روزم را با ایمیلی از راضیه رضایی آغاز کردم: «خاطراتم را مرور میکنم و به تقویم نگاه میکنم. 26 حمل است. ساعت حوالی 10 صبح است... باز تمام خاطرات در ذهنم زنده میشود... بند کفشم را میبندم و به طرف دانشگاه روان میشوم.... ناگهان باز در خاطرات فرو میروم... در را میبندم و به راه میافتم... یادم میآید آن روز همگی در اضطراب به سر میبردیم... سوار موتر میشوم و صداهای آن روز ناخودآگاه در گوشم میپیچد ....»
و به تعقیب آن، ایمیلهایی دیگر، از یاران یادآور، که برایم میگفتند از این روز چه به خاطر دارند و چه باید به خاطر داشته باشند....
***
فراموش کرده بودم که از 26 حمل 1388 یک سال گذشته است. سالی به فاصلهی یک روز: چهارشنبه تا پنجشنبه. آن روز چهارشنبه 26 حمل بود و امروز، پنجشنبه 26 حمل. اما آن یکی 1388 بود و این یکی 1389: یک سال. 365 روز.... به یادم آمد که زمان چه ساده و آسان بر ما میگذرد و از این گذر برای ما، اگر خواسته باشیم، تنها درس و عبرت میماند و دیگر هیچ....
آدمی بس فراموشکار است و شاید فراموشکاری یکی از نعمتهای خدا برای او نیز باشد. گاهی با خود میاندیشم که اگر آدمی قدرت فراموشکاری نمیداشت، رنجِ بارِ «بودن» در زمان را چگونه میتوانست حمل کند؟... من هم مثل هر کسی دیگر از قبیلهام فراموشکاری را یکی از راههایی یافتهام که فکر میکنم تحملِ «بودن» در زمان را برایم آسانتر میکند.... و این است که اغلب به سادگی و راحتی فراموش میکنم!
***
یک سال پیش، در یک روز ابری و تبآلود، سینهها در هر گوشهای از شهر ما، تلنبار از دلهره بود: دلهره از تاریخ و سرنوشتی که قرار بود آغاز شود یا تقدیری که قرار بود رنگ دیگری به خود بگیرد. هر دلی، هوسی داشت و هر سری در هوایی ناآرام بود. کسانی مثل من، گاهی در شرارههای آتشی که میدیدند «گیسوان خستهی دختران» شان را خاکستر میکند، ناآرام میشدند؛ اما برای جمعی، بیشتر از همه، رنج مضاعفی در درون سینهی شان میپیچید که حس میکردند تکراری از یک جفا بر خود و تاریخ و مردم شان است. صداها زنگ آشنا داشتند، تحکم و شدت و غضب و کینه و هیجان و همه چیز انسان را به گذشتههایی میبرد که خاطرههای خویش را با بهای سنگین بر جا گذاشته بودند. باری دیگر، حس میشد انسان، در زمانی که نباید تحقیر و کوچک شود، حقیر و کوچک جلوه داده میشود....
***
درون من، اما، فضایی داشت که نمیتوانستم برای آن اسم و رسمی بگذارم. اخبار، گزارشها، مصاحبهها، رجزخوانیها، و مهمتر از همه، نگاههای معصوم و پرسشگر اطرافیان، مرا در خود میپیچید. به یاد سخن یکی از استادان زندگیم در سالهای 67 یا 68 میافتادم: «هر حکم و یا رفتاری که باعث وهن اسلام و مسلمین شود شرعاً جایز نیست.» و هم او وقتی کتاب «معالم» را یادم میداد، در گوشم فرو برد که «کُلُّ ما حَکَمَ بِهِ العَقلُ، حَکَمَ بِهِ الشَّرعُ وَ کُلُّ ما حَکَمَ بِهِ الشَّرعُ حَکَمَ بِهِ العَقلُ» (هر آنچه عقل بدان حکم کند، شرع به آن حکم میکند و هر آنچه شرع به آن حکم کند، عقل به آن حکم میکند.)
تلازم عقل و شرع را، ولو در عمل رعایت کردند یا نکردند، سینه به سینه از نسلی به نسلی انتقال دادند. این سخن از عزیز برادرم، ناصر سعادت، نیز دلم را به تپش میانداخت: «خدا عقل را آفرید. عقل، شکرگزار از این لطف بزرگ خدا، فریاد زد: خدایا! به پاس این زیبایی و نعمت بزرگ، هر آنچه تو بگویی اطاعت میکنم.... و خدا، غرورانگیزتر و زیباتر و رساتر از عقل، پاسخ داد: به پاس این شکرگزاری تو، هر آنچه تو حکم کنی، میپذیرم!»... و پیامبر بزرگ نیز گفت: «عقل اگر دشنام دهد من راضیم!»...
***
اما آن روز، انگشتانی دراز بودند تا ورقی دیگر را برگردانند: تخاصم عقل و شرع. تضاد عقل و شرع. بیگانگی عقل و شرع. کسی فریاد زد: «احدی حق ندارد در این حکمی که شده است، عقلش را دخالت دهد و در آن تغییر و تعدیلی ایجاد کند.».... و این تضاد و تخاصم عقل و شرع، همه را به وحشت انداخت. دوست و دشمن به میدان آمدند: یا به دفاع از شرع یا به دفاع از عقل، و هر دو گیج و وامانده از اینکه آیا عقل و شرع میتوانند اینچنین در ضد هم مصاف دهند؟
سنگ و چوب و چماق و دشنام و اهانت روی بازار و سرک و کوچهها و منبر و تلویزیون و همه جا را پر کرده بود. هیاهو بیشتر از تأمل حکم میکرد و کسی در هیجان اضطراب و وحشت و گیجی نمیدانست که بهترین شیوهی تبارز حرفش چیست.... حس میشد باری دیگر، صحنهها جدی شده و نقابها فرو افتیده اند. کسی در پردهی تلویزیون ظاهر شد که با مشت گرهکرده و خشمگین فریاد میزد: «خودشه میزنیم، مکتبی شه میسوزانیم» و چشمها باید باور میکرد که این یکی همان است که بارها برادروار کنارش نشسته بود و به سخنش گوش داده بود و درد دلش را با او قسمت کرده بود و در درد دل او سهیم شده بود...
***
کابل هنوز هم شگفتانگیز است. این شهر کوچک، ازدحام نفوس بیشماری را روی سینهاش تحمل میکند و با این ازدحام خاطرات زیادی را نیز درون سینه انبار کرده است. هر گوشهی این شهر، شهادتی از صفآراییهای بیشمار است که هر از چندگاه یک بار، روی سینهاش صورت گرفته است: از کابلشاهان، تا ورود صفاریان، از شاهدوشمشیره تا ورود و خروج لشکریان امیران سدوزایی و بارکزایی. از آمد و رفت انگلیسها تا آمد و رفت امیرامانالله و حبیبالله سقاو و نادرخان و هاشم خان و ظاهرخان. از تانک و توپ کمونیستهای خلقی و پرچمی تا سکر و اوراگان و بمبهای خوشهای دولت اسلامی. از لشکر طالبان تا اردوی ناتو....
و من از میان این همه شهادتهای تاریخ، در بخشی از آن، فقط در فاصلهی چشم بازکردن و بسته کردن، دو سال و هشت ماه را، سپری کرده بودم. نمیدانستم سنگینی لحظههای تاریخ، در زمانی که قرار است سرنوشتی دگرگون شود و نسلهایی برای چگونه بودن خود تصمیم بگیرند، چقدر طاقتشکن و ابتلاآمیز میشود....
در این شهادت، به این راز بزرگ نیز تأمل کردم که خشونت و کینه و نفرت، هنوز چقدر بر ما تسلط دارد و ما از رحم و مروت و مدارا چقدر فاصله داریم. حس میکردم آتش انتقام هنوز شعلهور است و حسابی که زمانهای زیاد بر آن گذشته، هنوز تصفیه نشده است. صرفاً دفاع یا حمله نبود، اضطراب ناشی از یک تغییر بود. سخن بزرگ نبود، اما بهانهای که از سخن میگرفتند، بزرگ بود. سرکها پر شدند از انسان. خشمگین و مضطرب و جستجوگر و هراسان و نگران... از همه جنس. کسانی میداندار بودند که همه را به تردید میانداختند....
***
آن شب، شب سنگینی بود. سنگینتر از هر شبی دیگر، اما نه سنگینتر از شبی که از افشار گریخته بودم. آن شب هم گریخته بودم و امشب هم. تصادف عجیب این بود که آن شب از یک منتهاالیه غرب کابل به کارته سه آمده بودم و امشب از منتهاالیه دیگر آن.... اما آن شب، هرگز خوابم نبرد و چشمم پیش نیامد، ولی امشب خوابم آمد و پلکهایم راحت روی هم افتاد. آن شب نمیدانستم در خانهام، در افشار چه میگذرد، اما امشب میدانستم و هر لحظه میتوانستم بفهمم که در خانهام، در پل خشک چه میگذرد. آن شب، کسان اندکی در اندیشههای ما شریک بود، اما امشب، مثل من صدها و هزاران انسان، به چیزی میاندیشیدند که من میاندیشیدم....
***
سوال بزرگ این بود که چه شد و چرا شد و... چه باید کرد؟
همه گفتند: پاسخی نیکو به این خشم بزرگ آن است که دوباره به مکتب برگردیم و مکتب را روی پا نگه داریم. نفرت شعلهای است که اگر با نفرت متقابل روغن نگیرد، خاموش میشود. اگر آنها خشم گرفتند و نفرت ورزیدند، ما باید قدرت فروبردن و تحمل کردن خشم و فاصله گرفتن از نفرت را داشته باشیم. میدانستم که این جرم از تاریخی که بر من رفته است، به اینجا رسیده و باید تاریخی بگذرد تا این جرم نیز نابود شود. اگر کاری که دارد انجام میشود مایهی تغییری باشد، این جرم را هم، دیر یا زود، تغییر میدهد...
***
روز جمعه همه آمدند و مکتب را پاک کردند و شستند و با گلهای کاغذی زینت کردند. همه برگشتند، یکی یکی، هرچند با ترس و اضطراب. از عارفی شنیده بودم که میگفت: همه میترسند. آنکه نمیترسد یا سنگ است یا خدا. آدمی در وسط سنگ و خدا ایستاده است و حق دارد بترسد. اما چگونه میتوان بر ترس غلبه کرد و در برابر ترس تمکین نکرد؟.... بچهها این سوال را اندک اندک پاسخ گفتند و یادم دادند که چگونه میشود فرد را در درون جمع معنا کرد و جمع را در وجود فرد فرد هویت داد.
یک روز، دو روز، یک هفته، دو هفته، سه هفته، ... لحظات سنگینی بود که به آهستگی و اکراه گذشتند. دشنام پشت دشنام، فتوا پشت فتوا، تهدید پشت تهدید، ... طفل یازدهسالهای با چشم اشکبار ایستاد که او را از موتر بیرون انداخته اند که «گم شو چوچه مسیحی!»... چرا که او نیکتایی در گردن داشت. دخترانی میآمدند و زخمی و مجروح از دشنهی زبانی که در مسیر راه گرفته اند. مادران و پدرانی میآمدند و دلخون از نامردمی و جفایی که بر فرزندان شان رفته است... اما همه گذشت....
***
اینک از آن روز یک سال فاصله گرفته ایم: 365 روز. اما در این یک سال، ورقی هم برگشته است: زمان از چهارشنبه تا پنجشنبه جلو آمده است. وقتی یک روز میگذرد، همه چیز تغییر میکند. امام علی گفته بود: وقتی روز را به آخر رساندید، به عقب نگاه کنید و ببینید که اگر امروز تان مثل دیروز بود، مغبون شده اید...
ما هم داریم به این یک روز نگاه میکنیم. راضیه رضایی در ایمیل خود نکتهای را از درسهای منطق به یادم آورده است: «حق پیروز است، در زمان؛ باطل پیروز است، در برشی از زمان»! او از آن روز یاد میکند، از دلهرهها، اشکها، فریادها، خشم و نفرت و دشنام و اهانت... اما از این هم یاد میکند که آنها تجربهای از سهیم شدن در تاریخ را به خود سپرده اند:
«... همه چیز گذشت. همه چیز پایان یافت. گریه، شعار، اضطراب، ... ما آرام آرام حرکت میکنیم. تکههایی از گل و لای سرک بر روی مان ریخته میشود و من در ذهنم تکرار میکنم که این است جوابی به تاریخ من! ... سرک را آهسته آهسته میپیماییم. باران شروع به باریدن میکند. شعارهایی را آرام آرام تکرار میکنیم: «ما خواهان تعدیل قانون هستیم»... کنار دروازهی پارلمان مینشینیم و بر روی پلاکارتمان با هم تعهد میکنیم. دختر فلجی به سختی مینشیند و امضا میکند ... نمایندههای پارلمان میآیند و در نهایت آرامش میگویند: «پیام تان را شنیدیم. بروید». اما موج عظیمی از فریادها به هوابلند میشود.... بغضی در گلویم گیر میکند، اما فرو میخورم... عادله میایستد و میگوید «رفتن برای ما آسان نیست» و میگرید... بعد با مهتاب و نرگس و عادله و چند زن دیگر به داخل پارلمان میرویم... همگی هراسان اند... به اتاق یونس قانونی میرسیم... همه چیز آرام است... انگار همه چیز رنگ عادی دارد.... انگار دروغ است که جمعی در بیرون دارند برای تعدیل قانونی که ریس جمهور، خوانده یا ناخوانده امضا کرده، فریاد میزنند... انگار دروغ است که که اینهمه آدم، امروز با چه خون دل خوردنی آمده اند و خواستی دارند که باید شنیده شود... همگی آرام اند. عادله، اما، باز هم تاب نمیآورد و با تمام رنج یک دختر میگوید و میگرید.... همه میگویند: احساساتی نشو، اما نمیدانند که اگر احساساتی نباشیم، چه کنیم.... آن بیرون همه دارند فریاد میزنند، اما این داخل همه ثمٌ بکمٌ نشسته اند و دم نمیکشند... گریه ام میگیرد، اما نمیگریم.... من گریههایم را پیش از آن در کلماتم ریخته بودم: « من از پرواز / چیزی به جز زنجیرهای سیاهچشم / در خاطرهی تاریخم ندارم / زنجیرهایی سیاهچشم / زنجیرهای پلید / که رسالت ماهتاب خسوف گرفته ام را / در بند کشیده است. / من از پرواز / به مرگ رسیده ام / و به آتش کشیده شد / گیسوان خسته ام / در جشن و سور آتشکدههای ابلیس / که انسان را دریده و / در آیینه / کرباس بشر را / بر چهرهی اختناق آلودش کشیده است. / آه، / من از پرواز / به سرنوشتی نزدیک میشوم / که خونم میان پنجههای خشم و نفرت / شگوفه میدهد / و تکههای تنم / میان کتابی آسمانی / به شرارههای زمینی / هبوط میکند / و زمین خدا را سراسر پیامبران وحیپذیر میپوشاند / و من، همچنان / در آتش چشمان اهریمنی پیامبران / میسوزم / و شکوفه میدهم .......»
و پایان ایمیل راضیه، نتیجهی یک سال گذر از زمان است: «... من در میان آتش و خشم شکوفه دادم، اینک سالی میگذرد و من حس میکنم باری از دوشم بر زمین نهاده شده است که لایق و سزاوار کشیدن نبود... و من مینشینم و در خلوت تنهای خود با خدای خود میگویم: تو را سپاس میگویم، خدایا!»...
26 حمل 1389
پل خشک، دشت برچی