آوارگیِ مدام
اسد بودا
تقدیم به «آواره مدام»، علیِ کریمی
I.
استیون اسپلبرگ فیلم علمیـتخیلی دارد به نام «E.T » که در آن موجوداتِ فضایی به زمین سفر میکنند. هنگام بازگشت به «خانه» یکی از این موجوداتِ فضایی به نامِ «ایتی» از سفینه اش به زمین، در حومهی لوس آنجلس در جنگلی جا میماند و در حیاتِ خانهی پناه میگیرد. این خانواده پسر کوچکی دارد به نام «الیوت» که به صورتِ اتفاقی "ایتی" را میبیند. این موجود برای الیوت ترسآور است. با گذشتِ زمان اما این موجودِ غریبه که در آغاز بیگانه و ترسآور به نظر میرسید، نه تنها به بهترینِ دوست «الیوت» بدل میگردد، بلکه بیشتر از یکدوست و در واقع به مثابة روحِ الهی جانِ او را تسخیر نموده و تا آن حد الیوت با او یگانه میشود که عوارضِ جسمانی و روحیِ «ایتی» بیمیانجی بر الیوت تاثیر میگذارد. ایتی بیزبان است و در ورایِ قلمروِ زبان و واقعیت و در حقیقت در ساحتِ خیال قرار دارد. شاید بتوان گفت بیرونبودگی یا آسمانیبودنِ«ایتی» همان بیرونبودگیِ زبانیِ اوست و زمینبودگی بدون «درـزبان بودن» ناممکن؛ به همین سبب از نخستین فلیسوفان تا متاخرترینِ آنان «زبان» را ویژگیِ اصلیِ آدمی میدانند و انسان را موجود ساکن در زبان. الیوت به «ایتی» زبان میآموزد[1] تا بتواند با همنوعانِ آسمانیاش ارتباط بر قرار کند و به خانه بر گردد. در واقع زبان، راه بازگشت به خانه است. «ایتی» با آموختنِ زبان و دریافتِ مفهومِ «خانه» به یادِ خانه میافتد و میتواند خانه آسمانیاش را به یاد آورد. واژة خانه در صدایِ «ایتی» طنینِ خاصی دارد. هنگامی به کاربردنِ آن نوعی اندوه و شادیِ همزمان در چشمانِ او موج میزند. خانه همزمان یادآور "وطن" و "فراق" هردوست؛ یادرآور سکونت و تبعیدِ همهنگام. همانگونه که در ذاتِ هر پیوندِ عاشقانة «فراق» وجود دارد و «عشق» و «دوستی» استثنایی که«جدایی» و «هجران» را بر میسازد، میتوان "خانه" را استثنایِ برسازندة «بیوطنی» و «آوارگیِمدام» دانست. خانه نوعی خطکشیِ است که نخستین کارکردِ آن ایجادِ فاصله است: تعیینِ قلمروِ مالکیت. مسئله اصلی فیلم اما نه رنجِ هبوط و تبعیدِ این موجودِ آسمانی به زمین است، نه ترس از پلیسهای مخفیای که با پیشرفتهترین ردیابها به دنبال او هستند و نه دردِسرهای خانوادة الیوت، بل صحنهای است که در آن «الیوت» و «ایتی» با هم «خداحافظی» میکنند. مبالغه نخواهد بود اگر آنرا تراژیکترین صحنة تاریخِ سینما بدانیم. «خانه؟ آری خانه(ایتی)، آریخانه(الیوت)!» اما خانه بیش از آنکه پایانِ قصة غربت معنا دهد، آغاز فراق و «آوارگیِمدام» است و بیش از آنکه این دو دوست را پیوند دهد، آنها را از هم دور میکند و جد امیسازد؛ جدایی دو دوست، دو نیمة ناتمام، جدایی روح و بدن، فراقِ حقیقت و «آوارگیِ مدامِ» آدمی در دنیایِ زبان. الیوت اشک میریزد، ایتی فراق و جدایی را با رفتن به خانه تجربه میکند. این صحنة تراژیک و غمبار را کسی را میداند و میفهمد که دستِ کم یک بار خدا حافظی با دوست را تجربه کرده باشد. این صحنه برای دوستانی که از هم دور میشوند، معنا دارد: برای «ایتی» که به کمکِ زبان به آسمانها میرود و الیوت که به دنبالِ دوستِ آسمانی اشک میریزد و تقدیر او واماندن در زمین است و هبوطِ همیشگی و ابدالاباد.
II.
به جز ابعاد تئولوجیکِ این فیلم که بسیار پیچیده است و میتوان درونمایههایِ عهدِعتیق، از داستانِ هبوطِ آدم به زمین گرفته تا تختِ روانِ سلیمان و اسطورة آشفتگیِ زبانیِ برجِ بابل در آن رد یابی کرد، این نحوة روایت را که همه چیز بر محورِ «آوارگیِ مدام» و «فراق» در خانه روایت میگردد، میتوان در چارچوبِ تخیلِ جمعیِ قومِ یهود، بررسی کرد. «ایتی» در واقع همان «ابراهیم برحیا» است که در فراقِ خانة آسمانی «تاملاتِ روح محزون»ـاش را در نایِ «آوارگیِمدام» میسراید و از خدا میخواهد به تمامِ مکانهای مقدسِ دنیا سفر کند. اما درست در اورشلیم، آنجا که باید دوری از خانه پایان یابد، فراق و بیخانگی آغاز میگردد و دقیقا در آنجا که به «گنجة عهد» موسی دست مییابد، به فقر و پوچی زندگی پی میبرد. وطن، نمادِ بیپناهی است. این تفسیر از خانه و از وطن، در فلسف و الاهیات، بهویژه الاهیاتِ ادیانِ توحیدی جایگاهِ والایی دارد. شاید بتوان این سخن نوالیس را که میگوید:«فلسفه دردِ فراق است» در مورد «دین» به کار برد: «دین دردِ فراق است»، درد فراقی کسی که در زمین خانة ندارد. به جز تولد، مرگ و بیماری، «بیخانگی»، دلتنگی برای «عالمِملکوت» و به تعبیر بودلر رویایِ بودن «در هرکجایی بیرون از این جهان» یکی از ویژگیهایِاصلی ادیان به شمار میرود. داستانِ زندگیِ دینی، قصة فراق و به تعبیر شهابالدینِ سهروردی «قصة غربةالغربیة» است؛ فراقی پایانناپذیری که تنها با نوشیدنِ شرابِ سکرانگیز مرگ، این آخرین کیفِ ممکنِ «تریاکِفنا» و نابترین «شرابِ فراموشی»، میسر میگردد. تا آنجا که به ادیانِ توحیدی مربوط میگردد؛ قصه آوارگی و بیوطنی بیش از آنکه تجربة عارفانه باشد، تصویری از یک زندگی واقعی است و به تجربة جمعیِ قوم یهود بر میگردد. مفهوم دینیِ «بیخانگی» در خانه به مفهومِ الاهیاتی آن را فقط میتوان با ارجاع به «آوارگیِ مدام» قوم یهود تبیین و تفسیر کرد. داستانِ هبوط آدم و تبعید او به برهوتِ زمین، در انجیل و قرآن بر اساسِ سفر پیدایش روایت میشود. یهود از آنرو بیخانهترین انسان روی زمین است که مطابق عهدِ عتیق «وارثِزمین» است، زیرا چنانکه گفتیم خانه استثنایِ برسازندة آوارگی است. فیلم «ایتی» در واقع هنر را در چارچوبِ تخیلِ جمعیِ قوم یهود پیکر بندی میکند. خانه! آریخانه! اما خانه چیست؟ خانه بیش از آنکه واقعیتِ عینی داشته باشد، واقعیتِ ذهنی دارد و همینطور بیخانمانی را میتوان نوعی آوارگیِ ذهنی دانست. بهشتِ گمشدهای که تنها خانة حقیقیِ یا «سرزمینِ جاودان» تصور میشود، یوتوپیایی است که در ساحتِ ذهن و تخیل بنا میگردد و در «زبان» عینیت پیدا میکند. تازمانی که «ایتی» واژه خانه را بلد نیست، هرگز احساسِ بیپناهی نمیکند، اما الیوت به کمکِ واژه خانه، او را به یاد خانة میاندازد. اگر «ارضِ موعود» در تاریخ یهود تا این حد برجستگی دارد، بدان جهت است که پیامبران یهود «یوتوپیایِ ارض موعود» را در دنیایِ زبان و تخیل به صورت روشن و برجسته رسم کردهاند. زبان، عاملِ صورتبخش است که نه تنها انسان با میانجی آن در «فرایندِ خلقتِ خدواند مشارکت میکند» بلکه میتواند با آن امر بالقوه را به امر متعین بدل نموده و حتی دنیایی تازهای را بیافریند. عالم درخشنده، همان عالمِ شنیداری و دیداری است، فراسویِ دید و شنود جهان کلام و زبان و در واقع «آوارگیِمدام» آغاز میگردد. زبان، خانه است، اما خانة که در واقع خانه نیست و آرامشی که آشفتگیها و بیقراریهای پنهان و ناپیدایِ روح در آن حالتِ عینی و انضمامی پیدا میکند. خانه همان خرابههایی هستند که گذشتگانِ ما را پناه ندادند و ما را نیز پناه نخواهد داد. آنکسی که دوست دارد در خانه بماند، نمیماند، آنکسی که به خانه یا به موطنِ اجدادش بر میگردد، اگر همانندِ «ایتی» شرابِ زهرآگین فراق را تا آخرین جرعه بهسر کشد، باز هم عذابِالیم جدایی او تسکین نخواهد یافت. در این صورت آیا حق با «یهودا هلوی» نیست که هنگامِ عزیمت به فلسطین به پادشاه «خزرها(khazaras(هزارهها))» زار زار بنالد که «چه کسی بالهایی به من میبخشد تا بتوانم ازبقیه جدا شوم؟ من پارههایِ قلبِ شکستهام را برفراز کوههایِ سخت میبرم... هنگامی که کنار گورستانِ اجدادِ خویش میایستم گریه میکنم: من در حبرون بر سر برگزیدهترین قبرها به سوگ میایستم. من در جنگلزارهایِ تو قدم میزنم. در جِلعاد محو شگفتیهایِ کوه عواریم میشوم... قدمزدن با پاهایِ برهنه در میانِ خرابههای متروکی که پرستشگاههای تو در آن بر پا بوده و جایی است که گنجة عهد را در آن پنهان میکردند قلبِ مرا سرشار از شادی میکند(شرباک، ص 113).» اما «آوارة مدام» اگر حتی بالهایی داشته باشد پیوسته مهیای پرواز به وطن و اگر روزی به سرزمینِاجداد خوش برگردد، کار از کار گذشته و ُفقط میتواند در کنارِ قبرِ آنها بگرید و حتی اگر از شادیِ بودندرسرزمینِ اجداد خویش سرشار گردد، این سرزمین جز «خرابههایِ متروک» یا چونان «جایِخالی بودا» که زخمی است بر پیکر کوههای مقدسِ بامیان، چیزی دیگری نیست. شادی، کشفِ ویرانیِخویش و جهان است، مگر ما بارها با دیدنِ جایِ ویران خالی بودا و کشفِ ویرانیِ خویش از شادی سرمست نشدهایم؟ در اینجا به همان مفهومی از شادی دست مییابیم که بتهوون در سمفونیهایش نالیده است: شادی از راهِ رنج. در نتیجه، این انسان ویرانِ ساکن در جهانِ خراب و ویران، «آوارة مدام» است و در هرکجای دنیا بیوطن، تنها سرنوشتِ او تجربة دردناکی «داستانِ دوستی و دوری[2]» است و دیگر هرچه هست «صفرِ اعبتار» است، تصویرِ مکرر لحظههایِ تراژیکِ زندگی و سرایشِ سوگسرودة «آوارگیِ مدام.»
III.
بیهیچ تردیدی صحنهی خداحافظیِ «ایتی» و «الیوت» درونمایههای دینی و عرفانی دارد و در واقع از طریق «عرفانتصویری» و بیانِ دیداری، «آوارگیِ مدام» را شهودپذیر میسازد؛ البته بیانِ عینیتر و انضمامیتر و حتی تراژیکتری آوارگیِ مدام را میتوان در «فهرست شندلر» یافت، به ویژه آن صحنة آخرالزمانی که مادران و کودکان به زور از همجدا میشوند تا در کورههایِ آدمسوزی نیست و نابود شوند. اگر ذهنیتِجمعی و تاریخی قوم یهود را نادیده بگیریم، فیلمِ «ایتی» بیمعنا و دستِکم غیر قابل تفسیر میگردد. رد نشانهایِ تورات، تاملاتِ روح محزون ابراهیم برحیا، رمز و راز عارفانِ کابالیسیم و سیاهاندیشیهای حسیدیسم و در کل «قصه فراق» انسان از انسان و از سرزمینِ موعود و... در آن مشهودـاند. با این حال «آوارگیِ مدام» به قومِ یهود اختصاص ندارد و تا آنجا که به حوزة تمدنِ «اسلامیـفارسی» ارتباط دارد، «هزارهها» یگانه چهرهی تصویرپذیری «آوارگیِمدام» است که میتوان از مردمانِ این حوزة تمدنی به دست داد و اکنون اندکاندک دارد به یگانه تصویر «آوارگیِمدام» در جهان بدل میگردند؛ تصویری که نیمهاش خاک است و نیمهاش سنگ، باد، نیمة خاکیاش را باد ذرهذره با خود میبرد و آفتاب نیمهای سنگیاش را میسوزاند و در نهایت تکهتکه میشوند در سیمهای خاردار، جان میدهند در کمپها، ناپدید میشوند در امواجِ وحشیِای دریا، تنها ردـنشان به جامانده جای قدمهایشان بر روی شنهای بیحافظهی بندرهایِ قاچاقی است که با آمدنِ موجی محو میشوند[3]، همچون خودِ آنان که معلوم نیست موج تقدیر آنها را به کجا برده است. اساسا تعلق ریشهی و تاریخیِ او به این سرزمین و حوزة تمدنی سبب بیرونراندنِ او شده است. آن قانونِ مالکیتی که میبایست تضمینن کنندة حق او باشد، حق او را از وی سلب میکند. هیچ روزی نیست که هزارههای بسیاری آواره نشوند. هزاره، «یهودیِ سرگردانِ» و «آوارة مدامِ» حوزة تمدنِ اسلامی است، کسی که بیش از صدسال است در خانه و در سرزمینِ تاریخیاش بیخانه است، با این تفاوت که آوارة مدامِ یهودی یوتوپیایِ اورشلیم و «ارضِموعود» را هیچ وقت از ذهن خود دور نکردد و همواره یک «الیوت» وجود داشت که آتشِ نوستالوژیایِ «خانه» را در جان «ایتی» شعلهور سازد، آوارة مدامِ هزاره اما سرزمینِ اجدادیاش را از یاد برده و ارضِ موعودِ او از جهانِ زبانی نیز محو شده است؛ هیچ هزارهی نمیداند که پارههای قلب شکستهاش را بر فراز کدام کوههایِ بابا برد، محو شگفتیهای هندوکش گردد و یا در میانِ خرابههای بامیان و گورستانهایِ متروکی «ارزگان» و «زاوُل» که روزگاری شاهدِ شکوه اجدادِ آنها بوده، از شادی سرشار شوند. هزاره، «آوارة مدامِ» است که هیچگاه از «شکوهِ بازگشت» به سرزمین اجدادیاش سخن نمیگوید و نام «زاوُل» شهید را به فرزندانش تعلیم نمیدهد تا جانِ آنها را از نوستالوژیایِ خانة گمشده شعلهور سازد. آوارة مدامِ هزاره، خانهاش را به یاد ندارد. اگر «قدرتِ برسازندة» سرزمینهای حاصلخیز آنان را از آنها گرفت، «زبان برسازندة»، یا زبانِ ملی آنان را از جغرافیایِ زبانی محو کرد، اگر «خشونتِ نگهدارندة قانون» به کمکِ تکنیکهای کنترلی چون «مالیات برنفس»، «روغنِ کتهپاوی» و «قانون قوهکار» سبب شد آنها نه یکییکی، بلکه بسیار افغانستان را ترک گویند، «زبانِ نگهدارندة قانون» نامهای سرزمینِ اجدادیشان را تغییر داد تا دیگر قادر نباشند «خانه»شان را به یادآورند و بیآنکه بدانند از «کجاهستند»، «چهکاره» و به «کجا میروند» یا از سر اجبار خانهها شان ترک گویند و یا زیرِ بار قانونِ ظالمانه شاهانِ چوپان نیست و نابود شود. آن سرزمین حاصلخیزی که میبایست پناهگاه آنان باشد، تقدیرِ بیپناهیِ آنان را رقم میزند و آن یوتوپیایِ مذهبی که پایانِ ستم را بر آنان نوید میداد، درست صدسال پس از قتلِعامِ عبدالرحمن، همکار و همدست با قاتلان، گورهای دستهجمعیِافشار و ویرانیِ غربِ کابل را به ارمغان آورده و در صدد بر میآید زمینة امحاء کامل آنان را از روی زمین فراهم سازد. او از آنرو از دید هممذهبانِ خویش حقِ سکونت در زمین را ندارد که «وارثِزمین» است و از آنجهت بر او ستم میرود و کشته میشود، که دین و مذهبی او ستم و کشتنِ را حرام اعلام کرده است. همة آنچیزی که قاعدتا باید حافظ حیاتِ حیات او باشد، ناقضِ حیاتش میگردد. او «آوارة مدامِ» است که نه سرزمین به حیثِ خانه او را پناه میدهد و نه دین و مذهب بلای آوارگی وقتلِ عام را از او دور میکند. سرزمین انگیزهای میشود برایِ یورشِ چوپانان بیابانگرد و کینهتوزی که به دنبالِ تملکِ سرزمینهای حاصلخیزـاند و دین فرمانِ تکفیرِ آنها را صادر میکند. حتی اگر تکنیکِ تکفیر کار گر نیافتد، بازهم دین بیکار نمینشیند و بلافاصله با صدور قانونِ بردگی و مالکیتِ تام و تمام مسلمانان بر جان و مالِ آنها را مشروع اعلام میکند. اسطورهی هبوط و محکومیتِ ذاتیِ روح که با آدم هبوط میکند و با طوفانِ نوح به معنایِ واقعی کلمه مسیرهایِ خود را در درونِ ارواحِ نازله آغاز کرده است، اگر در هیچِ جایی مصداق نداشته باشد در بارة هزارهها صدق میکند. رحمتِ دین از آن رو واسعه است که نه تنها شاملِ حالِ این ارواح گنهکار نمیگردد، بلکه کشتار وسیع و گستردهای آنان را توجیه شرعی و اخلاقی میکند و عذابِ آسمانی قوم غدارِ عاد و ثمود، بدان جهت در باورهایِ مذهبیِ آنان جایگاهِ برجسته پیدا میکند که هزاره، قومِ غدار این حوزة تمدنی است و از نظر دینی و مذهبی باید عبرتِ تاریخ باشد، زیرا اگر آنها فطرتا گنهکارـاند و «غارسِ نهال خلقتِ بشری شجرة وجود بیسود آن گروه مردود را از بدو ایجاد آفرینش بیبرگـوـبارِ ”جوهرِآدمیت“ و دانش آفریده، و دهقانِ قضا تخم وجاهت و انسانیت در زمینِطینت آن ”قوم ددخصلت“ نیافشانده» و اگر به تعبیر فرماندهانِ عبدالرحمن « آنچه از دختران هزاره مشاهده افتاده همه بهایمصفت و بوزینههیئت و خرسصورتاند»، باید همچون قومِ عاد و ثمود از رویِ زمین محو شوند. مقصر خدا نیست اگر آنها را بیبرگـوـبار جوهرِ آدمیت و خرس صورت و بوزینههیئت آفریده و یا شبهای سیاهِ قتلِعام را در روشنیِ نور بیپایانِ الاهیِ خویش سرد و ساکت و بیتوجه به نظاره نشسته است، مقصر خود آنها ست که چنین آفریده شدهاند. در واقع ایدة کشتارهمگانیِ و محو کاملِ آنها در باورهایِ ریشه دارد که خود مومنانه در راه بسط و گسترشِ آن جانفشانی میکند. مطابقِ این باورها انسانِ هزاره پیروِ شرعانور اسلام است امامخالفتِ او در برابرِ ستم و زورگویی و چپاول «اگرچه فرضا برای نتیجة نیک باشد، به حکم شرعِانور ممنوع و محرکِ آن واجبالقتل است(عبدالرب، 1334: 13)». چرا جایز نباشد، وقتی که «هیچگاه عقیدهشان درست نمیشود(عبدالرحمن)». آن بهشتِ جاودانِ الاهی که باور به آن یکی از اصولِ دینیِ هزارهها به شمار میرود، پاداش کسانی خواهد بود که آنها را تارـوـمار کنند. فاجعة اصلی اما این نیست که او قتلِ عام میشود یا از سرزمیناش اخراج میگردد، فاجعه آن است که تمامی امکاناتِ فیزیکی و متافیزیکی که میبایست عامل سعادت و نجاتِ او باشد، عاملِ بدبختی و نابودیِ اوست و صرفاٌ به این دلیل که در محوِ او از زمین کاربرد دارد، ارزشمند تلقی میگردد. خدایِ انسان هزاره از آنرو «رحمنالرحیم» است که شاهدِ بیرحمانهترین رفتار در بارة آنها بوده است و از آن جهت عادل که آیاتِ او، ستم و بیعدالتی بر آنها را توجیه کرده و از آنرو «بهترین یار و یاور(خیر ناصر و معین)» که در شبهای قتل عامِ ارزگان هرگز به یاریِآنها نشتافت و از آن جهت سمیع و بصیر و علیم که فریاد تجاوزهایِ ناموسی رواداشته در حق آنان را نشنید و فرو افگندنِ کودکانِ خردسالِ هزاره توسطِ لشکریانِ عبدالرحمن در درونِ درهها را ندید و به جیغ جانخراشِ زنانی که خدا خدا گفته در آتش میسوختند، گوش نداد. براساسِ باورهای دینیِ آنان هر انسانی حق دارد در هرکجایی از زمین زندگی کند، قانون «الم تکن ارضالله واسعة فتهاجروا فیها(آیاز زمین خدا پنهاور نبود تا در آن مهاجرت کنید)» اما به مثابهای روشنترین قانون حق مهاجرت نه تنها آنها را در بر نمیگیرد، بلکه در نسبت با آنها کاملا معکوس میگردد: آنها «آوارة مدام» هستند که حقِ زندگی بر روی زمین را ندارند: «ازبیک به ازبکستان، تاجیک به تاجیکستان و هزارهبه گورستان» و حتی گورستان نیز آنها را پناه نمیدهد. سرانجام افغانستان از آنرو «وطنِ مقدس» و «مادرِ مهربان» است که نه تنها انسانِ هزاره در آغوشِ سرد این مادرِ فاحشه جایی ندارد، بلکه با تسلیمِ تن خویش به بیگانگان و بیرونراندن و اخراجِاجباریِ هزارهها به مقامِ بلند مادری دست مییابد.
IV.
این « آوارگیِ مدام» و وضعیتی همواره در «حالِ خروج(exotic)» هزارهها سبب شده که تاریخِ آنها با کشتارهای گسترده و آوارگیهای بیپایان رقم بخورد؛ «آوارگیِ مدام» و «بیگانه(outsider)»، از دینی که به آن باور دارند، از مذهبی که آنرا به مثابهای تنها «صراطِمستقیمِ» رسیدن به رستگاری تصور میکنند، از زبانی که با آن سخن میگوید و از سرزمینی اجدادیِ که در آن ساکنـاند. وضعیتی هموارهدر حالِ خروج آنها از جغرافیای فیزیکی و دینی در دو صد سالِ اخیر نقطة عدمِ تمایزی را پدید آورده که به حیث «حیاتِبرهنه» موضوعِ بیمیانجی خشونتهای سیاسی قرار گیرند. ساختارِ فیزیکی همواره بیگانه و در حالِ خروج آنها از دین و دینِهمواره در حالِ خروجِ آنها از ساختارِ فیزیکی هرگونه خطکشیِ هویتی را که مرز درون و بیرون را روشن سازد، ناممکن ساخته است. از آنجا که در محور زیباییشناختیِ اسلامی فیزیکِ عربی قرار دارد و انسان زیبایی که صورتِ خدا در او متجلی میگردد هرگونه باشد، چشمانِ بادامی ندارد، بنابراین آنها نه تنها جلوة جمالِ الاهی در زمین نیستند بلکه در «چهره چون غولِ زشتـاند»، «تجلی شر» و چنانکه در یکی از پر خوانندهترین تفاسیرشیعی(تفسیر نمونه/ جمعی از مدرسین حوزه علمیه قم/ زیر نظرِ آیتالله مکارمِ شیرازی) آمده «بقایایِ یأجوج و مأجوج» که در «قرآنِکریم» به حیثِ گناهکارترین قوم و در واقع «شرِمطلق» یاد میشود؛ شری تعینیافته و فاقدِ هرگونه حیثیتِ بالقوهگیای که تنها راهی نجات از اینشر «اخراجِ آنان» از قلمروِ حیاتِ آدمیان و ساختنِ دیوارِ آهنین یا «سد سکندر» است که حضورِ آنان را در جهانِ آدمیان یا «مدینه» ناممکن میسازد. دنیایِ درون و باورهایِ شان اما آنها را ورایِ سد آهنینِ سکندر به سرزمینِ مقدسِ جزیرةالعرب پیوند میزند که مکانِ نزولِ آیاتِ آسمانی و خاستگاه پیامبرانِ و برگزیدگان بسیار بوده است؛ پیامبرانی که هیچیک به لحاظِ فیزیکی با هزارهها شباهتی ندارند، زیرا این ساختارِ فیزیکیای فطرتا «بدبخت» و «نکبتسرشت»، قابلیتی آنرا ندارد که به حیثِ «بشیر» و «نذیرِ» الاهی، سعادت و خوشبختی را به مردم بشارت دهد و یا آنان را از بدیها بر حذر دارد. او هستی پارادوکسیکالی است که بار «سرشتِ نکبتبارش» همواره مقیمِ حسرتِ آغوش اوست؛ او خودش خودش را نقض میکند. ساختارِ فیزیکیِ او نسبت به باورش همواره در حالِ خروج است و باورش نسبت به ساختارِ فیزیکی او. او در «آوارگیِ مدام» در خود به سر میبرد. نه فیزیکاش در پارادایمِ باورهایش معنا پیدا میکند و نه باورش گنجایشِ آنرا دارد که او به مقام «خلیفة الله» دست یافته و جلوة جمال و جلالِ خداوند را به نمایش بگذارد. این ناهمخوانیِ وجودی موجب گردیده که خود ناقض و نافیِ خویش باشد. او از دین و سرزمین آواره است و در عینِحال در آن موطن دارد. در دینِ خود آواره است، زیرا فرمانِ تکفیر و اخراجِ دستهجمعی به صورتِ کاملا بیمیانجی و مطلق بر او اعمال میگردد؛ در آن موطن دارد، زیرا مطابقِ احکامِدینی میبایست مطیع اولوالامر(عبدالرحمن) باشد و یا به حیثِ عمله و مزدور بیمزدِ «ولایتِ فقیه» در خارج از مرزهایِ ایران عمل کند، اما در عین حال مطابق حکمِ دین اسلام «کافر و واجبالقتل است» و در قلمروِ ولایتِ فقیه «خارجی و اتباعِ بیگانه»ـای که لقب «افغانیِ کثافت» را کمایی میکند و باید گناهِ تمامیِ جرایمِ ایران را بردوش گیرد. او مبلغِ جمعآوریِ خمس و زکات و انتقالِ آنها از جیبِ هزارهای که تنها خوراکِ او آخرین نالههای اوست به «نجفِاشرف» و «شهر فقه و اجتهادِ قم» است و در عینِ حال خفاشِ شب، جنایتکار خیابانهای شوش، مولوی و پاکدشتِ تهران و در کل یگانه تصویرِ «انسانِ مجرم» رسانههای ولایتِ فیقه نیز میباشد. او بیخانة مطلق است که تاریخِ او با زنجیرة بیپایان اخراجِ دستهجمعی و «آوارگیِمدام» و «صحنههای تراژیک» و غمبار «خداحافظی» و جدایی پیوند خورده است و در جهانِ امروز نیز میتوان از او به حیثِ یگانه سیمایِ نابِ انسان بیخانه و آواره یاد کرد؛ سیمایِ نابی که در هر کجای دنیا در معرضِ اعمالِ بیمیانجی خشونت قرار دارد[4]. اگر دیروز یهود تصویرِ آوارة مدامِ تاریخِ بود، امروز انسانِ هزاره را باید تصویرِ تام و تمامِ «آوارگیِ مدام» دانست. چرا باید چنین باشد؟ شاید بتوان گفت که «آوارگیمدام» تجربةجمعی و کابوسِ مشترکِ تمامیِ ستمدیدگانِ جهان است؛ کابوسی که در طولتاریخ وضعیتِ آنتاگونیستیای ایدهها و ایدئولوژیهای بسیاری را نشان داده است.آوارگیِمدام همچون برق ظلمتی میدرخشد و در پرتوِ نورِ تاریکِ آن خلاء حقیقت نقاب از چهره میگشاید. آوارگیِ مدام، نشانِ مرگِحقیقت در جهان ماست وانسانِ هزاره به مثابهای «سوژة حقیقت» شکافِ درونیِ دنیایِ امروز را در سیمایِ «آوارگیِمدام» آشکارا به نمایش میگذارد. نمیدانم این «آوارگیِمدام» چه زمانی پایان خواهد یافت و «آوارگانِمدام» پایانِ آوارگیِ شان را چگونه جشن خواهند گرفت؟! ولی مسلما روزی پایان خواهد یافت؛ روزی که مرگِ مرز و خطکشی اعلام میگردد. شکوهِ خیرهکنندهای آنروز دلم را از شادی سرمست میسازد. به اطرافم مینگرم، چشماندازی به گستردگیایِ تمام انسان گشوده میشود؛ دیگر هیچکس به وطن نمیاندیشد؛ زمین خانة تمامیِ آدمیان است. آنروز به زاولِ گمشده خواهم رفت و نمازِ همیشه «قصر»ـام را بر سرگورِ قربانیانِ ارزگان «تمام» خواهم خواند. به بامیان خواهم رفت و پایانِ «آوارگیِمدام»ـام را با «شهمامه» در نایِ صدای «آبهمیرزا» خواهم رقصید، تا شاید لبخندی بر لبانِ «شیرینِ شهید» بشکفد. آنروز، رستاخیزِ قربانیان است. قربانیانِ گمنام در صدایِ «تفنگچه»ـای خالقِ شهید از خاک برخاسته و در جشنِ آوارگیای مدام در «بندامیر» با ما به رقص و پایکوبی خواهند پرداخت.
پینوشتها:
[1]ـ براساسِ اسطورههای دینی، آدم به فرشتگانِ زبان را آموخت و نامها.
[2]- داستانِ دوستی و دوری، عنوانِ مقالة علیامیری است؛ نوعی «خاطرهـ اتوبیوگرافیک» در بارة رابطه او با «علیکریمی» که در آن کوشش شده است جنبههای گوناگونِ این رابطه به تصویر کشیده شود.
[3] - برای فهم بصری تقدیرِ آوارگیِ به نقاشی غلامسخی هزاره مراجعه شود. مخصوصا نقاشی تحتِ عنوان «آواره».
[4] تاریخ هزارهها با «صحنههای تراژیک» و غمبار «خداحافظی» رقم خورده است از آخرین «صحنة تراژیکِ خدا حافظی "علیکریمی"» تا صحنههای غیر قابل توصیف و بیانناپذیر مادران و دختران کنیزی هزارهای که در زندانهای کابل همدیگر را به ناگزیر وداع میگفتند و تا میلونها انسانی که هیچ رد پایی از آنها در تاریخ دیده نمیشود و نمیدانیم در کجا زیستند و در کجا مردند، دنبال کرد. گفتههای علیکریمی در شبِ خدا حافظی همچون «تاملاتِ روح محزونِ» ابراهیم برحیا غمانگیز بود و چونان «ظهر» ابوالعفیا تلخ و سیاه. شاید بتوان گفت علی مونادِ کاملی از یک تاریخ است و کلیتِ فاجعههای تاریخی در او وانمایی میشود. «امر جزئی(particular)»ـیی که براساسِ آن میتوان کلیتِ تاریخِ ستمدیدگان را قرائت کرد. اگر سرگذشتِ او تکاندهنده بود و اگر از گفتههای او صدایِشکستنِ استخوانها مان را میشنیدیم و تکهتکه میشدیم، بدان سبب بود که او روایتی است از تاریخِ دهشتباری که از معبر خونـوـفاجعه میگذرد. رنجِ عظیمِ او، همان تقدیرِ تاریخی است که او به عنوانِ یکی از بقایایِ قتلِ عام بر دوش میکشد. او کولهبار سنگینِ سالهای طرد و تکفیر را بر دوش دارد. علی در آخرین شب از بیخانگی گفت، از رنجِ مادرش، از سختیها و بیپناهیهایش، از تبعیض و بیعدالتی در دانشگاهِ کابل، همهی اینها را با قساوتِ تمام در برابر بردارش حسن میگفت که سرد و ساکت و غمگین به آخرین سخنانِ او گوش میداد. دردناکتر از شبی خداحافظی روزی بود که در میدانِ هوایی کابل هنگامِخداحافظی نتوانستیم حتی یک کلمه سخن بگوییم. همهچیز در سکوت گذشت؛ علی به «زبانِاشک» سخن گفت، با یک نوع «کلامِ بصری». آخرینبار نگاهش کردم: علی یادآور یک تاریخ بود؛ یادآور «نسیمِ فکرت» که حتی فرصت نشد با او خدا حافظی کنیم، یادآور «ابراهیم شهاب» که در یک شب بیستاره در میانِ تاریکی ناپدید شد. عباسِ وفا، تیمور شاران و استاد عبیدِ نجاتی نیر در این هفته کابل را ترک گفته و مسیر آوارگیمدام را در پیش خواهند گرفت. رفتنِ علی تصویر صحنههای وداعِ کسانی که هرگز مفهوم خانه را درک نکردند و به خاطر فشار روزگار پدر و مادر شان به قصدِ ایران و پاکستان و دیگر جاهایِ دنیا ترک گفتند. تداعیگر تمامیِ آوارگانی که در گوشهکنار جهان بیهیج نام و نشانی در گمگشتگیِ مطلق به سر میبرند و در کل تصویر کامل یک تاریخ: تاریخِ آوارگیِ مدام.