زبانِ خاموش
اسد بودا
آنکه میگوید، هیچ نمیگوید، آنکه نمیگوید و «سکوت» میکند، همهچیز را میگوید. «موسی» با ناگفتههایش و با نتوانستندرگفتن، فاجعههای بیانناپذیر، تاریخ جنگهایِ غربِ کابل را بیان میکند. موسی«زبانِ زنده و خاموش کابل» است؛ زبانِ زبانها و کلامِ ملکوتی و الاهیای که در آن هنوز میان «زبان» و «حقیقت» مغاکِ تیرهـوــتارِ واژگان وجود ندارد. به سخنیدیگر موسی را که یگانه میراث و باقیماندة یک خانواده سهنفریِ جنگهای عهدِ جهاد است میتوان زبان ناب و خدشهناپذیری دانست که در آن زبان اشاره به عین نیست، خودِ عین است. پدرش کجاست؟ خدا میداند، عمهاش میگوید:«هنگام سقوط افشار، برادرم را به طرفِ پغمان بردند؛ و هرگز برنگشت...آه، از این بیبیراری! کاش مادرش میماند، مادرش شبِ سقوطِ غرب کابل کشته شد. موسی کاملا ییتم شد.[1]» اکنون موسی «گنگ» و «بیزبان» است؛ تجسمِ عینیای ترومای سالهای فاجعهبار، خاطرة زنده و راز سر به مهری که رمزگشاییِ رازهای نهفتهی او هم سنتِ «سکوتِاجباری» و هم وارثان آنرا که زبانِ گنگ و خاموش و در عینِ حال رادیکالِ موسی را نمیفهمند، تهدید میکند و یوتوپیایی دستیابی آنها به جهانِنابرابر، انحصاری، تکرنگ و تکصدا را از بنیاد ویران میسازد. زبانِِخاموش او «نمایة تاریخی تصویر سکوت» و در واقع مادیترین بیانِ انسانِ قربانی است که از حاشیهها و پیادهروهای «خیابان یکطرفة تاریخ» به گوش میرسد. وجودِ ویران، قلبِ پردرد، نگاهِ مضطرب و کنجکاو او، هریک کلامِزندة است که از چهرهی «سکوتِ عظیم» و خوفناکی که بر تمامی حقایقهای تاریخی سایهافگنده، پرده بر میگیرد
موسی «کلیمالله کابل» است؛ کلیماللهی که نه با زبان، بلکه با سکوت خودش را در خدا همرسانی میکند. او «کلامِ کلامها» و «زبانِ زبانها» است، با سکوت و نا گفتههایش. خدا در آن شبهای فاجعهبار کلامی نگفت، «کلام» را آفرید، آن کلام «موسی» بود: سکوتِ مدام و کلامِ خاموش. «خدا گفت و چنین شد.[2]» او زبان وجود است و اکنون با بیزبانی و در واقع «مرگِزبان» خویش، «غیبتِکلامِ الاهی» را در ظلمتشهرِ کابل بیان میکند. در کابل شهید زیاد داریم، موسی اما کسی است که زبانش به «شهادت» رسیده است. پس از شب سقوط غرب کابل که شاید بتوان آن را شبِ «غیبتکلام الاهی[3]» دانست، موسی دیگر زبان نگشود و سخن نگفت و تا هنوز در سکوتِ ابدی به سر میبرد. هستند افراد بسیاری که تصور میکنند او هیچگاه سخن نگفته و از زهدانِ مادر«کلامِ خاموش» زاده شده است. مادرش زاد او را تا هیچگاه سخن نگوید؛ او به حیث یک نگاه ناب همانند اکنون ساکت و بیزبان چشم به جهان گشود. این تصور اما واقعیت ندارد. آنهایی که او را در دورانِ کودکیاش دیدهاند، میگویند او کودکِ شوخ و شلوغی بود که حرف میزد؛ او حتی زودتر از همسالانِ خود برخی واژهها و نامها، از جمله واژة «بابه[4]» را که با به کاربردنِ آن لبخندی در لبانِ مادرِ تنهایی او شکوفا میشد، میتوانست کاملا درست اداء نماید. بابه، نه فقط ذکر لبان موسی و تسلایِ دلِ مادراو، بلکه ذکرِ لبانِ تمامیِ کودکانِ آنروز و تسلایِ درد همه بود. عمهاش که اکنون یگانه یار و همراه اوست میگوید:«موسی در کودکی مشکلِ حرف زدن نداشت. او خیلی خوب بلد بود بگوید، بابه، پدر، عمه، خاله، آب،... وقت مرگِ مادرش موسی دو ساله بود، حرف میزد، اما بعد از مرگِ مادرش هیچ وقت حرف نزد. نمیدانم چرا نمیتواند حرف بزند! آخ! از بیزبانیِ او.» عمة موسی درست میگوید، شبِ سقوط غربِ کابل که در آن موسی این گونه به «زبانِ خاموش» بدل شد و در واقع زباناش را گم کرد، در تاریخ ما شب خوفناک و دهشتباری است، شبی خون و آتش و فاجعه. در آن شب چیزهای زیادی، از جمله «زبانِموسی»گم شد. وقتی میپرسیم « عمهجان! آیا موسی اکنون هیچ تصوری از پدرش دارد؟» صدایِ غمانگیزی میشنویم که نالهکنان میگوید:« نمیدانم. خدا میداند که در باره پدرش چه فکر میکند. او هرگز پدرِ خود را ندید. فکر نکنم به یاد داشته باشد!.»
چرا موسی باید زبانش را گم کند؟ پاسخ چندان روشن نیست، اما شاید بتوان میان «ستمدیدگی» و «بیزبانی» نوعی پیوند بر قرار کرد. ستمدیدگی به یک معنا بیزبانی و اخراجِاجباری از نظمِ زبان است. زبانِ ستمدیده خارج از نظمگفتار قرار دارد و بنابراین بر هیچ امر معناداری دلالت ندارد، زیرا معنا را قدرت بر میسازد. این زبان از آنرو که در برابر قدرتِرسمی قرار دارد، بیبهره از حقیقت تلقی میگردد و بنابراین «گفتن» و «نگفتن» به لحاظ نتیجه چندان فرقی ندارند، زیرا هرچه باشد در دایرة گفتار نیست. زبانِ انسان ستمدیده از آنرو که در واقع نوعی سوگواری و مرثیهسرایی است، چیزی «بیش از نَفسِ محسوس« نیست؛ فقط و «آه» و «ناله» است و بس. انسانِ قربانی، یک نوع میلِ به بیزبانی دارد و چنانکه والتربنیامین میگوید:«ناله تفکیکشدهترین و سترونترین تجلی زبان است، محتوایِ آن به سختی چیزی بیش از نفسِ محسوس یا همان "آه" است؛ و حتی آنجا که فقط خشخشِ گیاهان به گوش میرسد، همواره نالهای در کار است. طبیعیت از آنجا که گنگ و خاموش است، سوگواری میکند... در هر سوگواری و ماتمی، تمایلی بس ژرف به بیزبانی نهفته است، وضعیتی که به عنایت عمیقتر از بیمیلی از همرسانی است. آنچه سوگواری میکند، چنین احساس میکند که به تمامی از سوی امر ناشناختنی شناخته شده است. نام گذاری شدنـحتی وقتی که نامگذار خداگونه استـاحتمالا همواره رنگی از ماتم دارد. اما نامگذاری شدن تجربهای چه بس ماخولیاییتر است هنگامی که منشآ آن نه یگانه زبانِ ملکوتی و متبرکِ نامها، بلکه صدها زبانِ بشری باشد.[5]»
سکوتِ موسی نفسم را میگیرد. احساس خفقان و دلتنگی به من دست میدهد. باید چیزی بگویم، اما نمیتوانم. باید چیزی بگوید، اما نمیتواند. دلم میخواهد به دنیایِ خاموش موسی سفر کنم و در دشتِ پهناورِ قلبِ ساکت او راز و رمز فاجعهها را دریابم، دلم میخواهد بفهمم در پشتِ این زبان خاموش چه رازهای پنهاناند و در آن آتشِ زیر خاکستر چه شور و غوغایی برپاست. ای کاش موسی، این «سکوتِ عظیم تاریخ»، سخن میگفت تا میپرسیدم در آن شبهای فاجعهبار چه دید که برای ابد در ورایِ زبان سفر کرد و هرگز بر نگشت؟ دلم میخواهد موسی مرا نیز با خود به دنیای بیکلام را ببرد تا همچون او در «تاکستانِ رستگاریِ سکوت» از »غوغا و بازیایِ بازیپیشگانِ قد کوتوله»ـیی ظلمتشهر کابل، در امان باشم؟ اما مگر آنهایی که زبان دارند چیزی از آن روزها میگویند؟ مگر آنهایی که ساعتها «وراجی» میکنند، برگی از خاطرههای خونینِ آن روزگار را ورق میزنند؟ اساسا آیا امکان دارد رنجِ انسانیای آنروزها را که فقط با «زبانِ خلاقِ الاهی» قابل بیان است، به زبان عصرهبوط ترجمه کنیم؟ هرگز! فقط موسی، این زبان «ماقبل هبوط»، با سکوتِ خویش میتواند «کلامِ خلاقِ الاهی» و زبان خاموشِ آن روزگار باشد. کافی است از چشمانداز نگاه موسی به کابل بنگریم تا ویرانیِ زبان هنگام وقوعِ فاجعههای اخلاقی را دریابیم. کابل، بیکلام است، تنها کلامِ کابل ویرانههای روی هم تلنبارشدهای هستند، که هرچند ما پیوسته میبینیم آنها را، اما در آیینة چشمانِ موسی هر کدام یکه و بیفروغ، میدرخشند. اگر از آوای غمانگیز بیگم، «بوتیمارِ کابل» صدای جانگداز «افلا تعقلون[6]» به گوش میرسد، در سکوتِ سرشار از پرسش و رازوارِ «موسی» آیة مقدس «افلا تبصرون[7]» به مثابهای صدای اخلاقی و فلسفی در وضعیتِ فاجعهبار، طنین انداز است. اگر بیگم، این تیمار غم همه چیز را به تفکر و تعقل حواله میدهد، موسای بیزبان ما را به بدیهیترین دریافتِ انسانی، یعنی «دیدن» فرا میخواند. هر یکی دیگری را تکمیل میکنند، اولی نمیتواند از یاد برد، دومی اما هرچند نمیتواند سخن بگوید، ولی در شهری که اکثر ساکنانِ آن را «اولیئک کاالانعام بل هم اضل[8]» تشکیل میدهند، میشنود، میفهمد و مینگرد.
چرا زبانِ او گمشده است؟ جه شد که موسی «مهرسکوتِ ابدی» بر لب نهاده و و رازهای ناگفتهی تاریخ را در ورایِ «صوت و گفت و لفظ»، به مثابهی «کلامِخاموش» از ما پنهان میکند؟ اساسا این «کلامِ خاموش» را چگونه میتوان تأویل و تفسیر کرد؟ پاسخدادن به این پرسشها اگر نگوییم، ناممکن بهیقین دشوار خواهد بود. موسی «تصویر دیالکتیک در حال سکون« و در واقع یکی پیچیدهترین معماهای بیپاسخِ تاریخ، و مسئلهی اخلاقیـسیاسیای غیرِ قابل حل است که با مسائلی بزرگتر پیوند میخورد. اگر بتوانیم برای این پرسش که چرا «زبانِ سًرخ بیش از صد سال فاجعه» به «سکوتِ سیاه» و «فراموشیِاجباری» بدل شد، پاسخی پیدا کنیم، «سکوتِابدی» موسی را که حلقهی از زنجیرهای سکوتِ بیپایان تاریخ سربهسر به ستم و فاجعه شمار میآید، نیز میتوانیم تفسیر و تاویل نماییم. موسی، نماد مادی خاطراتسکوت، «زبان خاموش» و مخفیایِ رخدادهایِ خوفناک و «تصویر راستین» صحنههای خونین است که هرگز در آیینةتاریخِرسمی بازتاب نیافتند.« موسی، تندیسِ سکوت است»؛ سکوتی که در «غربِکابل»، درست زمانی که موسی میتوانست به زبانِ کودکانه، چیزهایی را بگوید، «ناگهان جرقهزنان» به حیثِ ضامنِ رستگاریِ انسانِ ستمدیده «ظاهر گردید» و تاریخ را «واردِ وضعیتِ بحران» کرد، پس از آن اما همهچیز به دوران سکوت بازگشت؛ سکوتی که تا هنوز ادامه دارد. مادامی که این سکوت پایان نیابد، موسی سخن نخواهد گفت و به مثابهای «تندیسِسکوت»، همچنان تصویرِماتریالیستیِ سکوتِ تاریخی و تاریخسکوت، خواهد ماند. این سکوت، از آنرو که استثنای برسازندة گفتارِتاریخی است و بازنمایی پیوستهایِ تاریخی را مسئلهدار میسازد، نمیتواند در متن پیوستار تاریخ جای بگیرد و به «کلامتاریخی» بدل شود. سکوتاو، از بیکلامیِ کلام حکایت دارد؛ یعنی دیگر سخنگفتن بیمعناست و کلام رسالتاش را که همانا بازگویی حقایق و رنجستمدیدگان است، نمیتواند انجام دهد. به سخنی دیگر، از یکسو، موسی بهمیانجیِ زبانِ سکوت، و بدینسان، از طریقِ منتفیکردنِ یاوهگویی، درواقع، از خیانت به حقیقتِ ازدسترفتهی زبان پرهیز میکند؛ و با این وفاداریاش، امکان خواندهشدن و مرئیساختن ماهیت فاجعه را همچنان «باز» و در دسترس باقی نگه میدارد، آن هم در بطنِ وضعیت پرهیاهویی که بیوقفه، هولانگیز و با ارادهای معطوف به فراموشی در حال توسعه است. و از سوی دیگر، موسی حامل و بارکشِ «معنا» نیست، بلکه این تاریخ و زبان است که حاملِ موسی است. موسی خودِ معنا است، نه حامل معنا. موسی دیگر حامل کلام نیست، بلکه این کلمه و کلام است که حاملِ موسی است. به همین لحاظ، هر معنا و کلامی در موسی به پایان خود میرسد[9].
تامل در باب ویرانی «زبان» از آنرو یک تامل اساسی به شمار میرود که در زمان جنگ فقط کابل ویران نشد، زبان، این «خانة جمعی»ـایِ که هر خشت و سنگِ آن تنها با گذرِایام و بر اساسِ تجربة جمعی و تاریخی به حیث عاملِ صورتبخشِ زندگی، شهر زبان را پدید میآورند، نیز ویران گردید . اساسا کابل را باید به حیثِ «زبانِویران» و «خرابههای متن» درک کرد؛ ویرانیایِ این شهر به پروژهی «ویرانسازیِ زبان» بر میگردد که با شکلگیری تاریخنگاریِرسمی به صورت بسیار گسترده آغاز گردید. درست. در واقع آن ویرانسازیِ زبانیای که تاریخنگارانِ رسمی چون «عبدالحی» و «کوهزاد» به هدفِ ساختنِ تاریخِ جعلی آغاز کردند و برآیندِ آن در دنیایِ زبان کتابهای مجعولِ چون «پتهخزانه» بود که در آن بیمعنایی و ویرانیِ زبان به اوج میرسد، در سالهایِ جهاد در ویرانیهای کابل و همینطور در تخریب مجسمههای «بودا» جلوة مادی و انضمامی پیدا کرد. شکسستنِ این سکوت، نیز به مسئلهی تخریبِ تاریخنگاریِ رسمی، معنویسازی زبان و پالودهسازی عنصر بیمارگون از فرهنگ بستگی دارد. زبان و تاریخ تهی از معنویتِ کنونی، از آنجا که «رنجِ قربانیان»، این عالیترین حقیقت را به یاد نمیآورد، زبان غیر معنوی است، بنابراین بیش از آنکه به معنایِ واقعی کلمه زبان باشد و حقیقت را ترجمه کند، تکرارِ الفاظ پوچ و بیمعنا و بیربط و در واقع «گناهکار» است. موسی یگانه تصویر راستین است که با سکوتِ خویش بیکلامیِ کلامرا باز نمایی میکند. تکلم به این زبان، موسی را که بر آن است از گناه زمانه پاک بماند، به «گناه» میآلاید. این زبان گناهکار، به رستگاری نیاز دارد؛ زبانی که در آن زنجیرههایِ اینهمانیِ گفتار پارهپاره شود؛ به زبانی که در آن حقیقت گفته نمیشود، تجربه میگردد. تنها با پارهپارهشدن نظمِ تاریخِ کاذب و دروغین و بهواقع در رستگاری و رستاخیزِ زبان است که قفل لبان خاموش موسی گشوده خواهد شد[10].
به هرحال موسی «کلامِخاموش» است. وجود بیزبانِ او «زبانِ برتر» است که شبِ سقوط غربِ کابل و بهواقع آن «لحظه»ـای را که موسی به سکوتِابدی بدل شد، با خود حمل میکند. موسی نشانة جاودان غروبِ «تصویرِ لحظههایِ خطر[11]» است؛ وضعیت استثناییِ مدامی که در آن هر نظمی تعلیق میگردد، حتی نظمِ زبان. پس از مرگِ مادرش که در سالهای فرعونیِ جنگ، آغوشِ مهربان او یگانه پناهگاه موسی بود، او در «تابوتِ عهد» به رودِ نیل انداخته نشد تا به حیث «کلیمِالاهی» رنج کشتارها و اخراجهای دستهجمعی را با خدا و در خدا بنالد، بلکه به مثابة «سکوتِالاهی» در میانِ آوارِ ویرانههای کابل، بیهیچ تابوتِ عهدی، تکـوـتنها ماند؛ او نماد «سکوتِ سردِ خدا» در برابرِ جنایتهای بیشمار است و در همان آغاز تک و تنها از قلمرو تاریخ بیرون پرتاب گردید، همچون ستارهای «کیوان» که آخرین و دورترین مدار سیارات را تک و تنها، میپیماید. ویژگیهای تاریخ فاجعهبارِ افغانستان، در موسی، این «ابژة بیرون کشیدهشده عیان میگردد[12]» و در واقع میتوان او را «مقیاسِ کوچکشدة» تاریخِی دانست که تمامی نیرویها و «علایق تاریخی» را در خود دارد. اساسا حضور او به مثابهی «سکوتِالاهی»، حضور رادیکالاست و زنجیرة کلام را از هم میگسلد. او نقدِ تام و تمام «زبان» و «تاریخ» است؛ تصویر لحظة سکوتِ مرگبار شبِ فاجعة که با خاموشیناب خویش، «بیزبانیِ زبان» و «بیتاریخیِ تاریخ» را وانمایی میکند. برخلافِ روشنفکران و رهبرانِسیاسی و مذهبی که میخواهند مسئلهی فقدانِ عدالت در افغانستان را از راه «همدلی» با ستمکاران حل نموده و محافظهکاری و سرسپردگیای شارن را در قبایِ شیکِ رفتار معقول و خردمندانه میآرایند،سکوتِ موسی را میتوان نوعی مداخلة انقلابی در زبان و تاریخِ محافظهکار و به سخنِ دقیقتر «مجادله با همدلی» دانست. همانگونه که کلام نمیتواند از عهدة رسالتِ کلامیاش بر آید، «همدلی» در شهر «ناـهمدلان» نیز چیزی جز خوشآمدگویی به فاجعهها دهشتناک و مصیبتهایِ تاریخی، نخواهد بود. کاش میتوانستم کلامی بر لبِ خاموش موسی باشم تا زخمهای ناگفتهای او را بیان کنم، اما سکوتِ این «کلامِخاموش» همواره آنسوتر از دریافتِ ما قرار دارد و در حصارِ تنگِ زبان رایج نمیگنجد. او میراثدار «رنجِ عظیم است». رنجی که در زبان خلاصه شود و به گفت آید، رنج نیست، رنجِ جاودانِ او را نمیتوان در کلام خلاصه کرد. پیکر سخت و سنگیای «بودا» فرو ریخت، دیوارهایِ سیمانیِ کابل ویرانشدند، موسی اما همچنان راز سر بهمهر، «تصویرِسکون»، سکوتِ ناگفته و «کلامِ خاموش» و تفسیرناپذیر باقی خواهد ماند. او «سکوتِالاهی» است تا زمانی که «یومالحسابِ قربانیان» فرا رسد. موسی را نمیشود تفسیر کرد، او خود «کلامِمبین» است؛ کلامِ زنده و کلامِ کلامها.
پینوشتها:
[1]- این گفتـوـگو خلاصه شده است؛ عمة موسی مطالبی زیادی در بارة جنگ گفته است که لزومی نیست در اینجا بیاوریم.
[2] عهقد عتیق، سفر پیدایش.
[3] اشاره به یکی از فرازهای مقاله در چشمانِ آبی مزاری: مزاری آیه هستندگی ما است، اولین و آخرین کلام مبینِ الهی. رفتن او را باید غیبتِ کلامالهی دانست.
[4] - بنا به روایت عمة موسی، مادرش واژه «بابه» را به موسی یاد داده بود و منظور «بابهمزاری» بود. واژه دیگری که موسی بلد بوده، واژه «پدر» بوده که موسی با زبان کودکانه و سر و پاشکسته در مورد پدرش به کار میبرده که توسطِ افراد «سیاف» به پغمان برده شد و هرگز بر نگشت. عمة موسی بر این باور است که در سالهای جنگ هرکودکی تازه زبان یاد میگرفت، یکی از واژههای که خانوادهها معمولا به کودکانِ شان یاد میدادند «بابه» بود. تا بابه بود، یتیمی موسی دردآور نبود، پس از شهادتِ بابه موسی حرف نزد. موسی داغِ جگر است، از تنهایی او بگویم، از بیزبانیِ او، از بابه گمشدهاش، از مادرش، بچهمه، دلم زخمی زخمی اس، تو راست میگی که در باره موسی مینویسی؟ اگر چیزی در بارهاش نوشتی، بگو که او در کوچکی میتوانست حرف بزنه، او مثل حالا لال و بیزبان نبود. آخ! کور موسی شووم »
[5] والتربنیامین(1385)، عرسک و کوتوله، گزینش و ترجمه مراد فرهادپور و امید مهرگان، تهران، گام نو، ص 69.
[6] - آیا نمیاندیشید(قرآن کریم)
[7] - آیا نمیبیند(قرآن کریم)
[8]- همانا آنها چونان چارپانـاند، حتی گمراهتر(قرآن کریم).
[9] - در این پاراگراف از کمکهای بیدریغ دوستِ عزیزم، «حسنرضا» خاوری، بهرة فراوان بردهام.
[10] فیلم سینمایی «آیینه(the mirror)»، ساختهی «آندرا تارکوفسکی» را حقیقتا میتوان فیلم در بارة رستگاریِ همهچیز، به ویژه رستگاریِ زبان دانست. این فیلم با صحنة «بازگرداندن زبانِ از دسترفته» آغاز میگردد. نوجوانی زباناش را گمکرده و روانشناسِ هندی با تلاشهای فراوران به کمکِ تمرکز حسِبصری و شنوایی زبان گمشده را بر میگرداند. شاید بتوان گفت، ریشة رستگاریِ همهچیز به زبان یا «کلمه» بر میگردد.
[11] - اشاره است به عنوان مقاله «مزاری، تصویرِ لحظههای خطر» که به مناسبتِ سالیاد مزاری در سایت جمهوریِ سکوت نشر گردید.
[12] والتربنیامین(1385)، عرسک و کوتوله، ص 126.