پیامبرِ ظلمت

اسد بودا 

1): در پایتخت​ها و شهرهایِ بزرگ همة مرزها، از جمله مرزِ شب​ و روز، کاملا در هم ریخته​​اند. شهر روشن است و در واقع، «روشنی»، هم​ارز «پیاده​رو» و «تراکم»، یکی از ویژگی​هایِ اصلی شهرهای امروز به شمار می​رود. اینکه چه هنگامی روشنی روز به پایان می​رسد و یا چه زمانی ظلمتِ شب چهرة شهر را تیره​ـ​وـ​تار می​کند، هرگز مشخص نیست. در «کابل » نیز مرز روشنیِ و تاریکی به هم ریخته است، اما نه چون دیگر شهرهایِ جهان که شب​هایِ روشنِ آن​ها ستارگانِ آسمان​را تحقیر می​کنند، بل از آن جهت که روشنیِ روز با تاریکی شب تفاوت چندانی ندارد. «کابل، شهر همیشه شب است»، با روزهایی بسا ظلمانی​ و شب​هایِ خوف​ناک و قیراندود​تر از روزهایی که فقط و فقط برقِ مرگ، ترور و انتحار می​درخشد. کابل شهر همیشه​غم و همیشه​ خاموشی است، نه فقط برای «بیگم» و «موسی1»، بلکه برای هرکسی که ​می​نگرد، می​شنود و می​فهمد و اندکی در بارة این شهرخراب و ویران اندکی تامل می​کند. به سخنی دیگر،کابل، فقط شهر همیشه غم و همیشه​خاموشی نیست، شهر همیشه​شب، همیشه​​جهل و ابدالاباد تاریکی نیز هست.

2): به آسمان بنگرید: خورشیدآسمانِ کابل کمرنگ و بی​فروغ، پیوسته مسیر ملال​آور و تکراری​​ غبار خون و خاکستر را می​پیماید؛ به آدمیانِ بنگرید: «تن تباه است» و جان در کسوفِ ماه جهان​تابِ عدالت در بیگانی از خویش می​افسرد؛ به چشمِ سیاه شب​هایِ هولناک خیره شوید: «ستارگانِ این شهر هرگز مسیرسعادت و خوش​بختی را به مردم نشان نمی​دهند»؛ به کوچه​ها بنگرید: در هر ساعتی از روز و شب، نگاهِ رعب​آوری مرگ ساکنانِ این شهر را در تعقیب است؛ به خیابان​ها بنگرید: "فرشتة ماخولیا" با​ «نگاهِ​ خیرة​اولیس» خشماگین​تر از همیشه «خیابان​ یک​طرفه»​ـ​​ای تاریخ را در "جست​​ـ​وـ​جویِ حقیقت" آواره می​گردد تا شاید رد​ـ​نشانی از گمشدگانِ تاریخ و «آنتیگونه​هایِ شهید» به​دست​آورد، «فراموشی» اما آن​قدر عظیم است و هولناک که نه تنها ردـ​نشانی از آن​ها در این شهر نیست، بلکه حتی در «لوحِ خاطره​ها» نیز نشانی از آن​ها بر جای نمانده است. فرشته با پای پیاده می​دود تمامی خیابان​ها و کوچه​هارا، بی​آن​که بتواند «سکوتِ چهل​دختران»، این آنتیگونه​هایِ تاریخ​را به «آوازِقو» برگرداند، خود به سکوت و خاموشی بدل می​شود: ناگهان سکوتِ تام و تمامی به وسعتِ سکوتِ «موسی» بر تمامیِ شهر سایه می​گسترد.

3): «آن​کس که در ظلمت گام بر می​دارد، نمی​داند کجا می رود2». شاید بتوان گفت این «آیه» بیش از هرجای دیگری در بارة «کابل»، این «ویران​ـ​شهر» دنیایِ معاصر، صدق می​کند که در آن هیچ کس نمی​داند از کجا آمده و به کجا می​رود. کابل، شهر فاجعه و فراموشی است؛ شهر «رقصِ​شاهی» و «کله​منار و «خون» و «آتش»؛ شهر «قتلِ عام» و «گورهایِ دسته​جمعی» و «پولیگون». خانه​هایِ خراب و یرانِ آن، از سلطة جهل و تباهی حکایت دارند. هیچ یک از ساکنانی این شهر نمی​اندیشد و هیچ​کس نمی​اندیشد که چرا ساکنانِ این شهر نمی​اندیشند؛ هیچ​یک از ساکنانِ این شهر نمی​پرسند و هیچ کس​نمی​پرسد که چرا نمی​پرسند. مدت​هاست روند خوف​ناک «اولئک کالانعام بل هم اضل» مردمانِ این شهر را یکی پس از دیگری می​بلعد. شاید مبالغه نباشد اگر بگوییم فقط و تنها یک فرد در  این «ظلمت​شهر» وجود دارد که قلب​اش با نورِ آیاتِ ظلمانی منور است و پیوسته در موردِ این «وضعیتی فاجعه​بار» می​اندیشد:«پیامبرِ ظلمت» که نه از«ترفندهای دغل​بازی چیزی می​داند، و نه از «معجزه​بافی​های​ دینی»، او در واقع تصویر حقیقت است و درخششِِ تابناکِ سیاهی که با آیه​های مقدس​​ ظلمت​بارش باطن مخوفِ این شهر، این تاریخ و این زمانه را بر ما نمایان می​سازد. آیا این بیگانه​ترین انسان که در آیاتِ ظلمانیِ او نورِ روشنِ حقیقت متجلی است و ما را نه «پیرو» و «بنده»، بلکه «دوستان» و «رفقا» خطاب می​کند، همان آشنایِ دیرینِ ما نیست؟ هیچ کس نمی​داند. فقط همین​قدر می​دانیم که  او دارایِ والاترین بصیرت است؛ سیاهی​ها را می​بیند و نادیدنی​ها را دیدنی می​سازد. شباهنگام، آن​گاه که خانه​های بی​ریخت و بد​قواره، خیابان​های کثیف و کوچه​هایی که هنوز ارواحِ قربانیان در آن​ها به گشت​ـ​وـ​گذار می​پردازند، مردمانِ نگون​بخت و گرسنة این شهر را با بی​‌رحمی و قساوتِ تمام قورت می​دهند​، «پیامبرِ ظلمت» در خیابان​هایِ تاریک و بی​نور، اشراقِ حقیقت را در پناهِ آیاتِ ظلمانی به انتظار می​نشنید. چرا ظلمت و نه روشنی؟ روشنی، هرگز! ظلمت، یگانه حقیقتِ زمانة ماست و به گفتة پیامبرِظلمت «اینک به راستی که دورانِ تاریکی است. زیرا هیچ نوری نه از فرازِ آدمیان ونه از درونِ وجودِ شان پیشِ پای آن​ها را روشن نمی​کند(آیه​های ظلمت: 3)» روشنی اکنون به «تاریکیِ​بزرگ» بدل شده است، به کوریِ تابناک. چگونه می​​توان به "آیاتِ مبین" «رسولانِ سرشکسته پناه برد3» پناه برد، وقتی که مخوف​ترین و مکارترینِ چهره​ها خویشتن را در قبایِ​ شیکِ آیاتِ مبین آراسته​اند؟ بنابراین، تنها «آیاتِ ظلمت» این توان را دارند که به لطفِ انوارِ تیره و ظلمانی​ایِ که از اعماقِ صدها سال سیاهی و تباهی پرتو می​افشاند، از رخسارِ رازآلود و در عینِ حال دهشت​ناکِ این شهر پرده برگیرد. بی​تردید ظلمت به آخرین حد خود رسیده است، اما حتی اگر تمامی​ای جهان را فراگیرد باز هم راه الهام مسدود نیست، زیرا «وقتی که تمامیِ منابع الهامِ​ آدمی مسدود گردد، آدمی از ظلمت الهام می​گیرد. از ظلمت، دهشت و تاریکی را فرا می​گیرد و به اطرافِ خود می​پراکند(آیاتِ ظلمت: 1).

4): غروبِ تیره​ـ​وـ تار کابل، امروز، با گرد و غبار فراوان و تیره​ـ​وـ تار تر از هر روزی دیگری، از  راه فرا می​رسد. از خیابان گذر می​کنم و راه پیچا​ـ​پیچی  را که تصور می​رود مرا از مکان​های شلوغ دور خواهد کرد، در پیش می​گیرم. کسی پیشاـ​پیش راه می​رود؛ کسی شبیهِ هیچ​کس و همه​کس. نه حقیقت، نه مجاز، هم حقیقت، هم مجاز. کسی درست مثلِ من، اما کاملا متفاوت. با من «بیگانه» است و در عینِ حال «یگانه» هستیم. تو کیستی ای قلة بلندی که فقط به خویشتن می​نگری؟ تخیل یا واقعیت؟ حقیقت یا دروغ؟ همزاد یا بیگانه؟ بی​آن​که به پرسش​هایم پاسخ دهد یا سری بجنباند، آرام و فرورفته در خود مسیرش​را، به سمتِ ویرانه​هایِ شهر» می​پیماید. در تاریکیِ شب بی​اختیار دنبالش می​دوم. سرانجام به جایی می​رسیم که سربه​سر خراب است و ویران؛ جایی که در واقع می​توان آن را «ملکوتِ​ظلمت» نامید. در کنارِ دیوار یکی از خرابه​ها می​ایستد، به آسمان می​نگرد، همه​جا سیاه و تاریک است؛ نفس عمیقی می​کشد و سخنانی بر زبان می​راند که بیش​تر به گفتارِ پیامبران می​ماند، تا حکیمان و فلسیوفان: 

  • وقتی که تمامیِ منابع الهامِ​ آدمی مسدود گردد، آدمی از ظلمت الهام می​گیرد. از ظلمت، دهشت و تاریکی را فرا می​گیرد و به اطرافِ خود می​پراکند
  • هان، ای دوستان! بدانید که دورانی فراسیده است که در آن زندگی جز بر مبنایِ دروغ استوار نگردد. اینک دروغ حقیقت است و هیچ حقیقتی جز دروغ، فروغ ندارد. زندگی تاریک است و دروغ یگانه نوری تیرة است که بر زندگی می​تابد و آن​را در درخششِ تیره​فامِ خود، غرق می​سازد.

 

  • در دورانِ دهشتِ بزرگ، عصمتِ سخن لکه​درا می​شود. یا باید از نیکی و صلح سخن گفت که دروغ است و یا از نکبت و شر حرف زد که دهشت​ناک است. همدلانه​تر و ایثارگرانه​تر آن است که سکوت کنند.

 

  • هر آیینه چنین مقدر شده است که آدمی غرق در حماقت و معصیت زندگی کند. نفاق و ریا بر زندگیِ او مستولی باشد. و آن​گاه خود را از نفاق​ورزی و ریاکاری بی​نیایز بیند، ستم و سرکشی پیشه گیرد و سر انجام بر اثرِ طغیان و تجاوز، تومار زندگی​اش در هم پیچیده شود.

 

  • دوستان! رفقا! اگر ممکن است لطف کنید و بگویید که ما آدمیان، اکنون در پی چه چیز هستیم: رستگاری، رهایی، کامیابیِ اقتصادی و...؟ نکند در پی نابودیِ خویشتن باشیم.

 

  • زمانی که بشر در حالِ پس دادنِ​ مکافاتِ برج بابل است، هرگونه تلاشی جهتِ غلبه بر نا هم​زبانی، خود واکنشِ سختِ خدایان​را برخواهد انگیخت. اگر این چنین نیست، نا کامی​های کنونی بشر را برای هم​زبانی، در عین تلاش​ و هیاهویِ فراوان چگونه می​توان فهمید؟

 

  • آز و اشتهایِ پایان​ناپذیرِ انسان به کوچک​شدن!، این امر از چه چیزی خبر می​دهد؟ آیا نوع بشر، جای خود را به گونة دیگری خواهد سپرد و یا اینکه اندک اندک پایانِ بازی فرا می​رسد؟

 

  • بشر همواه در پیِ بزرگی است، اما کمتر موفق شده است که بداند نشانه​هایِ بزرگی چیست؟ آدمی زمانی بزرگ است که هیچ چیز دیگری بزرگ نباشد. حتی شکوهِ خیره​کنندة علم هم انسان​را کوچک نسازد و به کارگزارِ حقیری برای خود بدل نکند. آیا نمی​توان گفت در عصری که دروغ​های بزرگی وجود دارند، انسان حقیقتا کوچک است؟

 

  • روزگاری انسان برای انسان مسئله بود. سپس، انسانیت تبدیل به «افتخاری» برای انسان شد. اینک اما انسان "خطری" برای انسانیت است. نهالِ خطر در درونِ آدمی می​روید، رشد می​کند و سر انجام جسم و روحِ او را تباه سازد. آیا خطرِ بزرگی را می​شناسید که از دهشتِ درونِ انسان بر نخاسته باشد؟!

 

  • وقتی خندة برف، غمگینیِ بزغاله و حقارتِ خروس، مشتی الفاظِ شاعرانه لقب می​گیرد، معنایش این است که بشر قصد بازگشت از راهی را که می​رود ندارد: تک​گویی در بارة همه​چیز و نشیدنِ هیچ سخنی از هیچ​چیز، حتی صدای محزون و جان​سوزِ طبعیت که بخشی از آن در فراقِ بخشی​دیگر ناله سر می​دهد.

 

  • انسان گرسنه به غذا نیاز دارد و انسان برهنه به پوشاک. آن​هایی که از بی​نظمی به ستوه آمده​اند به نظم و بالاخره ستمدیدگان به عدالت، اما انسانی که از پوچی و خلاءِ و حشت​ناکِ درونِ خویش می​هراسد، نیازمند سرگرمی است. او را باید سرگرم کرد، فرقی نمی​کند با دموکراسی یا سرکوب و کشتار. اما اگر بتوان، بهترین سرگرمی آن است که او را با هیولایِ نیمه خفته​​ی درونِ شان، اندک اندک مانوس ساخت. اگر توانست این دیوِ دهشت​ناک را تاب آورد، توانِ پذیرشِ هر چیز دیگری را خواهد داشت.

 

  • گرگی در دلِ کوه زوزه می​کشید: از شوقِ دیدنِ توله​هایش و یا از شدتِ سرما و برف. دهقانی که خانه​اش در دامنِ کوه بود کف می​زد و با شور و هیجان گرگ​را تشویق می​کرد. آیا نسبتِ انسان و تکنولوژی، نزدیک​تر و صمیمانه​تر از نسبتِ این گرگ و دهقان است؟

 

  • در مرگ و مردن نیز نو رو بصیرتی هست. آدمیان تلاش می​کنند مرگ​را ابدالاباد از صحنه برانند. آدمی​را توانِ آن نیست که بر مرگ فایق آید. تلاش برای از بین​بردنِ مرگ ره به جایی نمی​برد، فقط می​تواند درخشندگی و تابشِ آن​را محو کند.

 

  • بلاهت اشکال متفاوتی دارد؛ ظهور عالی​ترین شکلِ آن همزمان است با ظهور کوچک​ترین و کوتوله​ترین شکلِ نوع بشر. در چنین زمانی بلاهت در سیمایِ «عقلانیت» ظاهر می​گردد و ابلهان را عاشق و شیفتة خود می​سازد.آیا ​کسی ابله​تر از آن​هایی وجود دارد که خواهانِ عقلانی​سازی همه​چیز اند و عشق و عاطفه و احساس​را بدان جهت که در دایرة عقلِ ناقصِ شان نمی​گنجد، تحقیر می​کنند؟!

 

چرا «دورانِ دهشتِ بزرگ، «پوچی» و «خلاءِ وحشت​ناک درون»؟ چرا «نابودی به دستِ خویشتن»، «دیو خفتة درون» و «انسانِ کوتوله»، احساس می​کنم دورانِ سکوت پایان یافته است و تمامیِ ویرانه​های شهر لب به سخن گشوده​اند. کلامش، که در آن انوار عصر سیاهی و تباهی متجلی است، قلبِ تاریک شب​های بی​ستاره را منور می​سازد. تو کیستی که چنین سخن می​گویی؟ تو کیستی که از ظلمت و تاریکی الهام می​گیری، آیا تو روحِ زخمی​​ای این ویرانه​ها نیستی؟ تو را چه توانم نامید ای موجودِ «بیگانه» و «بی​نام»؟ صدایی از حنجرة خاموشِ ویرانه​ها به گوش می​رسد: «من بیگانه نیستم. وجدانِ بیدار این شهرم؛ شهری که سال​هاست ساکنانِ آن در خواب فرو رفته​اند. آمده​ام تا از خواب بیدارِ شان کنم. اما این​جا شهر فراموشی است. کلامم را در گوشِ ویرانه​ها می​نالم. ویرانه​ها ملکوتِ ظلمت​اند، مرا و کلامم به یاد خواهند داشت.»  صدایش در تارهایِ وجدانم می​پیچد و جهانِ ساکت و خاموشِ من یک​پارچه کلمه می​شود. ویرانه​ها دیگر ویرانه نیستند، کلام​اند. به اطرافم می​نگرم، تمامیِ اشیای بی​جان به سخن آمده​اند. ترس و لرز وجودم را فرا می​گیرد، بی​اختیار جیغ می​کشم به من بگو کیستی ای «زبان همه​چیز و همه​کس»؟ آرام، اما با لحنِ غمگینانه پاسخ می​دهد:« من​​ام، پیامبرِظلمت؛ با آیاتِ ظلمانیِ خویش حقایقِ دورانِ دهشتِ​بزرگ را، آشکار و روشن خواهم کرد.» چه گفتی؟ «پیامبرِ ظلمت؟» آیا تو «شیطان» نیستی؟ «نی! مرا با شیطان نسبتی نیست. شیطان در عصر پیامبرانِ نور و روشنی می​زیست تا  پیروانِ آنان​را به بیراهه بکشاند. من، پیامبرِظلمت​ام: فراسویِ خیر و شر. کتابِ من صوت و لفظ نیست، زبانِ وجود است. مرا تنها بگذار و به خانه​ات برگرد! همانا وقتی آن است که فرشته ظلمت بر من نازل گردد.»

5): پیامبر ظلمت​را در میانِ خرابه​های شهر تنها می​گذارم. نمی​دانم فرشتة ظلمت بر او چه گفت و ملاقاتِ آنان چند ساعت طول کشید؟ چه خوب بود اگر می​بودم، اما نیرویِ غیبی​ایِ اندک​اندک مرا از ویرانه​ها دور می​کند. حس می​کنم جانِم دیگر شده است و جهانم دیگر. صدایی در گوشِ جانم طنین انداز است:«من، پیامبرِظلمت​ام: فراسویِ خیر و شر. کتابِ من صوت و لفظ نیست، زبانِ وجود است!» اکنون آن​چه در مسیرِ بازگشت ذهنم را با خود درگیر کرده، «جایگاه ظلمت در ادیان» است. آیا دین نور تمام است؟ آیا پیامبران فقط پیام​آور نور و روشنی بوده​اند یا در بارة ظلمت و تاریکی نیز سخن گفته​اند؟ آیا اساسا نور توانِ بازنمایی ظلمت​را دارد؟ شاید بتوان این پرسش​های گوناگون​را در یک پرسشِ​کلی و اساسی​تر خلاصه کرد و آن اینکه آیا ظلمت پدیدة نو در تاریخِ آدمی است؟ پاسخ ما به پرسشِ اخیر منفی است، زیرا اگر نگوییم، «در ازل ظلمت و تاریکی بود» و در واقع روشنی «آنتی​تز» ظلمت است و سنتز «عقلِ​سرخ»، بی​هیچ​تردیدی می​توان گفت ظلمت به درازایِ تقدیرِ رنج​بارِ آدمی قدمت دارد. خیر و شر، نور و روشنی، نیکی و بدی را می​توان خشتِ اول، یا خشتِ خشت​هایِ جهانِ آدمی دانست؛ دیوارِ این جهان اگر تا ثریا بالا رود، کج است و استوار بر بنیادِ این خشتِ دو رنگ و ناهمگونی که آشکارا همدیگر را نقض می​کند. جهانِ حیاتی ما «آشوبِ نور​ـ​و​ـ​ظلمت است4»؛ آشوبی که بیش از هرچیزی در آموزه​های دینی، بازتاب یافته است. به جز آیین بودیسم که در آن جان یا روح، پس از پشتِ سر گذاشتنِ مسیر پیچا​ـ​پیچ چاه ظلماتِ تناسخ، به «روشن​شدگی» دست می​یابد و در واقع آموزة محوریِ «مهایانه(طریقت بزرگ) و «هینه‌یانه(طریقتِ کوچک)، میسر خطی گذار «از رنج و رسیدن به روشنی تام و تمام است»، در ادیانِ دیگر، ظلمت ازلی تصور می​شود و «ناکجاآبادی» ورایِ نور و ظلمت، که در آن انسان، یا روح، رحل اقامت گزیند، و جود ندارد. در آیینِ​زرتشت، ظلمت، هم​گام و هم​پایِ روشنی می​تازد و می​خرامد، هردو ازلی و در عینِ حال جاودان​ـ​اند. قطع نظر از تفسیرها و تاویل​های گوناگون، مطابقِ نصِ آیین زرتشت، «اهورا مزدا» و «اهریمن» دو نیرویِ لایزال​اند، در نتیجه ظلمت همان​قدر از حقیقت بهره دارد، که نور. پیروان آیین میترائیسم، که خود را رهروِ «آیین مهر و آفتاب » می​دانستند، به جای آن​که به ملکوتِ​نور در پیشگاه میترا به نماز بایستند، طلوع حقیقت را که از نظر آنان چیزی جز حضور میترایِ «صخره​زاد» نبود، در «تاورکتونی»​ـ​های تاریک و ظلمت​بار به تماشا می​نشستند. در هستی​شناسی میترائیسم، «وارونا»، خدای تاریکی همان​قدر در جهان حضور دارد که میترا، موکل​آفتاب با آن چشمانِ بازش که هرگز بسته نمی​شوند. هرچند تنها میترا شایستة نماز و ستایش است، رهایی انسان اما در قلمروِ حاکمیتِ میترا، این خدای هزارگوش و ده​هزارچشم، میسر نیست. این خدایِ مهر و آفتاب، نه خدایِ بخشنده  و مهربان، بل نگاهبانی زورمندی است که بی​آن​که پلک زند، از مردم "قربانی" می​خواهد. مبادا کسی او را خشماگین سازد و گرنه «هزار ستیز با همستار بکار برد، آن ده هزار دیدبان توانایی از همه چیز آگه نافریفتنی.(کرده هفدهم- بند 69)» روشنی، همان چشمانِ همیشه کنجکاو سلطه و بندگی​خواهیِ خدا یا قدرت است. رهایی تنها در پناهِ ظلمت​شب میسر است؛ درست زمانی که «ماه» پر می​شود و «مانندِ ساغری پر شراب بر زمین می‌بارد.» بنابراین مسیرِ رهایی انسان «ظلمت» می​گذرد و به تعبیر «شهاب​الدین سهرودی» که در واقع کاشفِ​ «ظلمت» است و به غلط «شیخ​اشراق» لقب​یافته، «چشمة زندگانی، در ظلمات» است. در ادیانِ توحیدی نیز، نیرویِ دوگانة «نور» و «ظلمت»، «خیر»، «شر»، «خدا» و «شیطان»، تا ابدیتِ «بهشت» و «جهنم» و جهان ابدیِ مابعد مرگ ادامه دارند. بنابراین در پاسخ به پرسش فوق که « آیا ظلمت پدیدة نو در تاریخِ آدمی است؟» می​توان گفت،ظلمت تقدیرباستانی و جوهرِ درون​ماندگاری است که دستِ​کم تاریخ مابعدِ هبوطِ آدمی با آن مشخص می​گردد.

 6): این سخن اما که ظلمت تقدیر کهنه و دیرپای تاریخِ آدمی است، بدان معنا نیست که گستره و ژرفای آن​را در همة زمان​ها و مکان​ها یک​سان بپنداریم. تاریکی، همواره و در همه​جا فاجعه نیست. دورانِ ما با دوران​های دیگری بسی فرق دارد. در واقع، ما در دورانی به سر می بریم که نورِ درون خاموش است و جان در حمامِ ظلمت تن فرو می​شوید. شاید به همین سبب است که پیامبر ظلمت در گوشِ​خاموش ویرانه​ها فریاد بر می​کشد: «دهشت و تاریکی همیشه بوده است؛ اما همیشه بوده​ـ​اند کسانی​که دهشت و تاریکی را تاب می​آورده و با نوری که از درونِ شان بر می​خاست، پرتوِ بر تاریکی افکنده​اند. تنها وقتی که درونِ آدمیان سراسر تاریک​اند، تاریکی فاجعه است. اینکه به راستی دورانِ تاریکی است. زیرا هیچ​نوری نه از فراز سرِ آدمیان و نه از درونِ شان پیشِ​ پای آن​ها روشن نمی​کند.(آیه​هایِ ظلمت: 3 و 4). آدمیان کوشش کردند، شرِ دیوان و اهریمنان را از جهان کم کنند؛ دیوها رفتند، اما «اهریمن​خویی» و «شرارت» گسترش پیدا کرد و شبِ تارِ آدمی هرگز سحر نشد. «هرآیینه بوده است روزگاری که "دیو" اندر کمینِ آدمی بوده است؛ و در روزگارِ دیگر، بشر خود را خردورز و دانا پنداشته است؛ هر آیینه وجودِ دیو را منکر شده و آن​را حاصلِ وهم و پندار خوانده است. و اینک خود دیو شده است؛ دیوی که راه​را بر خویش بسته و اندر کمینِ خویشتن نشسته است. اکنون، انسان برایِ انسان "بدترین خطر" است(کتابِ​حال، 21). اکنون اما در غیابِ نیروهایِ اهریمنی و گریز خدایان از جهانِ​ آدمی، باید به این پرسش پاسخ داده می​شد که «منشأ شر کجاست؟» شاید کسانی بودند که کوشش می​کردند دیوها را دو باره از آسمان به زمین برگردانند، اما بسی دیر بود و دیگر «پیکر زخمی» و «خون​آلود» آنان تاب​ـ​وـ​توانِ مقاومتِ تکه​تکه شدن با «تبرِ تیز عقل» را نداشت. در نتیجه این پرسش که «منشأ شر کجاست؟» فقط می​توانست یک پاسخ داشته باشد. آری! فقط یا پاسخ:: «خودِانسان.» آن موجود خیره​سری که تباهی و دهشت می​آفریند، کسی نیست جز انسان که به تعبیر «شوپنهاور»، دارایی نوعی «دنائتِ فطری» است؛ بنابر این «شرارت در زندگیِ​ایِ آدمی هم​چنان پایدار(همان: 19)» خواهدم ماند. چرا پایدار؟ از نظر پیامبر ظلمت، شرارت از آن​رو پیوسته باقی خواهد بود که«سرشتِ بشر با شر، پیوندِ ذاتی دارد. شر را نمی​توان نابود کرد، بل عظمتِ آدمی در تحمل و تاب​آوردنِ آن است. اگر بشر، عظمتِ خود را، در تحملِ رنج و شر بداند، دیگر هیچ​گاه شر را چونان پدیدة عارضی بیرون فرافکنی نخواهد کرد، بل آن را چونان تقدیر پذیرا می​شود و تحمل می​کند5(بابِ شر: 4)» اگر شر نه پدیدة عارضی، بل امر طبیعی و غریزی است، در این صورت «صلح» نوعی سرکوبِ غریزی و در واقع قراردادِ اجتماعی و اخلاقی است که در پرتو گذار از «غریزه» به «فرهنگ« و به بیانِ روان​کاوان با گذار از «اصل​لذت» به «اصلِ​واقعیت» رخ می​دهد. :«همة جنگ​ها شری است که از نیت خیر برخاسته​ا​ند؛ همة صلح​ها خیری که در قبولیِ​ای شر ریشه دارند؛ هیچ صلحی بدون پذیرا بودنِ سهمی از شرارت به وجود نمی​آید؛ به همین جهت صلح همیشه از دشوارتر از جنگ است(همان: 23).»

7): این دورانِ سربه​سر ظلمانی را چه می​توان نامید؟ پیامبر ظلمت پاسخ می​دهد:«دهشتِ بزرگ». اما چرا نام؟ در دورانِ «دهشتِ​بزرگ» که دانایی، به یک مشت الفاظِ پوچ و بی​معنا بدل شده و حتی الهة زیبا و بی​تن​پوشِ فلسفه نیز دیگر نمی​تواند​ ما را تسلا دهد، نام، این یگانه ابزار مشارکتِ انسان در خلقتِ خداوند، چیزی را تعین نمی​بخشد. پس از «لکه​دار شدنِ عصمتِ سخن»، نام نیز چیزی را باز نمایی نمی​کند دورانِ دهشتِ بزرگ اما چیست و چه ویژگی​هایی دارد؟ کتابِ مقدسِ ظلمت در این باره چنین می​گوید:«در دوران دهشتِ​ بزرگ، همه​چیز تاریک است. دانایی نیز درخششِ تیره​فام دارد. چه شگفت​انگیز است که آدمیان چه بسیار از چیزی صحبت می​کنند که هرگز معنای آن​را نمی​دانند. آیا سیاست و سرنوشتِ بشر از این دست چیزها نیست؟(آیه​​های ظلمت: 6 و 7).» چرا «سیاست» و «سرنوشتِ بشر»؟ شاید به این دلیل که این​ها تفاله​هایِ بی​مزة هستند که امروزه روشنفکران و مدعیانِ نور و روشنی آن​ها را تکرار و نشخوار می​کنند. هیچ فهمی اما در میان نیست؛ فقط لاس​زدن با مفاهیم و کلیشه​ها حسِ کنجکاوی انسان​های بس​کوتوله و بس کوچک و حقیری دورانِ دهشتِ بزرگ​را اضاء نموده و آنان​را از کیف و لذتِ فهم سرشار می​سازند. این اما فقط ظاهر ماجراست؛ دهشت و تباهی عمیق​تر از ابتذالِ روشنفکرانه و چرندهایِ شیک است که عالمانِ مذهبی و دینی آن​ها را در جامة زرینِ مذهب می​آرایند. در واقع، سخن از تباهی یک عصر است، آرزویِ​ پایان​ناپذیر انسان​ها به «کوچک​شدن»، لکه​دارشدن «عصمت» و پاکی، برچیده​شدنِ دروغ از «ساحتِ اخلاق» و عروج آن در سکویِ زرینِ «هستی» و بالاخره سخن از عصری است که »غمگینی​ای بزغاله و حقارتِ خروس "مشتی الفاظِ شاعرانه" لقب می​گیرد» و «بشر قصدِ بازگشت از راهی ] رو به زوالی[ را که می​رود، ندارد(آیه​های ظلمت: 15).» سخن از بی​معنایی و در هم​ریختگی همه​چیز است؛ اخلاق در بدقواره​ترینِ شکل خود که چیزی جز «تکنیکِ خرکردن» و سرسپردگی​ایِ تام و تمام آدمیان به «هیولایِ نیمه​خفتة درونِ (همان: 20) نیست، ظاهر می​گردد، سیاست به امر کاملا اثباتی و در واقع به «تکنیکِ​اعمال خشونت» بر بدن و «حیاتِ برهنه» بدل شده است. حقیقت و عصمت لکه​دار شده و از دایرة زندگی تبعید شده​اند؛ توهم در مقامِ خرد مورد پرستش قرار می​گیرد و خدایانِ آسمان یا چنان​که هایدگر می​گوید:«از جهانِ آدمیان می​گریزند» و یا همچون​ خدای «فقیهان»، به مثابه​ای مترسکی در تمامیِ زندگی​انسان سرک می​کشد، ناظر خصوصی​ترین اعمالِ آدم​هاست و حتی در پسِ «روابطِ جنسیِ» آدمیان «حضور» دارند. آیا خداوند تا آن حد از مقام ملکوتیِ خویش تنزل پیدا کرده که ناظر رمز​ـ​وــرازِ رفتارِ جنسی​ایِ آدمیان باشد، یا هستند افرادی که با شیادیِ تمام ملکوتِ​الهی را در انحصارِ خویش در آورده و فضولانه، همچون شخصیتِ بیمار و چشم​چرانِ فیلم «پنجرة رو به حیاتِ عقبی»​ـ​ایِ «هیچکاک»، با «دوربینِ لینزدارِ فقه»، خصوصی​ترین حریمِ حیاتِ انسان​ها را دید می​زند، حتی بسترِ خواب و لحظاتی​را که زن​ـ​وـ​شوهر تنِ همدیگر را لمس می​کنند، لبانِ همدیگر را می​بوسند و یا با هم رابطة جسنی بر قرار می​ سازند؟ چگونه می​توان این دنیا را فهم کرد؟ صدایی «پیامبر​ظلمت» در فضای «ویران​شهر» طنین​انداز می​شود:«هان بدانید که دورانی فراسیده است که در آن زندگی جز بر مبنایِ دروغ استوار نگردد. اینک دروغ حقیقت است و هیچ حقیقتی جز دروغ، فروغ ندارد» اما چرا دروغ به یگانه بنیانِ استوارِ زندگی بدل شده است؟ مگر دروغ را با «استواری» نسبتی هست؟ چرا نباشد؟ اگر «دیری است که دروغ از ساحتِ اخلاق به ساحتِ هستی​شناسی گذر کرده است. دیگر دروغ فضیلت و رذیلت نیست، بلکه بخشی از نظامِ زندگی ما و پارة از هستیِ ماست؟«کتابِ حال: 2).

7): کابل، شهری است که هیولایِ جهالت» بر آن فرمان می​راند. تنها جایی که از دیدِ کورِ این هیولا پنهان مانده است، ویرانه​هایی است که پیامبرِ ظلمت را پناه داده است. هرگاه نفسم می​گیرد و از تعفنِ نفس این هیولا به تنگ می​آیم، راهی پیچا​ـ​پیچ «ملکوتِ ظلمت» را در پیش می​گیرم تا به صدایِ روح​افزایِ پیامبر ظلمت گوش فرا دهم. دیشب باران می​بارید، همه​جا تاریک بود، به ویرانه​ها رفتم، صدایی به گوش نمی​رسید. دیوارِ وجودم فرو ریخت؛ آیا پیامبرِ شب​های بی​ستاره، ملکوتِ ظلمت را ترک گفته است؟ آیا او نیز مرا در این ویرانشهر تنها خواهد گذاشت؟ صدایی از ویرانه​های وجودم بر می​خیزد:«ای فرشتة وحشت! بار دیگر از سرزمینی تاریکی به دیدارم بشتاب و آیه​های ظلمت​را بر من فرو خوان(همان، 2)» و این​گونه پیامبرِظلمت، مرا به فقدانِ سخن در «دورانِ دهشتِ بزرگ» آگاه می​سازد.  

پانوشت​ها  


[1]- برای توضیح این امر به «بوتیمار کابل» و «کلامِ​خاموش» مراجعه شود که چندی پیش در سایتِ جمهوریِ سکوت، انتشاریافتند.

[1] انجیل یوحنا، 12: 35.

[1] اشاره به شعر فروغ فرخزاد.

[1]- زندگی، آشوب نور و ظلمت است، تعبیری است از جرج لوکاچ. 

[1] -   این امر که خشونت امر غریزی است یا اکتسابی، یکی از مباحثی فلسفی بسیار دیرینه است؛ وقوع جنگِ جهانی سبب شد این موضوع سر از نو جان بگیرد و در میان گروه​های مختلف فکری بحث و جدل​های فراوانی را سبب گردید. زیگموند فروید از جمله کسانی است که به خشونتِ غریزی انسان تاکید دارد. او در مقاله بسیار مشهورش تحت عنوان «اندیشه​های در خورِ ایام جنگ و مرگ» این مسئله​را عمیقا واکاوی کرده و در پاسخ به نامة «آلبرت​آنشتین» که از فروید می​خواهد برای ریشه​کن​سازی ابدی جنگ چاره​اندیشی کند، فروید اظهار می​دراد که هیچ راهی برایش ریشه​کن​سازی جنگ وجود ندارد؛ فقط به کمکِ خرد می​توان خشونت​ها را کاهش داد، ولیکن به هیچ​وجه نمی​شود از بین برد. «ورای اصلِ لذت» و کتاب «فرهنگ و ناخوشایندی​های آن»، مباحثی نظری جدیِ را در این باب طرح کرده​اند و کتاب «اروس و تمدن»، نوشتة هربرت ماکوزه که در چارچوبِ نظری ایدة «گذار از اصل لذت» به «اصل واقعیت» تالیف شده است، یکی از منابعی جدی در این باب به شمار می​رود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد