زبانِ خاموش

زبانِ خاموش

اسد بودا

آن​که می​گوید، هیچ نمی​گوید، آن​که نمی​گوید و «سکوت» می​کند، همه​چیز را می​گوید. «موسی» با ناگفته​هایش و با نتوانستن​درگفتن، فاجعه​های بیان​ناپذیر، تاریخ جنگ​هایِ غربِ کابل را بیان می​کند. موسی«زبانِ زنده و خاموش کابل» است؛ زبانِ زبان​ها و کلامِ ملکوتی و الاهی​​ای که در آن هنوز میان «زبان» و «حقیقت» مغاکِ تیره​ـ​وـ​ـتارِ واژگان وجود ندارد. به سخنی​دیگر موسی را که یگانه میراث و باقی​ماندة یک خانواده سه​نفریِ جنگ​های عهدِ جهاد است می​توان زبان ناب و خدشه​ناپذیری دانست که در آن زبان اشاره به عین نیست، خودِ عین است. پدرش کجاست؟ خدا می​داند، عمه​اش می​گوید:«هنگام سقوط افشار، برادرم را به طرفِ پغمان بردند؛ و هرگز برنگشت...آه، از این بی​بیراری! کاش مادرش می​ماند، مادرش شب​ِ سقوطِ غرب کابل کشته شد. موسی کاملا ییتم شد.[1]» اکنون موسی «گنگ» و «بی​زبان» است؛ تجسمِ عینی​ای ترومای سال​های فاجعه​بار، خاطرة زنده و راز سر به مهری که رمزگشاییِ رازهای نهفته​ی او هم سنتِ «سکوتِ​اجباری» و هم وارثان آن​را که زبانِ گنگ و خاموش و در عینِ حال رادیکالِ موسی را نمی​فهمند، تهدید می​کند و یوتوپیایی دست​یابی آن​ها به جهانِ​نابرابر، انحصاری، تک​‌رنگ و تک​صدا را از بنیاد ویران می​سازد. زبانِِ​خاموش او «نمایة تاریخی​ تصویر سکوت» و در واقع مادی​ترین بیانِ انسانِ قربانی است که از حاشیه​ها و پیاده​روهای «خیابان​ یک​طرفة تاریخ» به گوش می​رسد. وجودِ ویران، قلبِ پردرد، نگاهِ مضطرب و کنج​کاو او، هریک کلامِ​زندة است که از چهره​ی «سکوتِ عظیم» و خوف​ناکی که بر تمامی حقایق​های تاریخی سایه​افگنده، پرده بر می​گیرد

موسی «کلیم​الله کابل» است؛ کلیم​الله​ی که نه با زبان، بلکه با سکوت خودش را در خدا همرسانی می​کند. او «کلامِ کلام​ها» و «زبانِ زبان​ها» است، با سکوت و نا گفته​هایش. خدا در آن شب​های فاجعه​بار کلامی نگفت، «کلام» را آفرید، آن کلام «موسی» بود: سکوتِ مدام و کلامِ خاموش. «خدا گفت و چنین شد.[2]» او زبان وجود است و اکنون با بی​زبانی و در واقع «مرگِ​زبان» خویش، «غیبتِ​کلامِ الاهی» را در ظلمت​​شهرِ کابل بیان می​کند. در کابل شهید زیاد داریم، موسی اما کسی است که زبانش به «شهادت» رسیده است. پس از شب سقوط غرب کابل که شاید بتوان آن را شبِ «غیبت​کلام الاهی[3]» دانست، موسی دیگر زبان نگشود و سخن نگفت و تا هنوز در سکوتِ ابدی به سر می​برد. هستند افراد بسیاری که تصور می​کنند او هیچ​گاه سخن نگفته و از زهدانِ مادر«کلامِ خاموش» زاده شده است. مادرش زاد او را تا هیچ​گاه سخن نگوید؛ او به حیث یک نگاه ناب همانند اکنون ساکت و بی​زبان چشم به جهان گشود. این تصور اما واقعیت ندارد. آن​هایی که او را در دورانِ​ کودکی​اش دیده​اند، می​گویند او کودکِ شوخ و شلوغی بود که حرف می​زد؛ او حتی زودتر از همسالانِ​ خود برخی واژه​ها و نام​ها، از جمله واژة «بابه[4]» را که با به کاربردنِ آن لبخندی در لبانِ مادرِ تنهایی او شکوفا می​شد، می​توانست کاملا درست اداء نماید. بابه، نه فقط ذکر لبان موسی و تسلایِ دلِ مادراو، بلکه ذکرِ لبانِ تمامیِ کودکانِ آن​روز و تسلایِ درد همه بود. عمه​اش که اکنون یگانه یار و همراه اوست می​گوید:«موسی در کودکی مشکلِ حرف زدن نداشت. او خیلی خوب بلد بود بگوید، بابه، پدر، عمه، خاله، آب،... وقت مرگِ مادرش موسی دو ساله بود، حرف می​زد، اما بعد از مرگِ مادرش هیچ وقت حرف نزد. نمی​دانم چرا نمی​تواند حرف بزند! آخ! از بی​زبانیِ او.» عمة موسی درست می​گوید، شبِ​ سقوط غربِ کابل که در آن موسی این گونه به «زبانِ خاموش» بدل شد و در واقع زبان​اش را گم کرد، در تاریخ ما شب خوف​ناک و دهشت​باری است، شبی خون و آتش و فاجعه. در آن شب​ چیزهای زیادی، از جمله «زبانِ​موسی»گم شد. وقتی می​پرسیم « عمه​جان! آیا موسی اکنون هیچ تصوری از پدرش دارد؟» صدایِ غم​انگیزی می​شنویم که ناله​کنان می​گوید:« نمی​دانم. خدا می​داند که در باره پدرش چه فکر می​کند. او هرگز پدرِ خود را ندید. فکر نکنم به یاد داشته باشد!.»

چرا موسی باید زبانش را گم کند؟ پاسخ چندان روشن نیست، اما شاید بتوان میان «ستم​دیدگی» و «بی​زبانی» نوعی پیوند بر قرار کرد. ستم​دیدگی به یک معنا بی​زبانی و اخراجِ​اجباری از نظمِ زبان است. زبانِ ستم​دیده خارج از نظم​گفتار قرار دارد و بنابراین بر هیچ امر معناداری دلالت ندارد، زیرا معنا را قدرت بر می​سازد. این زبان از آن​رو که در برابر قدرتِ​‌رسمی قرار دارد، بی​بهره از حقیقت تلقی می​گردد و بنابراین «گفتن» و «نگفتن» به لحاظ نتیجه چندان فرقی ندارند، زیرا هرچه باشد در دایرة گفتار نیست. زبانِ انسان ستمدیده از آن​رو که در واقع نوعی سوگ​واری و مرثیه​​سرایی است، چیزی «بیش از نَفسِ محسوس« نیست؛ فقط و «آه» و «ناله» است و بس. انسانِ قربانی، یک نوع میلِ به بی​زبانی دارد و چنان​که والتربنیامین می​گوید:«ناله​ تفکیک​شده​ترین و سترون​ترین تجلی زبان است، محتوایِ​ آن به سختی چیزی بیش از نفسِ​ محسوس یا همان "آه" است؛ و حتی آن​جا که فقط خشخشِ گیاهان به گوش می​رسد، همواره ناله​ای در کار است. طبیعیت از آن​جا که گنگ و خاموش است، سوگ​واری می​کند... در هر سوگ​واری و ماتمی، تمایلی بس ژرف به بی​زبانی نهفته است، وضعیتی که به عنایت عمیق​تر از بی​میلی از همرسانی است. آن​چه سوگ​واری می​کند، چنین احساس می​کند که به تمامی از سوی امر ناشناختنی شناخته شده است. نام گذاری شدن​ـ​حتی وقتی که نام​گذار خداگونه است​ـ​احتمالا همواره رنگی از ماتم دارد. اما نام​گذاری شدن تجربه​ای چه بس ماخولیایی​تر است هنگامی که منشآ آن نه یگانه زبانِ ملکوتی و متبرکِ نام​ها، بلکه صدها زبانِ بشری باشد.[5]»

سکوتِ موسی نفسم را می​گیرد. احساس خفقان و دلتنگی به من دست می​دهد. باید چیزی بگویم، اما نمی​توانم. باید چیزی بگوید، اما نمی​تواند. دلم می​خواهد به دنیایِ خاموش موسی سفر کنم و در دشتِ پهناورِ قلبِ ساکت او راز و رمز فاجعه​ها را دریابم، دلم می​خواهد بفهمم در پشتِ این زبان خاموش چه رازهای پنهان​اند و در آن آتشِ زیر خاکستر چه شور و غوغایی برپاست. ای کاش موسی، این «سکوتِ عظیم تاریخ»، سخن می​گفت تا می​پرسیدم در آن​ شب​های فاجعه​بار چه دید که برای ابد در ورایِ زبان سفر کرد و هرگز بر نگشت؟ دلم می​خواهد موسی مرا نیز با خود به دنیای بی​کلام را ببرد تا همچون او در «تاکستانِ رستگاریِ سکوت» از »غوغا و بازی​ایِ بازی​پیشگانِ قد کوتوله​»​ـیی ظلمت​شهر کابل، در امان باشم؟ اما مگر آن​هایی که زبان دارند چیزی از آن​ روزها می​گویند؟ مگر آن​هایی که ساعت​ها «وراجی» می​کنند، برگی از خاطره​های خونینِ آن​ روزگار را ورق می​زنند؟ اساسا آیا امکان دارد رنجِ انسانی​ای آن​روزها را که فقط با «زبانِ خلاقِ الاهی» قابل بیان است، به زبان عصرهبوط ترجمه کنیم؟ هرگز! فقط موسی، این زبان «ماقبل هبوط»، با سکوتِ​ خویش می​تواند «کلامِ خلاقِ الاهی» و زبان خاموشِ آن روزگار باشد. کافی است از چشم​انداز نگاه موسی به کابل بنگریم تا ویرانیِ زبان هنگام وقوعِ فاجعه​های اخلاقی را دریابیم. کابل، بی​کلام است، تنها کلامِ کابل ویرانه​های روی هم تلنبارشده​ای هستند، که هرچند ما پیوسته می​بینیم آن​ها را، اما در آیینة چشمانِ موسی هر کدام یکه و بی​فروغ، می​درخشند. اگر از آوای غم​انگیز بی​گم، «بوتیمارِ کابل» صدای جان​گداز «افلا تعقلون[6]» به گوش می​رسد، در سکوتِ سرشار از پرسش و رازوارِ «موسی» آیة مقدس «افلا تبصرون[7]» به مثابه​ای صدای اخلاقی و فلسفی در وضعیتِ فاجعه​بار، طنین انداز است. اگر بی​گم، این تیمار غم همه چیز را به تفکر و تعقل حواله می​دهد، موسای بی​زبان ما را به بدیهی​ترین دریافتِ انسانی، یعنی «دیدن» فرا می​خواند. هر یکی دیگری را تکمیل می​کنند، اولی نمی​تواند از یاد برد، دومی اما هرچند نمی​تواند سخن بگوید، ولی در شهری که اکثر ساکنانِ آن را «اولیئک کاالانعام بل هم اضل[8]» تشکیل می​دهند، می​شنود، می​فهمد و می​نگرد.

چرا زبانِ او گم​شده است؟ جه شد که موسی «مهرسکوتِ ابدی» بر لب نهاده و و رازهای ناگفته​ی تاریخ را در ورایِ «صوت و گفت و لفظ»، به مثابه​ی «کلامِ​خاموش» از ما پنهان می​کند؟ اساسا این «کلامِ خاموش» را چگونه می​توان تأویل و تفسیر کرد؟ پاسخ​دادن به این پرسش​ها اگر نگوییم، ناممکن به​یقین دشوار خواهد بود. موسی «تصویر دیالکتیک در حال سکون« و در واقع یکی پیچیده​ترین​ معماهای بی​پاسخِ تاریخ، و مسئله​ی اخلاقی​ـ​سیاسی​ای غیرِ قابل حل است که با مسائلی بزرگ​تر پیوند می​خورد. اگر بتوانیم برای این پرسش که چرا «زبانِ سًرخ بیش از صد سال فاجعه» به «سکوتِ سیاه» و «فراموشیِ​اجباری» بدل شد، پاسخی پیدا کنیم، «سکوتِ​ابدی» موسی را که حلقه​ی از زنجیره​​ای سکوتِ بی​پایان تاریخ سربه​سر به ستم و فاجعه شمار می​آید، نیز می​توانیم تفسیر و تاویل نماییم. موسی، نماد مادی خاطرات​سکوت، «زبان​ خاموش» و مخفی​ایِ رخدادهایِ خوف​ناک و «تصویر راستین» صحنه​های خونین است که هرگز در آیینة​تاریخِ​رسمی بازتاب نیافتند.« موسی، تندیسِ سکوت است»؛ سکوتی که در «غربِ​کابل»، درست زمانی که موسی می​توانست به زبانِ کودکانه، چیز​هایی را بگوید، «ناگهان جرقه​زنان» به حیثِ ضامنِ رستگاریِ انسانِ ستم​دیده «ظاهر گردید» و تاریخ را «واردِ وضعیتِ بحران» کرد، پس از آن اما همه​چیز به دوران سکوت بازگشت؛ سکوتی که تا هنوز ادامه دارد. مادامی که این سکوت پایان نیابد، موسی سخن نخواهد گفت و به مثابه​ای «تندیسِ​سکوت»، همچنان تصویرِماتریالیستیِ سکوتِ تاریخی و تاریخ​سکوت، خواهد ماند. این سکوت، از آن​رو که استثنای برسازندة گفتارِ​تاریخی است و بازنمایی پیوسته​ایِ تاریخی را مسئله​دار می​سازد، نمی​تواند در متن پیوستار تاریخ جای بگیرد و به «کلام​تاریخی» بدل شود. سکوت​او، از بی​کلامیِ کلام حکایت دارد؛ یعنی دیگر سخن​گفتن بی​معناست و کلام رسالت​اش را که همانا بازگویی حقایق و رنج​ستمدیدگان است، نمی​تواند انجام ​دهد. به سخنی دیگر، از یک‌سو، موسی به‌میانجیِ زبانِ سکوت، و بدین‌سان، از طریقِ منتفی‌کردنِ یاوه‌گویی، درواقع، از خیانت به حقیقتِ ازدست‌رفته‌ی زبان پرهیز می‌کند؛ و با این وفاداری‌اش، امکان خوانده‌شدن و مرئی‌ساختن ماهیت فاجعه را همچنان «باز» و در دسترس باقی نگه می‌دارد، آن هم در بطنِ وضعیت پرهیاهویی که بی‌وقفه، هول‌انگیز و با اراده‌ای معطوف به فراموشی در حال توسعه است. و از سوی دیگر، موسی حامل و بارکشِ «معنا» نیست، بلکه این تاریخ و زبان است که حاملِ موسی است. موسی خودِ معنا است، نه حامل معنا. موسی دیگر حامل کلام نیست، بلکه این کلمه و کلام است که حاملِ موسی است. به همین لحاظ، هر معنا و کلامی در موسی به پایان خود می‌رسد[9].

تامل در باب ویرانی «زبان» از آن​رو یک تامل اساسی به شمار می​رود که در زمان جنگ فقط کابل ویران نشد، زبان، این «خانة جمعی»ـ​ایِ که هر خشت و سنگِ آن تنها با گذرِایام و بر اساسِ تجربة جمعی و تاریخی به حیث عاملِ صورت​بخشِ زندگی، شهر زبان را پدید می​آورند، نیز ویران گردید . اساسا کابل را باید به حیثِ «زبانِ​ویران» و «خرابه​های متن» درک کرد؛ ویرانی​ایِ این شهر به پروژه​ی «ویران​سازیِ زبان» بر می​گردد که با شکل​گیری تاریخ​نگاریِ​رسمی به صورت بسیار گسترده آغاز گردید. درست. در واقع​ آن ویران​سازیِ زبانی​ای که تاریخ​نگارانِ رسمی چون «عبدالحی» و «کوهزاد» به هدفِ ساختنِ تاریخِ جعلی آغاز کردند و برآیندِ آن در دنیایِ زبان کتاب​های مجعولِ چون «پته​خزانه» بود که در آن بی​معنایی و ویرانیِ زبان به اوج می​رسد، در سال​هایِ جهاد در ویرانی​های کابل و همین​طور در تخریب مجسمه​های «بودا» جلوة مادی و انضمامی پیدا کرد. شکسستنِ این سکوت، نیز به مسئله​ی تخریبِ تاریخ​نگاریِ رسمی، معنوی​سازی زبان و پالوده​سازی عنصر بیمارگون از فرهنگ بستگی دارد. زبان و تاریخ تهی از معنویتِ کنونی، از آن​جا که «رنجِ قربانیان»، این عالی​ترین حقیقت را به یاد نمی​آورد، زبان غیر معنوی است، بنابراین بیش از آن​که به معنایِ واقعی کلمه زبان باشد و حقیقت را ترجمه کند، تکرارِ الفاظ پوچ و بی​معنا و بی​ربط و در واقع «گناه​​کار» است. موسی یگانه تصویر راستین است که با سکوتِ خویش بی​کلامیِ کلام​را باز نمایی می​کند. تکلم به این زبان، موسی را که بر آن است از گناه زمانه پاک بماند، به «گناه» می​آلاید. این زبان گناه​کار، به رستگاری نیاز دارد؛ زبانی که در آن زنجیره​هایِ این​همانیِ گفتار پاره​پاره شود؛ به زبانی که در آن حقیقت گفته نمی​شود، تجربه می​گردد. تنها با پاره​پاره​شدن نظمِ تاریخِ کاذب و دروغین و به​واقع در رستگاری و رستاخیزِ زبان است که ​ قفل لبان​ خاموش موسی گشوده خواهد شد[10].

به هرحال موسی «کلامِ​خاموش» است. وجود بی​زبانِ او «زبانِ برتر» است که شبِ سقوط غربِ کابل و به​واقع آن «لحظه»ـ​ای را که موسی به سکوتِ​ابدی بدل شد، با خود حمل می​کند. موسی نشانة جاودان غروبِ «تصویرِ لحظه​هایِ خطر[11]» است؛ وضعیت استثناییِ مدامی که در آن هر نظمی تعلیق می​گردد، حتی نظمِ زبان. پس از مرگِ مادرش که در سال​های فرعونیِ جنگ، آغوشِ مهربان او یگانه پناه​گاه موسی بود، او در «تابوتِ عهد» به رودِ نیل انداخته نشد تا به حیث «کلیمِ​الاهی» رنج کشتارها و اخراج​های دسته​جمعی را با خدا و در خدا بنالد، بلکه به مثابة «سکوتِ​الاهی» در میانِ آوارِ ویرانه​های کابل، بی​هیچ تابوتِ عهدی، تک​ـ​وـ​تنها ماند؛ او نماد «سکوتِ سردِ خدا» در برابرِ​ جنایت​های بی​شمار است و در همان آغاز تک و تنها از قلمرو تاریخ بیرون پرتاب گردید، همچون ستاره​ای «کیوان» که آخرین و دورترین مدار سیارات را تک و تنها، می​پیماید. ویژگی​های تاریخ فاجعه​بارِ افغانستان، در موسی، این «ابژة بیرون کشیده​شده عیان می​گردد[12]» و در واقع می​توان او را «مقیاسِ کوچک​شدة» تاریخِی دانست که تمامی نیروی​ها و «علایق تاریخی» را در خود دارد. اساسا حضور او به مثابه​ی «سکوتِ​الاهی»، حضور رادیکال​است و زنجیرة کلام را از هم می​گسلد. او نقدِ تام و تمام «زبان» و «تاریخ» است؛ تصویر لحظة سکوتِ مرگ​بار شبِ فاجعة که با خاموشی​​ناب خویش، «بی​زبانیِ زبان» و «بی​تاریخیِ تاریخ» را وانمایی می​کند. برخلافِ روشنفکران و رهبرانِ​سیاسی و مذهبی که می​خواهند مسئله​ی فقدانِ عدالت در افغانستان را از راه «همدلی» با ستم​کاران حل نموده و محافظه​کاری و سرسپردگی​ای شارن را در قبایِ شیکِ رفتار معقول و خردمندانه می​آرایند،سکوتِ موسی را می​توان نوعی مداخلة انقلابی در زبان و تاریخِ​ محافظه​کار و به سخنِ دقیق​تر «مجادله با همدلی» دانست. همان​گونه که کلام نمی​تواند از عهدة رسالتِ کلامی​اش بر آید، «همدلی» در شهر «ناـ​همدلان» نیز چیزی جز خوش​آمدگویی به فاجعه​ها دهشت​ناک و مصیبت​هایِ تاریخی، نخواهد بود. کاش می​توانستم کلامی بر لبِ خاموش موسی باشم تا زخم​های ناگفته​ای او را بیان کنم، اما سکوتِ این «کلامِ​خاموش» همواره آن​سوتر از دریافتِ​ ما قرار دارد و در حصارِ تنگِ زبان رایج نمی​گنجد. او میراث​دار «رنجِ عظیم است». رنجی که در زبان خلاصه شود و به گفت ​آید، رنج نیست، رنجِ جاودانِ او را نمی​توان در کلام خلاصه کرد. پیکر سخت و سنگی​ای «بودا» فرو ریخت، دیوارهایِ سیمانیِ کابل ویران​شدند، موسی اما همچنان​ راز سر به​مهر، «تصویرِسکون»، سکوتِ ناگفته و «کلامِ خاموش» و تفسیرناپذیر باقی خواهد ماند. او «سکوتِ​الاهی» است تا زمانی که «یوم​الحسابِ قربانیان» فرا رسد. موسی را نمی​شود تفسیر کرد، او خود «کلامِ​مبین» است؛ کلامِ زنده و کلامِ کلام​ها.

پی​نوشت​ها:



[1]- این گفت​ـ​وـ​گو خلاصه شده است؛ عمة موسی مطالبی زیادی در بارة جنگ گفته است که لزومی نیست در این​جا بیاوریم.

[2] عهقد عتیق، سفر پیدایش.

[3] اشاره به یکی از فرازهای مقاله در چشمانِ آبی مزاری: مزاری آیه هستندگی ما است، اولین و آخرین کلام مبینِ الهی. رفتن او را باید غیبتِ کلام​الهی دانست.

[4] - بنا به روایت عمة موسی، مادرش واژه «بابه» را به موسی یاد داده بود و منظور «بابه​مزاری» بود. واژه دیگری که موسی بلد بوده، واژه «پدر» بوده که موسی با زبان کودکانه و سر و پاشکسته در مورد پدرش به کار می​برده که توسطِ افراد «سیاف» به پغمان برده شد و هرگز بر نگشت. عمة موسی بر این باور است که در سال​های جنگ هرکودکی تازه زبان یاد می​گرفت، یکی از واژه​های که خانواده​ها معمولا به کودکانِ شان یاد می​دادند «بابه» بود. تا بابه بود، یتیمی موسی دردآور نبود، پس از شهادتِ بابه موسی حرف نزد. موسی داغِ جگر است، از تنهایی او بگویم، از بی​زبانیِ او، از بابه گمشده​اش، از مادرش، بچه​مه، دلم زخمی زخمی اس، تو راست می​گی که در باره موسی می​نویسی؟ اگر چیزی در باره​اش نوشتی، بگو که او در کوچکی می​توانست حرف بزنه، او مثل حالا لال و بی​زبان نبود. آخ! کور موسی شووم »

[5] والتربنیامین(1385)، عرسک و کوتوله، گزینش و ترجمه مراد فرهادپور و امید مهرگان، تهران، گام نو، ص 69.

[6] - آیا نمی​اندیشید(قرآن کریم)

[7] - آیا نمی​بیند(قرآن کریم)

[8]- همانا آن​ها چونان چارپان​ـ​اند، حتی گمراه​تر(قرآن کریم).

[9] - در این پاراگراف از کمک​های بی​دریغ دوستِ عزیزم، «حسن​رضا» خاوری، بهرة فراوان برده​ام.

[10] فیلم سینمایی «آیینه(the mirror)»، ساخته​ی «آندرا تارکوفسکی» را حقیقتا می​توان فیلم در بارة رستگاریِ همه​چیز، به ویژه رستگاریِ زبان دانست. این فیلم با صحنة «بازگرداندن زبانِ از دست​‌رفته» آغاز می​گردد. نوجوانی زبان​اش را گم​کرده و روان​شناسِ هندی با تلاش​های فراوران به کمکِ تمرکز حسِ​بصری و شنوایی زبان گمشده را بر می​گرداند. شاید بتوان گفت، ریشة رستگاریِ همه​چیز به زبان یا «کلمه» بر می​گردد.

[11] - اشاره است به عنوان مقاله «مزاری، تصویرِ لحظه​​های خطر» که به مناسبتِ سال​یاد مزاری در سایت جمهوریِ سکوت نشر گردید.

[12] والتربنیامین(1385)، عرسک و کوتوله، ص 126.

کمکاری لورا بوش را اوباما تکمیل کرد

روزگذشته پروژه قیرکاری کناره های سرک بازار بامیان با حضورمقامات بلند پایه دولتی و شورای ولایتی بامیان افتتاح شد.

این درحالی است که سال گذشته خانم لورا بوش همسررئیس جمهور وقت امریکا با هیاهوی زیادی به بامیان آمد و پروژه قیرکاری کمتر از دو کیلومتر سرک بازار بامیان را افتتاح کرد. این سرک که قراربود به عرض چهارده متر اعمار شود، (آنگونه که گفته میشود) نسبت اختلاسهای وسیعی که بین اداره مساعدت های آمریکا برای انکشاف بین المللی (USAID) و شرکت امریکایی (ARD) که تطبیق کننده این پروژه بود، صورت گرفت، به عرض هفت مترتقلیل یافت و کیفیت آن نیزآن قدر پایین آورده شد که اکنون بعد از گذشت کمتر از یک سال، وضعیتی اسفبار پیدا کرده است. بعد از آن اختلاس بزرگ، هیچ  کس نه دولت محلی و نه شورای ولایتی به این موضوع رسیدگی نکرد تا اینکه مردم بامیان در اقدامی بی سابقه و طنزآمیزبه کاه گل کاری کناره های این سرک پرداختند که انعکاس وسیعی درمطبوعات جهان یافت. این موضوع باعث شد که خانم لورا بوش به خشم آید و دفتر(ARD) را برای همیشه از افغانستان خارج کند اما سرک همچنان به همان کیفیت باقی ماند.

تا اینکه امسال دولت امریکا تحت رهبری آقای باراک اوباما، تصمیم گرفت که قسمتهای باقی مانده سرک را نیزقیر نموده و کار ناتکمیل لورا بوش را تکمیل کند و دیروز کار ساختمان این سرک که به مبلغ 50000 دالرامریکایی از طرف قوماندانی برنامه واکنش سریع اردوی امریکا ( Commanders Emergency Response Program) تمویل میشد آغازشد.

جواد ضحاک با لحن مسخره آمیزی به خبرنگاران گفت: "بامیان نه تنها بخاطرپیشتازی درعرصه های مختلفی چون تأمین امنیت، حاکمیت قانون، محوکشت مواد مخدر، تساوی جندر و تطبیق برنامه انحلال گروپهای مسلح غیرقانونی و خلع سلاح زبانزد دنیاست بلکه این ولایت ازنظرتنوع سرکهای خود نیزمقام اول را درجهان دارا می باشد. بطورمثال ما دربامیان هفت نوع سرک داریم.

  1. سرک خامه (خاکی) که اکثرقریب به اتقاق مناطق بامیان ازآن استفاده میکند
  2. سرک جغل اندازی شده که اعمارآن این روزها به یکی ازتفریحات موسسات خیریه بدل شده است.
  3. سرک کاه گلی که ابتکار مردم بامیان درعرصه سرک سازی بوده است
  4. سرک سنگی که درزمان والی سابق بامیان آقای محمد رحیم علی یارزاده اعمارشده بود
  5. سرک کانکریتی که با بودجه هنگفتی (تقریبا یک و نیم میلیون دالر) فقط توانسته بود کمترازپنجصد متر راه را بپوشاند.
  6. سرک قیرکه به لطف دولت کرزی و پشتیبانی بیش ازصد کشورغربی به شمول آمریکا و قدوم مبارک خانم لورا بوش، بانوی اول وقت جهان، بامیان سه و نیم کیلومترآن را دارا میباشد.
  7. و سرک ریگی که همین سرکهای قیربامیان یک سال بعد به سرکهای ریگی تبدیل خواهند شد.

حسین داد یکی ازشهروندان بامیان می گوید: "بامیان به محلی برای تطبیق دلقک بازیهای شیادان داخلی وخارجی تبدیل شده است. هرکس هوس ریشخندی و تفریح کرد، به بامیان می آید".

بامیان ازجمله ولایاتی است که ناچیزترین سهم را ازبازسازی درطول هشت سال گذشته برده است.

عدم توجه وعلاقه جامعه جهانی به بازسازی بامیان، اعمال سیاست های تبعیض آمیزدولت درقبال این ولایت و ضعف دولت محلی درجذب ومصرف بودجه انکشافی ازجمله مواردی بوده است که درطول سالهای گذشته ازسوی آگاهان اموربه عنوان دلایل اصلی عقب ماندگی بامیان همواره مطرح می شده است واین امربعضاباعث مظاهراتی علیه اداره خانم سرابی گردیده است.

مهدی مهرآئین- خبرنگارآزاد- بامیان

کابینه آینده و حدس و گمان های پیرامونی

م. سلطانی 

 

 

با نزدیک شدن به اعلام نتیجه انتخابات ، مسألۀ اصلی اکنون ترکیب کابینه آینده است.کابینه آینده از چند جهت مهم است : اولین مسأ له به نا کار آمدی کابینه کنونی بر می گردد. کشور  ما اکنون با وضعیت پیچیده و مشکلات امنیتی ، اقتصادی و سیاسی حادی روبه رو است. انتظار عمومی آن است که کابینه آینده از  چهره های جدید ، با اراده و مصمم تشکیل شود.کابینه باید به جای کابینه مصلحت  ،کابینه کار باشد و به جای بیروکرات های پیر ، متخصص های جوان در کابینه حضور داشته باشد.

اما آنچه که تعیین کننده است نه انتظارات عمومی که  آرایش ویژۀ نیروهای سیاسی است. همین آرایش نیروهای سیاسی جدید است که به حدس و گمان های مختلف پیرامون کابینه آینده منجر شده است. صرف نظر از شایبه های که پیرامون آراء حامد کرزی به وجود آمده است، او بیشتر بر آراء اقوام غیر پشتون متکی است. با توجه به میزان اندک مشارکت در مناطق شرق و جنوب ، از سه میلیون رای که او بدست آورده است ، حدس زده می شود که نزدیک به دو میلیون  این آرا ء از ادرس متحدین سیاسی او بدست آمده باشد. همین نکته فشار ها بر رییس جمهور را برای تغییر ترکیب کابینه افزایش خواهد داد. در این میان نقش حاجی محمد محقق و جنرال عبدالرشید دوستم  در شکل دهی ترکیب کابینه آینده،ضمن اینکه  قابل توجه خواهد بود،مبهم و پیچیده نیز است. آنان بیش از سایر متحدین سیاسی کرزی بر مطالبات سیاسی خود که گفته می شود در ضمن یک پروتوکول رسمی با کرزی مشخص شده است، پا فشاری خواهند کرد. مارشال نیز قصد ورود قدرت مندانه در بازوی اجرایی دولت را دارد و سخنانی از نحوۀ مشارکت داکتر عبدالله و استاد ربانی نیز در محافل خصوصی و عمومی بر سر زبان ها است. همۀ این ها تصمیم گیری برای رییس جمهور را بسیار دشوار کرده و تشکیل کابینه را به چالشی به مراتب جدی تر از اصل انتخابات قرار داده است.

متحدین سیاسی کرزی اما در درون نیز دچار شکاف های جدی هستند. نمی توان حدس و گمان های جاری را بدون توجه به این شکاف ها دنبال کرد. بدنبال تمایل صادق مدبر به عضویت در کابینه  ( احتمالا وزارت مهاجرین) منا بع مطلع از تقرر عمر داود زی و معاونت موسی عارفی ( از گروه آقای خلیلی ) به جای او سخن می گفتند .اما اکنون گفته می شود که این مقام توسط اسماعیل یون، چهره قومی افراطی پر خواهد شد. از اردوی آقای خلیلی اطلاعات چندانی در دست نیست. اما بی تردید همین شکاف میان گرایش های سیاسی مختلف و نیز میان نسل نوتر و کهن تر در جنبش ملی نیز تبارز خواهد کرد.هنوز معلوم نیست که وزرا ء جنبش با نظر دوستم معرفی خواهد شد یا جانشینان او که از نفوذ و کاریزمای چندانی هم بر خوردار نیست ، ممثل حضور جنبش در کابینه آینده خواهد بود.

 آن چه که برای هزاره ها جای تامل می باشد خبر های است که حاکی از جدال جدی نو و کهنه در اردوی آقای محقق است. آقای محقق طی سال های اخیر چند تا حرکت رادیکال از خود نشان داده است که از آن جمله خروج قهر آمیز از کابینه ، نامزدی در اولین دور انتخابات ریاست جمهوری و مقاومت در برابر هجوم کوچی ها به هزاره جات است. این حرکت های رادیکال، از آقای محقق در میان نیروهای جوان و رادیکال هزاره از او یک چهره نسبتا جذاب تر نسبت به رقیب دورن قومی اش (آقای خلیلی) ساخت. به همین خاطر او جزو معدود رهبران کلاسیک است که مورد حمایت بخشی از نیروهای جوان و تحصیل کرده قرار دارد. ادبیات سیاسی آقای محقق در مصاحبه ها ، موضع گیری ها و نطق های سیاسی رسمی نیز  متأثر ازهمین طیف تحصیل کردۀ جدید به نظر می رسد. بدیهی است که اکنون این گروه خواستار مشارکت در مدیریت کلان کشور است و در صورتی که محقق با خواست های آنها هم نوایی لازم را نشان ندهد ، با درد سر های زیادی رو به رو خواهد شد. آنان انگیزه ، انرژی ، دانایی و توانایی لازم را برای کار و تأ ثیر گذاری در جامعه دارند واگر در مخالفت با آقای محقق و یا هر شخص یا جریان دیگر رانده شود، بی شک هزینه های زیادی را تحمیل خواهد کرد. گزینش های آقای محقق در گذشته از نظر این طیف بر شالوده های چندان قابل قبولی استوار نبوده است و  اکنون نیزشایعاتی از نامزدی حاجی محمد عبده و محمد ناطقی به حیث وزیر از طرف آقای محقق ، بر سر زبان ها است. این گزینش ها برای حامیان جوان و تند رو آقای محقق به هیچ وجه قابل قبول نخواهد بود. هرچند که مشارکت آنان در سطح کلان نیز خالی از درد سر نیست.

هر چند اطرافیان آقای محقق و خلیلی تاکید دارند که رای بخش بزرگ هزاره ها به بشردوست تنها به دلیل قومی بوده است، اما واقعیت قضیه حکایت از نارضایتی و سرخوردگی شدید هزاره ها از عملکرد رهبران سیاسی موجود و وزرای مورد حمایت آنها در کابینه قبلی دارد. هزاره ها دیگر نمی خواهند کسانیکه از آنها در مدیریت کلان سیاسی کشور نمایندگی می کنند افراد ضعیف و پسیف و فاقد توانایی ها و تخصص کاری و صداقت به آرمانهای آنها باشد. امید برده می شود رهبران سیاسی نیز این پیام تلخ مردم خود را به درستی دریافت نموده و در صدد جبران مافات و اصلاح رویکرد شان نسبت به حمایت و گزینش افراد در پست های سیاسی بر آیند.واین تصور را که رهبران از قشر تحصیل کرده می ترسند، واز درد سر های احتمالی آنان هراس دارند به حقیقت مبدل نکنند.

اکنون همه چشم به ترکیب کابینه آینده دوخته است و هر روز شایعه های پیرامون آن پخش می شود.اما با توجه به این شکاف ها و پیچیدگی ها می توان گفت که تشکیل کابینه آینده یکی از دشواری های افغا نستان است. احتمالا هم کرزی با متحدان خود در کشمکش است و هم هر یک از متحدان او در درون گروه خود با اختلاف نظر مواجه است. امروزه مکرر از جدل های گروهی و قومی در افغانستان صحبت می شود. اما یکی از جدل ها ، جدل میان کهنه و نواست. جدل میان بیروکرات های پیر و متخصصان جوان. این شکاف نسلی اکنون میان تمام اقوام افغانستان خود را نشان می دهد. اماشکاف  در میان هزاره ها حاد تر ، هیجانی تر و انفجاری تر به نظر می رسد. مدیریت این شکاف ها یکی از مشکلات کنونی است. اما این مدیریت در مورد هزاره ها دشوار تر است. مطالبات نسل جدید هزاره جدی ، پایدار ، ارمانگرایانه و تا حدودی هم خشن است. آیا آقای محقق خواهد توانست این مطالبات رنگارنگ را مدیریت کند؟ به هر حال ، آینده نشان خواهد داد که نسل جوان طالب مشارکت و  قدرت تا چه  اندازه موفق خواهد بود.