بوتیمارِ کابل

بوتیمارِ کابل

اسد بودا

در کابل اگر همه چیز کم است، «غم» فراوان است. غم از در و دیوارِ این شهر می​بارد، از سرک​ها و خیابان​های آن، از چهرة مردان و زنانی فقیر و حتی کودکانی که شادان و خندان به «بادبادک​بازی» سرگرم​ـ​اند. کوچه​های کابل در روزهای عید نیز عزا دارند؛ سگ​هایِ ولگرد کابل شب​ها غمگینانه زوزه سر می​دهند. آن​ها نیز بخشی از بار فقر و گرسنگیِ این شهر را، بر دوش می​کشند. به هرکجایی کابل قدم بگذاری اولین چیزی که در برابر ما چهره می​گشاید، «غم» است. هیولایِ غم، در هرکجایی این شهر ما را تعقیب می​کند؛ کابل شهر جاوادنة غم​​ها و غم​هایِ​ جاودان است، شاید به این دلیل که تاریخِ دو صد سالِ​ اخیر این شهر با خون و فاجعه عمیقا پیوند دارد.

در این«غم​کده» هرکسی تا آن​جا که در توانِ دارد کوشش می​کند، غم، این «همزادِ دیرینه» را از خود دور کند. برخی با کار، برخی با پرسه​زدن در خیابان​​ها، عده​ای با کهنه​فروشی، با بولانی​فروشی و... . آن بستنی​فروشانِ کوچه​گردی که تبلیغاتِ بستنی​ شان را موسیقیِ «بتهوون» انتخاب کرده​اند، فقط بستنی نمی​فروشند، آن​ها می​خواهند با این موسیقی دل​های غمگینِ شان​را از غم تهی سازند. هنوز گوشِ آن​ها جیغِ​ جان​خراشِ جنگ​را به خاطر دارند، بنابراین با این موسیقی می​خواهند از «ماتمِ​جنگ» به «ماخولیایِ پول» و سرمایه عبور کنند. کم​ترین غم از آن کسی است که به باندهایِ فساد دولتی و انجوها وصل​اند؛ ماشین​هایِ مدل بالا دارند، خانه​های با شکوه و مجلل، جیب​هاشان همیشه پر است از دلار و لباس​ها شان شیک، شکلکِ آدم​های متمدن را در می​آورند؛ این کاهشِ غم اما به بهایی ایجاد غم​هایِ فراوان برایِ دیگران به دست می​آید. شاید بتوان گفت، رهبرانِ سیاسی هیچ غمی​ندارند و در نشئگیِ تریاکِ قدرت، غم و اندوه زیر دستان و  مردمان فقیر و دربه​درِ این شهر را هرگز به یاد ندارند.

«بیگم»، این بوتیمارِ «غصه​زاد» را اما باید یک استثنا دانست؛ او به حماقتِ​ کسانی که در این شهر غم​را از خود دور می​کنند، می​خندد. غم تنها «همزاد» اوست، یگانه خانة که وی را پناه می​دهد. بیگم لباسِ ژولیده به تن دارد، موهایش پریشان و آشفته است و رها در باد؛ تنها مبلغی که خیابان​های شهر را با پای پیاده می​پیماید تا مردم را به غم دعوت کند. دیدنِ بیگم قساوت می​خواهد، تنها یک چشمِ ستم​گر تاب​ـ​و​ـ​توانِ آن دارد که این تندیسِ غم و پیکرة مصیبت را به تماشا بنشیند. شاید بتوان او را که یکی از بی​شمار قربانیانِ جنگ​های دورانِ جهاد است، «الهة غم​هایِ​کابل» دانست. بیگم کسی است که در زمان حکومتِ​ مجاهدین به او تجاوز شده است، شوهرش را در پیش چشمش با کارد و برچه تکه​تکه کرده و حتی فرصت نکرده قطره اشکی از چشمانِ بادامی​اش بر جسد شوهرش نثار کند. پسر سه ساله​اش «امید» مفقودالاثر است و دخترش «ر‌‌ؤیا» بر اثر مرمی که از کوه تلویزیون به طرفِ خانة او شلیک شده، در سن پنج​سالگی بی​​آن​که حتی فرصتِ نفس​کشیدن پیدا کند ناگهان در وسطِ حویلی جان داده است. اکنون او تنهاست، حافظة طبیعی​اش را از دست داده است. هرچند سواد خواندن و نوشتن دارد، اما به خاطر شوکِ روانی نمی​تواند پیوسته بنویسد. همه​چیز را تکه​تکه​ می​نویسد. به جای بیگم می​نویسد:«بی​گم» و «تفنگ» را می​نویسید:«تو فنگ» و در عالمِ دیوانگی برای این جدا نویسی​هایش استدلال​هایی دارد. از نظر او نام او «بیگم» نیست، «بی​گم» است. بی​گم به این معنا که او هرگز «غم​»​ـ​هایش را گم نخواهد کرد. او خانه ندارد، بنابراین هیچ وقت «گم» نخواهد شد؛ تنها کسی راهش را گم می​کند که خانه​ای دارد، اما بی​گم که معلوم نیست چه​کسی خانه​ی او را به نام خود قباله کرده، خانة ندارد تا راهش را گم کند. او بوتیمار[1]ی است که تیماردارِ غم هاست و می​ترسد از آن​روزی که غم​ها فراموش گردد.

بیگم نمایان​گر «غربتِ​عدالت» در این شهر است. جسد بی​روحی که ردـ​نشان​های ظلم و ستم در وجودش موج می​زند. با وجود آن​که حافظه​اش کاملا تخریب گردیده او را می​توان نوعی چرخش از «فراموشی» به «حافظه» دانست. او «منه​مومنه»​ـ​ای است که به رغمِ خاطرِ پریشان، چیزهای زیادی را به خاطر دارد، جنگ​را، کشتارهای دسته​جمعی را، چپاول و غارت​را، خشونت​های سیاسی را، تکه​تکه​شدنِ شوهرش را و از همه مهم​تر مرگِ «رؤیا» دخترش را که با مرگِ او رؤیاهایِ زندگی برای همیشه بر باد رفت و از آن پس روزها وشب​ها در به​در کوچه​به کوچه «امید» گمشده​اش را جست​ـ​وـ​جو می​کند. چه باک اگر همة مردم شهر دیوانه بپندارند او را، چه باک اگر غم​های بسیاری او، برسازندة شادی​هایِ بسیار است و یا رهگذرانِ شهرستم، اندوهِ عظیمِ او را دستِ​کم می​گیرند، چه باک اگر خانة گمشدة او مسیر خانه را به دیگران نشان می​دهد، چه باک اگر مردمِ این دیار روزهایِ تلخ دهشت​را به سرعت برق از یاد می​برند، او در غبارِ خاطراتِ جنگ می​رقصد، جیغ می​کشد و هم​پایِ غم​های بی​شمارش رؤیایِ مقتول را در «امید» گم​گشته​اش می​جوید. کودکی در انتهایِ​ کوچه راه می​رود، بیگم با پایِ برهنه به این خیال که «امید» است دیوانه​وار طرفِ او می​دود، اما حتی اگر تمامی کوچه​های شهر را تا انتها بدود، باز هم «امید» را نخواهد یافت، امید برای ابد گم​شده است و با هیچ​کسانِ​ شهر هیچ​کس.

در کابل همه​چیز بی​عمق است، فقط غم​های بیگم عمق دارد. چشمان همواره پر از اشکِی او که «تصویر رؤیایی امید» بر آن​ها نقش بسته و مضطربانه در کوچه​ها و خیابان​هایِ «دهشت​شهر[2]» کابل فرزندِ گمشده​اش را می​جوید، بر این امر شهادت می​دهد که غم​هایی بیگم بی​​پایان است و تا انتهای وجود زخمی و قلبِ تکه​تکه​ی او ریشه دارد. «امید چند ساله است؟ مادر؟» بیگم با خنده جواب می​دهد:«سه​ساله!، نه یک​روز کم​تر و نه یک​روز بیش​تر.» پیش از آن​که پژواکِ صدایِ او در غوغای شهر خاموش گردد، اندک​اندک غم چهره​اش را فرا می​گیرد، می​خواهد چیزی دیگری بگوید: «دو سال کوچک​تر از رؤیا»، اشک از چشمانش سرازیر می​گردد؛ اشکِ شورِ او سیمایِ زخمی و غم​گرفته​اش را خیس می​کند. پس از گذشتِ یک​ماه دوباره می​پرسم «امید چند ساله است؟ مادر؟»، همان پاسخی پیشین را دریافت می​کنم«:«سه​ساله! نه یک​روز کم​تر و نه یک​روز بیش​تر!» بازهم نمی​تواند «امید» را بدون «رؤیا» تصور کند:« دو سال کوچک​تر از رؤیا!». سال​هاست که امید سه​ساله است؛ او هیچ​وقت بزرگ نمی​شود؛ امید همیشه سه​ساله خواهد ماند، نه یک​‌روز کم​تر و نه یک​روز بیش​تر، امید همیشه دو سال کوچک​تر از رؤیاست، زیرا بیگم امید را سه​ساله می​خواهد و دو سال کوچک​تر از رؤیا. امیدِ سه​ساله اما هیچ​گاه مادرِش را که اکنون تیمار​دارِ غم​های کابل است و دیوانه​وار در کوچه​ها و خیابان​ها راه می​رود، تنها نمی​گذارد، امید تصویر جاودان انتهایِ کوچه​ها و خیابان​هاست؛ تصویری در حالِ گم​شدن، تصویری در حالِ دورشدن، تصویری در حال زوال، تصویری در حال ناپدیدشدن، اما یگانه تصویری است که بوتیمارِ کابل، «رؤیا»​ـ​یی از دست​‌رفته​اش در او باز می​یابد، امید همواره دو سال کوچک​تر از رؤیاست. بیگم معتقد است:«دو سالِ دیگر به اندازة رؤیا بزرگ خواهد شد!» و بعد پشیمان می​گردد و بلافاصله سخن​اش را پس می​گیرد:«نی​، نی! امید هرگز بررگ​ نمی​شه. امید نباید بزرگ​شوه، خطرناک اس، اگر بزرگ​شوه او را می​کشن، رؤیا را کشتند، امید را هم می​کشند. برو! بچیم، تو را هم می​کشند. این شهر پر از قاتل​اس!»

چند روزی است که او را ندیده ام. بیگم کجاست؟ دلم می​خواهد در دشتِ بی​کرانِ غم​هایِ او پناه گیرم. این تندیس غم یگانه حقیقتی شهر «ناـ​حقیقت»​ـ​هاست و تنها صدای قربانیانی این شهر. به خیابان می​روم. از دور می​بینمش؛ وجود ویرانی در کنارِ خرابه​ها، یک تصویری در حالِ زوال. به او نزدیک می​شوم. می​بینم غمگین و افسرده به جایِ خالی​ای دیواری که به تازگی تخریب کرده​اند، خیره​خیره می​نگرد.

ـ سلام مادرجان!

ـ حیف، صد حیف!

ـ چرا؟

ـ​ دیوار را خراب کردند. می​دانی در این دیوار چقدر مرمی خورده؟ سه هزار؛ این دیوار زخمی​زخمی اس، مثل پدر رؤیا. من یک روز حساب کردم، این دیوار. سه هزار زخم در بدن داشت. اگر سه هزار مرمی به بدنِ تو بخوره، چه می​شه؟ تکه​تکه و توته توته. در آخر او را کشت. مجاهدین به دیوار هم رحم نمی​کنه. بازهم کارِ مجاهدین اس! حیف، صد حیف!

ـ مادر، چه اشکالی داره؟ یک دیوار نو درست می​کنه!

ـ​نی! تو نمی​فامی؛ من در کابل زندگی کرده​ام، من می​فامم. اگر این دیوارها نباشند، مردم «غم​ها» را فراموش می​کنند. وقتی غم نباشد، من تنها می​مانم، تو هم تنها می​مانی. این جا شهر غم است. اگر غم نباشه، همة مردم تنها می​مانند و می​میرند.

آیا بیگم دیوانه است یا رهگذرانی که به ناله​های او می​خندند؟ آیا آن​که می​خندد و از یاد می​برد رهروِ آیینِ حقیقت است یا آن​که چون بیگم می​نالد و همه چیز را به یاد می​آورد؟ پاسخ​ روشن است: بیگم یگانه حقیقت نابی است که با میان​جیِ او می​توان وجوهِ​ پنهانِ دهشت​شهر کابل را که هر سنگ و خشتِ  آن سندِ فاجعه و توحش است، فهم کرد؛ یگانه تصویری ماتریالیستیِ تاریخ و در عینِ حال حافظ و نگهبانِ آن. شاید مبالغه نباشد اگر بگوییم، بیگم بیش از آن​که دیوانه باشد، یک معمایِ اخلاقی است؛ معمایِ اخلاقیِ تاریخ فاجعه​بار؛ قربانی زنده​ای که ما را از فراموشی بر حذر بر می​دارد، تا غم​ها را از یاد نبریم. آیا فاجعه​ها را به یاد آورد یا فراموش کرد؟ اگر به یادآریم چه چیز را باید به یاد آورد؟ اگر فراموش کنیم چه​چیزها را باید فراموش کرد؟ آیا بدون معذرت​خواهی و توبة جنایات​کاران می​توان از بن​بستِ خشونت​های سیاسی موجود گذر کرد؟ آیا یادآوریِ جنایت​ها وضعیت را بد تر خواهد کرد؟ بیگم معتقد است که نه تنها غم​ها، بلکه حتی دیوارهایِ زخمیِ عصر جهاد را باید به یاد داشت. او تمامیِ روشنفکران، سیاست​مداران، رهبران​سیاسی و دیگر «فروشندگانِ گذشت» را که بر گورِ قربانیان «کاخ​فراموشی» بر پای داشته​اند و «بدی(جنایت)» را به نام «نیکی(جهاد)» از یاد برده​اند، به باد ریشخند می​گیرد.« ​نی! تو نمی​فامی؛ من در کابل زندگی کرده​ام، من می​فامم. اگر این دیوارها نباشند، مردم «غم​ها» را فراموش می​کنند.» بیگم نماد مقاومت در برابر قدرتی است که از ما می​خواهد فراموش کنیم. او تیمار غم​ها و حافظ دیوارهایی است که رد​ـ​نشانِ بیش از «سه​هزار مرمی» در پیکرِ آن​ها نمایان​ـ​اند. او حافظة زندة قربانیانِ جنگ​های جهادو به تعبیر کوندار «ستیزِ حافظه است با فراموشی»؛ تصویرِ تام و تمامِ​ فاجعه. لباس چرکین، موهایِ ژولیده و نگاه جست​​و​جوگرش ما را به دورانِ جنگ می​برد. کابل شهری که در آن دهشتِ فراموشی فرمان می​راند، بیگم اما تنها صدای قربانیان و وجدانِ بیداری که با صدای بلند در گوشِ بی​اشتهایی رهگذرانِ فراموش​کار خیابان​های کابل خطابة «یادآوری» می​خواند:

بشنوید، صدایِ بازتابِ دیروز را بشنوید،

 از میل به کین​خواهی بی​گناه،

سنگی گران​بهاتر نیست

 از بامدادِ ذلتِ خائنان آسمانی درخشان​تر نیست

در زمین راه رستگاری نست،

تا درِ بخشش به روی دژخیمان ]و جنایت​کاران[ باز است.[3]

برخی اوقات صدایش می​گیرد، اما هرگز از سخن​گفتن باز نمی​ماند. او صدایِ جاودانِ قربانیان است؛ او را باید بازتابِ تاریخِ​ فاجعه​بار کابل دانست؛ صدایِ​ فاجعه​بار «عصرجهاد» که در آن زمینی​سازی ملکوتِ الاهی و دینی​سازیِ سیاست، به تباهی و تخریب و کشتارهایِ فجیعِ اخلاقی و انسانی انجامید. او کی و چگونه تواند بخشید دژخیمانی را که شوهرِ او را کشتند، «رؤیا»​ـ​یی عزیزش را بر باد داند و «امید»، یگانه فرزندِ وی را سر به نیست کردند و معلوم نیست اکنون در کدام​یک از گورهایِ دسته​جمعی در کنار هیچ​کسان خفته​است؟ او غم​ها را انبار می​کند تا «یوم​الحساب» بر پای دارد و درِ هرگونه بخشایش را به رویِ دژخیمان بندد. او تمامیِ ناگفته​هایی را که زبانِ​ گنگِ​ جماعت کتمان می​کند، در گنجینة ذهنش نگه​می​دارد و تصاویری در حال زوال لحظه​های خطر و اضطراری را که زنده​نگه​داشتنِ آن​ها برای ستمدیدگان امر حیاتی به شمار می​رود، در گنجینه​ای قلب​ داغدارش نگه​می​دارد. سحرگاهان پیش از آن​که ​ خورشید در مقام شاهد خون و انتحار و تماشاگرِ مرگِ مردمان این شهر در آسمان ظاهر گردد، بیگم به «غم» سلام می​کند و شباهنگام بی​آن​که به نشانه​ی بدرود به خورشید دستی تکان دهد، آمدنِ غم​ها و غصه​های تازه​ایی را به انتظار می​نشیند. غم یک​سر تیره​بختی نیست، بیگم بر آن است تا با سلاحِ غم جنایت​کاران را از پای در آورد. او آسمانِ درخشانِ ذلتِ خائنان را انتظار می​کشد و کوشش می​کند از غم «امید»ـ​ی سازد برایِ​ «رستگاری» و در پناهِ آن «رؤیا»​ـِ​یی از دست​رفته​اش را بازیابد؛ او هرگز دژخیمان و خائنان را نمی​بخشد. آیا نهالِ سه​سالة «امید» وی به بار خواهد نشست؟ و رؤیای بر بادرفته​ای او تحقق پیدا خواهد کرد؟ هیچ​کس نمی​داند، قلبِ​زخمی​ایِ​ بیگم اما هنوز از نور «امید» درخشان است و برایِ تحقق «رؤیاها»​ـ​یی خویش که همانا رؤیای تمامیِ ستمدیدگان است، از مردم می​خواهد غم​هاشان را زنده نگه​دارند.



[1] بوتیمار پرندة است که پیوسته در کنارِ آب می​نشیند و از غمِ​ آن​که مبادا آب کم شود با وجودِ تشنگی آب نمی​خورد. بوتیمار، غم​خورک یا «مالک​الحزن» از جمله نام​هایی هستند که در موردِ این پرنده به کار می​روند.(فرهنگ معین)

[2] علی امیری "دایستوپیا" را به "​دهشت​شهر" بر گردانده است.

[3] پل​الوار(1386)، تنهایی جهان، تهران، انتشاراتِ هرمس، ص 97.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد