پیامبرِ ظلمت

اسد بودا 

1): در پایتخت​ها و شهرهایِ بزرگ همة مرزها، از جمله مرزِ شب​ و روز، کاملا در هم ریخته​​اند. شهر روشن است و در واقع، «روشنی»، هم​ارز «پیاده​رو» و «تراکم»، یکی از ویژگی​هایِ اصلی شهرهای امروز به شمار می​رود. اینکه چه هنگامی روشنی روز به پایان می​رسد و یا چه زمانی ظلمتِ شب چهرة شهر را تیره​ـ​وـ​تار می​کند، هرگز مشخص نیست. در «کابل » نیز مرز روشنیِ و تاریکی به هم ریخته است، اما نه چون دیگر شهرهایِ جهان که شب​هایِ روشنِ آن​ها ستارگانِ آسمان​را تحقیر می​کنند، بل از آن جهت که روشنیِ روز با تاریکی شب تفاوت چندانی ندارد. «کابل، شهر همیشه شب است»، با روزهایی بسا ظلمانی​ و شب​هایِ خوف​ناک و قیراندود​تر از روزهایی که فقط و فقط برقِ مرگ، ترور و انتحار می​درخشد. کابل شهر همیشه​غم و همیشه​ خاموشی است، نه فقط برای «بیگم» و «موسی1»، بلکه برای هرکسی که ​می​نگرد، می​شنود و می​فهمد و اندکی در بارة این شهرخراب و ویران اندکی تامل می​کند. به سخنی دیگر،کابل، فقط شهر همیشه غم و همیشه​خاموشی نیست، شهر همیشه​شب، همیشه​​جهل و ابدالاباد تاریکی نیز هست.

2): به آسمان بنگرید: خورشیدآسمانِ کابل کمرنگ و بی​فروغ، پیوسته مسیر ملال​آور و تکراری​​ غبار خون و خاکستر را می​پیماید؛ به آدمیانِ بنگرید: «تن تباه است» و جان در کسوفِ ماه جهان​تابِ عدالت در بیگانی از خویش می​افسرد؛ به چشمِ سیاه شب​هایِ هولناک خیره شوید: «ستارگانِ این شهر هرگز مسیرسعادت و خوش​بختی را به مردم نشان نمی​دهند»؛ به کوچه​ها بنگرید: در هر ساعتی از روز و شب، نگاهِ رعب​آوری مرگ ساکنانِ این شهر را در تعقیب است؛ به خیابان​ها بنگرید: "فرشتة ماخولیا" با​ «نگاهِ​ خیرة​اولیس» خشماگین​تر از همیشه «خیابان​ یک​طرفه»​ـ​​ای تاریخ را در "جست​​ـ​وـ​جویِ حقیقت" آواره می​گردد تا شاید رد​ـ​نشانی از گمشدگانِ تاریخ و «آنتیگونه​هایِ شهید» به​دست​آورد، «فراموشی» اما آن​قدر عظیم است و هولناک که نه تنها ردـ​نشانی از آن​ها در این شهر نیست، بلکه حتی در «لوحِ خاطره​ها» نیز نشانی از آن​ها بر جای نمانده است. فرشته با پای پیاده می​دود تمامی خیابان​ها و کوچه​هارا، بی​آن​که بتواند «سکوتِ چهل​دختران»، این آنتیگونه​هایِ تاریخ​را به «آوازِقو» برگرداند، خود به سکوت و خاموشی بدل می​شود: ناگهان سکوتِ تام و تمامی به وسعتِ سکوتِ «موسی» بر تمامیِ شهر سایه می​گسترد.

3): «آن​کس که در ظلمت گام بر می​دارد، نمی​داند کجا می رود2». شاید بتوان گفت این «آیه» بیش از هرجای دیگری در بارة «کابل»، این «ویران​ـ​شهر» دنیایِ معاصر، صدق می​کند که در آن هیچ کس نمی​داند از کجا آمده و به کجا می​رود. کابل، شهر فاجعه و فراموشی است؛ شهر «رقصِ​شاهی» و «کله​منار و «خون» و «آتش»؛ شهر «قتلِ عام» و «گورهایِ دسته​جمعی» و «پولیگون». خانه​هایِ خراب و یرانِ آن، از سلطة جهل و تباهی حکایت دارند. هیچ یک از ساکنانی این شهر نمی​اندیشد و هیچ​کس نمی​اندیشد که چرا ساکنانِ این شهر نمی​اندیشند؛ هیچ​یک از ساکنانِ این شهر نمی​پرسند و هیچ کس​نمی​پرسد که چرا نمی​پرسند. مدت​هاست روند خوف​ناک «اولئک کالانعام بل هم اضل» مردمانِ این شهر را یکی پس از دیگری می​بلعد. شاید مبالغه نباشد اگر بگوییم فقط و تنها یک فرد در  این «ظلمت​شهر» وجود دارد که قلب​اش با نورِ آیاتِ ظلمانی منور است و پیوسته در موردِ این «وضعیتی فاجعه​بار» می​اندیشد:«پیامبرِ ظلمت» که نه از«ترفندهای دغل​بازی چیزی می​داند، و نه از «معجزه​بافی​های​ دینی»، او در واقع تصویر حقیقت است و درخششِِ تابناکِ سیاهی که با آیه​های مقدس​​ ظلمت​بارش باطن مخوفِ این شهر، این تاریخ و این زمانه را بر ما نمایان می​سازد. آیا این بیگانه​ترین انسان که در آیاتِ ظلمانیِ او نورِ روشنِ حقیقت متجلی است و ما را نه «پیرو» و «بنده»، بلکه «دوستان» و «رفقا» خطاب می​کند، همان آشنایِ دیرینِ ما نیست؟ هیچ کس نمی​داند. فقط همین​قدر می​دانیم که  او دارایِ والاترین بصیرت است؛ سیاهی​ها را می​بیند و نادیدنی​ها را دیدنی می​سازد. شباهنگام، آن​گاه که خانه​های بی​ریخت و بد​قواره، خیابان​های کثیف و کوچه​هایی که هنوز ارواحِ قربانیان در آن​ها به گشت​ـ​وـ​گذار می​پردازند، مردمانِ نگون​بخت و گرسنة این شهر را با بی​‌رحمی و قساوتِ تمام قورت می​دهند​، «پیامبرِ ظلمت» در خیابان​هایِ تاریک و بی​نور، اشراقِ حقیقت را در پناهِ آیاتِ ظلمانی به انتظار می​نشنید. چرا ظلمت و نه روشنی؟ روشنی، هرگز! ظلمت، یگانه حقیقتِ زمانة ماست و به گفتة پیامبرِظلمت «اینک به راستی که دورانِ تاریکی است. زیرا هیچ نوری نه از فرازِ آدمیان ونه از درونِ وجودِ شان پیشِ پای آن​ها را روشن نمی​کند(آیه​های ظلمت: 3)» روشنی اکنون به «تاریکیِ​بزرگ» بدل شده است، به کوریِ تابناک. چگونه می​​توان به "آیاتِ مبین" «رسولانِ سرشکسته پناه برد3» پناه برد، وقتی که مخوف​ترین و مکارترینِ چهره​ها خویشتن را در قبایِ​ شیکِ آیاتِ مبین آراسته​اند؟ بنابراین، تنها «آیاتِ ظلمت» این توان را دارند که به لطفِ انوارِ تیره و ظلمانی​ایِ که از اعماقِ صدها سال سیاهی و تباهی پرتو می​افشاند، از رخسارِ رازآلود و در عینِ حال دهشت​ناکِ این شهر پرده برگیرد. بی​تردید ظلمت به آخرین حد خود رسیده است، اما حتی اگر تمامی​ای جهان را فراگیرد باز هم راه الهام مسدود نیست، زیرا «وقتی که تمامیِ منابع الهامِ​ آدمی مسدود گردد، آدمی از ظلمت الهام می​گیرد. از ظلمت، دهشت و تاریکی را فرا می​گیرد و به اطرافِ خود می​پراکند(آیاتِ ظلمت: 1).

4): غروبِ تیره​ـ​وـ تار کابل، امروز، با گرد و غبار فراوان و تیره​ـ​وـ تار تر از هر روزی دیگری، از  راه فرا می​رسد. از خیابان گذر می​کنم و راه پیچا​ـ​پیچی  را که تصور می​رود مرا از مکان​های شلوغ دور خواهد کرد، در پیش می​گیرم. کسی پیشاـ​پیش راه می​رود؛ کسی شبیهِ هیچ​کس و همه​کس. نه حقیقت، نه مجاز، هم حقیقت، هم مجاز. کسی درست مثلِ من، اما کاملا متفاوت. با من «بیگانه» است و در عینِ حال «یگانه» هستیم. تو کیستی ای قلة بلندی که فقط به خویشتن می​نگری؟ تخیل یا واقعیت؟ حقیقت یا دروغ؟ همزاد یا بیگانه؟ بی​آن​که به پرسش​هایم پاسخ دهد یا سری بجنباند، آرام و فرورفته در خود مسیرش​را، به سمتِ ویرانه​هایِ شهر» می​پیماید. در تاریکیِ شب بی​اختیار دنبالش می​دوم. سرانجام به جایی می​رسیم که سربه​سر خراب است و ویران؛ جایی که در واقع می​توان آن را «ملکوتِ​ظلمت» نامید. در کنارِ دیوار یکی از خرابه​ها می​ایستد، به آسمان می​نگرد، همه​جا سیاه و تاریک است؛ نفس عمیقی می​کشد و سخنانی بر زبان می​راند که بیش​تر به گفتارِ پیامبران می​ماند، تا حکیمان و فلسیوفان: 

  • وقتی که تمامیِ منابع الهامِ​ آدمی مسدود گردد، آدمی از ظلمت الهام می​گیرد. از ظلمت، دهشت و تاریکی را فرا می​گیرد و به اطرافِ خود می​پراکند
  • هان، ای دوستان! بدانید که دورانی فراسیده است که در آن زندگی جز بر مبنایِ دروغ استوار نگردد. اینک دروغ حقیقت است و هیچ حقیقتی جز دروغ، فروغ ندارد. زندگی تاریک است و دروغ یگانه نوری تیرة است که بر زندگی می​تابد و آن​را در درخششِ تیره​فامِ خود، غرق می​سازد.

 

  • در دورانِ دهشتِ بزرگ، عصمتِ سخن لکه​درا می​شود. یا باید از نیکی و صلح سخن گفت که دروغ است و یا از نکبت و شر حرف زد که دهشت​ناک است. همدلانه​تر و ایثارگرانه​تر آن است که سکوت کنند.

 

  • هر آیینه چنین مقدر شده است که آدمی غرق در حماقت و معصیت زندگی کند. نفاق و ریا بر زندگیِ او مستولی باشد. و آن​گاه خود را از نفاق​ورزی و ریاکاری بی​نیایز بیند، ستم و سرکشی پیشه گیرد و سر انجام بر اثرِ طغیان و تجاوز، تومار زندگی​اش در هم پیچیده شود.

 

  • دوستان! رفقا! اگر ممکن است لطف کنید و بگویید که ما آدمیان، اکنون در پی چه چیز هستیم: رستگاری، رهایی، کامیابیِ اقتصادی و...؟ نکند در پی نابودیِ خویشتن باشیم.

 

  • زمانی که بشر در حالِ پس دادنِ​ مکافاتِ برج بابل است، هرگونه تلاشی جهتِ غلبه بر نا هم​زبانی، خود واکنشِ سختِ خدایان​را برخواهد انگیخت. اگر این چنین نیست، نا کامی​های کنونی بشر را برای هم​زبانی، در عین تلاش​ و هیاهویِ فراوان چگونه می​توان فهمید؟

 

  • آز و اشتهایِ پایان​ناپذیرِ انسان به کوچک​شدن!، این امر از چه چیزی خبر می​دهد؟ آیا نوع بشر، جای خود را به گونة دیگری خواهد سپرد و یا اینکه اندک اندک پایانِ بازی فرا می​رسد؟

 

  • بشر همواه در پیِ بزرگی است، اما کمتر موفق شده است که بداند نشانه​هایِ بزرگی چیست؟ آدمی زمانی بزرگ است که هیچ چیز دیگری بزرگ نباشد. حتی شکوهِ خیره​کنندة علم هم انسان​را کوچک نسازد و به کارگزارِ حقیری برای خود بدل نکند. آیا نمی​توان گفت در عصری که دروغ​های بزرگی وجود دارند، انسان حقیقتا کوچک است؟

 

  • روزگاری انسان برای انسان مسئله بود. سپس، انسانیت تبدیل به «افتخاری» برای انسان شد. اینک اما انسان "خطری" برای انسانیت است. نهالِ خطر در درونِ آدمی می​روید، رشد می​کند و سر انجام جسم و روحِ او را تباه سازد. آیا خطرِ بزرگی را می​شناسید که از دهشتِ درونِ انسان بر نخاسته باشد؟!

 

  • وقتی خندة برف، غمگینیِ بزغاله و حقارتِ خروس، مشتی الفاظِ شاعرانه لقب می​گیرد، معنایش این است که بشر قصد بازگشت از راهی را که می​رود ندارد: تک​گویی در بارة همه​چیز و نشیدنِ هیچ سخنی از هیچ​چیز، حتی صدای محزون و جان​سوزِ طبعیت که بخشی از آن در فراقِ بخشی​دیگر ناله سر می​دهد.

 

  • انسان گرسنه به غذا نیاز دارد و انسان برهنه به پوشاک. آن​هایی که از بی​نظمی به ستوه آمده​اند به نظم و بالاخره ستمدیدگان به عدالت، اما انسانی که از پوچی و خلاءِ و حشت​ناکِ درونِ خویش می​هراسد، نیازمند سرگرمی است. او را باید سرگرم کرد، فرقی نمی​کند با دموکراسی یا سرکوب و کشتار. اما اگر بتوان، بهترین سرگرمی آن است که او را با هیولایِ نیمه خفته​​ی درونِ شان، اندک اندک مانوس ساخت. اگر توانست این دیوِ دهشت​ناک را تاب آورد، توانِ پذیرشِ هر چیز دیگری را خواهد داشت.

 

  • گرگی در دلِ کوه زوزه می​کشید: از شوقِ دیدنِ توله​هایش و یا از شدتِ سرما و برف. دهقانی که خانه​اش در دامنِ کوه بود کف می​زد و با شور و هیجان گرگ​را تشویق می​کرد. آیا نسبتِ انسان و تکنولوژی، نزدیک​تر و صمیمانه​تر از نسبتِ این گرگ و دهقان است؟

 

  • در مرگ و مردن نیز نو رو بصیرتی هست. آدمیان تلاش می​کنند مرگ​را ابدالاباد از صحنه برانند. آدمی​را توانِ آن نیست که بر مرگ فایق آید. تلاش برای از بین​بردنِ مرگ ره به جایی نمی​برد، فقط می​تواند درخشندگی و تابشِ آن​را محو کند.

 

  • بلاهت اشکال متفاوتی دارد؛ ظهور عالی​ترین شکلِ آن همزمان است با ظهور کوچک​ترین و کوتوله​ترین شکلِ نوع بشر. در چنین زمانی بلاهت در سیمایِ «عقلانیت» ظاهر می​گردد و ابلهان را عاشق و شیفتة خود می​سازد.آیا ​کسی ابله​تر از آن​هایی وجود دارد که خواهانِ عقلانی​سازی همه​چیز اند و عشق و عاطفه و احساس​را بدان جهت که در دایرة عقلِ ناقصِ شان نمی​گنجد، تحقیر می​کنند؟!

 

چرا «دورانِ دهشتِ بزرگ، «پوچی» و «خلاءِ وحشت​ناک درون»؟ چرا «نابودی به دستِ خویشتن»، «دیو خفتة درون» و «انسانِ کوتوله»، احساس می​کنم دورانِ سکوت پایان یافته است و تمامیِ ویرانه​های شهر لب به سخن گشوده​اند. کلامش، که در آن انوار عصر سیاهی و تباهی متجلی است، قلبِ تاریک شب​های بی​ستاره را منور می​سازد. تو کیستی که چنین سخن می​گویی؟ تو کیستی که از ظلمت و تاریکی الهام می​گیری، آیا تو روحِ زخمی​​ای این ویرانه​ها نیستی؟ تو را چه توانم نامید ای موجودِ «بیگانه» و «بی​نام»؟ صدایی از حنجرة خاموشِ ویرانه​ها به گوش می​رسد: «من بیگانه نیستم. وجدانِ بیدار این شهرم؛ شهری که سال​هاست ساکنانِ آن در خواب فرو رفته​اند. آمده​ام تا از خواب بیدارِ شان کنم. اما این​جا شهر فراموشی است. کلامم را در گوشِ ویرانه​ها می​نالم. ویرانه​ها ملکوتِ ظلمت​اند، مرا و کلامم به یاد خواهند داشت.»  صدایش در تارهایِ وجدانم می​پیچد و جهانِ ساکت و خاموشِ من یک​پارچه کلمه می​شود. ویرانه​ها دیگر ویرانه نیستند، کلام​اند. به اطرافم می​نگرم، تمامیِ اشیای بی​جان به سخن آمده​اند. ترس و لرز وجودم را فرا می​گیرد، بی​اختیار جیغ می​کشم به من بگو کیستی ای «زبان همه​چیز و همه​کس»؟ آرام، اما با لحنِ غمگینانه پاسخ می​دهد:« من​​ام، پیامبرِظلمت؛ با آیاتِ ظلمانیِ خویش حقایقِ دورانِ دهشتِ​بزرگ را، آشکار و روشن خواهم کرد.» چه گفتی؟ «پیامبرِ ظلمت؟» آیا تو «شیطان» نیستی؟ «نی! مرا با شیطان نسبتی نیست. شیطان در عصر پیامبرانِ نور و روشنی می​زیست تا  پیروانِ آنان​را به بیراهه بکشاند. من، پیامبرِظلمت​ام: فراسویِ خیر و شر. کتابِ من صوت و لفظ نیست، زبانِ وجود است. مرا تنها بگذار و به خانه​ات برگرد! همانا وقتی آن است که فرشته ظلمت بر من نازل گردد.»

5): پیامبر ظلمت​را در میانِ خرابه​های شهر تنها می​گذارم. نمی​دانم فرشتة ظلمت بر او چه گفت و ملاقاتِ آنان چند ساعت طول کشید؟ چه خوب بود اگر می​بودم، اما نیرویِ غیبی​ایِ اندک​اندک مرا از ویرانه​ها دور می​کند. حس می​کنم جانِم دیگر شده است و جهانم دیگر. صدایی در گوشِ جانم طنین انداز است:«من، پیامبرِظلمت​ام: فراسویِ خیر و شر. کتابِ من صوت و لفظ نیست، زبانِ وجود است!» اکنون آن​چه در مسیرِ بازگشت ذهنم را با خود درگیر کرده، «جایگاه ظلمت در ادیان» است. آیا دین نور تمام است؟ آیا پیامبران فقط پیام​آور نور و روشنی بوده​اند یا در بارة ظلمت و تاریکی نیز سخن گفته​اند؟ آیا اساسا نور توانِ بازنمایی ظلمت​را دارد؟ شاید بتوان این پرسش​های گوناگون​را در یک پرسشِ​کلی و اساسی​تر خلاصه کرد و آن اینکه آیا ظلمت پدیدة نو در تاریخِ آدمی است؟ پاسخ ما به پرسشِ اخیر منفی است، زیرا اگر نگوییم، «در ازل ظلمت و تاریکی بود» و در واقع روشنی «آنتی​تز» ظلمت است و سنتز «عقلِ​سرخ»، بی​هیچ​تردیدی می​توان گفت ظلمت به درازایِ تقدیرِ رنج​بارِ آدمی قدمت دارد. خیر و شر، نور و روشنی، نیکی و بدی را می​توان خشتِ اول، یا خشتِ خشت​هایِ جهانِ آدمی دانست؛ دیوارِ این جهان اگر تا ثریا بالا رود، کج است و استوار بر بنیادِ این خشتِ دو رنگ و ناهمگونی که آشکارا همدیگر را نقض می​کند. جهانِ حیاتی ما «آشوبِ نور​ـ​و​ـ​ظلمت است4»؛ آشوبی که بیش از هرچیزی در آموزه​های دینی، بازتاب یافته است. به جز آیین بودیسم که در آن جان یا روح، پس از پشتِ سر گذاشتنِ مسیر پیچا​ـ​پیچ چاه ظلماتِ تناسخ، به «روشن​شدگی» دست می​یابد و در واقع آموزة محوریِ «مهایانه(طریقت بزرگ) و «هینه‌یانه(طریقتِ کوچک)، میسر خطی گذار «از رنج و رسیدن به روشنی تام و تمام است»، در ادیانِ دیگر، ظلمت ازلی تصور می​شود و «ناکجاآبادی» ورایِ نور و ظلمت، که در آن انسان، یا روح، رحل اقامت گزیند، و جود ندارد. در آیینِ​زرتشت، ظلمت، هم​گام و هم​پایِ روشنی می​تازد و می​خرامد، هردو ازلی و در عینِ حال جاودان​ـ​اند. قطع نظر از تفسیرها و تاویل​های گوناگون، مطابقِ نصِ آیین زرتشت، «اهورا مزدا» و «اهریمن» دو نیرویِ لایزال​اند، در نتیجه ظلمت همان​قدر از حقیقت بهره دارد، که نور. پیروان آیین میترائیسم، که خود را رهروِ «آیین مهر و آفتاب » می​دانستند، به جای آن​که به ملکوتِ​نور در پیشگاه میترا به نماز بایستند، طلوع حقیقت را که از نظر آنان چیزی جز حضور میترایِ «صخره​زاد» نبود، در «تاورکتونی»​ـ​های تاریک و ظلمت​بار به تماشا می​نشستند. در هستی​شناسی میترائیسم، «وارونا»، خدای تاریکی همان​قدر در جهان حضور دارد که میترا، موکل​آفتاب با آن چشمانِ بازش که هرگز بسته نمی​شوند. هرچند تنها میترا شایستة نماز و ستایش است، رهایی انسان اما در قلمروِ حاکمیتِ میترا، این خدای هزارگوش و ده​هزارچشم، میسر نیست. این خدایِ مهر و آفتاب، نه خدایِ بخشنده  و مهربان، بل نگاهبانی زورمندی است که بی​آن​که پلک زند، از مردم "قربانی" می​خواهد. مبادا کسی او را خشماگین سازد و گرنه «هزار ستیز با همستار بکار برد، آن ده هزار دیدبان توانایی از همه چیز آگه نافریفتنی.(کرده هفدهم- بند 69)» روشنی، همان چشمانِ همیشه کنجکاو سلطه و بندگی​خواهیِ خدا یا قدرت است. رهایی تنها در پناهِ ظلمت​شب میسر است؛ درست زمانی که «ماه» پر می​شود و «مانندِ ساغری پر شراب بر زمین می‌بارد.» بنابراین مسیرِ رهایی انسان «ظلمت» می​گذرد و به تعبیر «شهاب​الدین سهرودی» که در واقع کاشفِ​ «ظلمت» است و به غلط «شیخ​اشراق» لقب​یافته، «چشمة زندگانی، در ظلمات» است. در ادیانِ توحیدی نیز، نیرویِ دوگانة «نور» و «ظلمت»، «خیر»، «شر»، «خدا» و «شیطان»، تا ابدیتِ «بهشت» و «جهنم» و جهان ابدیِ مابعد مرگ ادامه دارند. بنابراین در پاسخ به پرسش فوق که « آیا ظلمت پدیدة نو در تاریخِ آدمی است؟» می​توان گفت،ظلمت تقدیرباستانی و جوهرِ درون​ماندگاری است که دستِ​کم تاریخ مابعدِ هبوطِ آدمی با آن مشخص می​گردد.

 6): این سخن اما که ظلمت تقدیر کهنه و دیرپای تاریخِ آدمی است، بدان معنا نیست که گستره و ژرفای آن​را در همة زمان​ها و مکان​ها یک​سان بپنداریم. تاریکی، همواره و در همه​جا فاجعه نیست. دورانِ ما با دوران​های دیگری بسی فرق دارد. در واقع، ما در دورانی به سر می بریم که نورِ درون خاموش است و جان در حمامِ ظلمت تن فرو می​شوید. شاید به همین سبب است که پیامبر ظلمت در گوشِ​خاموش ویرانه​ها فریاد بر می​کشد: «دهشت و تاریکی همیشه بوده است؛ اما همیشه بوده​ـ​اند کسانی​که دهشت و تاریکی را تاب می​آورده و با نوری که از درونِ شان بر می​خاست، پرتوِ بر تاریکی افکنده​اند. تنها وقتی که درونِ آدمیان سراسر تاریک​اند، تاریکی فاجعه است. اینکه به راستی دورانِ تاریکی است. زیرا هیچ​نوری نه از فراز سرِ آدمیان و نه از درونِ شان پیشِ​ پای آن​ها روشن نمی​کند.(آیه​هایِ ظلمت: 3 و 4). آدمیان کوشش کردند، شرِ دیوان و اهریمنان را از جهان کم کنند؛ دیوها رفتند، اما «اهریمن​خویی» و «شرارت» گسترش پیدا کرد و شبِ تارِ آدمی هرگز سحر نشد. «هرآیینه بوده است روزگاری که "دیو" اندر کمینِ آدمی بوده است؛ و در روزگارِ دیگر، بشر خود را خردورز و دانا پنداشته است؛ هر آیینه وجودِ دیو را منکر شده و آن​را حاصلِ وهم و پندار خوانده است. و اینک خود دیو شده است؛ دیوی که راه​را بر خویش بسته و اندر کمینِ خویشتن نشسته است. اکنون، انسان برایِ انسان "بدترین خطر" است(کتابِ​حال، 21). اکنون اما در غیابِ نیروهایِ اهریمنی و گریز خدایان از جهانِ​ آدمی، باید به این پرسش پاسخ داده می​شد که «منشأ شر کجاست؟» شاید کسانی بودند که کوشش می​کردند دیوها را دو باره از آسمان به زمین برگردانند، اما بسی دیر بود و دیگر «پیکر زخمی» و «خون​آلود» آنان تاب​ـ​وـ​توانِ مقاومتِ تکه​تکه شدن با «تبرِ تیز عقل» را نداشت. در نتیجه این پرسش که «منشأ شر کجاست؟» فقط می​توانست یک پاسخ داشته باشد. آری! فقط یا پاسخ:: «خودِانسان.» آن موجود خیره​سری که تباهی و دهشت می​آفریند، کسی نیست جز انسان که به تعبیر «شوپنهاور»، دارایی نوعی «دنائتِ فطری» است؛ بنابر این «شرارت در زندگیِ​ایِ آدمی هم​چنان پایدار(همان: 19)» خواهدم ماند. چرا پایدار؟ از نظر پیامبر ظلمت، شرارت از آن​رو پیوسته باقی خواهد بود که«سرشتِ بشر با شر، پیوندِ ذاتی دارد. شر را نمی​توان نابود کرد، بل عظمتِ آدمی در تحمل و تاب​آوردنِ آن است. اگر بشر، عظمتِ خود را، در تحملِ رنج و شر بداند، دیگر هیچ​گاه شر را چونان پدیدة عارضی بیرون فرافکنی نخواهد کرد، بل آن را چونان تقدیر پذیرا می​شود و تحمل می​کند5(بابِ شر: 4)» اگر شر نه پدیدة عارضی، بل امر طبیعی و غریزی است، در این صورت «صلح» نوعی سرکوبِ غریزی و در واقع قراردادِ اجتماعی و اخلاقی است که در پرتو گذار از «غریزه» به «فرهنگ« و به بیانِ روان​کاوان با گذار از «اصل​لذت» به «اصلِ​واقعیت» رخ می​دهد. :«همة جنگ​ها شری است که از نیت خیر برخاسته​ا​ند؛ همة صلح​ها خیری که در قبولیِ​ای شر ریشه دارند؛ هیچ صلحی بدون پذیرا بودنِ سهمی از شرارت به وجود نمی​آید؛ به همین جهت صلح همیشه از دشوارتر از جنگ است(همان: 23).»

7): این دورانِ سربه​سر ظلمانی را چه می​توان نامید؟ پیامبر ظلمت پاسخ می​دهد:«دهشتِ بزرگ». اما چرا نام؟ در دورانِ «دهشتِ​بزرگ» که دانایی، به یک مشت الفاظِ پوچ و بی​معنا بدل شده و حتی الهة زیبا و بی​تن​پوشِ فلسفه نیز دیگر نمی​تواند​ ما را تسلا دهد، نام، این یگانه ابزار مشارکتِ انسان در خلقتِ خداوند، چیزی را تعین نمی​بخشد. پس از «لکه​دار شدنِ عصمتِ سخن»، نام نیز چیزی را باز نمایی نمی​کند دورانِ دهشتِ بزرگ اما چیست و چه ویژگی​هایی دارد؟ کتابِ مقدسِ ظلمت در این باره چنین می​گوید:«در دوران دهشتِ​ بزرگ، همه​چیز تاریک است. دانایی نیز درخششِ تیره​فام دارد. چه شگفت​انگیز است که آدمیان چه بسیار از چیزی صحبت می​کنند که هرگز معنای آن​را نمی​دانند. آیا سیاست و سرنوشتِ بشر از این دست چیزها نیست؟(آیه​​های ظلمت: 6 و 7).» چرا «سیاست» و «سرنوشتِ بشر»؟ شاید به این دلیل که این​ها تفاله​هایِ بی​مزة هستند که امروزه روشنفکران و مدعیانِ نور و روشنی آن​ها را تکرار و نشخوار می​کنند. هیچ فهمی اما در میان نیست؛ فقط لاس​زدن با مفاهیم و کلیشه​ها حسِ کنجکاوی انسان​های بس​کوتوله و بس کوچک و حقیری دورانِ دهشتِ بزرگ​را اضاء نموده و آنان​را از کیف و لذتِ فهم سرشار می​سازند. این اما فقط ظاهر ماجراست؛ دهشت و تباهی عمیق​تر از ابتذالِ روشنفکرانه و چرندهایِ شیک است که عالمانِ مذهبی و دینی آن​ها را در جامة زرینِ مذهب می​آرایند. در واقع، سخن از تباهی یک عصر است، آرزویِ​ پایان​ناپذیر انسان​ها به «کوچک​شدن»، لکه​دارشدن «عصمت» و پاکی، برچیده​شدنِ دروغ از «ساحتِ اخلاق» و عروج آن در سکویِ زرینِ «هستی» و بالاخره سخن از عصری است که »غمگینی​ای بزغاله و حقارتِ خروس "مشتی الفاظِ شاعرانه" لقب می​گیرد» و «بشر قصدِ بازگشت از راهی ] رو به زوالی[ را که می​رود، ندارد(آیه​های ظلمت: 15).» سخن از بی​معنایی و در هم​ریختگی همه​چیز است؛ اخلاق در بدقواره​ترینِ شکل خود که چیزی جز «تکنیکِ خرکردن» و سرسپردگی​ایِ تام و تمام آدمیان به «هیولایِ نیمه​خفتة درونِ (همان: 20) نیست، ظاهر می​گردد، سیاست به امر کاملا اثباتی و در واقع به «تکنیکِ​اعمال خشونت» بر بدن و «حیاتِ برهنه» بدل شده است. حقیقت و عصمت لکه​دار شده و از دایرة زندگی تبعید شده​اند؛ توهم در مقامِ خرد مورد پرستش قرار می​گیرد و خدایانِ آسمان یا چنان​که هایدگر می​گوید:«از جهانِ آدمیان می​گریزند» و یا همچون​ خدای «فقیهان»، به مثابه​ای مترسکی در تمامیِ زندگی​انسان سرک می​کشد، ناظر خصوصی​ترین اعمالِ آدم​هاست و حتی در پسِ «روابطِ جنسیِ» آدمیان «حضور» دارند. آیا خداوند تا آن حد از مقام ملکوتیِ خویش تنزل پیدا کرده که ناظر رمز​ـ​وــرازِ رفتارِ جنسی​ایِ آدمیان باشد، یا هستند افرادی که با شیادیِ تمام ملکوتِ​الهی را در انحصارِ خویش در آورده و فضولانه، همچون شخصیتِ بیمار و چشم​چرانِ فیلم «پنجرة رو به حیاتِ عقبی»​ـ​ایِ «هیچکاک»، با «دوربینِ لینزدارِ فقه»، خصوصی​ترین حریمِ حیاتِ انسان​ها را دید می​زند، حتی بسترِ خواب و لحظاتی​را که زن​ـ​وـ​شوهر تنِ همدیگر را لمس می​کنند، لبانِ همدیگر را می​بوسند و یا با هم رابطة جسنی بر قرار می​ سازند؟ چگونه می​توان این دنیا را فهم کرد؟ صدایی «پیامبر​ظلمت» در فضای «ویران​شهر» طنین​انداز می​شود:«هان بدانید که دورانی فراسیده است که در آن زندگی جز بر مبنایِ دروغ استوار نگردد. اینک دروغ حقیقت است و هیچ حقیقتی جز دروغ، فروغ ندارد» اما چرا دروغ به یگانه بنیانِ استوارِ زندگی بدل شده است؟ مگر دروغ را با «استواری» نسبتی هست؟ چرا نباشد؟ اگر «دیری است که دروغ از ساحتِ اخلاق به ساحتِ هستی​شناسی گذر کرده است. دیگر دروغ فضیلت و رذیلت نیست، بلکه بخشی از نظامِ زندگی ما و پارة از هستیِ ماست؟«کتابِ حال: 2).

7): کابل، شهری است که هیولایِ جهالت» بر آن فرمان می​راند. تنها جایی که از دیدِ کورِ این هیولا پنهان مانده است، ویرانه​هایی است که پیامبرِ ظلمت را پناه داده است. هرگاه نفسم می​گیرد و از تعفنِ نفس این هیولا به تنگ می​آیم، راهی پیچا​ـ​پیچ «ملکوتِ ظلمت» را در پیش می​گیرم تا به صدایِ روح​افزایِ پیامبر ظلمت گوش فرا دهم. دیشب باران می​بارید، همه​جا تاریک بود، به ویرانه​ها رفتم، صدایی به گوش نمی​رسید. دیوارِ وجودم فرو ریخت؛ آیا پیامبرِ شب​های بی​ستاره، ملکوتِ ظلمت را ترک گفته است؟ آیا او نیز مرا در این ویرانشهر تنها خواهد گذاشت؟ صدایی از ویرانه​های وجودم بر می​خیزد:«ای فرشتة وحشت! بار دیگر از سرزمینی تاریکی به دیدارم بشتاب و آیه​های ظلمت​را بر من فرو خوان(همان، 2)» و این​گونه پیامبرِظلمت، مرا به فقدانِ سخن در «دورانِ دهشتِ بزرگ» آگاه می​سازد.  

پانوشت​ها  


[1]- برای توضیح این امر به «بوتیمار کابل» و «کلامِ​خاموش» مراجعه شود که چندی پیش در سایتِ جمهوریِ سکوت، انتشاریافتند.

[1] انجیل یوحنا، 12: 35.

[1] اشاره به شعر فروغ فرخزاد.

[1]- زندگی، آشوب نور و ظلمت است، تعبیری است از جرج لوکاچ. 

[1] -   این امر که خشونت امر غریزی است یا اکتسابی، یکی از مباحثی فلسفی بسیار دیرینه است؛ وقوع جنگِ جهانی سبب شد این موضوع سر از نو جان بگیرد و در میان گروه​های مختلف فکری بحث و جدل​های فراوانی را سبب گردید. زیگموند فروید از جمله کسانی است که به خشونتِ غریزی انسان تاکید دارد. او در مقاله بسیار مشهورش تحت عنوان «اندیشه​های در خورِ ایام جنگ و مرگ» این مسئله​را عمیقا واکاوی کرده و در پاسخ به نامة «آلبرت​آنشتین» که از فروید می​خواهد برای ریشه​کن​سازی ابدی جنگ چاره​اندیشی کند، فروید اظهار می​دراد که هیچ راهی برایش ریشه​کن​سازی جنگ وجود ندارد؛ فقط به کمکِ خرد می​توان خشونت​ها را کاهش داد، ولیکن به هیچ​وجه نمی​شود از بین برد. «ورای اصلِ لذت» و کتاب «فرهنگ و ناخوشایندی​های آن»، مباحثی نظری جدیِ را در این باب طرح کرده​اند و کتاب «اروس و تمدن»، نوشتة هربرت ماکوزه که در چارچوبِ نظری ایدة «گذار از اصل لذت» به «اصل واقعیت» تالیف شده است، یکی از منابعی جدی در این باب به شمار می​رود.

یششبشب

.« نقش ارزش های فرهنگی در وحدت ملی » تحریر شدۀ متن سخنرانی من در سیمینار « وحدت ملی » بود که توسط مؤسیۀ « تبادلۀعلمی افغانستان و امریکا » در 30-7-1388 در هتل انتر کانتیننتال ،برگزار شده بود. این سخنرانی نیز از قاعدۀسخنرانی های متداول امروزی  مستثنا نیست و به سهم خود در تحریف حقیقت ،نقش لازم را بازی خواهد کرد. امری که – خوشبختانه یا بد بختانه – امروزه حساسیت کسی را بر نمی انگیزاند. متن آن را بی کم و کاست خدمت خوانندگان « جمهوری سکوت» تقدیم می کنم. هرگونه تغییر در آن به معنای تحریف مجدد حقیقت و تشدید ریاکاری است. سخنرانان دیگر این محفل حفیظ منصور،حبیب الله رفیع ،زلمی هوتک و مولوی قیام الدین کشاف بودند.

** **  **

 

بسم الله الرحمن الرحیم . الحمد الله و به نستعین ،انه خیر ناصر ومعین.

من هم به سهم خود مقدم حضار گرامی در این محفل گرامی می دارم. عنوان سخنرانی من« نقش ارزش های فرهنگی در وحدت ملی » است.در فرصت محدودی که در اختیار است،سعی می کنم نکاتی را در این مورد بیان کنم.

بحث از وحدت ملی در افغانستان ، امروز یکی از ضرورت های ما است.اهمیت این بحث از آنجا ناشی می شود که به دنبال سال ها جنگ و منازعه شیرازه های اجتماعی جامعه ما از هم پاشیده و ما اکنون عمیقا به یک نوع فروپاشی اجتماعی گرفتار می باشیم. ازهم پاشیدگی اجتماعی یک واقعیت است و این واقعیت جلوه های خود را در چند جا به نمایش می گذارد.عرصه  های چون فرهنگ ، سیایت و اقتصاد تجلی گاه اصلی این  فروپاشی اجتماعی است. ما در عرصه فرهنگ متأ سفانه با پدیدۀ شوم « جهل » مواجه می باشیم. در عرصۀ سیاست با درد ناسور «استبداد» روبه رو می هستیم  و در عرصۀ اقتصاد بلای خانمان سوز« فقر» دامنگیر ما است.

ما برای درمان این سه معضل جدی ،در قدم اول نا گزیر  به بازسازی وحدت ملی  هستیم. اما پرسش این است که چگونه می توان وحدت ملی را به وجود آورد؟ یکی از راه های به وجود آوردن وحدت ملی ، پیوند دادن وحدت ملی به ارزش های فرهنگی ما است.

 پیش از اینکه به نقش ارزش های فرهنگی در تأمین وحدت ملی برسیم ، لازم است یاد آوری کنیم که اکنون ما با دو پدیده مواجه هستیم: یکی وحدت ملی که ،چنانکه گفته شد  از ضرورت های روزگار ما است، و دیگر ی ارزش های فرهنگی.

سوالی که اکنون مطرح است این است که اولا ارزش های فرهنگی ما کدام است و ثانیا این ارزش ها چه نقشی می تواند در وحدت ملی ما داشته باشد؟

به نظرمن ، در فرهنگ افغانی ما ارزش های مثبت فراوانی وجود دارد . بر خی از این ارزش ها جنبۀ عقلانی و فرا دینی دارد ، اما ارزش های فرهنگی ما عمدة ناشی از دین اسلام است . عمده ترین این ارزش ها ونیز بدیهی ترین و مسلم ترین این ارزش ها  احترام به انسان ، احترام به مال انسان و روا داری و تساهل در برابر دیدگاه های مخالف،یا احترام به عقاید انسان است. این سه ارزش در گزاره های دینی به گونۀ زیر دسته بندی  و ارایه شده است :

1-قتل انسان حرام است. هرکس یک نفر را کشته است گویی تمام انسان ها را کشته است.

2-دزدی حرام است.  حفاظت از مال، همانند جان در عداد واجبات قرار دارد. بزرگان مانند غزالی یکی از اهداف شریعت را حفظ مال مسلمین می داند.

3- رواداری. یکی از عمده ترین ارزش های که در فرهنگ اسلامی مورد تاکید قرار گرفته است ، روا داری است. در اسلام نه حقیقت در ملکیت یک طایفه است ونه معرفت .همه چیز را همگان می دانند و بنا بر این باید افراد مسلمان در برابر یکدیگر روا دار و متحمل باشند.به طور کل روا داری سه عرصۀ قدرت ، حقیقت و معرفت را شامل می شود.شاخصۀ اصلی رواداری گفتگو است که در ادبیات قرآنی از آن به  « اتباع قول احسن » و «جدال احسن » یادمی گردد.

اکنون سوال این جا است که چنین ارزش های چه نسبتی با حیات اجتماعی کنونی ما دارد؟ و به طور مشخص می توان پرسید که در طول تاریخ جامعه ما و در شرایط اکنونی آن احترام انسان محفوظ بوده است؟ آیاحرمت  مال انسان محفوظ بوده و دارایی او به رسمیت شناخته شده است؟ وآیا در جامعه ما رواداری و گفتگو حاکم بوده است؟

پاسخ متأ سفانه منفی است . در فرهنگی که قتل نفس ممنوع است ، ما بالاترین میزان قتل و کشتار را شا هدیم. در فرهنگی که احترام به مال انسان ضمانت شده است، بالاترین میزان غارت و تاراج اموال و دارایی را شاهدیم. و در فرهنگی که ویژگی آن احترام به عقاید دیگران است ،بالا ترین میزان تعصب و نا روا داری و دیگر ستیزی را شاهد بوده است. واقعیت این است که این ارزش ها هیچ گونه نسبتی با حیات اجتماعی کنونی ما ندارد.و در وحدت ملی ما تأ ثیری از خود بر جا نگذاشته است. چرا؟پاسخ به این چرا بسیار دشوار است.

یکی از تناقض های تاریخ معاصر ما این است که دین اسلام که دین رحمت و مدارا و گفتگو است ، در میان ما به دین خشونت و نفرت بدل شده است. اسلامی که صلح می آورد ، در میان ما جنگ می آورد. اسلامی که همه جا اخوت و برادری می آورد  در میان ما کینه و نفرت به وجود می آورد. بررسی تاریخی و عمیق این مسایل گونۀ استحاله ودگر دیسی در ارزش های اسلامی را در میان ما نشان  می دهد.

 اما، به هر ترتیب فعلا  مجال بررسی آن نیست و روشنفکران جامعه باید روزی به این پرسش ها پاسخ دهد.فعلا وقتی آن نیست که به پدیده دردناک دگر گونی ارزش های اسلامی در دوران متأخر تاریخ افغانستان بپردازم. من فقط جهت پاسخگویی به این پرسش که چرا ارزش های اسلامی و فرهنگی در حیات اجتماعی ما تأثیر خود را ندارد ، با استفاده از یک اصل علمی مردم شناسانه        ( انتروپولوژیکال ) قصد دارم با ایجاد یک تقابل  میان دو مفهوم « قبیله» و« ملت» مسألۀ نا کار آمدی و خنثی بودن ارزش های فرهنگی را در حیات اجتماعی امروز ما تبیین نمایم.

 

میان« قبیله » و «ملت » از نقطه نظر علمی تفاوت و جود دارد. به این معنا که قبیله یک واحد طبیعی است و ملت یک بر ساخته تمدنی.قبیله همیشه وجود داشته است اما ملت ها به تدریج ساخته می شود.قبیله و  مردم یک مقوله انترو پولوژیک و متعلق به حوزۀ جامعه شناسی تاریخی است ، درحالیکه ملت یک مفهوم سیاسی است.

اما مهمترین تفاوت میان قبیله  و ملت ، در برخورد با ارزش ها تبارز می کند. در نگرش قبیله چیزی به نام « تفاوت » و جود ندارد. در جهان بینی مردم که بیشتر در ضمن واحد های چون قبیله و طایفه و رعایای  بزرگ طایفه و بردگان خواجه  تشکل می یابد ،انسانیت با تشابه هم مرز است.آنجا که تفاوت آغاز می گردد انسانیت به آخر می رسد. به همین جهت است که ارزش های فرهنگی در مورد مردم طایفه و قبیله ، در حد همان افراد واعضاء قبیله باقی می ماند و امکان گسترش و امتداد به مرز های متفاوت را پیدا نمی کند. قتل حرام است ، اما در مورد اعضاء قبیله ، دزدی حرام است ، اما نه از مال دیگران . به دلیل بسیار ساده . زیرا که دیگران انسان نیست. مرز های انسانیت تامرز های تشابه پیش می رود. اما آنجا که تفاوت آغاز می گردد ، انسانیت به آخر می رسد.

 بدین سان تمایز جدی میان قبیله وملت در برخورد این دو با  پدیدۀ« تفاوت» آشکار می شود. تفاوت همیشه وجود دارد. یک ناگزیری طبیعی و یک واقعیت عینی و اجتماعی است. اما، ما، تا زمانی که یک واحد طبیعی هستیم و از مرحله طبیعت به مرحله اخلاق و فرهنگ گذر نکرده ایم، تفاوت ها را به رسمیت نمی شناسیم و سعی در نابودی هر چیزی متفاوت از خویشتن داریم.

اما ، انگاه که گذار از قبیله  به ملت صورت می گیرد وبردگان یک خواجه به شهروندان آزاد و دارای خرد و اراده و تصمیم بدل می شود ، قلمرو ارزش ها نیز گسترش پیدا  می کند. و انسان های متفاوت از ما را نیز در بر می گیرد.

ملت  تفاوت ها را می پذیرد و ارزش های خود را شامل همه و همه را مشمول این ارزش ها می داند. اینجا است که کشتن انسان بد می شود ، حتی اگر آن انسان متفاوت ازما باشد و دیدگاهی دیگری داشته باشد.

به این ترتیب تا زمانیکه ما ازقبیله به ملت گذر نکرده ایم نمی توانیم که ارزش های فرهنگی خود را در مورد انسان های متفاوت از خویش نیز مر عی و مجری بدانیم.

اما وقتی که ما به مرحلۀ ملت شدن گذر کردیم می توانیم از ارزش های فرهنگی خود در تأمین وحدت ملی استفاده کنیم.  اینکه با وجود ارزش هایی که برشمردیم ، ما هنوز در آتش تفرقه و تشتت  و چند گانه گی می سوزیم، نشان آن است که ما برغم گذر زمان و هزینه های سنگین و ضیاع وقت و نیرو  و انرژی ، هنوز در لاک های قومی و طایفه ای خود جا خوش کرده ایم. و همانند یک واحد طبیعی به حکم غریزه عمل می کنیم و نه چونان یک واحد مدنی به حکم اخلاق .

بر خورد« باتفاوت» در منطق قبیله وملت

گفتیم نقطۀ اصلی تمایز میان قبیله و ملت در بر خورد با پدیده تفاوت آشکار می شود.به این معنا که تا زمانیکه در مرحله طیعی  هستیم و نظم اجتماعی ما وضعیت قبیلوی دارد  تفاوت ها به تضاد می انجامد  و تضاد  به دشمنی وستیز. و  سر انجام دشمنی به انحصار و دیگر نا پذیری منتهی می شود. منحنی حیات اجتماعی در قبیله از تفاوت اغاز می شود به انحصار طلبی و دیگر نا پذیری ختم می شود.

 

اما وقتیکه از قبیله به ملت گذر صورت گرفت تفاوت به تفاهم ، تفاهم به دوستی و دوستی به تنوع خواهد انجامید. می بینم ، با اینک حیات اجتماعی درملت نیز از تفاوت آغاز می شود ، اما به تضاد و دیگر ستیزی ختم نمی شود ، بلکه به تنوع و دیگر پذیری می انجامد.

با توضیحاتی که دادیم ، اکنون وقت آن رسیده است که این پرسش را اندک اندک به میان بکشیم که چرا ارزش های فرهنگی ما در زندگی اجتماعی ما تأثیر نکرده است و  در شرایط کنونی چه می توان کرد؟ و چه باید بکنیم؟

برای اینکه ارزش های فرهنگی ما در تامین وحدت ملی مؤثر باشد ، این ارزش ها باید به ارزش های مشترک ملی مبدل شود.وبرای انکه این ارزش های فرهنگی به ارزش های مشترک ملی تبدیل شود ، دو کار باید انجام شود:

1-تبدیل کردن ارزش به هنجار

فرهنگ وارزش چیزی بیگانه با انسان نیست. بلکه فضای مشترک معنوی است که انسان در آن زندگی می کند. اما وقتی که در فرهنگ ارزش های وجود دارد که این ارزشها در حیات اجتماعی ما هیچ تأثیری ندارد ، این امر می تواند به این معنا باشد که میان زندگی اجتماعی وارزش های فرهنگی ما شکاف ایجاد شده است.وقتی که در فرهنگ ما انسان حرمت دارد ولی در زندگی روز مرۀما شایع ترین پدیده قتل و کشتار است،نشان آن است که میان جامعه و ارزش های فرهنگی آن شکاف ایجاد شده است. یا ارزش های فرهنگی توجیه خود را برای افراد جامعه از دست داده و به پدیده های غیر معقول مبدل شده است، ویا اینکه جامعه دچار هبوط اخلاقی شده از ارزش های فرهنگی خود فاصله گرفته است. که می توان از آن به   بیگانگی فرهنگی نیز تعبیر کرد.

در هرصورت ،این شکاف یا بیگانگی فرهنگی به معنای این است که ارزش های فرهنگی در میان ما تبدیل به هنجار های اجتماعی نشده است.ما زمانی می توانیم از این ارزش ها به سود وحدت ملی خود استفاده کنیم که ارزش های فرهنگی تبدیل به هنجار های اجتما عی شود و در زندگی روز مرۀ ما تأثیر داشته باشد. ما باید ساکنان خانۀ فرهنگ باشیم نه در بانان در وازۀ آن. این یعنی اینکه  افتخار کردن به فرهنگ کافی نیست ، بلکه فرهنگ باید در زندگی ما تأثیر داشته باشد. ارزش فرهنگی کافی نیست. ارزش باید بدل به معیار و ضابطۀ برای زندگی شود.

2- نفی انحصار تفسیرازفرهنگ

فرهنگ ، در پیوند با جامعه از رهگذر تفسیر عبور می کند. فرهنگ به همه تعلق دارد و همه باید در تفسیر فرهنگ شریک باشد. ارزش های فرهنگی در صورتی می تواند که نقش مؤثری در تأمین و تحکیم وحدت ملی داشته باشد که به دام انحصار تفسیر و تفسیر های دل بخواهانه قرار نگیرد. ما در فرهنگ خود ارزش احترام به انسان و احترام به مال انسان را داریم. اما انحصار تفسیر این ارزش ها را به دشمنی با انسان و غارت مال انسان بدل کرده است. انحصار تفسیر ، فرهنگ را از نعمت نقد محروم و آن را به پدیدۀ بیگانه با زندگی و در واقع ابزاری برای سرگوب زندگی بدل می کند.فرهنگ تا پیوسته مورد نقد و باز اندیشی و تأمل مستمر قرار نگیرد هرگز نمی تواند تأثیر مثبتی در جامعه از خود به جا بگذارد. واین با نفی انحصار تفسیر از فرهنگ ممکن است.

 با، گشوده بودن در فرهنگ است که فرهنگ غنی می شود. هیچ فرهنگی کامل نیست.هر فرهنگی ، هر چند غنی باشد، نیاز به تعامل و دا د و ستد باسایر فرهنگ ها دارد. و تداوم حیات فرهنگ ها در همین داد وستد مستمر و مداوم است. نمی توان به دور فرهنگ سیم خار دار کشید. مفاهیم مبهم و نه چندان با معنایی چون« تهاجم فرهنگی» و یا فرهنگ بیگانه از انحصار تفسیر ارزش های فرهنگی  و بسته کردن در داد و ستد فرهنگی حکایت دارد. این نشان می دهد که ما اعتماد به نفس کافی برای تماس با فرهنگ دیگر را نداریم. وارزش های فرهنگی را به جای اینکه به ضابطه و معیاری برای رفتار اجتماعی بدل کنیم ، به چماقی برای سر کوب و ابزاری برای انسداد اجتماعی تبدیل می کنیم.

نتیجه

به طور خلاصه نتیجه می گیریم که ما در فرهنگ خود ارزش های والا و متعالی داریم. اما در طول تاریخ ما، این ارزش ها فقط در مرحلۀ ارزش باقی مانده و به هنجار های زندگی اجتماعی تبدیل نشده است. دلیل آن نفوذ و عمق جهان بینی وارزش های  زندگی قبیلوی در حیات اجتماعی ما است که ارزش های فرهنگی مار را خفه و خنثی نموده است.

اگر بخواهیم که این ارزش ها در زندگی ما مؤثر باشد،باید کوشش کنیم که این ارزش ها، از ارزش های محض به ضابطه ها و معیار های برای زندگی تبدیل شود.   و زمام اختیار این ارزش ها را به دست یک گروه ،یک شخص ، و یا یک طایفه نسپاریم. اجازه دهیم که ارزش های فرهنگی ما از منظر ها و جوانب گونا گون مورد نقد ، ارزیابی و تفسیر و تأمل قرار گیرد.آنگاه دیگر ما به فرهنگ خود تنها افتخار نمی کنیم، بلکه با آن زندگی نیز می کنیم. آنگاه  فرهنگ دیگر تنها باور های ذهنی نیست ، بلکه ضابطه های عمل اجتماعی نیز هست. تنها ارزش نیست، بلکه هنجارنیز هست. به امید آن روز. ازتوجه شما تشکر. والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته.

ترور شخصیت های سیاسی و اقتصادی هزاره ها در کویته به شدت ادامه دا

نوشته: عبدالله رفیعی

     هم اینک، که این سطور را می نویسم، از شهادت دی ایس پی حسن علی و سه تن از همراهانش "14-1-2009م" در جریان سال جاری تقریبا نو ماه می گذرد. و تا هنوز نیز سلسله ترور  شخصیت های سیاسی و اقتصادی مردم ما به شدت ادامه می داشته باشد. اگرچه بعد از شهادت دی ایس پی حسن علی و همراهانش  هزاره های شهر کویته جنازه های شهدا را با حمل نمودن بر دوش هایشان بسوی گورنر هاوس حرکت داده و در مقابل گورنر هاوس دست به تحصن زدند. و بعد از وعده دستگیری تروریستان  توسط وزیر اعلی بلوچستان در بین 48 ساعت، حاضر شدند که شهدا را بخاک بسپارند، ولی این وعده ها هیچگاه جامعه عمل بخود نگرفت. و قاتلین نامعلوم دستگیر نشدند.

     دومین شخصیت قربانی این سلسله شوم، محترم شهید حسین علی یوسفی "26-1-2009 م" رهبر هزاره دموکراتیک پارتی بود. وی حوالی ساعت 10 قبل از ظهر در مقابل دفتر کارش مورد حمله تروریستان بزدل قرار گرفته و در صحنه جان را به جانان سپرد. این حادثه شوم  یکی از حوادث تلخ دیگر بعد از شهادت رهبر فقید ما حضرت عبدالعلی مزاری بود، که  یک موج بزرگ اعتراض را در بین تمام هزاره های جهان ایجاد کرد. هزاره های سراسر جهان با آنکه در مقابل این حادثه به شدت از خود عکس العمل نشان دادند. و تقریبا در سراسر جهان اعتراضات گسترده در محکومیت این حادثه و جلوگیری از اعمال تروریستی صورت گرفت، ولی متاسفانه نتوانست جلو حوادث بعدی را بگیرد. و بعد از این حادثه نیز چندین شخصیت دیگر ملی مردم ما در شهر کویته طعمه اهداف شوم تروریستان و دشمنان تاریخی ما شده است.

     بتاریخ "22-6-2009 م" محترم سید طالب آغا، ناظم حلقه "16" مهر آباد و عضوی کمیته امن شهرکویته همراه با دو تن از همراهانش، یکی دیگر از شخصیت های سیاسی و اقتصادی مردم ما در مقابل موتر فروشی اش واقع فاطمه جناح رود مورد حمله ناجوانمردانه تروریستان قرار گرفته و به شهادت رسیدند. با آنکه در رابطه به شهادت آقای طالب آغا نیز اعتراضات گسترده از طرف مردم و تجاران شهر کویته صورت گرفت، ولی همانگونه که تروریستان قبلی مورد بازخواست و کیفر اعمال پست شان قرار نگرفتند، این تروریستان نیز با فرار از صحنه و تعقیب نشدن جدی توسط پولیس، شاید هم اینک در فکر ترورهای بعدی شان باشند.

     سلسله ترور شخصیت های برجسته مردم ما در شهر کویته با به شهادت رساندن این سه شخصیت آگاه از مسایل و رمز و رازهای خاص شهر کویته متوقت نگردیده است. و بعد از آنها یکی از شخصیت های خیر، فرهنگی و اقتصادی ما محترم انجنیر احمد علی نجفی، صاحب کارخانه چوب "نوربن ود فکتری" بتاریخ "7-9-2009م" در مقابل کارخانه شخصی اش، واقع سرکی رود، مورد حمله تروریستان قرار گرفته و به شهادت رسیدند.

     بتاریخ "1-10-2009 م" مردم ما در شهر کویته جنازه شهید ولایت ایدوکیت را بردوش های شان حمل نمودند. وی یکی از وکیلان برجسته مردم ما بودند، که در هایکورت ایالت بلوچستان ایفای وظیفه می نمودند. در ضمن وی بخاطر دفاع از مردم و به پنجه عدالت سپردن قاتلین و دشمنان مردم ما در محکمه ها همیشه در حال مبارزه بودند. اگرچه بعد از شهادت وی مجموعه وکیلان بلوچستان سه روز را عزای عمومی اعلان نموده و بصورت جدی خواهان دستگیری قاتلان وی شدند، ولی اینگار گوش ناشنوای حکومت وقت هیچ صدای را که مظلومیت هزاره ها را فریاد بکشد، نمیشنود... قاتلان ایدوکیت نیز متواری گردیدند.

     دوازده روز بعد از شهادت ولایت ایدوکیت، انجنیر اشرف چنگیزی ریس ردیابی منابع هایدورکاربنی بلوچستان بتاریخ "12-10-2009 م" در سریاب رود طعمه تروریستان گردید. وی نیز در صحنه حادثه جان داد. و بعد جنازه وی توسط جوانان با احساس مردم ما به امام بارگاه نجاری آورده شده و در میان آه و افسوس های زیاد مردم در مهر آباد بخاک سپرده شد.

     تا هنوز، آخرین قربانی سلسله حوادث ترور شخصیت های مردم ما، محترم محمد اشرف جعفری و یکی از دوستانش بوده است. آقای جعفری برادر "ای آی جی جعفری" ریس اسبق پولیس شهر کویته می باشد. وی بتاریخ "15-10-2009 م" حینیکه از وظیفه اش بطرف منزل بر می گشت. در حوالی یکی از سرک های شلوغ  داخلی شهر کویته، جناح رود مورد حمله تروریستان قرار گرفته و جام شهادت را نوش کردند.

     به علاوه این شخصیت های که از شهادت شان یاد آوری گردید. تعداد زیاد از مردم عام ما نیز قربانی اهداف شوم خون آشامان گردیده است، که درین نوشته بخاطر طویل نشدن آن ناگزیر باید خلص نویسی را رعایت کرد. قابل یاد آوری می دانم، اینکه تعدادی از شخصیت های برجسته سیاسی و اقتصادی مردم ما بخاطر تهدید های مکرر و حفظ حیات شان، با اصرار زیاد مردم پناهنده کشورهای دیگر گردیده اند. از آنجمله می توان از محترم سردار سعادت علی، جواد ایثار و نثار علی یاد کرد.

     در رابطه به دانستن علت و انگیزه این ترور ها، متاسفانه تا به امروز هیچکدام از تروریستان دستگیر نشده است، که پاسخگو باشد. با آنکه داخل شهر کویته توسط  "ایف سی فورس" کنترول میشود، ولی با آنهم دستگیر نشدن تروریستان و ترور شخصیت های مردم ما در شلوغ ترین و امن ترین نقاط شهر خود سوال بر انگیز است. سوالهای که جوابش ممکن اکثرا در تظاهرات های مردمی بگوش برسد، "حکومت ایالتی دست از سرپرستی دهشت افگنان و تروریستان بردار.".

     در شهر کویته مرکز ایالت بلوچستان، که تقریبا 22 لک نفوس دارد، سه قوم عمده پشتونها، بلوچها، هزاره ها و به فیصدی خیلی کم اقوام دیگر زندگی می کنند. به گفته جنرل سکرتری هزاره دموکراتیک پارتی، آقای عبدالخالق هزاره هم اینک نفوس هزاره ها در شهر کویته بالغ بر 4 لک فرد می گردد. هزاره های شهر کویته با آنکه بانظم و پر امن ترین قوم بوده است، ولی با آنهم همیشه بخاطر جایگاه و مقامی که در عرصه های مختلف بدست می آورند. با بلوچها و پشتونها در رقابت می باشند. بلوچها چون خود را صاحب اصلی ایالت بلوچستان می دانند، به هیچ صورت برای شان قابل قبول نیست، که هزاره ها در عرصه های سیاسی حرفی برای گفتن داشته باشند. و با نفوس کمتری که دارند، در برابری با بلوچها قرار بگیرند. از طرف دیگر رقیب دایمی هزاره ها در عرصه های اقتصادی و تجاری پشتونها می باشند. پشتونها چون اکثریت را در شهر کویته تشکیل می دهند و بازار اقتصادی نیز در کنترول آنها می باشد. برای شان قابل قبول نیست، که هزاره ها با تلاش و مدیریتی دقیقی که در کارهای اقتصادی شان دارند. بازار کار را از دست شان بربایند. پشونها خصوصا بعد از آنکه شهر کراچی، یکی از شهر های بزرگ اقتصادی منطقه  را در رقابت با مهاجرین هندوستانی "ایم کیو ایم" از دست داده اند. اینک بعد از آنکه توان رقابت با آنها را در خود نمی بینند، توجه شانرا متمرکز بر شهر کویته نموده اند. و نگران از آنند، که بازار شهر کویته نیز توسط هزاره های از دست آنها خارج نگردد. لهذا در تلاش اند، که در ضمن جبران خسارت بزرگ از دست دادن شهر کراچی، دست هزاره ها را از بازار و اقتصاد شهر کویته باز دارند. اگرچه قبل از این پنجاپی ها و سندی ها نیز در عرصه های مختلف حضورشان در شهر کویته به چشم می خورد، ولی بعد از آنکه تعداد از آنها توسط حریت طلبان بلوچ کشته شدند، اینک حضور شان خیلی کمرنگ شده است.

     اگر عامل اصلی ترور شخصیت های سیاسی مردم ما را انگیزه سیاسی دانست و بلفرض شهید یوسفی و محترم سید طالب آغا بخاطر انگیزه های سیاسی و فرقوی شهید شده باشند. سوال اینجاست، که شخصیت های دیگر فرهنگی، مردم عام  و خصوصا  شخصیت های اقتصادی مردم ما برای چه مورد هدف قرار گرفته اند؟ اگر در رابطه با شهادت شخصیت های سیاسی و پولیس های هزاره انگشت اتهام را بسوی حریت طلبان بلوچ دراز کرد. پس در رابطه به ترور شخصیت های اقتصادی کی را باید متهم کرد؟ نکند دشمنان دونیم صد ساله ما یکبار دیگر بازار را آشفته یافته و در پی بر اندازی ما از شهر کویته باشند. و با بجان هم انداختن هزاره ها با پولیس ها و حریت طلبان بلوچ زمینه حذف ما را مساعد نمایند. و خود استفاده های شانرا ببرند.

     نباید فراموش کرد، که به علاوه مورد های که در بالا ذکر شد. و هر یک به تنهای و یا با یک فیصدی می تواند علت و انگیزه ترور شخصیت های ما  را تشکیل دهد. بعضی از اشارات بسوی سازمانهای نامریی ملی و بین المللی نیز می رود. به گفته بعضی از صاحب اندیشان ما در شهر کویته، یک بازی خیلی بزرگ در حال بازی شدن است. و مردم بی دفاع ما در شهر کویته فقط و فقط قربانی رایگان اهداف شوم بازی گران پشت پرده می گردند. این بازیگران هرکه هستند و با هر چهره ایکه ظاهر می گردند، حقیقت این است که با بجان هم انداختن اقوام شهر کویته فضا را آنچنان آلوده و مسموم نموده اند، که درین نزدیکی ها هیچ امیدی برای برقراری امنیت و آرامش به نظر نمی رسد. راه اندازی این توطیه ها، نفاق ها و بعضا جنگ های بین القومی اگر از یک طرف زمینه را برای وارد شدن و سو استفاده از اهلیان شهر کویته توسط بازیگران پشت پرده مساعد می سازد. از طرف دیگر بهترین فرصت را برای استثمار و حذف مردم ما توسط اقوام قدرتمند نیز میسر می کند. متاسفانه رسانه های خصوصی و دولتی نیز اینک به رایگان بودن خون هزاره ها باورمند شده است. و مردم ما سخت از برخورد نابرابرانه و غیر مسوولانه رسانه ها گله مند اند. حکومت ایالتی آنچنان ضعیف و غیر مسوول است، که وزیر داخله اش میر ظفرالله زهری بعد از شهادت سید طالب آغا در جریان بحث اسمبلی بلوچستان رسما اعلان کرد، که ما میدانم تروریستان و دهشت افگنان کی ها اند، ولی اجازه و توان دستگیری آنها را نداریم...

     در  آخر این نوشتار می خواهم بنگارم، که دشمن، دشمن است. در گذشته نیز دشمن بوده است و در آینده نیز بخاطر اهداف شومش و حذف مردم ما ضربات اش را بر پیکر نیمه جان مردم ما وارد خواهد کرد. آنها با هر انگیزه ایکه دست به کشتار و ترور شخصیت های ما می زنند، مربوط به خودشان است. مهم این نکته است، که ما چرا قربانی همیشگی باید باشیم؟ آیا هم اینک اگر هزاره های جهان متحدانه بخواهند، نمیتوانند عامل و انگیزه های دشمنان ما را بخاطر این اقدامات غیر انسانی شان بیابند و سد راه این کشتار و ترور هزاره های کویته و  مانع قتل و غارت گری کوچی ها در سرزمین بهسود شوند؟؟؟

عکسهای از صحنه های جنایات و تظاهرات مردمی را در ادامه مطلب مشاهده کنید: