آوارگیِ مدام

آوارگیِ مدام

اسد بودا

 

تقدیم به «آواره مدام»، علیِ کریمی

                                                                                                                                                                                                   

                                                                                                                                                                                                     I.                                                                                       

استیون اسپلبرگ فیلم علمی​ـ​تخیلی دارد به نام «E.T » که در آن موجوداتِ فضایی به زمین سفر می​کنند. هنگام بازگشت به «خانه» یکی از این موجوداتِ فضایی به نامِ «ای​تی» از سفینه اش به زمین، در حومه​ی لوس آنجلس در جنگلی جا می​ماند و در حیاتِ خانه​ی پناه می​گیرد. این خانواده پسر کوچکی دارد به نام «الیوت» که به صورتِ اتفاقی "ای​تی" را می​بیند. این موجود برای الیوت ترس​آور است. با گذشتِ زمان اما این موجودِ غریبه که در آغاز بیگانه و ترس​آور به نظر می​رسید، نه تنها به بهترینِ دوست «الیوت» بدل می​گردد، بلکه بیش​تر از یک​دوست و در واقع به مثابة روحِ الهی جانِ او را تسخیر نموده و تا آن حد ​​الیوت با او یگانه می​شود که عوارضِ جسمانی و روحیِ «ای​تی» بی​میانجی بر الیوت تاثیر می​گذارد. ای​تی بی​زبان است و در ورایِ قلمروِ زبان و واقعیت و در حقیقت در ساحتِ​ خیال قرار دارد. شاید بتوان گفت بیرون​بودگی یا آسمانی​بودنِ«ای​تی» همان بیرون​بودگیِ زبانیِ اوست و زمین​بودگی بدون «در​ـزبان بودن» ناممکن؛ به همین سبب از نخستین فلیسوفان تا متاخرترینِ آنان «زبان» را ویژگیِ اصلیِ آدمی می​دانند و انسان را موجود ساکن در زبان. الیوت به «ای​تی» زبان می​آموزد[1] تا بتواند با همنوعانِ آسمانی​اش ارتباط بر قرار کند و به خانه بر گردد. در واقع زبان، راه بازگشت به خانه است. «ای​تی» با آموختنِ زبان و دریافتِ مفهومِ​ «خانه» به یادِ خانه می​افتد و می​تواند خانه آسمانی​اش را به یاد آورد. واژة خانه در صدایِ «ای​تی» طنینِ خاصی دارد. هنگامی به کاربردنِ آن نوعی اندوه و شادیِ همزمان در چشمانِ او موج می​زند. خانه همزمان یادآور "وطن" و "فراق" هردوست؛ یادرآور سکونت و تبعیدِ​ هم​هنگام. همان​گونه که در ذاتِ هر پیوندِ عاشقانة «فراق» وجود دارد و «عشق» و «دوستی» استثنایی که«جدایی» و «هجران» را بر می​سازد، می​توان "خانه" را استثنایِ برسازندة «بی​وطنی» و «آوارگیِ​مدام» دانست. خانه نوعی خط​کشیِ است که نخستین کارکردِ​ آن ایجادِ​ فاصله است: تعیینِ قلمروِ مالکیت. مسئله اصلی فیلم اما نه رنجِ​ هبوط و تبعیدِ این موجودِ آسمانی به زمین است، نه ترس از پلیس​های مخفی​ای که با پیش​رفته​ترین ردیاب​ها به دنبال او هستند و نه دردِسرهای خانوادة الیوت، بل صحنه​​ای است که در آن «الیوت» و «ای​تی» با هم «خداحافظی» می​کنند. مبالغه نخواهد بود اگر آن​را تراژیک​ترین صحنة تاریخِ سینما بدانیم. «خانه؟ آری خانه(ای​تی)، آری​خانه(الیوت)!» اما خانه بیش از آن​که پایانِ قصة غربت معنا دهد، آغاز فراق و «آوارگیِ​مدام» است و بیش از آن​که این دو دوست را پیوند دهد، آن​ها را از هم دور می​کند و جد امی​سازد؛ جدایی دو دوست، دو نیمة ناتمام، جدایی روح و بدن، فراقِ حقیقت و «آوارگیِ مدامِ» آدمی در دنیایِ زبان. الیوت اشک می​ریزد، ای​تی فراق و جدایی را با رفتن به خانه تجربه می​کند. این صحنة تراژیک و غم​بار را کسی را می​داند و می​فهمد که دستِ کم یک بار خدا حافظی با دوست را تجربه کرده باشد. این صحنه برای دوستانی که از هم دور می​شوند، معنا دارد: برای «ای​تی» که به کمکِ زبان به آسمان​ها می​رود و الیوت که به دنبالِ دوستِ آسمانی اشک می​ریزد و تقدیر او واماندن در زمین است و هبوطِ همیشگی و ابدالاباد.

                                                                                                                                                                                               II.     

به جز ابعاد تئولوجیکِ این فیلم که بسیار پیچیده است و می​توان درون​مایه​هایِ عهدِ​عتیق، از داستانِ هبوطِ آدم به زمین گرفته تا تختِ روانِ سلیمان و اسطورة آشفتگیِ زبانیِ برجِ بابل در آن رد یابی کرد، این نحوة روایت را که همه چیز بر محورِ «آوارگیِ مدام» و «فراق» در خانه روایت می​گردد، می​توان در چارچوبِ تخیلِ جمعیِ​ قومِ یهود، بررسی کرد. «ای​تی» در واقع همان «ابراهیم برحیا» است که در فراقِ خانة آسمانی «تاملاتِ روح محزون»​ـاش را در نایِ «آوارگیِ​مدام» می​سراید و از خدا می​خواهد به تمامِ​ مکان​های مقدسِ دنیا سفر کند. اما درست در اورشلیم، آن​جا که باید دوری از خانه پایان یابد، فراق و بی​خانگی آغاز می​گردد و دقیقا در آن​جا که به «گنجة عهد» موسی دست می​یابد، به فقر و پوچی زندگی پی می​برد. وطن، نمادِ بی​پناهی است. این تفسیر از خانه و از وطن، در فلسف و الاهیات، بهویژه الاهیاتِ ادیانِ توحیدی جایگاهِ والایی دارد. شاید بتوان این سخن نوالیس را که می​گوید:«فلسفه دردِ​ فراق است» در مورد «دین» به کار برد: «دین دردِ​ فراق است»، درد فراقی کسی که در زمین خانة ندارد. به جز تولد، مرگ و بیماری، «بی​خانگی»، دلتنگی برای «عالمِ​ملکوت» و به تعبیر بودلر رویایِ بودن «در هرکجایی بیرون از این جهان» یکی از ویژگی​هایِ​اصلی ادیان به شمار می​رود. داستانِ زندگیِ دینی، قصة فراق و به تعبیر شهاب​الدینِ سهروردی «قصة غربة​الغربیة» است؛ فراقی پایان​ناپذیری که تنها با نوشیدنِ​ شرابِ سکر​انگیز​ مرگ، این آخرین کیفِ ممکنِ «تریاکِ​فنا» و ناب​ترین «شرابِ فراموشی»، میسر می​گردد. تا آن​جا که به ادیانِ​ توحیدی مربوط می​گردد؛ قصه آوارگی و بی​وطنی بیش از آن​که تجربة عارفانه باشد، تصویری از یک زندگی واقعی است و به تجربة جمعیِ قوم یهود بر می​گردد. مفهوم دینیِ «بی​خانگی» در خانه به مفهومِ الاهیاتی آن را فقط می​توان با ارجاع به «آوارگیِ مدام» قوم یهود تبیین و تفسیر کرد. داستانِ​ هبوط آدم و تبعید او به برهوتِ زمین، در انجیل و قرآن بر اساسِ​ سفر پیدایش روایت می​شود. یهود از آن​رو بی​خانه​ترین انسان روی زمین است که مطابق عهدِ​ عتیق «وارثِ​زمین» است، زیرا چنان​که گفتیم خانه استثنایِ برسازندة آوارگی است. فیلم «ای​تی» در واقع هنر را در چارچوبِ​ تخیلِ​ جمعیِ​ قوم یهود پیکر بندی می​کند. خانه! آری​خانه! اما خانه چیست؟ خانه بیش از آن​که واقعیتِ​ عینی داشته باشد، واقعیتِ ذهنی دارد و همین​طور بی​خانمانی را می​توان نوعی آوارگیِ ذهنی دانست. بهشتِ​ گمشده​ای که تنها خانة حقیقیِ یا «سرزمینِ جاودان» تصور می​شود، یوتوپیایی است که در ساحتِ ذهن و تخیل بنا می​گردد و در «زبان» عینیت پیدا می​کند. تازمانی که «ای​تی» واژه خانه را بلد نیست، هرگز احساسِ بی​پناهی نمی​کند، اما الیوت به کمکِ واژه خانه، او را به یاد خانة می​اندازد. اگر «ارضِ موعود» در تاریخ یهود تا این حد برجستگی دارد، بدان جهت است که پیامبران یهود «یوتوپیایِ ارض موعود» را در دنیایِ زبان و تخیل به صورت روشن و برجسته رسم کرده​اند. زبان، عاملِ​ صورت​بخش است که نه تنها انسان با میان​جی آن در «فرایندِ خلقتِ خدواند مشارکت می​کند» بلکه می​تواند با آن امر بالقوه را به امر متعین بدل نموده و حتی دنیایی تازه​ای را بیافریند. عالم درخشنده، همان عالمِ شنیداری و دیداری است، فراسویِ دید و شنود جهان کلام و زبان و در واقع «آوارگیِ​مدام» آغاز می​گردد. زبان، خانه است، اما خانة که در واقع خانه نیست و آرامشی که آشفتگی​ها و بی​قراری​های پنهان و ناپیدایِ روح در آن حالتِ​ عینی و انضمامی پیدا می​کند. خانه همان خرابه​هایی هستند که گذشتگانِ​ ما را پناه ندادند و ما را نیز پناه نخواهد داد. آن​کسی که دوست دارد در خانه بماند، نمی​ماند، آن​کسی که به خانه یا به موطنِ اجدادش بر می​گردد، اگر همانندِ «ای​تی» شرابِ​ زهرآگین فراق را تا آخرین جرعه به​سر کشد، باز هم عذابِ​الیم جدایی​ او تسکین نخواهد یافت. در این صورت آیا حق با «یهودا هلوی» نیست که هنگامِ عزیمت به فلسطین به پادشاه «خزرها(khazaras(هزاره​ها))» زار زار بنالد که «چه کسی بال​هایی به من می​بخشد تا بتوانم ازبقیه جدا شوم؟ من پاره​هایِ​ قلبِ شکسته​ام را برفراز کوه​هایِ سخت می​برم... هنگامی که کنار گورستانِ​ اجدادِ​ خویش می​ایستم گریه می​کنم: من در حبرون بر سر برگزیده​ترین قبرها به سوگ می​ایستم. من در جنگل​زارهایِ تو قدم می​زنم. در جِلعاد محو شگفتی​هایِ کوه عواریم می​شوم... قدم​زدن با پاهایِ برهنه در میانِ خرابه​های متروکی که پرستش​گاه​های تو در آن بر پا بوده و جایی است که گنجة عهد را در آن پنهان می​کردند قلبِ مرا سرشار از شادی می​کند(شرباک، ص 113).» اما «آوارة مدام» اگر حتی بال​هایی داشته باشد پیوسته مهیای پرواز به وطن و اگر روزی به سرزمینِ​اجداد خوش برگردد، کار از کار گذشته و ُفقط می​تواند در کنارِ قبرِ آن​ها بگرید و حتی اگر از شادیِ​ بودن​درسرزمینِ​ اجداد خویش سرشار گردد، این سرزمین جز «خرابه​هایِ متروک» یا چونان «جایِ​خالی بودا» که زخمی است بر پیکر کوه​های مقدسِ بامیان، چیزی دیگری نیست. شادی، کشفِ​ ویرانیِ​خویش و جهان است، مگر ما بارها با دیدنِ جایِ ویران خالی بودا و کشفِ ویرانیِ خویش از شادی سرمست نشده​ایم؟ در این​جا به همان مفهومی از شادی دست می​یابیم که بتهوون در سمفونی​هایش نالیده است: شادی از راهِ رنج. در نتیجه، این انسان ویرانِ ساکن در جهانِ خراب و ویران، «آوارة مدام» است و در هرکجای دنیا بی​وطن، تنها سرنوشتِ او تجربة دردناکی «داستانِ دوستی و دوری[2]» است و دیگر هرچه هست «صفرِ اعبتار» است، تصویرِ​ مکرر لحظه​هایِ تراژیکِ زندگی و سرایشِ سوگ​سرودة «آوارگیِ مدام.»

                                                                                                                                                                                           III.     

بی​هیچ تردیدی صحنه​ی خداحافظیِ «ای​تی» و «الیوت» درون​مایه​های دینی و عرفانی دارد و در واقع از طریق «عرفان​تصویری» و بیانِ دیداری، «آوارگیِ مدام» را شهودپذیر می​سازد؛ البته بیانِ عینی​تر و انضمامی​تر و حتی​ تراژیک​تری آوارگیِ مدام را می​توان در «فهرست شندلر» یافت، به ویژه آن صحنة آخرالزمانی که مادران و کودکان به زور از هم​جدا می​شوند تا در کوره​هایِ آدم​سوزی نیست و نابود شوند. اگر ذهنیتِ​جمعی و تاریخی قوم یهود را نادیده بگیریم، فیلمِ «ای​تی» بی​معنا و دستِ​کم غیر قابل تفسیر می​گردد. رد نشان​هایِ تورات، تاملاتِ​ روح محزون ابراهیم برحیا، رمز و راز عارفانِ کابالیسیم و سیاه​اندیشی​های حسیدیسم و در کل «قصه فراق» انسان از انسان و از سرزمینِ​ موعود و... در آن مشهود​​ـ​اند. با این حال «آوارگیِ مدام» به قومِ یهود اختصاص ندارد و تا آن​جا که به حوزة تمدنِ «اسلامی​ـ​فارسی» ارتباط دارد، «هزاره​ها» یگانه چهره​ی تصویرپذیری «آوارگیِ​مدام» است که می​توان از مردمانِ این حوزة تمدنی به دست داد و اکنون اندک​اندک دارد به یگانه تصویر «آوارگیِ​مدام» در جهان بدل می​گردند؛ تصویری که نیمه​اش خاک است و نیمه​اش سنگ، باد، نیمة خاکی​اش را باد ذره​ذره با خود می​برد و آفتاب نیمه​ای سنگی​اش را می​سوزاند و در نهایت تکه​تکه می​شوند در سیم​های خاردار، جان می​دهند در کمپ​ها، ناپدید می​شوند در امواجِ وحشیِ​ای دریا، تنها رد​ـنشان​ به جامانده جای قدم​های​شان بر روی شن​های بی​حافظه​ی بندرهایِ قاچاقی است که با آمدنِ​ موجی محو می​شوند[3]، همچون خودِ آنان که معلوم نیست موج تقدیر آن​ها را به کجا برده است. اساسا تعلق ریشه​ی و تاریخیِ او به این سرزمین و حوزة تمدنی سبب بیرون​راندنِ او شده است. آن قانونِ مالکیتی که می​بایست تضمینن کنندة حق او باشد، حق او را از وی سلب می​کند. هیچ روزی نیست که هزاره​های بسیاری آواره نشوند. هزاره، «یهودیِ سرگردانِ» و «آوارة مدامِ» حوزة تمدنِ اسلامی است، کسی که بیش از صدسال است در خانه و در سرزمینِ تاریخی​اش بی​خانه است، با این تفاوت که آوارة مدامِ یهودی یوتوپیایِ اورشلیم و «ارضِ​موعود» را هیچ وقت از ذهن خود دور نکردد و همواره یک «الیوت» وجود داشت که آتشِ نوستالوژیایِ «خانه» را در جان «ای​تی» شعله​ور سازد، آوارة مدامِ هزاره​ اما سرزمینِ اجدادی​اش را از یاد برده و ارضِ موعودِ او از جهانِ زبانی نیز محو شده است؛ هیچ هزاره​ی نمی​داند که پاره​های قلب​ شکسته​اش را بر فراز کدام کوه​هایِ بابا برد، محو شگفتی​های هندوکش گردد و یا در میانِ خرابه​های بامیان و گورستان​هایِ متروکی «ارزگان» و «زاوُل» که روزگاری شاهدِ​ شکوه اجدادِ آن​ها بوده، از شادی سرشار شوند. هزاره، «آوارة مدامِ» است که هیچ​گاه از «شکوهِ بازگشت» به سرزمین اجدادی​اش سخن نمی​گوید و نام «زاوُل» شهید را به فرزندانش تعلیم نمی​دهد تا جانِ آن​ها را از نوستالوژیایِ خانة گمشده شعله​ور سازد. آوارة مدامِ هزاره، خانه​​اش را به یاد ندارد. اگر «قدرتِ برسازندة» سرزمین​های حاصل​خیز آنان را از آن​ها گرفت، «زبان برسازندة»، یا زبانِ ملی آنان را از جغرافیایِ زبانی محو کرد، اگر «خشونتِ​ نگهدارندة قانون» به کمکِ تکنیک​های کنترلی چون «مالیات برنفس»، «روغنِ​ کته​پاوی» و «قانون قوه​کار» سبب شد آن​ها نه یکی​یکی، بلکه بسیار افغانستان را ترک گویند، «زبانِ نگهدارندة قانون» نام​های سرزمینِ اجدادی​شان را تغییر داد تا دیگر قادر نباشند «خانه​»​شان را به یادآورند و بی​آنکه بدانند از «کجاهستند»، «چه​کاره» و به «کجا می​روند» یا از سر اجبار خانه​​ها شان ترک گویند و یا زیرِ بار قانونِ ظالمانه شاهانِ چوپان نیست و نابود شود. آن سرزمین حاصل​خیزی که می​بایست پناه​گاه آنان باشد، تقدیرِ بی​پناهیِ آنان را رقم می​زند و آن یوتوپیایِ مذهبی که پایانِ​ ستم را بر آنان نوید می​داد، درست صدسال پس از قتلِ​عامِ​ عبدالرحمن، همکار و همدست با قاتلان، گورهای دسته​جمعیِ​افشار و ویرانیِ غربِ​ کابل را به ارمغان آورده و در صدد بر می​آید زمینة امحاء کامل آنان را از روی زمین فراهم سازد. او از آن​رو از دید هم​مذهبانِ خویش حقِ​ سکونت در زمین را ندارد که «وارثِ​زمین» است و از آن​جهت بر او ستم می​رود و کشته می​شود، که دین و مذهبی او ستم و کشتنِ​ را حرام اعلام کرده است. همة آن​چیزی که قاعدتا باید حافظ حیاتِ حیات او باشد، ناقضِ حیاتش می​گردد. او «آوارة مدامِ» است که نه سرزمین به حیثِ​ خانه او را پناه می​دهد و نه دین و مذهب بلای آوارگی وقتلِ عام را از او دور می​کند. سرزمین انگیزه​ای می​شود برایِ یورشِ چوپانان بیابان​گرد و کینه​توزی که به دنبالِ تملکِ سرزمین​های حاصل​خیزـ​اند و دین فرمانِ تکفیرِ آن​ها را صادر می​کند. حتی اگر تکنیکِ تکفیر کار گر نیافتد، بازهم دین بی​کار نمی​نشیند و بلافاصله با صدور قانونِ بردگی و مالکیتِ تام و تمام مسلمانان بر جان و مالِ آن​ها را مشروع اعلام می​کند. اسطوره​ی هبوط و محکومیتِ ذاتیِ روح که با آدم هبوط می​کند و با طوفانِ نوح به معنایِ​ واقعی کلمه مسیرهایِ خود را در درونِ ارواحِ نازله آغاز کرده است، اگر در هیچِ جایی مصداق نداشته باشد در بارة هزاره​ها صدق می​کند. رحمتِ دین از آن رو واسعه است که نه تنها شاملِ حالِ این ارواح گنه​کار نمی​گردد، بلکه کشتار وسیع و گسترده​ای آنان را توجیه شرعی و اخلاقی می​کند و عذابِ آسمانی قوم​ غدارِ عاد و ثمود، بدان جهت در باورهایِ مذهبیِ آنان جایگاهِ برجسته​ پیدا می​کند که هزاره، قومِ غدار این حوزة تمدنی است و از نظر دینی و مذهبی باید عبرتِ تاریخ باشد، زیرا اگر آن​ها فطرتا گنه​کار​ـ​اند و «غارسِ نهال خلقتِ بشری شجرة وجود بی‌سود آن گروه مردود را از بدو ایجاد آفرینش بی‌برگ‌ـ‌وـ‌بارِ ”جوهرِآدمیت“ و دانش آفریده، و دهقانِ قضا تخم وجاهت و انسانیت در زمینِ‌طینت آن ”قوم‌ ددخصلت“ نیافشانده» و اگر به تعبیر فرماندهانِ​ عبدالرحمن « آن‌چه از دختران هزاره مشاهده افتاده همه بهایم‌صفت و بوزینه‌هیئت و خرس‌صورت‌اند»، باید همچون قومِ عاد و ثمود از رویِ زمین محو شوند. مقصر خدا نیست اگر آن​ها را بی​برگ​​ـ​و​ـ​بار جوهرِ آدمیت و خرس صورت و بوزینه​هیئت آفریده و یا شب​های سیاهِ قتلِ​عام را در روشنیِ​ نور بی​پایانِ الاهیِ خویش سرد و ساکت و بی​توجه به نظاره نشسته است، مقصر خود آن​ها ست که چنین آفریده​ شده​اند. در واقع ایدة کشتارهمگانیِ و محو کاملِ آن​ها در باورهایِ ریشه دارد که خود مومنانه در راه بسط و گسترشِ​ آن جان​فشانی می​کند. مطابقِ این باورها انسانِ​ هزاره پیروِ شرع​انور اسلام است امامخالفتِ او در برابرِ ستم و زورگویی و چپاول «اگرچه فرضا برای نتیجة نیک باشد، به حکم شرعِ‌انور ممنوع و محرکِ آن واجب‌القتل است(عبدالرب، 1334: 13)». چرا جایز نباشد، وقتی که «هیچ‌گاه عقیده‌شان درست نمی‌شود(عبدالرحمن)». آن بهشتِ​ جاودانِ الاهی که باور به آن یکی از اصولِ دینیِ​ هزاره​ها به شمار می​رود، پاداش کسانی خواهد بود که آن‌ها را تارـ‌وـ‌مار کنند. فاجعة اصلی اما این نیست که او قتلِ عام می​شود یا از سرزمین​اش اخراج می​گردد، فاجعه آن است که تمامی امکاناتِ​ فیزیکی و متافیزیکی که می​بایست عامل سعادت و نجاتِ او باشد، عاملِ بدبختی و نابودیِ​ اوست و صرفاٌ به این دلیل که در محوِ او از زمین کاربرد دارد، ارزشمند تلقی می​گردد. خدایِ انسان هزاره از آن​رو «رحمن​الرحیم» است که شاهدِ بی​رحمانه​ترین رفتار در بارة آن​ها بوده است و از آن جهت عادل که آیاتِ او، ستم و بی​عدالتی بر آن​ها را توجیه کرده و از آن​رو «بهترین یار و یاور(خیر ناصر و معین)» که در شب​های قتل عامِ ارزگان هرگز به یاریِ​آن​ها نشتافت و از آن جهت سمیع و بصیر و علیم که فریاد تجاوزهایِ ناموسی رواداشته در حق آنان را نشنید و فرو افگندنِ کودکانِ​ خردسالِ هزاره توسطِ لشکریانِ عبدالرحمن در درونِ دره​ها را ندید و به جیغ جان​خراشِ زنانی که خدا خدا گفته در آتش می​سوختند، گوش نداد. براساسِ​ باورهای دینیِ آنان هر انسانی حق دارد در هرکجایی از زمین زندگی کند، قانون «الم تکن ارض​الله واسعة فتهاجروا فیها(آیاز زمین خدا پنهاور نبود تا در آن مهاجرت کنید)» اما به مثابه​ای روشن​ترین قانون حق مهاجرت نه تنها آن​ها را در بر نمی​گیرد، بلکه در نسبت با آن​ها کاملا معکوس می​گردد: آن​ها «آوارة مدام» هستند که حقِ زندگی بر روی زمین را ندارند: «ازبیک به ازبکستان، تاجیک به تاجیکستان و هزاره​به گورستان» و حتی گورستان نیز آن​ها را پناه نمی​دهد. سرانجام افغانستان از آن​رو «وطنِ مقدس» و «مادرِ​ مهربان» است که نه تنها انسانِ هزاره در آغوشِ سرد این مادرِ فاحشه جایی ندارد، بلکه با تسلیمِ تن خویش به بیگانگان و بیرون​راندن و اخراجِ​​اجباریِ هزاره​ها به مقامِ​ بلند مادری دست می​یابد.

                                                                                                                                                                                             IV.     

این « آوارگیِ مدام» و وضعیتی همواره در «حالِ خروج(exotic)» هزاره​ها سبب شده که تاریخِ آن​ها با کشتارهای گسترده و آوارگی​​​های بی​پایان رقم بخورد؛ «آوارگیِ مدام» و «بیگانه(outsider)»، از دینی که به آن باور دارند، از مذهبی که آن​را به مثابه​ای تنها «صراطِ​مستقیمِ» رسیدن به رستگاری تصور می​کنند، از زبانی که با آن سخن می​گوید و از سرزمینی اجدادیِ که در آن ساکن​​ـ​اند. وضعیتی همواره​در حالِ خروج آن​ها از جغرافیای فیزیکی و دینی در دو صد سالِ اخیر نقطة عدمِ تمایزی را پدید آورده که به حیث «حیاتِ​برهنه» موضوعِ بی​میانجی خشونت​های سیاسی قرار گیرند. ساختارِ فیزیکی همواره بیگانه و​ در حالِ خروج آن​ها از دین و دینِ​همواره در حالِ خروجِ آن​ها از ساختارِ فیزیکی هرگونه خط​کشیِ هویتی را که مرز درون و بیرون را روشن سازد، ناممکن ساخته است. از آن​جا که در محور زیبایی​شناختیِ اسلامی فیزیکِ عربی قرار دارد و انسان زیبایی که صورتِ خدا در او متجلی می​گردد هرگونه باشد، چشمانِ بادامی ندارد، بنابراین آن​ها نه تنها جلوة جمالِ الاهی در زمین نیستند بلکه در «چهره​ چون غولِ زشت​ـ​اند»، «تجلی شر» و چنان​که در یکی از پر خواننده​ترین تفاسیرشیعی(تفسیر نمونه/ جمعی از مدرسین حوزه علمیه قم/ زیر نظرِ آیت​الله مکارمِ شیرازی) آمده «بقایایِ یأجوج و مأجوج» که در «قرآنِ​کریم» به حیثِ گناه​کارترین قوم و در واقع «شرِمطلق» یاد می​شود؛ شری تعین​یافته و فاقدِ هرگونه حیثیتِ بالقوه​گی​ای که تنها راهی نجات از این​شر «اخراجِ آنان» از قلمروِ حیاتِ آدمیان و ساختنِ دیوارِ آهنین یا «سد سکندر» است که حضورِ آنان را در جهانِ آدمیان یا «مدینه» ناممکن می​سازد. دنیایِ درون و باورهایِ شان اما آن​ها را ورایِ سد آهنینِ سکندر به سرزمینِ مقدسِ جزیرة​العرب پیوند می​زند که مکانِ نزولِ آیاتِ آسمانی و خاستگاه​ پیامبرانِ و برگزیدگان بسیار بوده است؛ پیامبرانی که هیچ​یک به لحاظِ فیزیکی با هزاره​ها شباهتی ندارند، زیرا این ساختارِ فیزیکی​ای فطرتا «بدبخت» و «نکبت​سرشت»، قابلیتی آن​را ندارد که به حیثِ «بشیر» و «نذیرِ» الاهی، سعادت و خوش​بختی را به مردم بشارت دهد و یا آنان را از بدی​ها بر حذر دارد. او هستی پارادوکسیکالی است که بار «سرشتِ نکبت​بارش» همواره مقیمِ حسرتِ آغوش اوست؛ او خودش خودش را نقض می​کند. ساختارِ فیزیکیِ او نسبت به باورش همواره در حالِ خروج است و باورش نسبت به ساختارِ فیزیکی او. او در «آوارگیِ مدام» در خود به سر می​برد. نه فیزیک​اش در پارادایمِ باورهایش معنا پیدا می​کند و نه باورش گنجایشِ آن​را دارد که او به مقام «خلیفة الله» دست یافته و جلوة جمال و جلالِ خداوند را به نمایش بگذارد. این ناهمخوانیِ​ وجودی موجب گردیده که خود ناقض و نافیِ خویش باشد. او از دین و سرزمین آواره است و در عینِ​حال در آن موطن دارد. در دینِ خود آواره است، زیرا فرمانِ تکفیر و اخراجِ دسته​جمعی به صورتِ کاملا بی​میانجی و مطلق بر او اعمال می​گردد؛ در آن موطن دارد، زیرا مطابقِ احکامِ​دینی می​بایست مطیع اولوالامر(عبدالرحمن) باشد و یا به حیثِ​ عمله و مزدور بی​مزدِ «ولایتِ فقیه» در خارج از مرزهایِ ایران عمل کند، اما در عین حال مطابق حکمِ دین اسلام «کافر و واجب​القتل است» و در قلمروِ ولایتِ فقیه «خارجی و اتباعِ بیگانه»​ـ​ای که لقب «افغانیِ کثافت» را کمایی می​کند و باید گناهِ تمامیِ جرایمِ ایران را بردوش گیرد. او مبلغِ​ جمع​آوریِ​ خمس و زکات و انتقالِ آن​ها از جیبِ هزاره​ای که تنها خوراکِ او آخرین ناله​های اوست به «نجفِ​اشرف» و «شهر فقه و اجتهادِ قم» است و در عینِ​ حال خفاشِ شب، جنایت​کار خیابان​های شوش، مولوی و پاک​دشتِ​ تهران و در کل یگانه تصویرِ «انسانِ مجرم» رسانه​های ولایتِ فیقه نیز می​باشد. او بی​خانة مطلق است که تاریخِ او با زنجیرة بی​پایان اخراجِ دسته​جمعی و «آوارگیِ​مدام» و «صحنه​های تراژیک» و غمبار «خداحافظی» و جدایی پیوند خورده است و در جهانِ امروز نیز می​توان از او به حیثِ یگانه سیمایِ نابِ انسان بی​خانه و آواره یاد کرد؛ سیمایِ نابی که در هر کجای دنیا در معرضِ اعمالِ بی​میان​جی خشونت قرار دارد[4]. اگر دیروز یهود تصویرِ آوارة مدامِ تاریخِ بود، امروز انسانِ هزاره ​را باید تصویرِ تام و تمامِ «آوارگیِ مدام» دانست. چرا باید چنین باشد؟ شاید بتوان گفت که «آوارگی​مدام» تجربة​جمعی و کابوسِ مشترکِ تمامیِ ستمدیدگانِ جهان است؛ کابوسی که در طول​تاریخ وضعیتِ آنتاگونیستی​ای ایده​ها و ایدئولوژی​های بسیاری را نشان داده است.آوارگیِ​مدام همچون برق ظلمتی می​درخشد و در پرتوِ نورِ تاریکِ آن خلاء حقیقت نقاب از چهره می​گشاید. آوارگیِ مدام، نشانِ مرگِ​حقیقت در جهان ماست وانسانِ​ هزاره به مثابه​ای «سوژة حقیقت» شکافِ درونیِ دنیایِ امروز را در سیمایِ «آوارگیِ​مدام» آشکارا به نمایش می​گذارد. نمی​دانم این «آوارگیِ​مدام» چه زمانی پایان خواهد یافت و «آوارگانِ​مدام» پایانِ آوارگیِ​ شان را چگونه جشن خواهند گرفت؟! ولی مسلما روزی پایان خواهد یافت؛ روزی که مرگِ مرز و خط​کشی اعلام می​گردد. شکوهِ خیره​کننده​ای آن​روز دلم را از شادی سرمست می​سازد. به اطرافم می​نگرم، چشم​اندازی به گستردگی​ایِ تمام انسان گشوده می​شود؛ دیگر هیچ​کس به وطن نمی​اندیشد؛ زمین خانة تمامیِ آدمیان است​. آن​روز به زاولِ گمشده خواهم رفت و نمازِ همیشه «قصر»​ـ​ام را بر سرگورِ قربانیانِ ارزگان «تمام» خواهم خواند. به بامیان خواهم رفت و پایانِ​ «آوارگیِ​مدام»​​ـ​ام را با «شه​مامه» در نایِ صدای «آبه​میرزا» خواهم رقصید، تا شاید لبخندی بر لبانِ «شیرینِ شهید» بشکفد. آن​روز، رستاخیزِ قربانیان است. قربانیانِ گمنام در صدایِ «تفنگ​چه»​ـ​ای خالقِ شهید از خاک برخاسته و در جشنِ آوارگی​ای مدام در «بند​امیر» با ما به رقص و پای​کوبی خواهند پرداخت.

پی​نوشت​ها:



[1]ـ براساسِ اسطوره​های دینی، آدم به فرشتگانِ زبان را آموخت و نام​ها.

[2]- داستانِ دوستی و دوری، عنوانِ​ مقالة علی​امیری است؛ نوعی «خاطره​ـ اتوبیوگرافیک» در بارة رابطه او با «علی​کریمی» که در آن کوشش شده است جنبه​های گوناگونِ این رابطه به تصویر کشیده شود.

[3] - برای فهم بصری تقدیرِ آوارگیِ به نقاشی غلام​سخی هزاره مراجعه شود. مخصوصا نقاشی تحتِ عنوان «آواره».

[4] تاریخ هزاره​ها با «صحنه​های تراژیک» و غمبار «خداحافظی» رقم خورده است از آخرین «صحنة تراژیکِ خدا حافظی "علی​کریمی"» تا صحنه​های غیر قابل توصیف و بیان​ناپذیر مادران و دختران کنیزی هزاره​ای که در زندان​های کابل همدیگر را به ناگزیر وداع می​گفتند و تا میلون​ها انسانی که هیچ رد پایی از آن​ها در تاریخ دیده نمی​شود و نمی​دانیم در کجا زیستند و در کجا مردند، دنبال کرد. گفته​های علی​کریمی در شبِ خدا حافظی همچون «تاملاتِ روح محزونِ» ابراهیم برحیا غم​انگیز بود و چونان «ظهر» ابوالعفیا تلخ و سیاه. شاید بتوان گفت علی​ مونادِ​ کاملی از یک تاریخ است و کلیتِ فاجعه​های تاریخی در او وانمایی می​شود. «امر جزئی​(particular)»ـ​یی که براساسِ​ آن می​توان کلیتِ تاریخِ ستمدیدگان را قرائت کرد. اگر سرگذشتِ او تکان​دهنده بود و اگر از گفته​های او صدایِ​شکستنِ​ استخوان​ها مان را می​شنیدیم و تکه​تکه می​شدیم، بدان سبب بود که او روایتی است از تاریخِ دهشت​باری که از معبر خون​ـ​وـ​فاجعه می​گذرد. رنجِ عظیمِ او، همان تقدیرِ تاریخی است که او به عنوانِ یکی از بقایایِ​ قتلِ عام بر دوش می​کشد. او کوله​بار سنگینِ سال​های طرد و تکفیر را بر دوش دارد. علی در آخرین شب از بی​خانگی گفت، از رنجِ مادرش، از سختی​ها و بی​پناهی​هایش، از تبعیض و بی​عدالتی در دانشگاهِ​ کابل، همه​ی این​ها را با قساوتِ تمام در برابر بردارش حسن می​گفت که سرد و ساکت و غمگین به آخرین سخنانِ او گوش می​داد. دردناک​تر از شبی خداحافظی روزی بود که در میدانِ هوایی کابل هنگامِ​خداحافظی نتوانستیم حتی یک کلمه سخن بگوییم. همه​چیز در سکوت گذشت؛ علی به «زبانِ​اشک» سخن گفت، با یک نوع «کلامِ بصری». آخرین​​بار نگاهش کردم: علی یادآور یک تاریخ بود؛ یادآور «نسیمِ فکرت» که حتی فرصت نشد با او خدا حافظی کنیم، یادآور «ابراهیم شهاب» که در یک شب بی​ستاره در میانِ​ تاریکی ناپدید شد. عباسِ وفا، تیمور شاران و استاد عبیدِ نجاتی نیر در این هفته​ کابل را ترک گفته و مسیر آوارگی​مدام را در پیش خواهند گرفت. رفتنِ علی تصویر صحنه​های وداعِ کسانی که هرگز مفهوم خانه را درک نکردند و به خاطر فشار روزگار پدر و مادر شان به قصدِ ایران و پاکستان و دیگر جاهایِ دنیا ترک گفتند. تداعی​گر تمامیِ آوارگانی که در گوشه​کنار جهان بی​هیج نام و نشانی در گم​گشتگیِ مطلق به سر می​برند و در کل تصویر کامل یک تاریخ: تاریخِ آوارگیِ​ مدام.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد