آب شریکی  ،  بین این دو ملیت  چنین حوادثی بسیار کم اتفاق افتاده بود که ،   خویشی و دوستی به سطح وسویه ی دختر دادن ودختر گرفتن بوده باشد . اگر دقیقتر بگوییم اصلاٌ چنین حادثه ی اتفاق نیافتاده بود.  در یکی دو موردیکه جوانان بدون مشوره ی والدین ، قبلاٌبین خود  بموافقه رسیده و بعد پدران و مادران را در جریان گذاشته بودند ،  نتیجه ی خوب و مثبت نداده بود.

چندسال قبل یکی از دختران جوان مکتبی بنام هوسی از ملیت پشتون ، عاشق جوانی همسن و سالش بنام حسین از ملیت هزاره گردیده و رابعه وار روی احسا سش سخن گفته و پاه فشاری میکرد. جوان هزارگی هم بتمام معنی خواهان دوستی و همزیستی و وصلت با او بوده و از محبت خود نسبت باین دختر ،  با افتخار یاد آوری میکرد.  وقتیکه کار به خواستگاری رسیده و از طرف فامیل جوان هزاره بچه ، هیئت خواستگاری به خانه ی دختر رفته و موضوع را با والدین او در میان گذاشته بودند ، والدین و نزدیکان دختر جواب مطلق منفی و خشن داده بودند. خواستگاران هم ازشنیدن چنین جواب ، توهین شده  و در دل نسبت بفامیل دختر عقده مند گردیده بودند.

  فامیل دختر جهت جلوگیری از عواقب غیر منتظره وغیر مترقبه ی ناشی از انکار دوستی با هزاره ها  ، چندی بعدتر ازین مسئله بصورت کاملاٌ پنهانی ، همان دختر را بیک بهانه ی بپشاور فرستاده و آنجا اورا به عقد پسر کاکایش  درآورده بودند. والدین دختر احتیاطاٌ اورا مفقود الاثر اعلان و بماموریت پولیس هم اطلاع داده بودند.

ماموریت پولیس در این کار جوان هزارگی حسین را متهم و چندباری اورا درتعمیر ولسوالی به ماموریت پولیس جلب و ازاو تحقیق و بازپرسی نموده بود. این کار یکنوع  تخم بی اعتمادی ، بی اعتباری و شکر آزاری را بین اهالی قریه که از ملیتهای مختلف بودند ، پاش داده و فضای نسبتاٌ تاحال  آرام آنجا را کمی تیره و مغشوش ساخته بود.

 جوان بیچاره ی هزارگی  حسین ، که در صنفش اول نمره بود ، بعد از مفقودی هوسی ، صنف دوازدهم مکتب را ترک ومدتی را دیوانه وار اینطرف و آنطرف گشت وگذار نموده و بعداٌ قرار سخنان دوستانش بامید جستجوی هوسی به کابل و جلال آباد و پشاور رفته و تا امروزه روز که ازآن حادثه 11 سال میگذشت ، درک مرگ و زندگیش معلوم نبود.

   تمام کوشش های پدر و اقارب حسین ، در جستجوی او به نتیجه نرسیده و بالاخره  آنان با دل پر عقده و جگر پرخون بوطن برگشته ومایوسانه بخانه نشسته و منتظر معجزه ی آمدن حسین بودند.

 حادثه ی دومی هم تقریباٌ بعین شکل  قضیه گذشته بود . تنها بایک تفاوتی که  جای ملیتهای پسر و دختر عوض شده بودند ، یعنی دختر بنام  زلیخا از ملیت هزاره و پسر بنام زلمی از ملیت پشتون  بود.  در اینبار که خاطرات عشق ناکام جوان هزارگی حسین و معشوقه اش هوسی هنوز زبان زد خاص وعام بود ، زلمی وزلیخا با هم تصمیم گرفته بودند تا این راز را مخفی نگهداشته و  هردو شباشب از منطقه بسمت نا معلومی فرار کرده بودند. اگرچه بعداٌ رد پای آنهارا در ایران پیدا نموده و اقارب ایشان ، آنهارا بخشیده و تا سرحد تقاضا خواهش کرده بودند که بوطن برگردند . اما با آنهم این جوره ی عاشق و معشوقه ترجیح داده بودند که تا حال دور از وطن ، در ملکهای بیگانه ، اما خوشبخت در کنارهم زندگی کنند.

ازین حادثه ی آخری اکنون 8 سال مکمل سپری میشد .

  جای شک وتردید نبود که ، گذشت زمان زخمها را تا اندازه ی التیام و مرهم نموده و همراه با آن  مردم هم در طرز برخورد،  در دانش و بینش خود تغیر کرده بودند اما با وجود آن بازهم برای سلطان احمد خان تشویشی وجود داشت که ممکن بود ، علی احمد خان هزاره ،  در جواب خواستگاری دخترش ، یک کلمه شخ و سخت جواب منفی ، یعنی ( نه ) بگوید.

با همین سوالها در ذهن و عواقب آن در زندگی بعدی همسایگی  که در سالهای اخیر بغیر آنهم نسبی مکدر و مخدوش ولی درین اواخر رفته رفته رو بهبودی میرفت  ، سلطان احمد خان تمام شب را درفکر بوده و همزمان واریانتهای دیگری را جستجو میکرد. او فکر میکرد که بهتر است اصلاٌ روی این مسایل که یکهزار نزاکت را در دنبال خواهند داشت ، با همسایگان نزدیک و آنهم از ملیت غیر با مذهب و لسان دیگر معامله و دوستی نگردد. بهتر است که همان تعادل و تعامل موجود در برخوردها و معاشرت ها حفظ گردد و از نزدیکی بیشتر که نشود در آینده باعث دوری ،  آزردگی و خفگان گردد ، اجتناب شود.

 سلطان احمد خان هنوز هم در فکر و ضمیرش باخود به همین جنگها و جنجالها بوده و بیک تصمیم و فیصله قاطع رسیده نمیتوانست.

علاوه بر همه او هنوز دختری را از قوم وملیت خودش سراغ نداشت که بعقیده ی او بتواند شایستگی همسری پسر و عروسی او را داشته باشد.

 لیلا دختر علی احمد خان را  یکبار دوباری که با ملالی در خانه ی شان آمده بود ، سلطان احمد خان  دیده و با هم سلام علیکی کرده بودند . لیلا واقعاٌ لیلا بود .در قد واندام ،  زیبایی و ذکاوت ، انسانیت و اخلاق خود در بین دختران قریه جوره نداشت و سلطان احمد خان این موضوع را خوب درک میکرد....

                                         ********

   روز دیگرش که ملالی و لیلا در  راه مکتب رفتن باهم ملاقات کردند ، ملالی در جریان راه  قصه های روزهای رخصتی اش را نموده آگاهانه و یا نا خود آگاه روی موضوع مشوره ی پدرش در ارتباط با پیدا کردن نامزاد برای برادرش شیر احمد ، و مشوره او بپدرش روی کاندیداتوری لیلا ، سخن گفت.

 لیلا که اصلاٌ باین فکرها نبوده و تمام تصمیمش بعد از صنف دوازدهم به ادامه ی تحصیل و شمولیت به موسسات تحصیلات عالی کشور بود ، سخن ملالی را نیمه شوخی فکر کرده و بهمان پیمانه به شوخی برایش گفت:

ـ اوه چقه خوب ! نمیشه که مه وتو بدلی شویم؟

ملالی پرسید:

ـ بدلی یانی چه ؟

ـ یانی که مه شیر احمد برادر تورا و تو ناصر برادر مرا شوی کنی .

ـ ناصر را ؟ تو چه میگی او هنوز طفل اس.

ـ کدام طفل ؟ چهارده ساله بچه بری تو طفل اس ؟ تا تو مکتبه خلاص کده فاکولته میری و فاکولته را خلاص میکنی ، ناصر هم صنف 12 را خلاص کده وجوان میشه . او نوزده ساله میشه و تو هم 23.

ـ تو چه میگی ؟ کدام فاکولته ؟ مه میترسوم که امی صنف 12 سال آخر مکتب مه باشه.

ـ نه خدا نکنه ! مه بدون تو د فاکولته نمیروم  . خی باد از 12 چه تصمیم داری ؟

ـ میگی چه تصمیم داروم  ؟ تصمیمه خو پدرا و مادرا میگیرن . مه فکر میکنوم که خانه کدام مرد ریشکی و پرمو را آباد کده و سال یک طفل بریش میزایوم .

لیلا که منتظر چنین جواب آزاد و پوست کنده نبود با تبسم بر لب گفت:

 ـ  یانی میخواهی بگویی که  باد از چار سالیکه مه فاکولته را خلاص میکنوم  تو چار  پنج تا طفل میداشته باشی...اه

 راستی ! چرا گفتی  ریشکی و پرمو ؟

ـ خو مردا کلیش امیتو هستند...

صدای خنده ی هردو دختر برای  مدتی بهوا پیچیده و بعد ازآن ، اندک وقتی را که تا داخل شدن بدروازه ی مکتب داشتند هرکدام خاموشانه در فکر و ذهنش تصوراتی را از زندگی فامیلی ، شوهر داری و طفل داری  ، ترسیم و تجسیم نمود.   

صنف دوازدهم مکتب پر مسئولیت ترین صنف برای آمادگی امتحان کانکور و شمولیت به دانشگاه  (پوهنتون) است. کسانیکه تصمیم ادامه ی تحصیل را داشته باشند ، بهیچوجه نمیتوانند بخود اجازه ی مانورهای عاشقی و زندگی فامیلی و امثال آنرا بدهند.

لیلا و ملالی در تصامیم آینده شان در ارتباط با ادامه ی تحصیل  تابع قاعده ها و هنجار های مختلف  فامیلی بودند. باوجودیکه پدران هردو دختر در پرینسیپ مخالف ادامه ی تحصیلات دختران شان نبودند اما بازهم آوازه های آزادی دختران در ساحه ی پوهنتون ، زندگی کردن در لیلیه ها و دور از نظر فامیل و مهمتر ازآن تشکیل شخصیت زن منحیث یک فرد آزاد در جامعه ی سنتی ، افکار پدران خصوصاٌ سلطان احمد خان را بخود مصروف میداشت.

لیلا ، اکنون بار ها این موضوع را که بعد از لیسه باید بفاکولته برود در خانه مطرح و از طرف فامیل برادران ، مادر و پدرش  ویزای موافقت گرفته بود. بناءٌ او بدون کدام دغدغه و تردید تصمیم قاطع داشت تا تمام اوقاتش را صرف آمادگی امتحان کانکور و شمولیت به پوهنتون نماید.

ملالی با مادرش روی ادامه ی تحصیلات عالی اش در بیرون از منطقه ، یعنی کابل ، سخن گفته و از زبان او که پدرش مخالف اینکار است شنیده بود. پدر ملالی استدلال کرده بود که برای دختران لازم نیست که زیاد تحصیلات داشته باشند و همین 12 صنف کاملاٌ کفایت میکند. او میترسید که دربین قومش کسی نگوید که دختر سلطان احمد خان فاکولته ی است و با این سخن اعتبار و اوتوریته اش در بین قوم پایان بیاید.

بلی! هنگامیکه گل احمد پسر کلان سلطان احمد خان در پوهنتون درس میخواند همین طور سخنان که پسرش فاکولته ی شده در بین مردم و هم ملیتی هایش شنیده میشد. سلطان احمد خان بهمین سبب هم پسرش را منع کرده بود که در بین قوم باموهای دراز و سرلچ گشت و گذار نماید. گل احمد حین رخصتی های تابستانی هنگامیکه به منطقه می آمد ، لباس منظم محلی میپوشید و لنگی و دستار میبست. او حتی اکنون که بحیث معلم لسان پشتو در لیسه درس میداد بازهم در بیرون از ساحه ی لیسه همان لباس دراز محلی مخصوص قوم و تبارش را میپوشید و دستار میبست.

بهمین دلایلی که ذکر گردید  برای  ملالی که آنسال از لیسه دخترانه فارغ و باید به تحصیلاتش در کابل ادامه میداد ، با وجود لیاقت و استعدادش ، چانس بسیار کمی وجود داشت و او خودش هم این موضوع را میدانست.

چهارساعت مکتب که پنج ساعت درسی میشد ، بسرعت برق سپری و د ختران دوباره بطرف خانه هایشان برگشتند. در راه برگشت از مسایل و مضامین درسی ، سویه ی استادان ، رقابت و همچشمی های شاگردان و بعضی مسایل خصوصی دیگر از قبیل طرز لباس پوشیدن و یگان قلم آرایش کردن و امثال آن صحبت کردند .  سخنان صبح ملالی را لیلا کاملاٌ  فراموش ویا بآن به آن اندازه اهمیت قایل نبود که دوباره روی آن بحث مینمودند. لیلا متیقین بود که ملالی میداند که او تصمیم شوهر گرفتن و نامزادی و امثال آنرا نداشته و تمام فکر وذکرش طرف تیاری گرفتن برای امتـحان کانـکور است.

 اما ملالی ،  سخنان صبح لیلا را بعنوان موافقه ی او تلقی نموده وشام با خاطر آرام به پدر و مادرش موضوع را انتقال داده و برای هرچه سریعتر ساختن پروسه ی خواستگاری پاه فشاری نمود.

سلطان احمد خان بعد از صرف نان شب دوباره تمام اعضای فامیل را بشمول شیر احمد که در نشستهای قبلی حضور نداشت ، جمع و روی موضوع عروسی ونامزادی پسرش سخن گفت. او اینبار نظر شخص شیر احمد را درینباره پرسیده و دختر مورد نظر اورا جویا گردید.

شیر احمد که برایش این مسئله تازه و غیر منتظره بود از سوال پدر در حضور فامیل ، برادران و خواهرانش راجع بدختر مورد نظرش سخت شرمنده و زیر عرق گردیده و با یک جمله ( به پشتو )

ـ :" من هیچ به زن  ضرورت ندارم." سوال پدر را جواب مؤدبانه داد. بنظر شیر احمد خان داشتن دختر مورد نظر ، بد اخلاقی و در صورت داشتن او ، افشایش برای فامیل ، بی ادبی  شمرده میشد.

سلطان احمد خان که از پسرش شیر احمد چیزی نشنید ، خودش باو پیشنهاد نمود : ( مکالمه آنها تماماٌ به لسان پشتو اند )

ـ " اگر تو کدام دختری را زیر نظر نداری ، پس من برایت یک دختر  را پیدا کرده ام  و او لیلا دختر علی احمد خان هزاره است . چطوراست ؟"

شیر احمد  که لیلا را دیده و از دور بااو آشنایی داشت ، از پیشنهاد پدرش در ارتباط با او که اصلاٌ انتظارش را نداشت  دراعماق  قلبش سخت خوشحال گردیده  و لی در ظاهر گفت :

ـ "من خو برای شما گفتم که به زن ضرورت ندارم ، اول باید دین وطن را اداء نمایم . باز باید پوهنتون بروم و درس بخوانم ، داکتر ویا انجنیر شوم و در آخر بعد از کل این گپ ها اگر وخت ماند زن میگیرم. ولی اگر شما تصمیم گرفته اید که حالا برایم زن بگیرید در او صورت شما اختیار دارید که هرکسی را میگیرید ،  پشتانه باشد ، هزاره باشد ، تاجیک ، اوزبیک  و یا ازکدام ملیت دیگرباشد برایم فرق نمیکند ، مقصد که آدم خوب و ازفامیل خوب باشد که با مادرم زندگی کرده بتواند."

بعد از این سخن شیر احمد خان که در حقیقت بحکم موافقه او بود پدرش گفت:

ـ " بچه ام ! ببین ! زن گرفتن مزاحمت نمیکند که تو دین وطن را اداء کنی  و یا درس بخوانی . تا وقتیکه من و برادرانت زنده باشیم تو میتوانی آزادانه بدون فکر و تشویش از طرف خانه و فامیل به کارت دوام داده   وتمام  پلانهایت را تطبیق و عملی کنی."

ملالی و زرغونه  که پهلو بپهلو نشسته بودند  ازین سخنان برادر و پدر احساس عمیق خوشی نموده و آهسته گک طوریکه دیگران نبینند همدیگر را از شوق ، دوستانه چوندی خفیفی گرفته و بهمدیگر لبخند و چشمک زدند.

روز دیگرش ملالی بمکتب نرفته و بدست خواهر کوچکش زرغونه رقعه ی رخصتی ضروری فرستاده بود. آنروز را لیلا تنها و تمام روز در فکر امتحان کانکور و شمولیت به پوهنتون بود ، او تصمیم گرفت که سر از آن روز باید تمام پروگرامهای صنوف دهم و یازدهم مکتب را هم بر علاوه ی درسهای جاری اش یکبار دیگر مرور و نکات مهم آنرا یادداشت بگیرد تا فراموش نگردد. روی همین منظور ، لیلا بعد از نان چاشت و یک چشم استراحت ، خواست تا کتابهای صنوف دهم و یازدهم مکتبش را که در الماری های منزل دوم ( بالا خانه ) نگهداری میشدند ، دستیاب  نماید. بناءٌ او ازمنزل اول از صحن قلعه بطرف بالا خانه  از راه زینه ها بالا رفته داخل سالون مهمانخانه تابستانی گردید. پنجره های مهمانخانه که بسمت بیرون قلعه می برآمدند با پرده هایشان  باز بودند.

آری ! اواخر فصل بهار و هوا باندازه ی کافی گرم شده بود.

 بعد از یکساعت دوساعت  جستجوی ، لیلا تمام کتابها ، کتابچه ها و یادداشتهای  مورد نیاز و نظرش را پیدا و آنها را سربسر بالای هم گذاشت. ارتفاع این مجموعه  تقریباٌ باندازه ی قدش (170سانتی) ، شده بود . لیلا از دیدن ارتفاع کتابها در ابتداء کمی وحشت زده شده و بزودی با حس خوشبینی واعتماد بخود ، بالای همه ترس و وحشتش غلبه حاصل نموده وبخود تلقین نمود که بیاری خدا و کمک ابوالفضل ، استعداد آنرا دارد تا با ذهن خوب و حافظه سرشارش  تمام محتویات این کتابهارا که مضامین مختلف از ادبیات گرفته تا کیمیا و بیولوژی وهندسه و مثلثات و ریاضی و فیزیک  بودند را یکبار دیگر تکرار و بخاطر بسپارد. بلی ! خوشبینی لیلا بی اساس نبود او هم در صنف خودش همیشه اول نمره گی و دوم نمره گی را با ملالی تقسیم میکرد.

لیلا تصمیم گرفت که کتابهارا کم کم و آهسته آهسته بمنزل اول نزدیک باتاق خواب و کارش انتقال دهد تا همیشه سردست و زیر چشمش باشند. او یک تعداد کتابهارا از قسمت بالایی ستون با هردو دستش برداشته و از راه زینه ها با احتیاط تمام پایین گردیده به اتاق کار که همزمان اتاق خوابش نیز بود انتقال داد. در مرتبه های دوم و سوم و چهارم و.. با وقفه های کمی زمانی جهت دم گیری ، او عین کار را تکرار نمود .

 در نوبت آخری هنگامیکه لیلا از راه زینه ها بالا میشد  تا قسمت آخری کتابهارا که شامل چند جلد محدود بود با خود پایین آورد ، ناگهان صدای دهل و دمبک را با خواندن آواز دختران و زنان شنید. او بی اختیار طرف کلکین دوید ه ببیرون نظر انداخت.

 او خدا ! لیلا جمعیتی از زنها را دید و در پیشاپیش همه ملالی را که  لباس دراز ومقبول افغانی با تمام ملزمات و ملحقات آن  بتن داشته و رقص کنان و آواز خوان بطرف چنبر او می آمدند ، شناخت. او بفکر سخنان دیروزه خودش با ملالی افتاده وبه کنه مطلب پی برد . او همچنان سخنان ملالی را در مورد مرد ریشکی و پرمو که اکنون بیشتر در مورد خودش صدق میکرد بخاطر آورد . برای لحظه ی دنیا درچشمانش تاریک گردید. تمام پلانها و کارکردهایش همچون قصر کاغذینی در یک آن واحد بزمین فرو غلطیده و طعمه ی حریق گردیدند . به دوستی خود با ملالی به همسایگی خود با پشتونها که اکنون داشتند  سخت به او مزاحمت میکردند نفرین و لعنت فرستاد.

لیلا تصمیم گرفت که  ، تا این جمع خواستگاران داخل قلعه نگردیده اند ، هنوز هم فرصت آن است که ایشان را ازین عزم منصرف سازد. او فکر کرد که پدرش در کنج دیگری قلعه در برج خودش زندگی میکند که رسیدن باو و تشریح کردن موضوع باین وقت وزمان کم امکان پذیر نیست . مادرش شاید بتواند این کار را بنماید و لی در حال حاضر در خانه نیست . بناءٌ لیلا فکر کرد که یگانه کسی که باید اینکار را بنماید او خودش است .

 لیلا تصمیم گرفت که خلاف تمام موازین و سنتهای محلی و محیطی اکنون از مهمانخانه پایین رفته و در بیرون دروازه قلعه راه خواستگاران را میگیرد و برای شان بزبان جهر و آواز بلند از دروغ میگوید که او کسی دیگری را دوست دارد.

اگر آنها غیرت داشته باشند بعد از شنیدن این سخن ، خودشان ازین عزم شان  منصرف میگردند .

 و اگرنداشته باشند ؟ لیلا از خود پرسید.

اگر نداشته باشند شاید  به ننگ افغانی بند مانده وباز هم روی خواهش و خواستگاری شان پاه فشاری کنند.

او بخود جواب داد.

بهمین تصمیم که گویی لیلا میخواست درجه ی ننگ وغیرت آنهارا معلوم کند ، بسرعت تمام از مهمانخانه پایین آمده و خواست طرف دروازه خروجی بدود که دید پدرش با مادرش در وازه قلعه را باز و از مهمانان پذیرایی مینمایند.

کار از کار گذشته بود. لیلا را مثلیکه برق گرفته باشد ، مثلیکه بفرق سرش آب داغ ، سرب مذاب را ریخته باشند ، تمام وجودش خیس عرق شد ، حرکت قلبش بطی گردید ، دست و پایش سستی کردند ، روز روشن در چشمانش بار دیگر به تاریکی گراییده و در و دیوار قلعه  در دور و بر سرش به رقص و چرخش آمدند.....

 هنگامیکه لیلا چشمانش را باز نمود دید که در داخل خانه به چپرکتی افتاده و دراطرافش زنان و دختران زیادی نشسته بودند.  از همه نزدیکتر باو ملالی نشسته بود و دستمال سفیدی گلدوزی شده را بآب یخ کاریز تر نموده و به پیشانی و روی و گردنش مساژ میداد ، دو تکمه ی بالایی پیرهنش که هرگز باز نمی بودند باز و پیرهن سفید ابریشمی اش از تری و رطوبت بسینه اش چسپیده بود.  چشمان لیلا بی اختیار به چشمان ملالی افتاد ، همان ملالی مقبولیکه در زیبایی در تمام لیسه طاق بود اکنون چنان در نظر لیلا بد رنگ و بد شکل آمد که ناخود آگا  ، لیلا دوباره چشمانش را بست تا اورا نبیند.  بسته نمودن چشم ها،  برای لیلا  یک مفهوم دیگری نیز داشت . او از تمام دل و جانش به این امید بود واز خدا نیز توقع میکرد که تا آنچه که در اطرافش صورت میگیرد ، حقیقت نداشته و خواب وحشتی باشد . او حتی نذری را بگردن گرفت که اگر تمام این مسایل را او در خواب ببیند بعد ازاینکه بیدار گردد  به زیارت سخی میرود و یکهزار افغانی را بفقرا و گدایان خیرات میدهد. همان یک هزاری را که در طول چندین سال قطره قطره جمع کرده بود و برای تهیه ی لباس  دانشگاهی اش  در بکسش نگهداری میکرد.

اما متأسفانه برای لیلا ، که او تمام این مسایل را نه در خواب  ، بلکه  دربیداری مطلق میدید . دیگر بسته نمودن چشم و چشم پوشی از واقعیت تلخ ، سخت و سنگین زندگی نمیتوانست سیر زمان و تحولات آنرا تغییر دهد و با چشمان بسته زندگی کردن ، دردهای اورا تداوی نماید.

 اکنون یک صفحه ی دیگری از زندگی ، برخ لیلا باز میشد ، صفحه سفیدی ( سیاهی ) که راهکردهای اورا تا بنیان تغییر داده و اورا تابع خواستها و امیال کسی دیگری میساخت . لیلا بهیچ وجه امکانات آنرانداشت تا همه ی این پدیده هارا نادیده گرفته و یا آنرا بمیل وخواهش خود تغییر دهد . بلی ! او یک دختری بود و در یک جامعه سنتی نیمه قبلوی زندگی میکرد ، جاییکه منطق زن را کسی نمیشنود و زور زن و سلاح زن فقط اشکهایش است وبس.

لیلا را مطابق برسم ورواج پشتونهای محل لباس افغانی پوشانده و شال سبز زری بر سرش انداخته  و بدینترتیب بیچاره لیلا را با تمام آرزوهای زندگی اش متعهد به همسری شیر احمد خان پسر سلطان احمد خان خروتی کردند.

مهمانها همه زنانه بودند و سر ساعتهای  هشت  نه شب ،  با همان دهل و دمبکی که آمده بودند دوباره به قلعه ی سلطان احمد خان که بقدر ده دقیقه را پیاده از خانه ی علی احمد خان فاصله داشت بر گشتند. لیلا با تمام فامیل ، مهمانانرا تا بیرون دروازه مشایعت کرده و تا زمانیکه آنها در عقب دیوار باغ انگور  از چشمها نا پدید نگردیده بودند ، ایستاده و با بلند کردن وتکان دادن  دست ها با آنها خدا حافظی میکردند . بعد ازینکه مهمانان از چشمها پنهان گردیدند لیلا با فامیل دوباره بخانه برگشتند.

بمجرد برگشتن بخانه ، لیلا تمام لباس و کالای نامزدی اش را از تنش بیرون درآورده ،  بزمین زده و گریه را سرداد . او با یک زیر لباسی که در تن داشت  آنقدر ازسوز دل گریست ، آنقدر گریست و هق زد که جگر همه را خون نمود. با هر خواهش مادرش که آرام شود او دیگر هم شدید تر گریه کرده میرفت. خواهرش شکیلا  و برادرش ناصرهرکدام بنوبه عذر کردند ، ازاو خواهش کردند که  گریه را بس کند اما فایده نداشت . زنان و دختران کاکا هایش هرکدام التماس کردند که دیگر گریه نکند ، فایده نداشت . بعد ازینکه همه دانستند که تمام کوشش ها ی شان برای آرام ساختن لیلا نتیجه ندارد ، پدر لیلا را از موضوع خبر نمودند.   

                                     ***********

پدر لیلا ، علی احمد خان که در منطقه همتای سلطان احمد خان و کلانی قوم و ملیتش را بعهده داشت  آدمی در حدود پنجاه ساله ، مدبر و هوشیار بود . با وجودیکه تحصیلات دانشگاهی نداشت ، در بسیاری مطالب و علوم متداوله زمانش معلومات کافی داشته و خصوصاٌ در بخش لسان و ادبیات فارسی دری ید طولایی داشت ، بشعر حافظ و بیدل علاقه ی فراوان وتقریباٌ نیم شاهنامه ی فرودوسی رانیز از حفظ داشته و در محافل و مهمانی ها نقل قول کرده و مثال می آورد. خودش هم گاه گاهی اشعار زیبای عشقی و حماسی میسرود. به لسان انگلیسی هم آزادانه صحبت میکرد.

علی احمد خان دوپسر و دو دختر داشت . پسر کلانش باقر علی خان بیشتر از دوسال بود که بعد از ختم تحصیلات عالی در کابل وظیفه ی دولتی داشته با زن و اولادش درآنجا زندگی میکرد. پسر دومی اش ناصر علی خان هنوز شاگرد صنف هفتم مکتب بود. دختر خوردش شکیلا گک شاگرد صنف چهارم مکتب و دختر کلانش همین لیلا جان نازنین بود که باید در آنسال صنف دوازدهم مکتب را ختم کرده و جهت ادامه ی تحصیلات عالی اش به دانشگاه میرفت.

                                    **********

علی احمد خان بمجرد شنیدن اینکه  لیلا اکنون مدت دوساعت است که گریان میکند و آرام نمیگیرد کتابی را که برای مطالعه در دست داشت برزمین نهاده و از برج بطرف خانه پایین دوید. او زینه هایرا که در روزهای دیگر احتیاط کرده احتیاط کرده پایین میشد اکنون با یک گام دوتایی دوتایی پشت سر گذاشته و باسرع وقت خودرا نزد دخترک نازنین ونازدانه اش رساند.

لیلا با دیدن پدر دستها و پاهایش سستی کرده و همانطوریکه ایستاد بود خودرا بشانه پدر آویزان نمود. پدر هم با مهر و شفقت پدری ، دخترش را در آغوش گرفته ، دستش را بسر لیلا بموهای پریشان و ژولیده اش کشیده و پیشانی اش را بوسید. چشمان لیلا از گریه سرخ و رخسار شیرگون و مهتابی اش گلابی گردیده بود. پدر تا بینهایت دلش به لیلا سوخت . او هیچگاه چنین گریه ی لیلایی را که همیشه لبانش از خنده پیش نمی آمدند ، ندیده بود.

لیلا هنوز هم هق میزد وگریه میکرد. او با وجودیکه  حدس میزد که  قربانی مصالح قومی شده است اما باز هم  میخواست با صدای لرزان وآمیخته با گریه هایش بپدرش بگوید :

ـ پدر جان چه کردی ؟  کدام کار و عمل بد از مه دیده بودی که چنین جزایم دادی ! آیا چه کرده بودم ..آیا گناهم چه بود ..؟ آیا چرا من باید قربانی این همه خودخواهی ها و.آیا تا چه وقت ما باید از همه بترسیم و به هیچکس نه گفته نتوانیم و آیا...؟ ؟

 اما همان شرم ، حیاء ، تربیه و اخلاق دخترانه اش ، همان احساس فرض اطاعت از والدین و همان فرهنگ سالها در خون خلط شده ی هزارگی اش مانع میشد که لب بگشاید و پدر را به تیر ملامتی و گلایه ببندد. لیلا فقط با همان چشمان بادامی گلابی رنگش که بارانهای اشک هنوز هم درلای ابرهای مژگانش  طوفان داشتند ، برای یک لمحه ، برای یک ثانیه بچشمان پدر دید .

همین نظر معصومانه و عاجزانه ی یک ثانیه ی لیلا قویتر از هزار بمب اتوم بود که بیکبارگی در قلب پدرش انفجار کرد ،  پدر را ، قلب پدر را آتش زد ، آب ساخت ، خاک ساخت و برباد داد.

پدرش در دل بخود ش ببزرگی وخانی اش به عزم و تصمیمش که در غیاب لیلا و ازروی مصلحت گرفته شده بود ، لعنت و نفرین فرستاد.

آری ! او لیلا را قربانی مصلحت قومی نموده و بسرنوشت او بازی کرده بود ، بازی سیاسی ، بازی اجتماعی ، بازی ..و بازی...

آری ! صبح همان روز هنگامیکه  لیلا هنوزدر مکتب بود ، شخص سلطان احمد خان ، خودش جهت خواستگاری بخانه ی علی احمد خان آمده و پیشنهاد دوستی نموده بود. شاید سلطان احمد خان این کار را به این دلایل خودش بعهده گرفته بود که :

1-    مقام و موقف اجتماعی علی احمد خان آنرا ایجاب میکرد که بخاطر خواستگاری دخترش باید خود همتای پشتونش می آمد.

2-       بامید اینکه شاید علی احمد خان از روی نزاکت برای خود سلطان احمد خان جواب منفی یعنی نه نگوید.

3-    درصورت جواب منفی ، نفر سومی از قوم و ملیتش خبر نمی شد و باین ترتیب اعتبار ، اتوریته و آبرویش در نزد قومش بزمین نمی ریخت.

  بهمین علت ها او یعنی  سلطان احمد خان خودش پیش از چاشت بخانه ی علی احمد خان آمده و دست دوستی را بسوی همتای هزارگی اش دراز کرده بود.

علی احمد خان با این کار همتا و همسایه ی پشتونش ، در مقابل یک انتخاب بسیار سخت و دشواری قرار گرفته و بعد از فکر کردن زیاد در مورد خوبی ها و بدی های این کار،  باین نتیجه رسیده بود که باید با سلطان احمد خان موافقه نماید.

علی احمد خان باخود فکر کرده بود که در صورت جواب رد ، آتش دشمنی و کینه بین دوخان و بین دو ملیت که در همسایگی هم زندگی میکنند ، روشن خواهد شد. و این دشمنی بنفع هیچیکی از اقوام و بویژه بنفع او وقومش نمی  باشد ، او درین مورد دقیق از محافظه کاری کار گرفته و بیشتر روی مناسبات دو ملیت فکر کرده بود تا روی سرنوشت  و آینده ی لیلا دخترش. از طرف دیگر او فکر میکرد که شاید این عمل یک  الگوی نیک و یک سر آغاز فصل جدید دوستی بین ملیتها گردد و دیگران هم ازین کار تقلید نموده و بمرور زمان همین اختلافات نژادی ازبین برود.

آری ! با در نظر داشت تمام نکات مثبت و منفی این موضوع ، او در قدم اول باید با لیلا مشورت میکرد که نکرده بود....

 لیلا که مهر و محبت پدر را تا حال با تمام معنی احساس میکرد ، از شعاع نظرچشمان پدر که آهسته بسوی زمین لرزیدند ، متیقین به آن شد که پدرش ، دراینکار خودرا محکوم کرده و ملامت میداند.

لیلا در دل ، خودش را نیز محکوم میکرد که چرا باملالی دوستی کرد و چرا یکبار دوباری با وجودیکه خودش نمیخواست ، نظر باصرار ملالی بخانه آنها رفته بود و بالاخره چرا دوروزپیشتر زمانیکه ملالی سخن از پیشنهاد او بعنوان عروس آینده ی خانه شان مطرح کرد ، قاطعانه نه نگفت ، چرا با او جنگ و پرخاش نکرد و چرا اورا پیش از اینکه اینکار صورت بگیرد سخت ازخود آزرده نساخت.

ناوقتهای شب بود و ازتمام اعضای فامیل هنوز هیچکسی نخوابیده بود . کجا بود خوابیکه بچشم کسی بیاید. لیلا آهسته آهسته به واقعیت های عینی زندگی تن در داده و آرام شده میرفت.

پدرش با دلآسایی و وعده هایش اورا میخواست دیگر هم آرام تر ساخته و ازدخترش معذرت بخواهد ولی هیچ کلمه مناسب در زبانش جور نمی آمد . تو گویی که او کاملاٌ قوه ی نطق و منطقش را از دست داده بود.

لیلا که متوجه وضع و حالت دیگرگون شده ی پدر بود ،  ترسید که پدرش را از دست ندهد و بهمین خاطر سرش را بار دیگر بالا نموده و بدون آنکه بچشمان پدر ببیند گفت:

ـ آتی جان!  لطفاٌ مره ببخش که بد دختر شودوم و بلده تو تشویش خلق کدوم. مره ببخش که نتانستوم خوده کنترول کنوم. راستی هم که مه د زندگی دیگه پلان داشتوم ، میخواستوم باعث افتخار تو ، باعث افتخار قوم و ملیتیم شونوم. میخواستوم درس بخانوم و بمردم و وطنوم خدمت کنوم.

آتی جان ! مره ببخش که مه بیخی فراموش کده بودم که مه یک دختر هستوم. وسر نوشت دخترا ره د ای جامعه ...

سخنان لیلا که تا اینجا رسید ، پدرش بگریه آمده و گفت :

ـ "بس بچیم ! بس! تو بد دختر نیی مه بد آتی استوم که از تو مشوره نخواستوم . مه نظر بدوستی تو و ملالی یقینیم ثابت بود که تو به ای کار موافق هستی . مه اشتباه کده بودوم. تو مره ببخش! که مه د باره ی تو فکرغلط کده بودوم ، مه دحق تو ظلم کدوم ."

بعد علی احمد خان دخترش لیلا را در آغوش گرفته سرو رویش  را بوسیده و با کلمات آرامش دهنده برایش تسلی و دلآسایی داد.    

هوای بیرون کاملاٌ روشن و وقت نماز صبح شده بود.

پیش ازینکه همه برای نماز صبح بروند ، لیلا  به پدرش  اطمنان داد  که حالا که این کار صورت گرفته است از طرف او خاطر جمع باشد که همیشه آبروی پدرش را حفظ نموده وهیچگاهی نام پدرش را زیر پاه نخواهد کرد. در آخر آخر او از پدرش خواهش کرد که ملالی را برای ناصر خواستگاری نماید.

علی احمد خان پدر لیلا هم به دخترش وعده داد که یا ملالی و یا زرغونه را برای ناصر حتماٌ بموقعش خواستگاری میکند.

ازین خواهش آخری لیلا میشد حدس زد که او ملالی را نیز بخشیده بود.

بعد از آنروز لیلا برای یکهفته مکتب نرفت ، او از چشم بچشم شدن با همه میشرمید ، لیلای آزادی که صدای خنده اش از دورها شنیده میشد حالا باید  اکت یک دختر سنگین وشرمگین و چادر پوش را مینمود. شرایط محیطی و فامیلی خسر خیلی هایش چنین تقاضا میکرد و لیلا باین زودی نمیتوانست با آن توافق کند.

روز آخرهفته ، ملالی با جمعی دیگری از دختران همصنفی اش  بخانه لیلا آمده ، ودختران به لیلا نامزدی اش را تبریک گفته خواهش کردند که بمکتب بیاید. لیلا هم خواهش شانرا پذیرفته وسر از روز شنبه آینده اش لباس سیاه و درازی را پوشیده و دوباره بمکتب رفت .اما دیده میشد که او دیگر آن لیلای شوخ و خندان  قدیمی نبود که با هر دختر خنده و شوخی میکرد و درسهای مکتب هم برایش  ارزش و اهمیت  پیشین را نداشت.

                                                       

                                                                              م.زردادی

                                                                          13/6 /2009

                                                                           پایان بخش اول.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد