زبانِ خاموش

زبانِ خاموش

اسد بودا

آن​که می​گوید، هیچ نمی​گوید، آن​که نمی​گوید و «سکوت» می​کند، همه​چیز را می​گوید. «موسی» با ناگفته​هایش و با نتوانستن​درگفتن، فاجعه​های بیان​ناپذیر، تاریخ جنگ​هایِ غربِ کابل را بیان می​کند. موسی«زبانِ زنده و خاموش کابل» است؛ زبانِ زبان​ها و کلامِ ملکوتی و الاهی​​ای که در آن هنوز میان «زبان» و «حقیقت» مغاکِ تیره​ـ​وـ​ـتارِ واژگان وجود ندارد. به سخنی​دیگر موسی را که یگانه میراث و باقی​ماندة یک خانواده سه​نفریِ جنگ​های عهدِ جهاد است می​توان زبان ناب و خدشه​ناپذیری دانست که در آن زبان اشاره به عین نیست، خودِ عین است. پدرش کجاست؟ خدا می​داند، عمه​اش می​گوید:«هنگام سقوط افشار، برادرم را به طرفِ پغمان بردند؛ و هرگز برنگشت...آه، از این بی​بیراری! کاش مادرش می​ماند، مادرش شب​ِ سقوطِ غرب کابل کشته شد. موسی کاملا ییتم شد.[1]» اکنون موسی «گنگ» و «بی​زبان» است؛ تجسمِ عینی​ای ترومای سال​های فاجعه​بار، خاطرة زنده و راز سر به مهری که رمزگشاییِ رازهای نهفته​ی او هم سنتِ «سکوتِ​اجباری» و هم وارثان آن​را که زبانِ گنگ و خاموش و در عینِ حال رادیکالِ موسی را نمی​فهمند، تهدید می​کند و یوتوپیایی دست​یابی آن​ها به جهانِ​نابرابر، انحصاری، تک​‌رنگ و تک​صدا را از بنیاد ویران می​سازد. زبانِِ​خاموش او «نمایة تاریخی​ تصویر سکوت» و در واقع مادی​ترین بیانِ انسانِ قربانی است که از حاشیه​ها و پیاده​روهای «خیابان​ یک​طرفة تاریخ» به گوش می​رسد. وجودِ ویران، قلبِ پردرد، نگاهِ مضطرب و کنج​کاو او، هریک کلامِ​زندة است که از چهره​ی «سکوتِ عظیم» و خوف​ناکی که بر تمامی حقایق​های تاریخی سایه​افگنده، پرده بر می​گیرد

موسی «کلیم​الله کابل» است؛ کلیم​الله​ی که نه با زبان، بلکه با سکوت خودش را در خدا همرسانی می​کند. او «کلامِ کلام​ها» و «زبانِ زبان​ها» است، با سکوت و نا گفته​هایش. خدا در آن شب​های فاجعه​بار کلامی نگفت، «کلام» را آفرید، آن کلام «موسی» بود: سکوتِ مدام و کلامِ خاموش. «خدا گفت و چنین شد.[2]» او زبان وجود است و اکنون با بی​زبانی و در واقع «مرگِ​زبان» خویش، «غیبتِ​کلامِ الاهی» را در ظلمت​​شهرِ کابل بیان می​کند. در کابل شهید زیاد داریم، موسی اما کسی است که زبانش به «شهادت» رسیده است. پس از شب سقوط غرب کابل که شاید بتوان آن را شبِ «غیبت​کلام الاهی[3]» دانست، موسی دیگر زبان نگشود و سخن نگفت و تا هنوز در سکوتِ ابدی به سر می​برد. هستند افراد بسیاری که تصور می​کنند او هیچ​گاه سخن نگفته و از زهدانِ مادر«کلامِ خاموش» زاده شده است. مادرش زاد او را تا هیچ​گاه سخن نگوید؛ او به حیث یک نگاه ناب همانند اکنون ساکت و بی​زبان چشم به جهان گشود. این تصور اما واقعیت ندارد. آن​هایی که او را در دورانِ​ کودکی​اش دیده​اند، می​گویند او کودکِ شوخ و شلوغی بود که حرف می​زد؛ او حتی زودتر از همسالانِ​ خود برخی واژه​ها و نام​ها، از جمله واژة «بابه[4]» را که با به کاربردنِ آن لبخندی در لبانِ مادرِ تنهایی او شکوفا می​شد، می​توانست کاملا درست اداء نماید. بابه، نه فقط ذکر لبان موسی و تسلایِ دلِ مادراو، بلکه ذکرِ لبانِ تمامیِ کودکانِ آن​روز و تسلایِ درد همه بود. عمه​اش که اکنون یگانه یار و همراه اوست می​گوید:«موسی در کودکی مشکلِ حرف زدن نداشت. او خیلی خوب بلد بود بگوید، بابه، پدر، عمه، خاله، آب،... وقت مرگِ مادرش موسی دو ساله بود، حرف می​زد، اما بعد از مرگِ مادرش هیچ وقت حرف نزد. نمی​دانم چرا نمی​تواند حرف بزند! آخ! از بی​زبانیِ او.» عمة موسی درست می​گوید، شبِ​ سقوط غربِ کابل که در آن موسی این گونه به «زبانِ خاموش» بدل شد و در واقع زبان​اش را گم کرد، در تاریخ ما شب خوف​ناک و دهشت​باری است، شبی خون و آتش و فاجعه. در آن شب​ چیزهای زیادی، از جمله «زبانِ​موسی»گم شد. وقتی می​پرسیم « عمه​جان! آیا موسی اکنون هیچ تصوری از پدرش دارد؟» صدایِ غم​انگیزی می​شنویم که ناله​کنان می​گوید:« نمی​دانم. خدا می​داند که در باره پدرش چه فکر می​کند. او هرگز پدرِ خود را ندید. فکر نکنم به یاد داشته باشد!.»

چرا موسی باید زبانش را گم کند؟ پاسخ چندان روشن نیست، اما شاید بتوان میان «ستم​دیدگی» و «بی​زبانی» نوعی پیوند بر قرار کرد. ستم​دیدگی به یک معنا بی​زبانی و اخراجِ​اجباری از نظمِ زبان است. زبانِ ستم​دیده خارج از نظم​گفتار قرار دارد و بنابراین بر هیچ امر معناداری دلالت ندارد، زیرا معنا را قدرت بر می​سازد. این زبان از آن​رو که در برابر قدرتِ​‌رسمی قرار دارد، بی​بهره از حقیقت تلقی می​گردد و بنابراین «گفتن» و «نگفتن» به لحاظ نتیجه چندان فرقی ندارند، زیرا هرچه باشد در دایرة گفتار نیست. زبانِ انسان ستمدیده از آن​رو که در واقع نوعی سوگ​واری و مرثیه​​سرایی است، چیزی «بیش از نَفسِ محسوس« نیست؛ فقط و «آه» و «ناله» است و بس. انسانِ قربانی، یک نوع میلِ به بی​زبانی دارد و چنان​که والتربنیامین می​گوید:«ناله​ تفکیک​شده​ترین و سترون​ترین تجلی زبان است، محتوایِ​ آن به سختی چیزی بیش از نفسِ​ محسوس یا همان "آه" است؛ و حتی آن​جا که فقط خشخشِ گیاهان به گوش می​رسد، همواره ناله​ای در کار است. طبیعیت از آن​جا که گنگ و خاموش است، سوگ​واری می​کند... در هر سوگ​واری و ماتمی، تمایلی بس ژرف به بی​زبانی نهفته است، وضعیتی که به عنایت عمیق​تر از بی​میلی از همرسانی است. آن​چه سوگ​واری می​کند، چنین احساس می​کند که به تمامی از سوی امر ناشناختنی شناخته شده است. نام گذاری شدن​ـ​حتی وقتی که نام​گذار خداگونه است​ـ​احتمالا همواره رنگی از ماتم دارد. اما نام​گذاری شدن تجربه​ای چه بس ماخولیایی​تر است هنگامی که منشآ آن نه یگانه زبانِ ملکوتی و متبرکِ نام​ها، بلکه صدها زبانِ بشری باشد.[5]»

سکوتِ موسی نفسم را می​گیرد. احساس خفقان و دلتنگی به من دست می​دهد. باید چیزی بگویم، اما نمی​توانم. باید چیزی بگوید، اما نمی​تواند. دلم می​خواهد به دنیایِ خاموش موسی سفر کنم و در دشتِ پهناورِ قلبِ ساکت او راز و رمز فاجعه​ها را دریابم، دلم می​خواهد بفهمم در پشتِ این زبان خاموش چه رازهای پنهان​اند و در آن آتشِ زیر خاکستر چه شور و غوغایی برپاست. ای کاش موسی، این «سکوتِ عظیم تاریخ»، سخن می​گفت تا می​پرسیدم در آن​ شب​های فاجعه​بار چه دید که برای ابد در ورایِ زبان سفر کرد و هرگز بر نگشت؟ دلم می​خواهد موسی مرا نیز با خود به دنیای بی​کلام را ببرد تا همچون او در «تاکستانِ رستگاریِ سکوت» از »غوغا و بازی​ایِ بازی​پیشگانِ قد کوتوله​»​ـیی ظلمت​شهر کابل، در امان باشم؟ اما مگر آن​هایی که زبان دارند چیزی از آن​ روزها می​گویند؟ مگر آن​هایی که ساعت​ها «وراجی» می​کنند، برگی از خاطره​های خونینِ آن​ روزگار را ورق می​زنند؟ اساسا آیا امکان دارد رنجِ انسانی​ای آن​روزها را که فقط با «زبانِ خلاقِ الاهی» قابل بیان است، به زبان عصرهبوط ترجمه کنیم؟ هرگز! فقط موسی، این زبان «ماقبل هبوط»، با سکوتِ​ خویش می​تواند «کلامِ خلاقِ الاهی» و زبان خاموشِ آن روزگار باشد. کافی است از چشم​انداز نگاه موسی به کابل بنگریم تا ویرانیِ زبان هنگام وقوعِ فاجعه​های اخلاقی را دریابیم. کابل، بی​کلام است، تنها کلامِ کابل ویرانه​های روی هم تلنبارشده​ای هستند، که هرچند ما پیوسته می​بینیم آن​ها را، اما در آیینة چشمانِ موسی هر کدام یکه و بی​فروغ، می​درخشند. اگر از آوای غم​انگیز بی​گم، «بوتیمارِ کابل» صدای جان​گداز «افلا تعقلون[6]» به گوش می​رسد، در سکوتِ سرشار از پرسش و رازوارِ «موسی» آیة مقدس «افلا تبصرون[7]» به مثابه​ای صدای اخلاقی و فلسفی در وضعیتِ فاجعه​بار، طنین انداز است. اگر بی​گم، این تیمار غم همه چیز را به تفکر و تعقل حواله می​دهد، موسای بی​زبان ما را به بدیهی​ترین دریافتِ انسانی، یعنی «دیدن» فرا می​خواند. هر یکی دیگری را تکمیل می​کنند، اولی نمی​تواند از یاد برد، دومی اما هرچند نمی​تواند سخن بگوید، ولی در شهری که اکثر ساکنانِ آن را «اولیئک کاالانعام بل هم اضل[8]» تشکیل می​دهند، می​شنود، می​فهمد و می​نگرد.

چرا زبانِ او گم​شده است؟ جه شد که موسی «مهرسکوتِ ابدی» بر لب نهاده و و رازهای ناگفته​ی تاریخ را در ورایِ «صوت و گفت و لفظ»، به مثابه​ی «کلامِ​خاموش» از ما پنهان می​کند؟ اساسا این «کلامِ خاموش» را چگونه می​توان تأویل و تفسیر کرد؟ پاسخ​دادن به این پرسش​ها اگر نگوییم، ناممکن به​یقین دشوار خواهد بود. موسی «تصویر دیالکتیک در حال سکون« و در واقع یکی پیچیده​ترین​ معماهای بی​پاسخِ تاریخ، و مسئله​ی اخلاقی​ـ​سیاسی​ای غیرِ قابل حل است که با مسائلی بزرگ​تر پیوند می​خورد. اگر بتوانیم برای این پرسش که چرا «زبانِ سًرخ بیش از صد سال فاجعه» به «سکوتِ سیاه» و «فراموشیِ​اجباری» بدل شد، پاسخی پیدا کنیم، «سکوتِ​ابدی» موسی را که حلقه​ی از زنجیره​​ای سکوتِ بی​پایان تاریخ سربه​سر به ستم و فاجعه شمار می​آید، نیز می​توانیم تفسیر و تاویل نماییم. موسی، نماد مادی خاطرات​سکوت، «زبان​ خاموش» و مخفی​ایِ رخدادهایِ خوف​ناک و «تصویر راستین» صحنه​های خونین است که هرگز در آیینة​تاریخِ​رسمی بازتاب نیافتند.« موسی، تندیسِ سکوت است»؛ سکوتی که در «غربِ​کابل»، درست زمانی که موسی می​توانست به زبانِ کودکانه، چیز​هایی را بگوید، «ناگهان جرقه​زنان» به حیثِ ضامنِ رستگاریِ انسانِ ستم​دیده «ظاهر گردید» و تاریخ را «واردِ وضعیتِ بحران» کرد، پس از آن اما همه​چیز به دوران سکوت بازگشت؛ سکوتی که تا هنوز ادامه دارد. مادامی که این سکوت پایان نیابد، موسی سخن نخواهد گفت و به مثابه​ای «تندیسِ​سکوت»، همچنان تصویرِماتریالیستیِ سکوتِ تاریخی و تاریخ​سکوت، خواهد ماند. این سکوت، از آن​رو که استثنای برسازندة گفتارِ​تاریخی است و بازنمایی پیوسته​ایِ تاریخی را مسئله​دار می​سازد، نمی​تواند در متن پیوستار تاریخ جای بگیرد و به «کلام​تاریخی» بدل شود. سکوت​او، از بی​کلامیِ کلام حکایت دارد؛ یعنی دیگر سخن​گفتن بی​معناست و کلام رسالت​اش را که همانا بازگویی حقایق و رنج​ستمدیدگان است، نمی​تواند انجام ​دهد. به سخنی دیگر، از یک‌سو، موسی به‌میانجیِ زبانِ سکوت، و بدین‌سان، از طریقِ منتفی‌کردنِ یاوه‌گویی، درواقع، از خیانت به حقیقتِ ازدست‌رفته‌ی زبان پرهیز می‌کند؛ و با این وفاداری‌اش، امکان خوانده‌شدن و مرئی‌ساختن ماهیت فاجعه را همچنان «باز» و در دسترس باقی نگه می‌دارد، آن هم در بطنِ وضعیت پرهیاهویی که بی‌وقفه، هول‌انگیز و با اراده‌ای معطوف به فراموشی در حال توسعه است. و از سوی دیگر، موسی حامل و بارکشِ «معنا» نیست، بلکه این تاریخ و زبان است که حاملِ موسی است. موسی خودِ معنا است، نه حامل معنا. موسی دیگر حامل کلام نیست، بلکه این کلمه و کلام است که حاملِ موسی است. به همین لحاظ، هر معنا و کلامی در موسی به پایان خود می‌رسد[9].

تامل در باب ویرانی «زبان» از آن​رو یک تامل اساسی به شمار می​رود که در زمان جنگ فقط کابل ویران نشد، زبان، این «خانة جمعی»ـ​ایِ که هر خشت و سنگِ آن تنها با گذرِایام و بر اساسِ تجربة جمعی و تاریخی به حیث عاملِ صورت​بخشِ زندگی، شهر زبان را پدید می​آورند، نیز ویران گردید . اساسا کابل را باید به حیثِ «زبانِ​ویران» و «خرابه​های متن» درک کرد؛ ویرانی​ایِ این شهر به پروژه​ی «ویران​سازیِ زبان» بر می​گردد که با شکل​گیری تاریخ​نگاریِ​رسمی به صورت بسیار گسترده آغاز گردید. درست. در واقع​ آن ویران​سازیِ زبانی​ای که تاریخ​نگارانِ رسمی چون «عبدالحی» و «کوهزاد» به هدفِ ساختنِ تاریخِ جعلی آغاز کردند و برآیندِ آن در دنیایِ زبان کتاب​های مجعولِ چون «پته​خزانه» بود که در آن بی​معنایی و ویرانیِ زبان به اوج می​رسد، در سال​هایِ جهاد در ویرانی​های کابل و همین​طور در تخریب مجسمه​های «بودا» جلوة مادی و انضمامی پیدا کرد. شکسستنِ این سکوت، نیز به مسئله​ی تخریبِ تاریخ​نگاریِ رسمی، معنوی​سازی زبان و پالوده​سازی عنصر بیمارگون از فرهنگ بستگی دارد. زبان و تاریخ تهی از معنویتِ کنونی، از آن​جا که «رنجِ قربانیان»، این عالی​ترین حقیقت را به یاد نمی​آورد، زبان غیر معنوی است، بنابراین بیش از آن​که به معنایِ واقعی کلمه زبان باشد و حقیقت را ترجمه کند، تکرارِ الفاظ پوچ و بی​معنا و بی​ربط و در واقع «گناه​​کار» است. موسی یگانه تصویر راستین است که با سکوتِ خویش بی​کلامیِ کلام​را باز نمایی می​کند. تکلم به این زبان، موسی را که بر آن است از گناه زمانه پاک بماند، به «گناه» می​آلاید. این زبان گناه​کار، به رستگاری نیاز دارد؛ زبانی که در آن زنجیره​هایِ این​همانیِ گفتار پاره​پاره شود؛ به زبانی که در آن حقیقت گفته نمی​شود، تجربه می​گردد. تنها با پاره​پاره​شدن نظمِ تاریخِ کاذب و دروغین و به​واقع در رستگاری و رستاخیزِ زبان است که ​ قفل لبان​ خاموش موسی گشوده خواهد شد[10].

به هرحال موسی «کلامِ​خاموش» است. وجود بی​زبانِ او «زبانِ برتر» است که شبِ سقوط غربِ کابل و به​واقع آن «لحظه»ـ​ای را که موسی به سکوتِ​ابدی بدل شد، با خود حمل می​کند. موسی نشانة جاودان غروبِ «تصویرِ لحظه​هایِ خطر[11]» است؛ وضعیت استثناییِ مدامی که در آن هر نظمی تعلیق می​گردد، حتی نظمِ زبان. پس از مرگِ مادرش که در سال​های فرعونیِ جنگ، آغوشِ مهربان او یگانه پناه​گاه موسی بود، او در «تابوتِ عهد» به رودِ نیل انداخته نشد تا به حیث «کلیمِ​الاهی» رنج کشتارها و اخراج​های دسته​جمعی را با خدا و در خدا بنالد، بلکه به مثابة «سکوتِ​الاهی» در میانِ آوارِ ویرانه​های کابل، بی​هیچ تابوتِ عهدی، تک​ـ​وـ​تنها ماند؛ او نماد «سکوتِ سردِ خدا» در برابرِ​ جنایت​های بی​شمار است و در همان آغاز تک و تنها از قلمرو تاریخ بیرون پرتاب گردید، همچون ستاره​ای «کیوان» که آخرین و دورترین مدار سیارات را تک و تنها، می​پیماید. ویژگی​های تاریخ فاجعه​بارِ افغانستان، در موسی، این «ابژة بیرون کشیده​شده عیان می​گردد[12]» و در واقع می​توان او را «مقیاسِ کوچک​شدة» تاریخِی دانست که تمامی نیروی​ها و «علایق تاریخی» را در خود دارد. اساسا حضور او به مثابه​ی «سکوتِ​الاهی»، حضور رادیکال​است و زنجیرة کلام را از هم می​گسلد. او نقدِ تام و تمام «زبان» و «تاریخ» است؛ تصویر لحظة سکوتِ مرگ​بار شبِ فاجعة که با خاموشی​​ناب خویش، «بی​زبانیِ زبان» و «بی​تاریخیِ تاریخ» را وانمایی می​کند. برخلافِ روشنفکران و رهبرانِ​سیاسی و مذهبی که می​خواهند مسئله​ی فقدانِ عدالت در افغانستان را از راه «همدلی» با ستم​کاران حل نموده و محافظه​کاری و سرسپردگی​ای شارن را در قبایِ شیکِ رفتار معقول و خردمندانه می​آرایند،سکوتِ موسی را می​توان نوعی مداخلة انقلابی در زبان و تاریخِ​ محافظه​کار و به سخنِ دقیق​تر «مجادله با همدلی» دانست. همان​گونه که کلام نمی​تواند از عهدة رسالتِ کلامی​اش بر آید، «همدلی» در شهر «ناـ​همدلان» نیز چیزی جز خوش​آمدگویی به فاجعه​ها دهشت​ناک و مصیبت​هایِ تاریخی، نخواهد بود. کاش می​توانستم کلامی بر لبِ خاموش موسی باشم تا زخم​های ناگفته​ای او را بیان کنم، اما سکوتِ این «کلامِ​خاموش» همواره آن​سوتر از دریافتِ​ ما قرار دارد و در حصارِ تنگِ زبان رایج نمی​گنجد. او میراث​دار «رنجِ عظیم است». رنجی که در زبان خلاصه شود و به گفت ​آید، رنج نیست، رنجِ جاودانِ او را نمی​توان در کلام خلاصه کرد. پیکر سخت و سنگی​ای «بودا» فرو ریخت، دیوارهایِ سیمانیِ کابل ویران​شدند، موسی اما همچنان​ راز سر به​مهر، «تصویرِسکون»، سکوتِ ناگفته و «کلامِ خاموش» و تفسیرناپذیر باقی خواهد ماند. او «سکوتِ​الاهی» است تا زمانی که «یوم​الحسابِ قربانیان» فرا رسد. موسی را نمی​شود تفسیر کرد، او خود «کلامِ​مبین» است؛ کلامِ زنده و کلامِ کلام​ها.

پی​نوشت​ها:



[1]- این گفت​ـ​وـ​گو خلاصه شده است؛ عمة موسی مطالبی زیادی در بارة جنگ گفته است که لزومی نیست در این​جا بیاوریم.

[2] عهقد عتیق، سفر پیدایش.

[3] اشاره به یکی از فرازهای مقاله در چشمانِ آبی مزاری: مزاری آیه هستندگی ما است، اولین و آخرین کلام مبینِ الهی. رفتن او را باید غیبتِ کلام​الهی دانست.

[4] - بنا به روایت عمة موسی، مادرش واژه «بابه» را به موسی یاد داده بود و منظور «بابه​مزاری» بود. واژه دیگری که موسی بلد بوده، واژه «پدر» بوده که موسی با زبان کودکانه و سر و پاشکسته در مورد پدرش به کار می​برده که توسطِ افراد «سیاف» به پغمان برده شد و هرگز بر نگشت. عمة موسی بر این باور است که در سال​های جنگ هرکودکی تازه زبان یاد می​گرفت، یکی از واژه​های که خانواده​ها معمولا به کودکانِ شان یاد می​دادند «بابه» بود. تا بابه بود، یتیمی موسی دردآور نبود، پس از شهادتِ بابه موسی حرف نزد. موسی داغِ جگر است، از تنهایی او بگویم، از بی​زبانیِ او، از بابه گمشده​اش، از مادرش، بچه​مه، دلم زخمی زخمی اس، تو راست می​گی که در باره موسی می​نویسی؟ اگر چیزی در باره​اش نوشتی، بگو که او در کوچکی می​توانست حرف بزنه، او مثل حالا لال و بی​زبان نبود. آخ! کور موسی شووم »

[5] والتربنیامین(1385)، عرسک و کوتوله، گزینش و ترجمه مراد فرهادپور و امید مهرگان، تهران، گام نو، ص 69.

[6] - آیا نمی​اندیشید(قرآن کریم)

[7] - آیا نمی​بیند(قرآن کریم)

[8]- همانا آن​ها چونان چارپان​ـ​اند، حتی گمراه​تر(قرآن کریم).

[9] - در این پاراگراف از کمک​های بی​دریغ دوستِ عزیزم، «حسن​رضا» خاوری، بهرة فراوان برده​ام.

[10] فیلم سینمایی «آیینه(the mirror)»، ساخته​ی «آندرا تارکوفسکی» را حقیقتا می​توان فیلم در بارة رستگاریِ همه​چیز، به ویژه رستگاریِ زبان دانست. این فیلم با صحنة «بازگرداندن زبانِ از دست​‌رفته» آغاز می​گردد. نوجوانی زبان​اش را گم​کرده و روان​شناسِ هندی با تلاش​های فراوران به کمکِ تمرکز حسِ​بصری و شنوایی زبان گمشده را بر می​گرداند. شاید بتوان گفت، ریشة رستگاریِ همه​چیز به زبان یا «کلمه» بر می​گردد.

[11] - اشاره است به عنوان مقاله «مزاری، تصویرِ لحظه​​های خطر» که به مناسبتِ سال​یاد مزاری در سایت جمهوریِ سکوت نشر گردید.

[12] والتربنیامین(1385)، عرسک و کوتوله، ص 126.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد