اسد بودا
1): در پایتختها و شهرهایِ بزرگ همة مرزها، از جمله مرزِ شب و روز، کاملا در هم ریختهاند. شهر روشن است و در واقع، «روشنی»، همارز «پیادهرو» و «تراکم»، یکی از ویژگیهایِ اصلی شهرهای امروز به شمار میرود. اینکه چه هنگامی روشنی روز به پایان میرسد و یا چه زمانی ظلمتِ شب چهرة شهر را تیرهـوـتار میکند، هرگز مشخص نیست. در «کابل » نیز مرز روشنیِ و تاریکی به هم ریخته است، اما نه چون دیگر شهرهایِ جهان که شبهایِ روشنِ آنها ستارگانِ آسمانرا تحقیر میکنند، بل از آن جهت که روشنیِ روز با تاریکی شب تفاوت چندانی ندارد. «کابل، شهر همیشه شب است»، با روزهایی بسا ظلمانی و شبهایِ خوفناک و قیراندودتر از روزهایی که فقط و فقط برقِ مرگ، ترور و انتحار میدرخشد. کابل شهر همیشهغم و همیشه خاموشی است، نه فقط برای «بیگم» و «موسی1»، بلکه برای هرکسی که مینگرد، میشنود و میفهمد و اندکی در بارة این شهرخراب و ویران اندکی تامل میکند. به سخنی دیگر،کابل، فقط شهر همیشه غم و همیشهخاموشی نیست، شهر همیشهشب، همیشهجهل و ابدالاباد تاریکی نیز هست.
2): به آسمان بنگرید: خورشیدآسمانِ کابل کمرنگ و بیفروغ، پیوسته مسیر ملالآور و تکراری غبار خون و خاکستر را میپیماید؛ به آدمیانِ بنگرید: «تن تباه است» و جان در کسوفِ ماه جهانتابِ عدالت در بیگانی از خویش میافسرد؛ به چشمِ سیاه شبهایِ هولناک خیره شوید: «ستارگانِ این شهر هرگز مسیرسعادت و خوشبختی را به مردم نشان نمیدهند»؛ به کوچهها بنگرید: در هر ساعتی از روز و شب، نگاهِ رعبآوری مرگ ساکنانِ این شهر را در تعقیب است؛ به خیابانها بنگرید: "فرشتة ماخولیا" با «نگاهِ خیرةاولیس» خشماگینتر از همیشه «خیابان یکطرفه»ـای تاریخ را در "جستـوـجویِ حقیقت" آواره میگردد تا شاید ردـنشانی از گمشدگانِ تاریخ و «آنتیگونههایِ شهید» بهدستآورد، «فراموشی» اما آنقدر عظیم است و هولناک که نه تنها ردـنشانی از آنها در این شهر نیست، بلکه حتی در «لوحِ خاطرهها» نیز نشانی از آنها بر جای نمانده است. فرشته با پای پیاده میدود تمامی خیابانها و کوچههارا، بیآنکه بتواند «سکوتِ چهلدختران»، این آنتیگونههایِ تاریخرا به «آوازِقو» برگرداند، خود به سکوت و خاموشی بدل میشود: ناگهان سکوتِ تام و تمامی به وسعتِ سکوتِ «موسی» بر تمامیِ شهر سایه میگسترد.
3): «آنکس که در ظلمت گام بر میدارد، نمیداند کجا می رود2». شاید بتوان گفت این «آیه» بیش از هرجای دیگری در بارة «کابل»، این «ویرانـشهر» دنیایِ معاصر، صدق میکند که در آن هیچ کس نمیداند از کجا آمده و به کجا میرود. کابل، شهر فاجعه و فراموشی است؛ شهر «رقصِشاهی» و «کلهمنار و «خون» و «آتش»؛ شهر «قتلِ عام» و «گورهایِ دستهجمعی» و «پولیگون». خانههایِ خراب و یرانِ آن، از سلطة جهل و تباهی حکایت دارند. هیچ یک از ساکنانی این شهر نمیاندیشد و هیچکس نمیاندیشد که چرا ساکنانِ این شهر نمیاندیشند؛ هیچیک از ساکنانِ این شهر نمیپرسند و هیچ کسنمیپرسد که چرا نمیپرسند. مدتهاست روند خوفناک «اولئک کالانعام بل هم اضل» مردمانِ این شهر را یکی پس از دیگری میبلعد. شاید مبالغه نباشد اگر بگوییم فقط و تنها یک فرد در این «ظلمتشهر» وجود دارد که قلباش با نورِ آیاتِ ظلمانی منور است و پیوسته در موردِ این «وضعیتی فاجعهبار» میاندیشد:«پیامبرِ ظلمت» که نه از«ترفندهای دغلبازی چیزی میداند، و نه از «معجزهبافیهای دینی»، او در واقع تصویر حقیقت است و درخششِِ تابناکِ سیاهی که با آیههای مقدس ظلمتبارش باطن مخوفِ این شهر، این تاریخ و این زمانه را بر ما نمایان میسازد. آیا این بیگانهترین انسان که در آیاتِ ظلمانیِ او نورِ روشنِ حقیقت متجلی است و ما را نه «پیرو» و «بنده»، بلکه «دوستان» و «رفقا» خطاب میکند، همان آشنایِ دیرینِ ما نیست؟ هیچ کس نمیداند. فقط همینقدر میدانیم که او دارایِ والاترین بصیرت است؛ سیاهیها را میبیند و نادیدنیها را دیدنی میسازد. شباهنگام، آنگاه که خانههای بیریخت و بدقواره، خیابانهای کثیف و کوچههایی که هنوز ارواحِ قربانیان در آنها به گشتـوـگذار میپردازند، مردمانِ نگونبخت و گرسنة این شهر را با بیرحمی و قساوتِ تمام قورت میدهند، «پیامبرِ ظلمت» در خیابانهایِ تاریک و بینور، اشراقِ حقیقت را در پناهِ آیاتِ ظلمانی به انتظار مینشنید. چرا ظلمت و نه روشنی؟ روشنی، هرگز! ظلمت، یگانه حقیقتِ زمانة ماست و به گفتة پیامبرِظلمت «اینک به راستی که دورانِ تاریکی است. زیرا هیچ نوری نه از فرازِ آدمیان ونه از درونِ وجودِ شان پیشِ پای آنها را روشن نمیکند(آیههای ظلمت: 3)» روشنی اکنون به «تاریکیِبزرگ» بدل شده است، به کوریِ تابناک. چگونه میتوان به "آیاتِ مبین" «رسولانِ سرشکسته پناه برد3» پناه برد، وقتی که مخوفترین و مکارترینِ چهرهها خویشتن را در قبایِ شیکِ آیاتِ مبین آراستهاند؟ بنابراین، تنها «آیاتِ ظلمت» این توان را دارند که به لطفِ انوارِ تیره و ظلمانیایِ که از اعماقِ صدها سال سیاهی و تباهی پرتو میافشاند، از رخسارِ رازآلود و در عینِ حال دهشتناکِ این شهر پرده برگیرد. بیتردید ظلمت به آخرین حد خود رسیده است، اما حتی اگر تمامیای جهان را فراگیرد باز هم راه الهام مسدود نیست، زیرا «وقتی که تمامیِ منابع الهامِ آدمی مسدود گردد، آدمی از ظلمت الهام میگیرد. از ظلمت، دهشت و تاریکی را فرا میگیرد و به اطرافِ خود میپراکند(آیاتِ ظلمت: 1).
4): غروبِ تیرهـوـ تار کابل، امروز، با گرد و غبار فراوان و تیرهـوـ تار تر از هر روزی دیگری، از راه فرا میرسد. از خیابان گذر میکنم و راه پیچاـپیچی را که تصور میرود مرا از مکانهای شلوغ دور خواهد کرد، در پیش میگیرم. کسی پیشاـپیش راه میرود؛ کسی شبیهِ هیچکس و همهکس. نه حقیقت، نه مجاز، هم حقیقت، هم مجاز. کسی درست مثلِ من، اما کاملا متفاوت. با من «بیگانه» است و در عینِ حال «یگانه» هستیم. تو کیستی ای قلة بلندی که فقط به خویشتن مینگری؟ تخیل یا واقعیت؟ حقیقت یا دروغ؟ همزاد یا بیگانه؟ بیآنکه به پرسشهایم پاسخ دهد یا سری بجنباند، آرام و فرورفته در خود مسیرشرا، به سمتِ ویرانههایِ شهر» میپیماید. در تاریکیِ شب بیاختیار دنبالش میدوم. سرانجام به جایی میرسیم که سربهسر خراب است و ویران؛ جایی که در واقع میتوان آن را «ملکوتِظلمت» نامید. در کنارِ دیوار یکی از خرابهها میایستد، به آسمان مینگرد، همهجا سیاه و تاریک است؛ نفس عمیقی میکشد و سخنانی بر زبان میراند که بیشتر به گفتارِ پیامبران میماند، تا حکیمان و فلسیوفان:
چرا «دورانِ دهشتِ بزرگ، «پوچی» و «خلاءِ وحشتناک درون»؟ چرا «نابودی به دستِ خویشتن»، «دیو خفتة درون» و «انسانِ کوتوله»، احساس میکنم دورانِ سکوت پایان یافته است و تمامیِ ویرانههای شهر لب به سخن گشودهاند. کلامش، که در آن انوار عصر سیاهی و تباهی متجلی است، قلبِ تاریک شبهای بیستاره را منور میسازد. تو کیستی که چنین سخن میگویی؟ تو کیستی که از ظلمت و تاریکی الهام میگیری، آیا تو روحِ زخمیای این ویرانهها نیستی؟ تو را چه توانم نامید ای موجودِ «بیگانه» و «بینام»؟ صدایی از حنجرة خاموشِ ویرانهها به گوش میرسد: «من بیگانه نیستم. وجدانِ بیدار این شهرم؛ شهری که سالهاست ساکنانِ آن در خواب فرو رفتهاند. آمدهام تا از خواب بیدارِ شان کنم. اما اینجا شهر فراموشی است. کلامم را در گوشِ ویرانهها مینالم. ویرانهها ملکوتِ ظلمتاند، مرا و کلامم به یاد خواهند داشت.» صدایش در تارهایِ وجدانم میپیچد و جهانِ ساکت و خاموشِ من یکپارچه کلمه میشود. ویرانهها دیگر ویرانه نیستند، کلاماند. به اطرافم مینگرم، تمامیِ اشیای بیجان به سخن آمدهاند. ترس و لرز وجودم را فرا میگیرد، بیاختیار جیغ میکشم به من بگو کیستی ای «زبان همهچیز و همهکس»؟ آرام، اما با لحنِ غمگینانه پاسخ میدهد:« منام، پیامبرِظلمت؛ با آیاتِ ظلمانیِ خویش حقایقِ دورانِ دهشتِبزرگ را، آشکار و روشن خواهم کرد.» چه گفتی؟ «پیامبرِ ظلمت؟» آیا تو «شیطان» نیستی؟ «نی! مرا با شیطان نسبتی نیست. شیطان در عصر پیامبرانِ نور و روشنی میزیست تا پیروانِ آنانرا به بیراهه بکشاند. من، پیامبرِظلمتام: فراسویِ خیر و شر. کتابِ من صوت و لفظ نیست، زبانِ وجود است. مرا تنها بگذار و به خانهات برگرد! همانا وقتی آن است که فرشته ظلمت بر من نازل گردد.»
5): پیامبر ظلمترا در میانِ خرابههای شهر تنها میگذارم. نمیدانم فرشتة ظلمت بر او چه گفت و ملاقاتِ آنان چند ساعت طول کشید؟ چه خوب بود اگر میبودم، اما نیرویِ غیبیایِ اندکاندک مرا از ویرانهها دور میکند. حس میکنم جانِم دیگر شده است و جهانم دیگر. صدایی در گوشِ جانم طنین انداز است:«من، پیامبرِظلمتام: فراسویِ خیر و شر. کتابِ من صوت و لفظ نیست، زبانِ وجود است!» اکنون آنچه در مسیرِ بازگشت ذهنم را با خود درگیر کرده، «جایگاه ظلمت در ادیان» است. آیا دین نور تمام است؟ آیا پیامبران فقط پیامآور نور و روشنی بودهاند یا در بارة ظلمت و تاریکی نیز سخن گفتهاند؟ آیا اساسا نور توانِ بازنمایی ظلمترا دارد؟ شاید بتوان این پرسشهای گوناگونرا در یک پرسشِکلی و اساسیتر خلاصه کرد و آن اینکه آیا ظلمت پدیدة نو در تاریخِ آدمی است؟ پاسخ ما به پرسشِ اخیر منفی است، زیرا اگر نگوییم، «در ازل ظلمت و تاریکی بود» و در واقع روشنی «آنتیتز» ظلمت است و سنتز «عقلِسرخ»، بیهیچتردیدی میتوان گفت ظلمت به درازایِ تقدیرِ رنجبارِ آدمی قدمت دارد. خیر و شر، نور و روشنی، نیکی و بدی را میتوان خشتِ اول، یا خشتِ خشتهایِ جهانِ آدمی دانست؛ دیوارِ این جهان اگر تا ثریا بالا رود، کج است و استوار بر بنیادِ این خشتِ دو رنگ و ناهمگونی که آشکارا همدیگر را نقض میکند. جهانِ حیاتی ما «آشوبِ نورـوـظلمت است4»؛ آشوبی که بیش از هرچیزی در آموزههای دینی، بازتاب یافته است. به جز آیین بودیسم که در آن جان یا روح، پس از پشتِ سر گذاشتنِ مسیر پیچاـپیچ چاه ظلماتِ تناسخ، به «روشنشدگی» دست مییابد و در واقع آموزة محوریِ «مهایانه(طریقت بزرگ) و «هینهیانه(طریقتِ کوچک)، میسر خطی گذار «از رنج و رسیدن به روشنی تام و تمام است»، در ادیانِ دیگر، ظلمت ازلی تصور میشود و «ناکجاآبادی» ورایِ نور و ظلمت، که در آن انسان، یا روح، رحل اقامت گزیند، و جود ندارد. در آیینِزرتشت، ظلمت، همگام و همپایِ روشنی میتازد و میخرامد، هردو ازلی و در عینِ حال جاودانـاند. قطع نظر از تفسیرها و تاویلهای گوناگون، مطابقِ نصِ آیین زرتشت، «اهورا مزدا» و «اهریمن» دو نیرویِ لایزالاند، در نتیجه ظلمت همانقدر از حقیقت بهره دارد، که نور. پیروان آیین میترائیسم، که خود را رهروِ «آیین مهر و آفتاب » میدانستند، به جای آنکه به ملکوتِنور در پیشگاه میترا به نماز بایستند، طلوع حقیقت را که از نظر آنان چیزی جز حضور میترایِ «صخرهزاد» نبود، در «تاورکتونی»ـهای تاریک و ظلمتبار به تماشا مینشستند. در هستیشناسی میترائیسم، «وارونا»، خدای تاریکی همانقدر در جهان حضور دارد که میترا، موکلآفتاب با آن چشمانِ بازش که هرگز بسته نمیشوند. هرچند تنها میترا شایستة نماز و ستایش است، رهایی انسان اما در قلمروِ حاکمیتِ میترا، این خدای هزارگوش و دههزارچشم، میسر نیست. این خدایِ مهر و آفتاب، نه خدایِ بخشنده و مهربان، بل نگاهبانی زورمندی است که بیآنکه پلک زند، از مردم "قربانی" میخواهد. مبادا کسی او را خشماگین سازد و گرنه «هزار ستیز با همستار بکار برد، آن ده هزار دیدبان توانایی از همه چیز آگه نافریفتنی.(کرده هفدهم- بند 69)» روشنی، همان چشمانِ همیشه کنجکاو سلطه و بندگیخواهیِ خدا یا قدرت است. رهایی تنها در پناهِ ظلمتشب میسر است؛ درست زمانی که «ماه» پر میشود و «مانندِ ساغری پر شراب بر زمین میبارد.» بنابراین مسیرِ رهایی انسان «ظلمت» میگذرد و به تعبیر «شهابالدین سهرودی» که در واقع کاشفِ «ظلمت» است و به غلط «شیخاشراق» لقبیافته، «چشمة زندگانی، در ظلمات» است. در ادیانِ توحیدی نیز، نیرویِ دوگانة «نور» و «ظلمت»، «خیر»، «شر»، «خدا» و «شیطان»، تا ابدیتِ «بهشت» و «جهنم» و جهان ابدیِ مابعد مرگ ادامه دارند. بنابراین در پاسخ به پرسش فوق که « آیا ظلمت پدیدة نو در تاریخِ آدمی است؟» میتوان گفت،ظلمت تقدیرباستانی و جوهرِ درونماندگاری است که دستِکم تاریخ مابعدِ هبوطِ آدمی با آن مشخص میگردد.
6): این سخن اما که ظلمت تقدیر کهنه و دیرپای تاریخِ آدمی است، بدان معنا نیست که گستره و ژرفای آنرا در همة زمانها و مکانها یکسان بپنداریم. تاریکی، همواره و در همهجا فاجعه نیست. دورانِ ما با دورانهای دیگری بسی فرق دارد. در واقع، ما در دورانی به سر می بریم که نورِ درون خاموش است و جان در حمامِ ظلمت تن فرو میشوید. شاید به همین سبب است که پیامبر ظلمت در گوشِخاموش ویرانهها فریاد بر میکشد: «دهشت و تاریکی همیشه بوده است؛ اما همیشه بودهـاند کسانیکه دهشت و تاریکی را تاب میآورده و با نوری که از درونِ شان بر میخاست، پرتوِ بر تاریکی افکندهاند. تنها وقتی که درونِ آدمیان سراسر تاریکاند، تاریکی فاجعه است. اینکه به راستی دورانِ تاریکی است. زیرا هیچنوری نه از فراز سرِ آدمیان و نه از درونِ شان پیشِ پای آنها روشن نمیکند.(آیههایِ ظلمت: 3 و 4). آدمیان کوشش کردند، شرِ دیوان و اهریمنان را از جهان کم کنند؛ دیوها رفتند، اما «اهریمنخویی» و «شرارت» گسترش پیدا کرد و شبِ تارِ آدمی هرگز سحر نشد. «هرآیینه بوده است روزگاری که "دیو" اندر کمینِ آدمی بوده است؛ و در روزگارِ دیگر، بشر خود را خردورز و دانا پنداشته است؛ هر آیینه وجودِ دیو را منکر شده و آنرا حاصلِ وهم و پندار خوانده است. و اینک خود دیو شده است؛ دیوی که راهرا بر خویش بسته و اندر کمینِ خویشتن نشسته است. اکنون، انسان برایِ انسان "بدترین خطر" است(کتابِحال، 21). اکنون اما در غیابِ نیروهایِ اهریمنی و گریز خدایان از جهانِ آدمی، باید به این پرسش پاسخ داده میشد که «منشأ شر کجاست؟» شاید کسانی بودند که کوشش میکردند دیوها را دو باره از آسمان به زمین برگردانند، اما بسی دیر بود و دیگر «پیکر زخمی» و «خونآلود» آنان تابـوـتوانِ مقاومتِ تکهتکه شدن با «تبرِ تیز عقل» را نداشت. در نتیجه این پرسش که «منشأ شر کجاست؟» فقط میتوانست یک پاسخ داشته باشد. آری! فقط یا پاسخ:: «خودِانسان.» آن موجود خیرهسری که تباهی و دهشت میآفریند، کسی نیست جز انسان که به تعبیر «شوپنهاور»، دارایی نوعی «دنائتِ فطری» است؛ بنابر این «شرارت در زندگیِایِ آدمی همچنان پایدار(همان: 19)» خواهدم ماند. چرا پایدار؟ از نظر پیامبر ظلمت، شرارت از آنرو پیوسته باقی خواهد بود که«سرشتِ بشر با شر، پیوندِ ذاتی دارد. شر را نمیتوان نابود کرد، بل عظمتِ آدمی در تحمل و تابآوردنِ آن است. اگر بشر، عظمتِ خود را، در تحملِ رنج و شر بداند، دیگر هیچگاه شر را چونان پدیدة عارضی بیرون فرافکنی نخواهد کرد، بل آن را چونان تقدیر پذیرا میشود و تحمل میکند5(بابِ شر: 4)» اگر شر نه پدیدة عارضی، بل امر طبیعی و غریزی است، در این صورت «صلح» نوعی سرکوبِ غریزی و در واقع قراردادِ اجتماعی و اخلاقی است که در پرتو گذار از «غریزه» به «فرهنگ« و به بیانِ روانکاوان با گذار از «اصللذت» به «اصلِواقعیت» رخ میدهد. :«همة جنگها شری است که از نیت خیر برخاستهاند؛ همة صلحها خیری که در قبولیِای شر ریشه دارند؛ هیچ صلحی بدون پذیرا بودنِ سهمی از شرارت به وجود نمیآید؛ به همین جهت صلح همیشه از دشوارتر از جنگ است(همان: 23).»
7): این دورانِ سربهسر ظلمانی را چه میتوان نامید؟ پیامبر ظلمت پاسخ میدهد:«دهشتِ بزرگ». اما چرا نام؟ در دورانِ «دهشتِبزرگ» که دانایی، به یک مشت الفاظِ پوچ و بیمعنا بدل شده و حتی الهة زیبا و بیتنپوشِ فلسفه نیز دیگر نمیتواند ما را تسلا دهد، نام، این یگانه ابزار مشارکتِ انسان در خلقتِ خداوند، چیزی را تعین نمیبخشد. پس از «لکهدار شدنِ عصمتِ سخن»، نام نیز چیزی را باز نمایی نمیکند دورانِ دهشتِ بزرگ اما چیست و چه ویژگیهایی دارد؟ کتابِ مقدسِ ظلمت در این باره چنین میگوید:«در دوران دهشتِ بزرگ، همهچیز تاریک است. دانایی نیز درخششِ تیرهفام دارد. چه شگفتانگیز است که آدمیان چه بسیار از چیزی صحبت میکنند که هرگز معنای آنرا نمیدانند. آیا سیاست و سرنوشتِ بشر از این دست چیزها نیست؟(آیههای ظلمت: 6 و 7).» چرا «سیاست» و «سرنوشتِ بشر»؟ شاید به این دلیل که اینها تفالههایِ بیمزة هستند که امروزه روشنفکران و مدعیانِ نور و روشنی آنها را تکرار و نشخوار میکنند. هیچ فهمی اما در میان نیست؛ فقط لاسزدن با مفاهیم و کلیشهها حسِ کنجکاوی انسانهای بسکوتوله و بس کوچک و حقیری دورانِ دهشتِ بزرگرا اضاء نموده و آنانرا از کیف و لذتِ فهم سرشار میسازند. این اما فقط ظاهر ماجراست؛ دهشت و تباهی عمیقتر از ابتذالِ روشنفکرانه و چرندهایِ شیک است که عالمانِ مذهبی و دینی آنها را در جامة زرینِ مذهب میآرایند. در واقع، سخن از تباهی یک عصر است، آرزویِ پایانناپذیر انسانها به «کوچکشدن»، لکهدارشدن «عصمت» و پاکی، برچیدهشدنِ دروغ از «ساحتِ اخلاق» و عروج آن در سکویِ زرینِ «هستی» و بالاخره سخن از عصری است که »غمگینیای بزغاله و حقارتِ خروس "مشتی الفاظِ شاعرانه" لقب میگیرد» و «بشر قصدِ بازگشت از راهی ] رو به زوالی[ را که میرود، ندارد(آیههای ظلمت: 15).» سخن از بیمعنایی و در همریختگی همهچیز است؛ اخلاق در بدقوارهترینِ شکل خود که چیزی جز «تکنیکِ خرکردن» و سرسپردگیایِ تام و تمام آدمیان به «هیولایِ نیمهخفتة درونِ (همان: 20) نیست، ظاهر میگردد، سیاست به امر کاملا اثباتی و در واقع به «تکنیکِاعمال خشونت» بر بدن و «حیاتِ برهنه» بدل شده است. حقیقت و عصمت لکهدار شده و از دایرة زندگی تبعید شدهاند؛ توهم در مقامِ خرد مورد پرستش قرار میگیرد و خدایانِ آسمان یا چنانکه هایدگر میگوید:«از جهانِ آدمیان میگریزند» و یا همچون خدای «فقیهان»، به مثابهای مترسکی در تمامیِ زندگیانسان سرک میکشد، ناظر خصوصیترین اعمالِ آدمهاست و حتی در پسِ «روابطِ جنسیِ» آدمیان «حضور» دارند. آیا خداوند تا آن حد از مقام ملکوتیِ خویش تنزل پیدا کرده که ناظر رمزـوــرازِ رفتارِ جنسیایِ آدمیان باشد، یا هستند افرادی که با شیادیِ تمام ملکوتِالهی را در انحصارِ خویش در آورده و فضولانه، همچون شخصیتِ بیمار و چشمچرانِ فیلم «پنجرة رو به حیاتِ عقبی»ـایِ «هیچکاک»، با «دوربینِ لینزدارِ فقه»، خصوصیترین حریمِ حیاتِ انسانها را دید میزند، حتی بسترِ خواب و لحظاتیرا که زنـوـشوهر تنِ همدیگر را لمس میکنند، لبانِ همدیگر را میبوسند و یا با هم رابطة جسنی بر قرار می سازند؟ چگونه میتوان این دنیا را فهم کرد؟ صدایی «پیامبرظلمت» در فضای «ویرانشهر» طنینانداز میشود:«هان بدانید که دورانی فراسیده است که در آن زندگی جز بر مبنایِ دروغ استوار نگردد. اینک دروغ حقیقت است و هیچ حقیقتی جز دروغ، فروغ ندارد» اما چرا دروغ به یگانه بنیانِ استوارِ زندگی بدل شده است؟ مگر دروغ را با «استواری» نسبتی هست؟ چرا نباشد؟ اگر «دیری است که دروغ از ساحتِ اخلاق به ساحتِ هستیشناسی گذر کرده است. دیگر دروغ فضیلت و رذیلت نیست، بلکه بخشی از نظامِ زندگی ما و پارة از هستیِ ماست؟«کتابِ حال: 2).
7): کابل، شهری است که هیولایِ جهالت» بر آن فرمان میراند. تنها جایی که از دیدِ کورِ این هیولا پنهان مانده است، ویرانههایی است که پیامبرِ ظلمت را پناه داده است. هرگاه نفسم میگیرد و از تعفنِ نفس این هیولا به تنگ میآیم، راهی پیچاـپیچ «ملکوتِ ظلمت» را در پیش میگیرم تا به صدایِ روحافزایِ پیامبر ظلمت گوش فرا دهم. دیشب باران میبارید، همهجا تاریک بود، به ویرانهها رفتم، صدایی به گوش نمیرسید. دیوارِ وجودم فرو ریخت؛ آیا پیامبرِ شبهای بیستاره، ملکوتِ ظلمت را ترک گفته است؟ آیا او نیز مرا در این ویرانشهر تنها خواهد گذاشت؟ صدایی از ویرانههای وجودم بر میخیزد:«ای فرشتة وحشت! بار دیگر از سرزمینی تاریکی به دیدارم بشتاب و آیههای ظلمترا بر من فرو خوان(همان، 2)» و اینگونه پیامبرِظلمت، مرا به فقدانِ سخن در «دورانِ دهشتِ بزرگ» آگاه میسازد.
پانوشتها
[1]- برای توضیح این امر به «بوتیمار کابل» و «کلامِخاموش» مراجعه شود که چندی پیش در سایتِ جمهوریِ سکوت، انتشاریافتند.
[1] انجیل یوحنا، 12: 35.
[1] اشاره به شعر فروغ فرخزاد.
[1]- زندگی، آشوب نور و ظلمت است، تعبیری است از جرج لوکاچ.
[1] - این امر که خشونت امر غریزی است یا اکتسابی، یکی از مباحثی فلسفی بسیار دیرینه است؛ وقوع جنگِ جهانی سبب شد این موضوع سر از نو جان بگیرد و در میان گروههای مختلف فکری بحث و جدلهای فراوانی را سبب گردید. زیگموند فروید از جمله کسانی است که به خشونتِ غریزی انسان تاکید دارد. او در مقاله بسیار مشهورش تحت عنوان «اندیشههای در خورِ ایام جنگ و مرگ» این مسئلهرا عمیقا واکاوی کرده و در پاسخ به نامة «آلبرتآنشتین» که از فروید میخواهد برای ریشهکنسازی ابدی جنگ چارهاندیشی کند، فروید اظهار میدراد که هیچ راهی برایش ریشهکنسازی جنگ وجود ندارد؛ فقط به کمکِ خرد میتوان خشونتها را کاهش داد، ولیکن به هیچوجه نمیشود از بین برد. «ورای اصلِ لذت» و کتاب «فرهنگ و ناخوشایندیهای آن»، مباحثی نظری جدیِ را در این باب طرح کردهاند و کتاب «اروس و تمدن»، نوشتة هربرت ماکوزه که در چارچوبِ نظری ایدة «گذار از اصل لذت» به «اصل واقعیت» تالیف شده است، یکی از منابعی جدی در این باب به شمار میرود.