فلسفیدن و سیاسیدن

فلسفیدن و سیاسیدن

? موسی آتبین

 

 

عصر پنج شنبه 23 میزان بود؛ از خوابیدن و فلم نگاه کردن خسته شده بودم و می خواستم شب را با دوستان در گوشه و کنار شهر پر جنب و جوش کابل عزیز گشتی بزنیم  و تفریح کنیم. به یکی از دوستانم که اسمش علی است زنگ زدم، گفتم وقت داری با هم در ساحه دانشگاه قدمی بزنیم و از آن مشاجره های دوستانه ی قدیمی بکنیم. دوستم علی که خیلی وقت شده بود همدیگر را ندیده بودیم، گفت شب بیا اتاقم تا باهم صحبت کنیم. من هم خوشحال شدم و شب رفتم پهلوی ایشان در همان لیله معروف مرکزی که در و دیوارش آدم را یاد فلم «انقراض فلاکت نشین» (Resident Evil Extinction) اثر «راسل مولکاهی» (Russell Mulcahy) می اندازد. 

به هر حال بعد از چند گفتگوی در مورد انتخابات و نتایج آن و از این زد و بندهای سیاستمداران مد روز کشور و همچنین تعریف های آب و تابداری در باره ی نمایشگاه عکس و کنفراس صلحی که آن روز برگزار شده بود - حتما خیلی جالب و دیدنی بوده که متأسفانه من منزوی بی خبر از همه چیز اطلاع نداشتم – ایشان داشتند، رسیدیم به دوتا از روشنفکرانی که خیلی دوستشان دارم و متأسفانه از بس که همیشه می خوابم و بی خبرم  هیچ وقت نمی کنم که ببینم. استاد محترم «علی امیری» و «اسد بودا».

دوستم علی از سایت به نام «جمهوری سکوت» و از مقاله ها و تحلیل های که در این سایت از این دو اندیشمند بزرگ نوشته بود، با بسیار ذوق و شوق تعریف کرد؛ چنانکه من هم وسوسه شدم تا بخوانم. من آن جا چند مقاله ی بسیار جذاب و خواندنی را خواندم. از جمله «پیکرِ زن همچون میدان نبرد» نوشته اسد بودا، «از چشم سوم» نوشته استاد محترم علی امیری،  که در رابطه با همان کنفرانس صلح و عکس های که در نمایشگاه صلح به نمایش گذاشته بود، نوشته شده بود؛ مقاله ی دیگری به نام «شراب لبان دختران اورشلیم» که قبلا هم خوانده بودم و چند تا مقاله دیگر. در میان این مقاله ها، مقاله ی دیدم به نام «نگاه به پدیده ی رمضان بشر دوست» که استاد محترم امیری نوشته بود. البته انتظار نداشتم با همچین تحلیلی که خیلی ناراحتم کرده بود، رو به رو شوم. نه ناراحت از این که چرا استاد امیری چنین مقاله ی نوشته، بلکه ناراحت از آرمانی که فکر می کردم دین هزاره بودگی ام را پرداخته باشم. به یاد ضرب المثلی افتادم که ورد زبان مردم هزاره بود که می گویند: «بچه اَزَره غیرت دره هوش نه» شاید این ضرب المثل مصداق آرمان سیزیف گونه ی من باشد.

بعد از این که یکی دو بار این مقاله را خواندم، بر خودم و بر مسوولیتی که فکر می کردم انجام داده ام خشم گرفتم. دفتر و قلمم را از کولاپشتی ام در آوردم چنین نوشتم:

چندی پیش های هوی انتخابات بود؛ مهم تر از همه انتخابات ریاست جمهوری. من چندان اطلاعاتی از بازی های سیاسی در مورد انتخابات و نامزدان ریاست جمهوری نداشتم. گرچند همیشه از این گونه زدو بندهای سیاسی بی خبرم؛ فقط من و موسیقی و فلم و خواب باهم همدمیم و چیزی دیگری در زندگی ما نیست. بیشتری فلم های که نگاه می کنم، به این خاطر میبینم که تفریحی کرده باشم. عادت فلم دیدن را از یادش بخیر علی کریمی یاد گرفتم. اما این عادت تبدیل به یک مرض در من شده که باید فلم ببینم. بعضی ها می گویند که زندگی بدون سیاست عیب است. اما برای من راحت ترین و آرام ترین زندگی است که تازه به لذت اش رسیده ام. شاید برای کسی که سیاسیدن یکی از وجوه لازم در سیر کردن شکم شان باشد، خنده دار به نظر آید. البته نوع پیچیده سیاست های که به قول معروف به همه چیز پشت می کنند. نه سیاست راه رفتن، خندیدن، خوردن، باکی حرف زدن و تف انداختن، بلکه سیاست های که مثلا در چه مورد کسی را بد گفت و کی را خوب گفت یا به کجای مردم شان چنگ انداخت تا خرده شهرتی یا مقامی را کسب کند.

من اصلا خبر نداشتم که کی ها نامزدان ریاست جمهوری اند. خوب وقت کشوری که بازیچه ی هزار دستان یا به قول خودشان «گلوبلستان» باشد، چیزی نمی ماند که به آن اهمیت داد. وقتی به پای صندوق های رای رفتم و به آن لیست طولانی نامزدان ریاست جمهوری نگاه کردم، دیدم هرچه چوپان و دهقان و بقال و تجار و پولدار و بی پول و گدا و موتروان سوپ فروش و هرچه بوده نامزد ریاست جمهوری است. با دقت از اول لیست تا آخر لیست را نگاه کردم، از تعجب دهنم باز ماند. وای خدای من تنها یک نفر هزاره این جا نامزد است که همان دن کیشوت معروف به رمضان بشر دوست است. اول فکر کردم شاید اشتباه کرده باشم، حتما هزاره دیگری هم هست؛ اما کسی دیگری را نیافتم.

من می خواستم به کسی رای بدهم که قبلا رییس جمهور بوده یعنی آقای کرزی. چون اگر فکر می کردم رای دادن یعنی خلاص شدن از چند لحظه ای که به پای صندوق های رای می گذرد، با ید زود تر خانه خالی کرزی را پر می کردم و رایم را به صندوق می انداختم، - گرچند جای برای ما هزاره ها وجود ندارد - تا زود تر از گرفتگی وقت خلاص می شدم. اما آن جا وقت برای من مطرح نبود، مسأله شعور و آرمان هزاره بودگی ام مطرح بود. من نمی توانستم به وقتم ارزش قایل باشم. چون رای دادن به کرزی برای من کم ارزش تر از وقتم هست. کرزی، رییس جمهوری هفت ساله ای که فقط توانسته در مدت هفت سال امنیت دروازه ارگ ریاست جمهوری را بگیرد و ما را فقط با گفتن «پیروزو شادکام باشید» فریب داده اند.

البته من به معامله های سیاسی که به قول خودشان از سوی سران ما صورت می گیرد، کار ندارم. خواه این معامله ها به نفع مردم ما باشد یا نباشد. این جا فقط برای من آرمان دیرینه ای که از پدرانم باقی مانده ارزش رای دادن دارد. آرمانی که مزاری شهید، با کلمات خداوند نفسش را به خاطر آن خاموش کرد و شما دقیقا می دانید. ما هم می توانیم آرمانی داشته باشیم که سیاه های امریکا به خاطر آن چندین قرن خود شان را بر درخت می آویختند تا به فسیل تبدیل شوند، بدون اینکه قدرت پایین آوردن داشته باشند و حالا هم به آن آرمان رسیده اند. من می خواهم استاد محترم شما قضاوت کنید کسی که رییس جمهور بودن یک هزاره را مثل یک آرمان دیرینه تاریخ هزاره ها داشته باشد، هزاره های که قرن ها ناموس شان به بردگی گرفته می شد و دختران شان به پرتگاه های پشتون کشانده می شد. شما می گویید باز هم زیر بال پشتون باید خوابید. یعنی شما هم مثل دیگران ترس از این دارید که ما هزاره ها نمی توانیم از این منجلاب دیرینه بر آییم. یا شما فرا مدرن شده اید و لاف از ملی گرایی که در افغانستان یک امر ناممکن است، می زنید. دموکراسی ناکجاآبادی که در کشورهای جهان اول هنوز دست نایافتنی است. یا شما به قول دیوید هیوم می خواهید با غیر منطقی بودن تان بگویید که فردا خورشید رمضان بشردوست «دن کیشوتیسم» طلوع نخواهد کرد.

رمضان بشر دوست اگر پوپولیسم با الفطره است، اولین هزاره ی است که از پشتون رای می گیرد. این جای افتخار است که یک هزاره به قول خود شما باسیاست های پوپولیستی رای پشتون را از آن خود می کند. رمضان بشردوست اگر می گوید هزاره ی که به من از دید قوم گرایی رای داده است، خیانت کار به حساب می آیند؛ از نوع اخلاق پوپولیستی که خاص تمام سیاست مداران امروز است، سود می جوید تا رای از کسانی بگیرند که چند صباح پیش به ما طعنه بردگان دربار را می زدند. بشردوست اگر مردم را با زور پول و کروزین سواری به طرف خود نمی کشد، حد اقل می تواند از روش همخویی مردم را جذب کند. این باعث پایدار بودن روابط بین یک سیاست مدار و مردم خواهد بود. مردم را اگر با پول بخری آن پول تمام خواهد شد و روزی از ضربات پس لگد شان نابود خواهی شد. به مردم اگر زر دهی، از تو تا آوانی پشتیبانی خواهد کرد که آن زر موجود باشد. هر وقت تمام شد برتو پشت خواهند کرد. همخویی با عامه یکی از معتبر ترین روش سیاست مداری در افغانستان که سرتاپا سنت گرایی می بارد، می باشد. بشردوست اگر با سادگی رای می گیرد، حد اقل رای اش باارزشتر از خریدن رای است. این رای حداقل رای واقعی است که مردم به دل خود داده است نه از روی ریا و ترس. شما می گویید سادگی بشردوست از ذهن ساده اش ناشی می شود. آن ذهن ساده نیست؛ حداقل اهل معامله های دروغین که نیست. می تواند با آن روش از تمام اقوام رای بیاورد. این قضاوت از شما است که ظاهر بینانه است. فقر و تبعیض اگر برای بشردوست مثل باران یا طوفان و یا دریا اگر هست نتیجه ی زحمات پولدارانی است که برای مردم درست کردند و ما هم شعار می دهیم که باز هم شما. بشردوست اگر در غزنی می گوید صلحی می آورم که طالبان هم راضی باشد؛ یکی از راه های است که حداقل خود را مانند دن کیشوت به پره ای آسیاب بادی نمی زند. وقتی من از دروازه های کابل خارج می شوم اگر در جلد طالب نباشم سر بریده خواهم شد. اگر بشردوست در غزنی می گفت من طالبان را نابود می کنم، بجای رای دادن سرش را می برید. این نتیجه ریاست جمهوری هفت ساله ی کرزی است که بشردوست را مجبور به استفاده از سیاست های پوپولیستی و عوام گرایی کرده است.

هیچ سیاست مداری در افغانستان نیست که به قول معروف نان از عمل خویش خورد. تنها بشر دوست نیست که نان نقد دیگران را می خورد. بشردوست حداقل از آن پول های کمک های جهانی رای مردم را نمی خرد یا از پول های که به قول خودشان پس مانده های جهاد مقدس و مقاومت اند. اگر شما می گویید بشردوست می خواهد منافع سیاسی کسانی را که احزاب سیاسی و گروه های مختلفی که بین هزاره ها ایجاد کرده اند، به خطر بیندازد، این ترس ناشی از سیاست های بناپارتیسم خود شان است نه خواسته بشردوست. شاید بشردوست آدم برزخی باشد، اما افغانستان برزخی تر از برزخ است. برزخی که آدم هایش یکسره انتظار مرگ یا فرار را می کشند. مالیخولیایی بودن بشردوست نیز نوع همخویی با مالیخولیان مردم افغانستان است. بشردوست اگر می گوید من کوچی ها را کاخ نشین می کنم و کاخ نشینان را خیمه نشین، این دقیقا شوخی عام صفتی است که مردم از آن لذت می برد و آدم هایی که هیچ میلی به رای دادن ندارند وادار می شوند تا پای صندوق های رای بروند.

برای من این مهم نیست که بشردوست در جلال آباد یا در کارته چهار یا غزنی چه می گوید و چه گونه رای جمع می کند ویا دیوانه ای است که قلندر وار با دفتر زیر بغلش در کوچه ها پرسه می زند؛ مسأله ی مهم این جاست که اگر کسی به پای صندوق های رای می رود، - البته در افغانستان - با کدام معیار رای بدهد. یا با کدام دلیل رای ندهد. آیا رای دادن باید مانند گله های گوسفند باشد؛ یعنی فرمان دست کسی باشد که پیش رویش را بهتر می بیند.

این رای دادن گله گونه مرا یاد پاراگرافی از مقاله اسد بودا تحت عنوان «انتخابات سرد» می اندازد که آن پاراگراف را دست نخورده همین جا می آورم.

[در نخستین ساعتهای روزِ انتخابات گله گوسفندی را دیدم که آرام آرام از سوی دانشگاه کابل به سمتِ پل سرخ در حرکت بودند. هر آنچه را پشتِ سر میگذاشتند از یاد میبردند، از اکنون چیزی نمیدانستند و به آینده فکر نمیکردند. شاد یا غمگین، تنها خدا میداند! ولی ساکت و آرام مسیری را که هرگز در «انتخابِ» آن نقشی نداشتند، میرفتند. هر از چندگاهی «هَی هَیِ» چوپان ریتمِ حرکت گوسفندان را به هم میزد، اما نه تا آن حد که در نظمِ حرکتِ آنها اختلال ایجاد گردد. آشفتگی در حد نوسانِ ریتم تند و کندِ موسیقی بود.

همانگونه که ریتمِ یک نواختِ موسیقی فاقد شوک، خلسه و هیجان را در ما بر نمیانگیزد، حرکتِ یک نواخت گوسفندان برایِ چوپان ملال آور است؛ چوپان در حرکتِ گوسفندان تغییر ایجاد میکند، اما نه بدان جهت که زودتر به جاییبرسد؛ او با این کار کوکِ موسیقیِ زندگی اش را تنظیم میکند. فکر کردم، این گله به سمت دارالامان میروند، برای چریدن در ویرانهها اما از چهار راه پل سرخ مسیر گله به سمت مرکز شهر و در واقع به سوی «ارگ ریاستجمهوری»، تغییر کرد. شاید گوسفندان مثل همیشه خیال میکردند چوپان آنها را به چراگاه میبرد، اما روز آخر بود؛ چوپان آنها را به فروشگاه میبرد، به قربانگاهها و قصابیهای مرکز شهر! انتخابات 1388 ریاست جمهوری افغانستان این گونه آغاز شد: «چوپانی گلة گوسفندی را به قربانگاه میبرد!»]

برای من در افغانستان فقط یک معیار وجود دارد که رای بدهم و آن هم از نوع فاشیسم افغانی است، فاشیسمی که یکی از اولویت های زندگی افغانی است. من اگر تنبان یکی از فامیلم پاره باشد، از تنبان خودم پینه دوزش می کنم. اما نمی دانم شما استاد بزرگوار به تنبان پاره ی بشردوست پینه خواهید زد یا پاره گی اش را گشاد تر می کنید.

این احساساتی بود که به عنوان یک فردی که در این کشور خراب شده زندگی می کند و در قبال مسئولیت سرنوشتم نسبت به رأیی که در صندوق انداختم، نوشتم.

و السلام

خدمت استاد محترم علی امیری به بسیار ترس و لرز سلام عرض می کنم. بعد از ایشان با بسیار ناچیزی ام کوچکانه تقاضا می کنم که با این چرندیاتی که نوشتم، هرچه می خواهد تنبیهم کند حاضرم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد