بوتیمارِ کابل
اسد بودا
در کابل اگر همه چیز کم است، «غم» فراوان است. غم از در و دیوارِ این شهر میبارد، از سرکها و خیابانهای آن، از چهرة مردان و زنانی فقیر و حتی کودکانی که شادان و خندان به «بادبادکبازی» سرگرمـاند. کوچههای کابل در روزهای عید نیز عزا دارند؛ سگهایِ ولگرد کابل شبها غمگینانه زوزه سر میدهند. آنها نیز بخشی از بار فقر و گرسنگیِ این شهر را، بر دوش میکشند. به هرکجایی کابل قدم بگذاری اولین چیزی که در برابر ما چهره میگشاید، «غم» است. هیولایِ غم، در هرکجایی این شهر ما را تعقیب میکند؛ کابل شهر جاوادنة غمها و غمهایِ جاودان است، شاید به این دلیل که تاریخِ دو صد سالِ اخیر این شهر با خون و فاجعه عمیقا پیوند دارد.
در این«غمکده» هرکسی تا آنجا که در توانِ دارد کوشش میکند، غم، این «همزادِ دیرینه» را از خود دور کند. برخی با کار، برخی با پرسهزدن در خیابانها، عدهای با کهنهفروشی، با بولانیفروشی و... . آن بستنیفروشانِ کوچهگردی که تبلیغاتِ بستنی شان را موسیقیِ «بتهوون» انتخاب کردهاند، فقط بستنی نمیفروشند، آنها میخواهند با این موسیقی دلهای غمگینِ شانرا از غم تهی سازند. هنوز گوشِ آنها جیغِ جانخراشِ جنگرا به خاطر دارند، بنابراین با این موسیقی میخواهند از «ماتمِجنگ» به «ماخولیایِ پول» و سرمایه عبور کنند. کمترین غم از آن کسی است که به باندهایِ فساد دولتی و انجوها وصلاند؛ ماشینهایِ مدل بالا دارند، خانههای با شکوه و مجلل، جیبهاشان همیشه پر است از دلار و لباسها شان شیک، شکلکِ آدمهای متمدن را در میآورند؛ این کاهشِ غم اما به بهایی ایجاد غمهایِ فراوان برایِ دیگران به دست میآید. شاید بتوان گفت، رهبرانِ سیاسی هیچ غمیندارند و در نشئگیِ تریاکِ قدرت، غم و اندوه زیر دستان و مردمان فقیر و دربهدرِ این شهر را هرگز به یاد ندارند.
«بیگم»، این بوتیمارِ «غصهزاد» را اما باید یک استثنا دانست؛ او به حماقتِ کسانی که در این شهر غمرا از خود دور میکنند، میخندد. غم تنها «همزاد» اوست، یگانه خانة که وی را پناه میدهد. بیگم لباسِ ژولیده به تن دارد، موهایش پریشان و آشفته است و رها در باد؛ تنها مبلغی که خیابانهای شهر را با پای پیاده میپیماید تا مردم را به غم دعوت کند. دیدنِ بیگم قساوت میخواهد، تنها یک چشمِ ستمگر تابـوـتوانِ آن دارد که این تندیسِ غم و پیکرة مصیبت را به تماشا بنشیند. شاید بتوان او را که یکی از بیشمار قربانیانِ جنگهای دورانِ جهاد است، «الهة غمهایِکابل» دانست. بیگم کسی است که در زمان حکومتِ مجاهدین به او تجاوز شده است، شوهرش را در پیش چشمش با کارد و برچه تکهتکه کرده و حتی فرصت نکرده قطره اشکی از چشمانِ بادامیاش بر جسد شوهرش نثار کند. پسر سه سالهاش «امید» مفقودالاثر است و دخترش «رؤیا» بر اثر مرمی که از کوه تلویزیون به طرفِ خانة او شلیک شده، در سن پنجسالگی بیآنکه حتی فرصتِ نفسکشیدن پیدا کند ناگهان در وسطِ حویلی جان داده است. اکنون او تنهاست، حافظة طبیعیاش را از دست داده است. هرچند سواد خواندن و نوشتن دارد، اما به خاطر شوکِ روانی نمیتواند پیوسته بنویسد. همهچیز را تکهتکه مینویسد. به جای بیگم مینویسد:«بیگم» و «تفنگ» را مینویسید:«تو فنگ» و در عالمِ دیوانگی برای این جدا نویسیهایش استدلالهایی دارد. از نظر او نام او «بیگم» نیست، «بیگم» است. بیگم به این معنا که او هرگز «غم»ـهایش را گم نخواهد کرد. او خانه ندارد، بنابراین هیچ وقت «گم» نخواهد شد؛ تنها کسی راهش را گم میکند که خانهای دارد، اما بیگم که معلوم نیست چهکسی خانهی او را به نام خود قباله کرده، خانة ندارد تا راهش را گم کند. او بوتیمار[1]ی است که تیماردارِ غم هاست و میترسد از آنروزی که غمها فراموش گردد.
بیگم نمایانگر «غربتِعدالت» در این شهر است. جسد بیروحی که ردـنشانهای ظلم و ستم در وجودش موج میزند. با وجود آنکه حافظهاش کاملا تخریب گردیده او را میتوان نوعی چرخش از «فراموشی» به «حافظه» دانست. او «منهمومنه»ـای است که به رغمِ خاطرِ پریشان، چیزهای زیادی را به خاطر دارد، جنگرا، کشتارهای دستهجمعی را، چپاول و غارترا، خشونتهای سیاسی را، تکهتکهشدنِ شوهرش را و از همه مهمتر مرگِ «رؤیا» دخترش را که با مرگِ او رؤیاهایِ زندگی برای همیشه بر باد رفت و از آن پس روزها وشبها در بهدر کوچهبه کوچه «امید» گمشدهاش را جستـوـجو میکند. چه باک اگر همة مردم شهر دیوانه بپندارند او را، چه باک اگر غمهای بسیاری او، برسازندة شادیهایِ بسیار است و یا رهگذرانِ شهرستم، اندوهِ عظیمِ او را دستِکم میگیرند، چه باک اگر خانة گمشدة او مسیر خانه را به دیگران نشان میدهد، چه باک اگر مردمِ این دیار روزهایِ تلخ دهشترا به سرعت برق از یاد میبرند، او در غبارِ خاطراتِ جنگ میرقصد، جیغ میکشد و همپایِ غمهای بیشمارش رؤیایِ مقتول را در «امید» گمگشتهاش میجوید. کودکی در انتهایِ کوچه راه میرود، بیگم با پایِ برهنه به این خیال که «امید» است دیوانهوار طرفِ او میدود، اما حتی اگر تمامی کوچههای شهر را تا انتها بدود، باز هم «امید» را نخواهد یافت، امید برای ابد گمشده است و با هیچکسانِ شهر هیچکس.
در کابل همهچیز بیعمق است، فقط غمهای بیگم عمق دارد. چشمان همواره پر از اشکِی او که «تصویر رؤیایی امید» بر آنها نقش بسته و مضطربانه در کوچهها و خیابانهایِ «دهشتشهر[2]» کابل فرزندِ گمشدهاش را میجوید، بر این امر شهادت میدهد که غمهایی بیگم بیپایان است و تا انتهای وجود زخمی و قلبِ تکهتکهی او ریشه دارد. «امید چند ساله است؟ مادر؟» بیگم با خنده جواب میدهد:«سهساله!، نه یکروز کمتر و نه یکروز بیشتر.» پیش از آنکه پژواکِ صدایِ او در غوغای شهر خاموش گردد، اندکاندک غم چهرهاش را فرا میگیرد، میخواهد چیزی دیگری بگوید: «دو سال کوچکتر از رؤیا»، اشک از چشمانش سرازیر میگردد؛ اشکِ شورِ او سیمایِ زخمی و غمگرفتهاش را خیس میکند. پس از گذشتِ یکماه دوباره میپرسم «امید چند ساله است؟ مادر؟»، همان پاسخی پیشین را دریافت میکنم«:«سهساله! نه یکروز کمتر و نه یکروز بیشتر!» بازهم نمیتواند «امید» را بدون «رؤیا» تصور کند:« دو سال کوچکتر از رؤیا!». سالهاست که امید سهساله است؛ او هیچوقت بزرگ نمیشود؛ امید همیشه سهساله خواهد ماند، نه یکروز کمتر و نه یکروز بیشتر، امید همیشه دو سال کوچکتر از رؤیاست، زیرا بیگم امید را سهساله میخواهد و دو سال کوچکتر از رؤیا. امیدِ سهساله اما هیچگاه مادرِش را که اکنون تیماردارِ غمهای کابل است و دیوانهوار در کوچهها و خیابانها راه میرود، تنها نمیگذارد، امید تصویر جاودان انتهایِ کوچهها و خیابانهاست؛ تصویری در حالِ گمشدن، تصویری در حالِ دورشدن، تصویری در حال زوال، تصویری در حال ناپدیدشدن، اما یگانه تصویری است که بوتیمارِ کابل، «رؤیا»ـیی از دسترفتهاش در او باز مییابد، امید همواره دو سال کوچکتر از رؤیاست. بیگم معتقد است:«دو سالِ دیگر به اندازة رؤیا بزرگ خواهد شد!» و بعد پشیمان میگردد و بلافاصله سخناش را پس میگیرد:«نی، نی! امید هرگز بررگ نمیشه. امید نباید بزرگشوه، خطرناک اس، اگر بزرگشوه او را میکشن، رؤیا را کشتند، امید را هم میکشند. برو! بچیم، تو را هم میکشند. این شهر پر از قاتلاس!»
چند روزی است که او را ندیده ام. بیگم کجاست؟ دلم میخواهد در دشتِ بیکرانِ غمهایِ او پناه گیرم. این تندیس غم یگانه حقیقتی شهر «ناـحقیقت»ـهاست و تنها صدای قربانیانی این شهر. به خیابان میروم. از دور میبینمش؛ وجود ویرانی در کنارِ خرابهها، یک تصویری در حالِ زوال. به او نزدیک میشوم. میبینم غمگین و افسرده به جایِ خالیای دیواری که به تازگی تخریب کردهاند، خیرهخیره مینگرد.
ـ سلام مادرجان!
ـ حیف، صد حیف!
ـ چرا؟
ـ دیوار را خراب کردند. میدانی در این دیوار چقدر مرمی خورده؟ سه هزار؛ این دیوار زخمیزخمی اس، مثل پدر رؤیا. من یک روز حساب کردم، این دیوار. سه هزار زخم در بدن داشت. اگر سه هزار مرمی به بدنِ تو بخوره، چه میشه؟ تکهتکه و توته توته. در آخر او را کشت. مجاهدین به دیوار هم رحم نمیکنه. بازهم کارِ مجاهدین اس! حیف، صد حیف!
ـ مادر، چه اشکالی داره؟ یک دیوار نو درست میکنه!
ـنی! تو نمیفامی؛ من در کابل زندگی کردهام، من میفامم. اگر این دیوارها نباشند، مردم «غمها» را فراموش میکنند. وقتی غم نباشد، من تنها میمانم، تو هم تنها میمانی. این جا شهر غم است. اگر غم نباشه، همة مردم تنها میمانند و میمیرند.
آیا بیگم دیوانه است یا رهگذرانی که به نالههای او میخندند؟ آیا آنکه میخندد و از یاد میبرد رهروِ آیینِ حقیقت است یا آنکه چون بیگم مینالد و همه چیز را به یاد میآورد؟ پاسخ روشن است: بیگم یگانه حقیقت نابی است که با میانجیِ او میتوان وجوهِ پنهانِ دهشتشهر کابل را که هر سنگ و خشتِ آن سندِ فاجعه و توحش است، فهم کرد؛ یگانه تصویری ماتریالیستیِ تاریخ و در عینِ حال حافظ و نگهبانِ آن. شاید مبالغه نباشد اگر بگوییم، بیگم بیش از آنکه دیوانه باشد، یک معمایِ اخلاقی است؛ معمایِ اخلاقیِ تاریخ فاجعهبار؛ قربانی زندهای که ما را از فراموشی بر حذر بر میدارد، تا غمها را از یاد نبریم. آیا فاجعهها را به یاد آورد یا فراموش کرد؟ اگر به یادآریم چه چیز را باید به یاد آورد؟ اگر فراموش کنیم چهچیزها را باید فراموش کرد؟ آیا بدون معذرتخواهی و توبة جنایاتکاران میتوان از بنبستِ خشونتهای سیاسی موجود گذر کرد؟ آیا یادآوریِ جنایتها وضعیت را بد تر خواهد کرد؟ بیگم معتقد است که نه تنها غمها، بلکه حتی دیوارهایِ زخمیِ عصر جهاد را باید به یاد داشت. او تمامیِ روشنفکران، سیاستمداران، رهبرانسیاسی و دیگر «فروشندگانِ گذشت» را که بر گورِ قربانیان «کاخفراموشی» بر پای داشتهاند و «بدی(جنایت)» را به نام «نیکی(جهاد)» از یاد بردهاند، به باد ریشخند میگیرد.« نی! تو نمیفامی؛ من در کابل زندگی کردهام، من میفامم. اگر این دیوارها نباشند، مردم «غمها» را فراموش میکنند.» بیگم نماد مقاومت در برابر قدرتی است که از ما میخواهد فراموش کنیم. او تیمار غمها و حافظ دیوارهایی است که ردـنشانِ بیش از «سههزار مرمی» در پیکرِ آنها نمایانـاند. او حافظة زندة قربانیانِ جنگهای جهادو به تعبیر کوندار «ستیزِ حافظه است با فراموشی»؛ تصویرِ تام و تمامِ فاجعه. لباس چرکین، موهایِ ژولیده و نگاه جستوجوگرش ما را به دورانِ جنگ میبرد. کابل شهری که در آن دهشتِ فراموشی فرمان میراند، بیگم اما تنها صدای قربانیان و وجدانِ بیداری که با صدای بلند در گوشِ بیاشتهایی رهگذرانِ فراموشکار خیابانهای کابل خطابة «یادآوری» میخواند:
بشنوید، صدایِ بازتابِ دیروز را بشنوید،
از میل به کینخواهی بیگناه،
سنگی گرانبهاتر نیست
از بامدادِ ذلتِ خائنان آسمانی درخشانتر نیست
در زمین راه رستگاری نست،
تا درِ بخشش به روی دژخیمان ]و جنایتکاران[ باز است.[3]
برخی اوقات صدایش میگیرد، اما هرگز از سخنگفتن باز نمیماند. او صدایِ جاودانِ قربانیان است؛ او را باید بازتابِ تاریخِ فاجعهبار کابل دانست؛ صدایِ فاجعهبار «عصرجهاد» که در آن زمینیسازی ملکوتِ الاهی و دینیسازیِ سیاست، به تباهی و تخریب و کشتارهایِ فجیعِ اخلاقی و انسانی انجامید. او کی و چگونه تواند بخشید دژخیمانی را که شوهرِ او را کشتند، «رؤیا»ـیی عزیزش را بر باد داند و «امید»، یگانه فرزندِ وی را سر به نیست کردند و معلوم نیست اکنون در کدامیک از گورهایِ دستهجمعی در کنار هیچکسان خفتهاست؟ او غمها را انبار میکند تا «یومالحساب» بر پای دارد و درِ هرگونه بخشایش را به رویِ دژخیمان بندد. او تمامیِ ناگفتههایی را که زبانِ گنگِ جماعت کتمان میکند، در گنجینة ذهنش نگهمیدارد و تصاویری در حال زوال لحظههای خطر و اضطراری را که زندهنگهداشتنِ آنها برای ستمدیدگان امر حیاتی به شمار میرود، در گنجینهای قلب داغدارش نگهمیدارد. سحرگاهان پیش از آنکه خورشید در مقام شاهد خون و انتحار و تماشاگرِ مرگِ مردمان این شهر در آسمان ظاهر گردد، بیگم به «غم» سلام میکند و شباهنگام بیآنکه به نشانهی بدرود به خورشید دستی تکان دهد، آمدنِ غمها و غصههای تازهایی را به انتظار مینشیند. غم یکسر تیرهبختی نیست، بیگم بر آن است تا با سلاحِ غم جنایتکاران را از پای در آورد. او آسمانِ درخشانِ ذلتِ خائنان را انتظار میکشد و کوشش میکند از غم «امید»ـی سازد برایِ «رستگاری» و در پناهِ آن «رؤیا»ـِیی از دسترفتهاش را بازیابد؛ او هرگز دژخیمان و خائنان را نمیبخشد. آیا نهالِ سهسالة «امید» وی به بار خواهد نشست؟ و رؤیای بر بادرفتهای او تحقق پیدا خواهد کرد؟ هیچکس نمیداند، قلبِزخمیایِ بیگم اما هنوز از نور «امید» درخشان است و برایِ تحقق «رؤیاها»ـیی خویش که همانا رؤیای تمامیِ ستمدیدگان است، از مردم میخواهد غمهاشان را زنده نگهدارند.
[1] بوتیمار پرندة است که پیوسته در کنارِ آب مینشیند و از غمِ آنکه مبادا آب کم شود با وجودِ تشنگی آب نمیخورد. بوتیمار، غمخورک یا «مالکالحزن» از جمله نامهایی هستند که در موردِ این پرنده به کار میروند.(فرهنگ معین)
[2] علی امیری "دایستوپیا" را به "دهشتشهر" بر گردانده است.
[3] پلالوار(1386)، تنهایی جهان، تهران، انتشاراتِ هرمس، ص 97.
امان الله امان
درآمد: هر گونه تغییر و دگرگونی در وضعیتِ جامعه ما شدیداْ بستگی به یگ دگرگونی ملی و کلان دارد. اما دریغ و درد که نخبگان ما غالباْ در چنگال مسایل و امور خُرد، فرعی و کمتر مهم گرفتار میمانند. نوشته حاضر با نشانه شناسی انتخابات دوم ریاست جمهوری به برخی ابعاد و زوایای این مساله پرداخته و وضعیت کنونی پروژه دموکراسی سازی در کشور را، بمثابه یک فرآیند کلان و ملی، قابل تامل جدّی میداند.
انتخابات دوم ریاست جمهوری با همه اما و اگرها و نیز دسته بندی های خود به پایان رسید. اکنون عقلانیت ایجاب می کند تا فارغ از مسایل مربوط به حواشی و نیز فراتر رفتن از روزمره گی ها و جدالهای فرساینده و زرگری، به مسایل کلان وسرنوشت سازتری بیاندیشم. مهم تر از صف آرای های ناشی از این انتخابات و اینکه چه کسی برنده این دوره از انتخابات است_ گرچه نتیجه از قبل معلوم بود _، اکنون دغدغه های جدید و بنیادی تری برای تامل و اندیشیدن وجود دارد. انتخابات صرفا یکی از مولفه های چارچوب کلانی است که گفتمان پسا طالبان را تشکیل میدهد. روشن است که این مکانیزم کلان سیاسی را باید روند دموکراتیزاسیون در کشور نامید. امروزه با نگاهی به دومین دور انتخابات ریاست جمهوری و شوراهای ولایتی، تا حدودی می توان به این امر مهم اندیشه کرد که با گذشت 8 سال ازاین روند، گفتمان دموکراسی چه میزانی در کشور و فرهنگ سیاسی جامعه نهادینه شده است. مطمئناْ تحلیل و بررسی انتخابات از این زاویه ما را به نکات مهمتر و سرنوشت سازتری رهنمون خواهد شد و اولویت های اساسی تری را فراروی ما قرار خواهد داد.
ازدیدگاه نوشتارحاضر، این دوره از انتخابات نسبت به دوره پیشین از منظر نشانه شناسی از اهمیت بیشتری برخوردار است. اولین دور انتخابات ریاست جمهوری کشور در شرایطی برگزار شد که جامعه در شوک و تاحدودی در شعف ناشی از سقوط نظام استبدادی طالبان بسر می برد. بدیهی است در چنین وضعیتی جامعه چندان چهره و سیمای واقعی خود را به ما بازنمی نمایاند. لذا ترتیبات دموکراتیک آنزمان را باید بمثابه یک فرایند تجملاتی قلمداد کرد که فرهنگ سیاسی جامعه در بوجود آوردن آن و سمت و سو دادن به آن نقش اندکی داشت. پایان یافتن دوره سیاه طالبان، حضور نیروهای خارجی، بازگشت چهره های جدیدتری از مجاهدینِ به حاشیه رانده شده، حاکمیت نخبگان غربگرا و در نهایت شکل گیری و تقویت گفتمان دموکراسی همه وهمه حکایت از دوران جدیدی می داد که در ساده انگارانه ترین و خوشبینانه ترین برداشت، نوید بخش آینده بهتر برای کشور بود. روشن است که ساده نگری و خوشبینی سطحی یکی از آسیب های همیشگی در جامعه ما است که هزینه های زیادی را نیز ازاین بابت پرداخته ایم اما متاسفانه هیچگاه خودرا از آن رهانیده نتوانسته ایم. امروز و با ازسر گذراندن تجارب گوناگون و حوادث سهمگین وبنیان افکن، هنوز هم سطحی نگری و خوشبینیی بدون پشتوانه منطقی وجه مسلط فکری در بخشهای وسیعی از جامعه را تشکیل می دهد. یکی از وجوه و ابعاد این پدیده را می توان در دغدغه های فکری مسلط و غالبی دانست که نوشته های نخبگان ما آنهارا بازتاب میدهد. از روزی که مسایل گوناکون معطوف به انتخابات دوم ریاست جمهوری در محور توجهات نخبگان ما قرار گرفت هنوز گفته و نوشته جدی در مورد اصل پروژه دموکراسی سازی، بعنوان یک چارچوب کلان ملی، و نگاه به انتخابات ازاین منظر وجود ندارد. ما حتی پس از گذشت حدود یکماه ازانتخاباتی که نتیجه آن تقریبا از پیش معلوم بود، درگیر مسایل حاشیه ای و اینکه چه کسی در کدام دسته بندی قرار گرفت و چرا و نیز اینکه چه کاندیدی بد است وچه کسی بد تر و... هستیم. هیچکسی با تامل در انتخابات و نشانه قرار دادن آن به جایگاه دموکراسی در جامعه نمی اندیشد. حتی ما قادر نبودیم تا به یک جمعبندی درست از ضعیت و جایگاه مردم خود در صورت پیروزی هرکدام از کاندیداها برسیم. این وضعیت در شرایطی بر ما حاکم است که تجارب تاریخی نشان از تعیین کنندگی حوادث کلان سیاسی و گفتمانهای ملیِ مربوط به آن در قیاس با مسایل حاشیه ای و کوچک بر سرنوشت جامعه دارد و لذا توجه بیشتری را می طلبد.
با اندوه و افسوس فراوان باید گفت هر تحول بزرگی از جنس انتخابات بجای اینکه به تجارب جمعی ما بیافزاید و همگرایی سیاسی نخبگان ما را در پی داشته باشد همواره زخم های چرکینی را در میان آنها بوجود می آورد که آثار و عواقب آن مدتها گریبان جامعه را میگیرد. ما همواره درگیر و مُستغرَق در مسایل حاشیه ای و اموری هستیم که در واقع دارای اولویتهای ثانویه هستند و بدین ترتیب از تامل و پیگیر شدن امور اساسی و سرنوشت ساز باز میمانیم. در نتیجه، در حالیکه ما بطور مداوم مشغول جدالهای فرساینده و پرداختن به امور دسته دوم هستیم، حوادث و تحولات سرنوشت ساز و بنیادینی در سطح ملی و کلان اتفاق می افتند که ما بکلی از آنها غافل میمیانیم. اینست که همواره مقهور شرایط و تحولاتی هستیم که در پیرامون مان جریان دارد. ما همیشه جابجایی و پس از آن رسوب شدن گفتمانها را امر مسلم گرفته و هر دوره در چارچوب گفتمان مسلط و معطوف به آن، مسایل فرعی و غیر بنیادی را مورد توجه قرار داده وازتامل و پرداختن به بنیادها و مبانی گفتمانها که سرمنشا تحولات آینده هستند عاجزیم.
در دهه 1970 که گفتمان پشتونیزم آخرین نفس هایش را می کشید و بدنبال آن فرسایش حاکمیت های مبتنی بر انحصار قومی به نهایت رسیده بود بتدریج وارد سیاست شدیم. حوزه ممنوعه ای که قبل از آن برای ما هم نااندیشیده بود وهم اندیشه ناپذیر. در دهه 1980 در حالی که افغانستان یکی از بزرگترین رویدادهای تاریخی خودرا ( کودتای چپ و تقابل دو گفتمان کمونیسم و اسلام سیاسی) تجربه میکرد، یکی از عمده ترین دغدغه های ذهنی و کشمکشها و جدالهای خونین در جامعه ما ماهیت درونی و فرعی داشته و نیروهای سیاسی –نظامی ما عمدتا برای تسلط گفتمان ولایت مطلقه فقیه می جنگیدند تا هرکدام زودتر از دیگری شایستگی خود را جهت نمایندگی ازآن در کشوری به اثبات رسانند که جمعیت کثیری آنها اصولا شیعه نبودند! در ابتدای دهه 1990 که کمونیسم جای خودرا به اسلام جهادی داد، ما هنوز گرفتار در چنگال قدرتمند مسایل فرعی بودیم و زمان به سمتی در حرکت بود که باردیگر در حوزه ممنوعه سخن و سیاست رانده شویم. در همین زمان بود که مقاومت تاثیر گذار غرب کابل، بمثابه فرشته حافظ مدنیت ما، فرصتی موقتی و بسیار مغتنم در اختیار مردم گذاشت و افقهای جدیدی فراروی جامعه گشود که از نتایج و ثمرات آن تاهنوز و بلکه تا آینده های دوربهره خواهیم برد. تامل در ماهیت این دوره نشانگر آنست که این دستاوردهای جدید محصول رویکرد و تدبیرهای جدیدی بود که در راس آن باید از توجه به مسایل اصلی و بنیادین بجای افتادن در دایره باطل امور فرعی یاد کرد. از انجا که جامعه ما در عصر پیشاسیاست بسر میبرد، متاسفانه این رویکرد بسیار زود دچار سکتگی و توقف شد و نخبگان ما دوباره در گرداب مسایل خرد و حاشیه ای گرفتار شدند . در نتیجه، هم مقاومت غرب کابل از نفس بازماند و هم جامعه وارد یک دوره بسیار مخاطره آمیز و پرهزینه شد که اینبار اصل موجودیت ما در معرض تهدید قرار گرفته بود. در حالی که بازی قدرتهای جهانی و منطقه ای و وجود شرایط داخلی، زمینه های روی کار امدن جریان بنیادگرا و واپسگرا(طالبان) را در سطح ملی مهیا میکرد، ما هنوز در چنگ کشمکشهای فرعی گرفتار مانده بودیم و از تحول اصلی که سرنوشت همه ما را تحت تاثیر قرار میداد بکلی غافل بودیم و لذا مقهور حوادث شدیم! در شرایطی که جامعه در عصر خفقان حاکمیت طالبان در یک نبرد تمام عیار برای بقا بسر میبرد، متاسفانه عده ای از نخبگان ما هنوز در صدد تصفیه حساب های شخصی و گروهی بودند! در نهایت، در فقدان توجه و حضور ما در عرصه مسایل اصلی وکلان بود که طومار حیات طالبان درهم پیچید و دوره جدیدی در تاریخ کشورآغاز شد که از آن بنام "دوره دموکراسی" یاد می شود.
در دوره دموکراسی هم ما هیچگاه بطور جدی به تامل در ماهیت دموکراسی، بمثابه یک پروژه کلان ملی؛ واینکه فرآیند دموکراتیزاسیون چه فرصتها و تهدیدهایی را فراروی جامعه ما قرار میدهد نپرداختیم. نخبگان فکری و سیاسی ما با بهره برداری ازاین فرصت هرگز به ضرورت یک استراتزی جهت بهبود وضعیت مردم، ارتقا جایگاه آنها در مناسبات قدرت و در نهایت تبدیل تهدیدات به فرصتها توجه جدی نکردند. برخی شیفته دموکراسی شدیم بدون آنکه مزایایش را درک کنیم و عده ای دیگر تکفیرش کردیم بدون آنکه زیانهایش را بدانیم. مردم اما کما کان در سردرگمی ماندند و کمترین تغییر را در زندگی خود احساس کردند. در فقدان یک استراتری است که در این انتخابات سرگردان ماندیم که از چی کاندیدی حمایت کنیم و این حمایت را با توجه به کدام معیارها و موازین فلسفی- سیاسی توجیه نماییم.
اکنون هم با پایان یافتن انتخاباتی که برنده آن نیز از قبل مشخص بود، بر سر مسایل حاشیه ای و فرعی با یکدیگر وارد جدالها و کشمکشهای غیر لازم، گمراه کننده و فرساینده می شویم. بیاد داشته باشیم اگر در گذشته برای توجیه ناکامی های مداوم جامعه خود به هزار ویک علل و زمینه های بیرونی متوسل می شدیم امروزه و در عصر دموکراسی هیچ منطقی پذیرای اینگونه استدلالها نیست. زیرا کسی نمی تواند فرصتها و زمینه های حداقلیی که دموکراسی برای جامعه ایجاد کرده است را منکر و آنها را نادیده بگیرد. امروزه ما قادریم بدون مانع غیر قابل عبور، ظرفیت ها و امکانات خودرا شناسایی و از آنها در راستای تحقق آرمانهای فروخورده و سرکوب شده مردم اقدام نماییم. بنابراین حتی اگر چشمان خودرا ببندیم بازهم این پرسش اساسی در برابر ما خودنمایی میکند که در این 8 سال تا چه حد در این راستا حرکت کرده و در این زمینه تلاش ورزیده ایم. بیایید با عبرت گیری از گذشته از گرداب مسایل حاشیه ای و فرعی بیرون بیاییم و با دقت و تامل در ماهیت زمانه و متن حوادث کلان، چشم اندازهای جدیدی را فراروی جامعه و مردم خود بگشاییم. برای نمونه امروز و پس از برگزاری انتخابات دوم ریاست جمهوری بهتر است بجای تداوم مباحث معطوف به دسته بندی های ناشی از انتخابات در درون جامعه، به مسایل ضروری تر و تعیین کننده تری تامّل کنیم و آنها را مورد تجزیه و تحلیل قرار دهیم. اصولا ما می توانیم با میانجی انتخابات به جایگاه کنونی خودِ ترتیبات دموکراتیک در جامعه بیاندیشیم. زیرا اکنون با توجه به مسایل مربوط به انتخابات، می توان به این پرسش مهم اندیشه نمود که با گذشت 8 سال، تا چه میزان روند دموکراسی سازی در کشورنهادینه شده و مشروعیت آن تقویت گردیده است؟. اهمیت این پرسش زمانی قابل درک است که بدانیم دموکراتیزاسیون در عصر پساطالبان آن گفتمان مسلطی است که همه افکار و عملکردها با توجه به آن معنا میشود. اگر کشور بنا به هر دلیلی در این مسیر با بن بست غیر قابل عبور رو برو شود و مشروعیت این روند با چالش و بحران مواجه گردد، سرنوشت کشور بطور اعم و جامعه ما خصوصاْ در سراشیب مخاطره آمیزی خواهد افتاد که ممکن است در آنصورت نه زمینی باقی بماند ونه دهقانی. دغدغه مذکور زمانی عمیق تر میگردد که بدانیم در فرهنگ سیاسی مردم افغانستان انقلاب و حرکتهای تندروانه و رادیکال نسبت به رویکرد اصلاح طلبی و حرکتهای تدریجی وجه مسلط را دارا است. تامل در گرایشهای سیاسی مردم افغانستان دو طیف افراطی در نگاه آنان به پدیده ها را نشان می دهد: شیفتگی و تنفر. افزون بر آن، در جامعه ای که تفکر و اندیشه در آن غریب و دور از دسترس باقی مانده است هیچکدام از تنفر و شیفتگی نیازمند استدلال نبوده و نخواهد بود. بدین لحاظ در این جامعه امکان دارد شیفتگی ها در یک چرخش غیر قابل باور به تنفر تبدیل شود و یا روند معکوس اتفاق افتد. لذا در چنین جامعه ای که تمام تار وپود آنرا بحران فرا گرفته وامور غیر قابل پیش بینی شده است، سخن گفتن و سیاست ورزیدن همچون راه رفتن در میدان مین را مانَد که تامل و احتیاط مضاعف را ایجاب میکند.
بنظرمی رسد با نگاه به انتخابات اخیر به چند دلیل باید نسبت به سرنوشت دموکراسی دغدغه بیشتر و به تعبیربهترنگرانی بیشتری داشته باشیم:
1) مشارکت پایین مردم در انتخابات: در انتخابات گذشته علیرغم اینکه از عمر دموکراسی مدت زیادی نگذشته بود، انتخابات پرشور و با مشارکت بالای 70 درصدی را شاهد بودیم. اما در این انتخابات بنا به گزارشهای موثق از 17 میلیون واجد شرایط رای در افغانستان صرفا کمتر از شش میلیون در انتخابات شرکت کردند یعنی چیزی حدود 40 درصد. معمولا در کشورهای پسا جنگ و پسا استبداد مشارکت مردم در تعیین شرنوشت خود از طریق انتخابات بسیار بالاتر از کشورهای است که دموکراسی در آنها نهادینه شده است. زیرا انتخابات در کشورهای دموکراتیک صرفا بمعنای تایید یا تغییر شیوه های مدیریت موجود است نه جدال بر سرهویت، مشروعیت وسرنوشت بنیادین کشور. در این کشورها شکافهای اجتماعی مشخص است و تفاوت دیدگاههای کاندیداها صرفا در چارچوب یک گفتمان مسلط وبا پذیرش آن ارایه می شود. بخاطر پویایی و نهادینگی سیاست انتخابها و گزینشها نیزمعطوف به خوب و خوبترصورت میگیرد. لذا انتخابات در این کشورها حاوی آن هیجان و احساساتی نیست که در کشورهای بحران خیز و پسا استبداد از آن برخوردارند. از آنجا که مردمِ این کشورها دارای مطالبات نسبتا همگون و مشخص هستند و امور و شیوه های مدیریتی نیز بصورت نهادینه انجام میشود، همین مشارکت محدود برای بازنمایی افکار عمومی کافیست. اما در کشوری چون افغانستان که از میان دود و آتش، استبداد و انحصار، تحجر و واپسگرایی، شکافها و تعصب های گوناگون قومی-مذهبی و زبانی و... برخاسته است، این مشارکت اندک در انتخابات می تواند برای فرآیند دموکراسی سازی خطرناک باشد. زیرا مشارکت اندک مردم علاوه بر توجیهات امنیتی و... می تواند نشانه ای از یاس ودلسردی آنان به کل روند موجود باشد. اگر چنین فرضیه ای درست باشد در واقع زنگ خطر به صدا درآمده و بر نخبگان فکری و سیاسی است که بجای لغزیدن در سراب مسایل فرعی و خرد، به تامل و اندیشه دراین امر بنیادین و سرنوشت ساز بپردازند. حضور زنده و زاینده مردم همواره پشتوانه اصلی حیات و بالندگی دموکراسی بوده است. بنابراین غیبت مردم می تواند مرگ زودرس فآیند دموکراسی سازی را در پی داشته باشد.
2) مساله تقلب در انتخابات: با کنار هم گذاشتن اخبار و ادعاهای گوناگون به این واقعیت غیر قابل کتمان می رسیم که در انتخابات ریاست جمهوری تقلب قابل توجه صورت گرفته ویا حداقل مردم چنین برداشتی دارند. مهم این نیست که بنفع کدام کاندیدا تقلب بیشتری صورت گرفته ویا اصولا تقلب صورت گرفته یانه. مهم آنست که اکثریت مردم مساله تقلب را بعنوان یک واقعیت غیر قابل تردید پذیرفته اند. بهمین دلیل تقلب چه بمثابه یک واقعیت عینی وچه بمثابه واقعیت خیالی دارای کارکرد سیاسی است. بنابراین با مطرح شدن تقلب در انتخابات، اطمینان و اعتماد مردم به یکی از ارکان مهم دموکراسی، و در نتیجه اعتماد آنان به کل فرآیند دموکراسی سازی خدشه دار می گردد. اگر مردم به این نتیجه برسند که دموکراسی بجای ایجاد تغییر بنیادی در زندگی آنها صرفا به ابزاری در دست تشنگان همیشگی قدرت تبدیل شده است آنگاه نطفه دموکراسی در همان مرحله جنینی سقط خواهد شد. همه باید نسبت به پدیده تقلب واکنش نشان دهیم واز این طریق حرمت و قداست انتخابات و دموکراسی را پاس داریم و اجازه ندهیم در کشوری که بمثابه لجن زار ایدئولوژی ها و آرمانهای بلند انسانی لقب گرفته اینبار دموکراسی به لجن کشیده شده و دامنش به ناپاکی ها آلوده گردد. واقعیت اینست که در افغانستان بسیاری از گفتمانها و ایدئولوژی هایی که در راستای ارزشهای انسانی استخدام شده بودند، ابتدا تکفیر، سپس اعدام و در نهایت دفن شدند. شاید دموکراسی آخرین و مغتنم ترین فرصت برای همه مردم افغانستان و خصوصاْ جامعه هزاره باشد. بنا براین نگذاریم این فرصت گرانبها به آسانی و با غفلت حامیان و دسیسه های دشمنان ومخالفان پیدا و پنهان دموکراسی تباه شود. بیاد داشته باشیم که فرصتها همچون ابرهای بهاری از دست میروند(امام علی). باید کمک کنیم تا دموکراسی مطالبات و خواستهای واقعی مردم را بازتاب دهد تا طشت رسوایی آنانیکه کشور را به وضعیتی رساندند که انکار و کتمان به قاعده رایج تبدیل شود از بام به زمین افتد. نباید اجازه داده شود تا انحصار طلبان قومی و مذهبی با هزاران وسیله زر و زور و تزویر اینبار از ابزار های دموکراتیک بمثابه مکانیسم بظاهر مشروع و قانونی سلطه استفاده نمایند. باید تدبیری سنجیده شود تا هم مردم و هم نخبگان باید به این اطمینان برسند که در انتخابات دیدگاهها و مطالبات اساسی مردم منعکس می شوند نه اینکه انتخابات وسیله ای باشد برای توجیه حاکمیت ها ی توتالیتر. تابوهای که زاییده قدرت و بنفع آن استخدام می شوند جز در رقابت با ارزشهای دموکراتیک از بین رفتنی نیستند. اگر قرار است این تابوها شکسته شده و بر فراز ویرانه آنها ارزشهای جدید و انسانی بنا شود فقط در شرایط دموکراتیک امکانپذیر می باشد. بهر حال، اعتماد مردم به ابزارهای دموکراتیک سرمایه اصلی دموکراسی است نگذاریم این سرمایه با غفلت حامیان و عملکردهای نادرست دشمنان پیدا و پنهان دموکراسی از دست برود.
3) قدرت گیری تدریجی مخالفان و دشمنان دموکراسی: فراموش نکنیم اولین انتخابات در کشور در شرایطی برگزار شد که نه عمر دموکراسی به درازای امروز بود ونه امکانات و تجربه های کنونی را در اختیار داشتیم. با اینهمه مراکز رای گیری د رسراسر کشور باز بود و چالشهای جدی امنیتی را شاهد نبودیم. اما پس از گذشت قریب به 8 سال ازعمر دموکراسی در کشور، انتخابات امسال زیر چتر امنیتی فوق العاده برگزار گردید و با آنهم چند حادثه دلخراش در کابل و سایر نقاط کشور بوقوع پیوست. افزون بر آن، امسال در برخی مناطق کشوراصولاْْ شرایط رای گیری و باز شدن مراکزاخذ آرا بوجود نیامد و لذا ساکنین این نواحی از بهره برداری از حق قانونی خود محروم شدند. همچنین بسیاری از مردم از ترس تهدیدهای طالبان که شرکت در انتخابات را تحریم و مساوی با کفر و خیانت وبنابراین مستحق مجازات اعلام کرده بود، عطای شرکت در این پروسه سیاسی را به لقایش بخشیدند. باید اعتراف کنیم که مخالفان و دشمنان جامعه باز ودموکراتیک در این انتخابات نشان دادند که نسبت به گذشته از قدرت، توانایی و انسجام بیشتری برای رسیدن به خواستهای خود برخوردار شده اند. این امرنه تنها نشانه خوبی برای پیشرفت روند دموکراتیزاسیون نیست، بلکه مخاطرات جدی را بما گوشزد می کند که نیازمند تامل جدی است. زیرا ناامنی و فساد همیشه از مهمترین چالشهای فراروی نهادینه شدن دموکراسی بوده و زمینه های مناسبی را برای بازگشت رویکردهای غیردموکراتیک و توتالیترفراهم میکند.
4) مهندسی ها ی پشت پرده انتخابات: خواستگاه اساسی دموکراسی اساساْ غرب است. غربیان از دموکراسیِ خودشان بعنوان یک دستاورد مهم بشری در زمینه سیاست، فرهنگ و جامعه یاد می کنند، به آن می بالند و آنرا یکی از وجوه متمایز شرق و غرب فلمداد میکنند. تامل در سرگذشت سیاست و دموکراسی هم نشان میدهد که پویایی سیاسی تا چه اندازه مرهون پدیده دموکراسی است. روشن است که یکی از راههای مهم تحقق دموکراسی احترام به رای ونظر مردم است. اهمیت نظر مردم در دموکراسی ها بحدی است که بسیاری از اندیشمندان و نظریه پردازان سیاسی، دموکراسی را با حکومت مردم مساوی دنسته اند. روشن است که احترام به نظر و رای مردم صرفا از طریق احترام به نتایج انتخابات حاصل آمدنی است. پس از سقوط امارت اسلامی طالبان غربی ها فقدان ترتیبات دموکراتیک در افغانستان را بحق سرمنشاء تمام مشکلات و بحرانهای متوالی در این کشور می دانستند و همه روندهای سیاسی-نظامی و اقتصادی را با ارجاع به دموکراسی پیگیری میکردند. در واقع در همین دوره است که دموکراسی لیبرال بمثابه گفتمان مسلط ارتقاء منزلت پیدا میکند و وجه تمایزو گُسست افغانستان نوین از گذشته می گردد. علی رغم این همه اهمیت دادن غربی ها برای دموکراسی و نظر مردم، این روزها شاهد مهندسی های سیاسی پشت پرده هستیم که با اراده و موافقت خود آنان در حال انجام شدن هستند و ممکن است چندان با نتایج حاصل از انتخابات سازگاری نداشته باشند. بنظر می رسد امروزه دیگرگفتار حامیان خارجی افغانستان درباره دموکراسی آن حرارت و جدیت اولیه را ندارد. گمانه زنی های همچون: گماردن یک فرد غیر منتخب اما با اختیارات و صلاحیت های مطلقه در کنار رییس جمهور، تشکیل دولت ائتلافی وتقسیم قدرت میان برندگان و بازندگان انتخابات، اداره کردن افغانستان توسط یک حاکم امریکایی و...تا چه حد در راستای دموکراسی ، حکومت مردم و نتایج انتخابات قرار دارد؟.همین چند روز پیش شنیدیم که یکی از مقامات بلند پایه انگلستان وذی دخل در قضیه افغانستان گفته بود که بتدریج ما به این نتیجه میرسم که افغانستان بیش از دموکراسی، نیازمند یک دیکتاتور خوب (دیکتاتور مصلح؟) است. با فروکش کردن گرد و خاک ناشی شور وشعف پیروزی برلانه های تروریسم و افراط گرایان مذهبی، ایا جامعه بین المللی وغربی ها با واقعیت های جدیدی در افغانستان مواجه شده اند؟. آیا با سپری شدن 8 سال اکنون جامعه و فرهنگ سیاسی افغانستان چهره واقعی خودرا همچون کوه یخی بر حامیان خارجی دولت افغانستان نمایان کرده است؟. آیا جامعه بین المللی اکنون به این نتیجه رسیده است که گل های دموکراسی در سرزمین شوره زار افغانستان قابل پرورش نیستند؟. آیا غربی ها از روند دموکراسی سازی در راستای حفظ منافع خود بهره برداری میکنند و هرجا میان منافعشان و روند مذکور ناسازگاری بوجود آمد، دموکراسی را در پیشگاه منافعشان قربانی و یا حد اقل آنرا به امان زمانه رها میکنند؟. هرکدام ازاین سوالها به واقعیت نزدیکتر باشد، در این مساله تغییر ایجاد نمیکند که اکنون حلقاتی در داخل و خارج بطور جدی درصدد مهندسی انتخابات هستند حالا تحت هر عنوانی که باشد. پیامدها و تاثیرات مهندسی انتخابات بر جامعه، با هر توجیهی که صورت گیرد؛ از نتایجی که از صندوقهای رای بیرون میاید تفاوت زیادی خواهد داشت. یکی از دلایل اهمیت انتخابات دوم نسبت به اول در این نکته نهفته است که حامیان خارجی افغانستان از این انتخابات در جهت سنجش میزان نهادینه شدن دموکراسی در کشور استفاده می کنند. چه تضمینی وجود دارد که آنها با توجه به مسایل و حواشی این انتخابات، شکست فرآیند دموکراسی سازی را برداشت نکنند وبتبع آن در صدد امتحان آلترناتیو های جدیدی برنیایند.
چهار مولفه مذکور در کنار بعضی مسایل دیگر نشانه های خوبی برای آینده دموکراسی در کشور نیستند. انتخابات دوم با همه حواشی و پیامدهای خود باید حداقل این دستاورد را برای ما داشته باشد که به جایگاه کنونی دموکراسی در کشور بیاندیشم وآلترناتیوها و سناریوهای احتمالی آینده را مورد بررسی قرار دهیم. ازآنجا که هرگونه تغییر در رویکرد موجود تاثیرات عمیق و پایداری بر جایگاه ما در مناسبات قدرت خواهد گذاشت، شایسته است که به تمام جوانب و احتمالات وضعیت پیچیده کنونی بیاندیشم و سناریوهای احتمالی را مورد تجزیه وتحلیل قرار دهیم. اینها و برخی حوادث دیگر مسایل و تحولات بسیار مهمی هستند که در سطح کلان و ملی در حال رخدادن هستند وبا میانجی و نشانه قرار دادن انتخابات دوم می توان به آنها تامل نمود. روشن است که بخاطرمانایی و پایایی که نتایج و ثمرات این تحولات بر زندگی جمعی ما میگذارند ضرورت به تجزیه وتحلیل های جدی و کارشناسانه دارند. زیرا حاکم شدن هرکدام از سناریوهای احتمالی ما را در جایگاه و موضع خاصی قرارخواهد داد که ناگزیر نیازمند تعامل با آن خواهیم بود.
نکته آخر: تامل در سرگذشت جمعی ما نشان می دهد که هر گونه تغییر و دگرگونی در وضعیتِ ما شدیداْ بستگی به یگ دگرگونی ملی و کلان دارد. بنابراین بیایید به مسایل و تحولات کلانی که در اطراف ما ودر ارتباط تنگاتنگ با سرنوشت ما جریان دارد اولویت بیشتری بدهیم. بگذار آنانیکه همواره دوست دارند در حاشیه تحولات و گفتمانها بازی کنند، به مسایل فرعی و جنگهای زرگری سر گرم باشند. اما من و تو با اقتدا به رویکرد مقاومت غرب کابل، به متن رویدادها بیاندیشم و با شالوده شکنی گفتمانهای استبدادی و انحصاری راه را برای نهادینه شدن دموکراسی و گفتمان عدالتخواهی هموار نماییم. بگذار آنانیکه دشنه، پول و قدرت را بجای اندیشه و تفکر برگزیده اند در گرداب مسایل روزمره گرفتار بمانند اما من و تو باید فراتر از روزمره گی ها ایستاده و از دموکراسی و عدالت بمثابه یک شیوه انسانی سیاست دفاع کنیم. بگذار دیگران به خرافات و جزمیات بی پایه و مطلق نگری های خود دلخوش کنند، بر من و توست که به دموکراسی و عدالت بیاندیشیم اما آنها را مطلق نیانگاریم و تابو نسازیم. آلترناتیوها و شیوه های جایگزین و احتمالی را همواره مد نظر داشته باشیم و سرنوشت جامعه خود را به هیچ امرمطلقی گره نزنیم. تنها و تنها در این صورت است که انتخابها و چشم اندازهای جدیدی را فرا روی جامعه قرار خواهیم داد و مردم را از قید و بند اجبارها وتقدیرها خواهیم رهانید. یادمان باشد که فلسفه سیاست ورزی عبارت است از بوجود آوردن چشم اندازهای جدید وانتخابهای گوناگون برای مردم؛ تا ازاین رهگذر گشایشی در ذهن و رفتار آدمی حاصل شود. زمانی می توانیم ادعا کنیم وارد سیاست شده ایم که جامعه از بن بست های گوناگون رهایی یابند و مردم همیشه مجبور نباشند میان بد و بدتر یکی را برگزینند. به امید آنروز!. والسلام.
روح الله کاظمی
ما دومین انتخابات را نیز از سر گذراندیم. انتخابات جالب بود و دیدنی و در خود تأمل و پرسش. انتخابات به یک رستاخیز سیاسی می ماند که هرکسی و به هر نحوی بی صبرانه تلاش می کرد تا نامه ای اعمال خودرا در دست راست بگیرد. میزان قضاوت در اینجا پول و قدرت بود در پیشگاه خدای سیاست. هر کسی سعی می کرد در این نظام طولی _تشکیکی قدرت و ثروت، جایگاهی برای خود دست و پا کند، تا گوشه ای از علم کسی را حمل نموده و در نماز سیاست ذکر کسی را بر زبان جاری سازد. در حقیقت هیچ کس نمیخواست در این عبادتگاه بی قبله بماند. بیرون از این غائله در حد یک برهنگی و فسق و فساد قباحت یافته بود. انتخابات به بازار برده فروشی نیز بی شباهت نبود؛ چرا که هر کسی آگاهانه یا نا آگاهانه، بی واسطه یا با واسطه فروخته و خریده می شد.
انتخابات با تبلیغات بیشتر چشم گیر و قابل درنگ می نمود. تبلیغات حقیقتا تبلیغات بود ، یعنی جست و خیزی برای ربودن اذهان و مقبول و واقعی جلوه دادن و عده و وعید های خیالی و ذهنی. از عکس ها و پوستر های سیاه و سفید یا رنگارنگ، درویشانه یا شاهانه که کابل را به یک پارک سیاسی مبدل ساخته بود، بگذریم ، مناظراتی تلویزیونی نیز بیشتر از یک هزل و هجویه و سیاحت سیاسی قامت نمی کشید. ظاهر مناظرات بدیع بود و غنی؛ اما فقر و کهنگی و بی مایگی درون، پوشیده و مستور باقی می ماند. در مناظرات از سیاست گرفته تا فرهنگ و از اجتماع تا اقتصاد و از فقر و بیماری و بیکاری گرفته تا توسعه سیاسی و اقتصادی و به هر سوراخ و کور سوی سرک کشیده می شد. اما گویی این استادان سیاست نه در کلاس سیاست چیزی آموخته بودند که به ما بیاموزانند و نه از تاریخ تجربه ای، و نه از سرزمین فرهنگ و ادب تحفه ای در دست داشت که به جامعه هدیه کنند. به طبیبانی می مانست که بر بالین هیچ بیماری ننشسته و رنج و آه و ناله ای هیچ بیمار را نشنیده است. در هر صورت تبلیغات، تبلیغات بود. تبلیغات نه تبیلغ این بود و نه تبلیغ آن. تبلیغات در حقیقت ذات و باطن خود را به نمایش می گذاشت و از خود سخن می گفت.
تبلیغات نه تنها لخت و عریان از هر واقعیتی زنده شده و حیات می گیرد؛ بلکه هر واقعیتی را مکیده و مچاله نموده و دوباره اما زیبا و جذاب برون می دهد. تبلیغات زبان سیاست است و زبان سیاست سفسطه. تبلیغات اوج سفسطه گری است. اکنون اگر اوج دنیای رسانه و تبلیغات و اطلاعات است پس اوج سفسطه است. آنچه یک استاد در پشت کرسی دانشگاه به شاگردان می آموزاند، آنچه یک روزنامه نگار می نویسد، و چیزی که از قلم یک روشنفکر تراوش می کند، و هر آنچه که یک ساستمدار فریاد می کشد، و چه آنچه یک عالم دینی ابلاغ می کند و یا یک ملحد سر می دهد، بیشتر سفسطه است تا حقیقت.
مهم اینست که این قیل و قال و نفی و اثبات ها در ساحت زبان رخ می دهد. در حقیقت یک آشوب زبانی بر خاسته است. زبان دیگر زبان حقیقت و واقعیت نیست؛ بلکه بیشتر زبان اغوا و وسوسه است. ما از زبان تبعیت نمی کنیم بلکه این زبان است که از ما فرمان می برد. زبان است که ما را کر یا کور می کند. زبان اکنون گرچه بسط پیدا کرده و تنها به واژگان محدود نمی شود. تصاویر و اشیاء و افعال نیز شأن زبانی پیدا کرده است. به همان میزان که ما با واژگان سخن می گوییم و یا مخاطب قرار می گیریم، با تصاویر و اشیاء و افعال نیز سخنگو و یا مخاطب می شویم؛ اما همانقدر که یک تصویر ساختگی است واژگان نیز مصنوع و دروغین گشته است. زبان دیگر زبان نیست بلکه مصنوع و ساخته ای بشر است و بشر به دلخواه خود به هر نحو آنرا به کار می برد.
پس به راستی که عصر ما عصر سفسطه است و جدال و مراء. زبان ما نیز زبان سفسطه و جدال است؛ چرا که هر زبانی تابع زمان خود است. روح سفسطه بیشتر در عالم سیاست جلوه کرده است اما در حقیقت همه ای ساحت های وجودی آدمی در این تباهی و بلاهت گرفتار آمده است. سیاست زدگی تنها وجه منفعلانه ای انسان دوره ای ما نیست؛ بلکه سرشت سفسطه گری و کنشگرانه ای او را نیز برملا می سازد. اگر با دید اگزیستانسیالیستی به قضیه بنگریم، انسان عصر ما با همین افعال و کردار سفسطه گونه ای خود، ذات خود را رقم می زند. چنین است که هر پرسشی و اساسا اصل پرسش در آدمی می میرد. از اینرو تفکر فقیر و بیمار می گردد و آدمی سرگشته و بی خانمان.
و بدتر از همه اینکه سفسطه و تفکر به هم می آمیزد. سفسطه ردای تفکر می پوشد و با زبان عقل سخن می گوید و این چنین آدمی را به سمت خود دعوت می کند. پس عصر ما عصر ظلمت است. عصر نابسامانیها و گرفتاری های بزرگ و دهشت انگیز و در عین حال نامرئیی انسان. عصری که به قول نیچه عصری نابودی کامل نیست بلکه عصر انحطاط است و بد تر از نابودی کامل. اما چگونه از این تاریک و تیرگی نفس گیر می توان رها گشت؟ باز هم باید فکر کرد، اگر راهی پیدا شود نیز از همین خاک به ما نشان داده خواهد شد!!