(یاد داشتی در بارۀ فیلم «عطر »ساخته تام تایکور 2006 )
علی امیری
. فیلم « عطر » هر چند هالیودی نیست ، اما مطابق سنت هالیودی از دل یک رمان سر در آورده است: رمان پر فروش عطر نوشتۀ پاتریک سوسکیند (1985 ). در نگاه متعارف می توان فیلم « عطر » را در ژانر وحشت دسته بندی کرد. جز اینکه فضا شدیدا قرون وسطایی است ، دیگر همه ویژگی های ژانر وحشت در فیلم ملموس است. همان کلیشۀ نخ نمای قاتل مرموز ، قربانیان بی گناه و قتل های زنجیره ای. واقع اما این است که فیلم، نکات قابل بحثی بسیار دارد و می توان تفسیر دگرگونۀ نیز از آن ارایه کرد . صرف نظر از حس بویایی که گویی تم اصلی فیلم است و همۀ ماجرا ها در دور آن می چرخد، فیلم سر شار است از نکته های تأمل بر انگیز و تضاد ها و تنا قض ها. تنها یک هنر مند به معنای واقعی کلمه« غربی» می تواند، مرز میان خیر و شر، قاتل و قربانی و جلاد و شهید را از میان برده، و ازیک «قاتل» یک «قدیس» بسازد.
مرد اصلی فیلم «ژآن بابتیست گرنوی» است. ژان از سر ناگزیری به دنیا می آید، با خشونت زندگی می کند، با جدیت و دهشت هدفش را تعقیب می کند و سر انجام چونان یک قدیس از دنیا می رود. این اما، ظاهر ما جرا است. داستان فیلم تناقض آمیز تر از آن است که بتوان به این سادگی سر و ته آن را در هم پیچید.
ژان در یک محله ما هی فروشی کثیف، پر از تفاله های گوشت و کرم به دنیا می آید. مادرش ناگهان احساس درد زایمان میکند، در زیر یک اربۀ پر زباله و کثافت می خزد، ژآن را با خشونت از شکمش بیرون می دهد، بند نافش را با گزلیک ماهی فروشی می برد و با سر پایش به سمت زیر گاری پرت می کند. مادر عنقریب خود را از صحنه دور کرده است که کودک به گریستن آغاز می کند. جمعیت حاضر در صحنه مادر را دستگیر می کند. واو به جرم اینکه می خواسته کودکش را بکشد، محکوم به اعدام می شود.
مادر مرده است، کودک اما زندگی را آغاز می کند. به پرورشگاه مادام گایا سپرده می شود که جای بی سرپرست ها و بی سر و پاها است. یکی از کودکان شرور پرورشگاه می خواهد انگشت در چشم و دهان او کند، با دستان کودکانه انگشت اورا می گیرد و فشار می دهد، و انگاه که سه کودک می خواهد، اورا با بالشت خفه کند می تواند صدایش را به گوش مدیر پرورشگاه برساند و خود را از مرگ نجات دهد. بدین سان، ژان ازهمان ساعت های اولیه، با ارادۀ آهنین به رندگی وارد می شود. اما آیا با این همه خشونت به زندگی وارد شدن و از ساعات اولیه زندگی، به مسابقۀ تنازع برای بقأ شرکت کردن، به این هدف صورت می گیرد که عطر تن آدم ها را در شیشه کند؟ ادامۀ داستان نه تنها وحشت ناک که تأمل بر انگیز نیز می شود. ژان بابتیست،پس از کار جان فرسا و تیره بختی و فلاکت بسیار، بعدها شاگرد عطر سازی می شود و دوشیزگان جوان را کشته عطر بدن آن ها در شیشه می کند. او می گوید :« من از کارم لذت می برم». رفتار ژان را نمی توان بر مبنای کلیشه های روان شناختی و اجتماعی تفسیر کرد. جدی ترین ویژگی فیلم این است که تن به تفسیر های معهود و متعارف نمی دهد. فیلم از همان ابتداء کلیشه های ذهنی تماشاگر را تخریب و او را دچار در گیری و جودی می کند. اینجا ما با نیت فیلم ساز کار نداریم. اما برای تماشا گر جدی، رفتار ژان پیش از آنکه نمایانگر رفتار خاصی روانی یا اجتماعی باشد، نشان دهندۀ گونۀ دیگری سعادت و معنا در زندگی است. گذشته از خشونت ژان که گونۀ خاصی است و او تا حدودی نا خواسته به آن وارد می شود، تم اصلی فیلم خواه نا خواه مسألۀ معنا را در زندگی مطرح می کند. البته نه این پرسش کلیشه ای را که زندگی چه معنایی دارد؟ و یا آیا اصلا زندگی معنایی دارد یانه؟ بلکه مسألۀ به مراتب ژرف تری را به میان می کشد و آن اینکه هیچ کسی و هیچ مرجعی حق تعیین و تعریف معنا و سعادت در زندگی را ندارد و می توان از اشکال دهشت ناکی از سعادت و معنا داری نیز سخن گفت.
بر اساس روایت فیلم، ژآن یکی از جدی ترین، مصمم ترین، خونسردترین و معنا دارترین انسان در زندگی است. او دنبال هدف بزرگ است. می خواهد «عطر عطر ها» را بسازد. او عطر عادی نمی سازد، بلکه از زندگی انسان ها و از عصارۀ جان آن ها، می خواهد« عطر زندگی »را بسازد. اما از قاعده تجاوز کردن، به عطر عادی قناعت نکردن و دنبال رایحۀ زندگی گشتن و عطر عطر هارا جستن تاوان دارد. ژآن تاوان سنگین پرداخت می کند. او به طور درد ناکی کشف می کند که ساختن عطر زندگی بهای جز خود زندگی ندارد. او با جان خود و جان دوشیزگان بر سر این کار قمار می کند. او در راه دهشت ناکی گام می گذارد و دست یابی به هدف را به گونۀ تراژیکی با درد و دهشت و جنایت، آمیخته می یابد. اما چونان سالک صبور به سیر و سلوک جان کاه خویش ادامه می دهد. آیا می توان اورا شوم و شور بخت دانست؟ آیا می توان گفت او از پوچی و بی معنایی در زندگی رنج می برد و شغل متعارف آدم کشی و عصیان علیه وضع موجود را پیشه کرده است؟ او در قمار زندگی، زندگی را باخته است.اما آنچه را که می خواسته است، بدست آورده است. لذا برغم فلاکت موجود، در ژرفای زندگی او نور یک سعادت مرموز و مبهم می درخشد. وقتی که برای قتل لورا (آخرین قربانی) از دالان های پیچ در پیچ منزل پدراو ( یکی از اشرف فرانسه) بالا می رود، می توان احساس معنا داری و سعادت را درگام های او حس کرد.
اشاره به « سعادت » و« معنا داری» به مثابۀ درون مایه های اصلی فیلم، گونۀ تقلا برای حل تناقضات و تضاد های جدی موجود در فیلم نیست. برجسته کردن این تناقض ها و در واقع استحاله ها که به شکل محو هرگونه تضاد وتقابل و در هم آمیخته گی همه چیز در همه چیز عیان می گردد، خود در واقع شیوۀ مؤثر دیگری است که می تواند درون مایه اصلی فیلم را اشکار کند. به سه تا از این استحاله ها و درهم آمیزی ها به اجمال اشاره می کنیم :
استحالۀ اول: استحالۀ جلاد و شهید. قهرمان داستان نقش تو أمان جلاد و شهید را بازی می کند.کار گردان در اینجا جلاد و شهید را در تقابل هم قرار نمی دهد. بلکه آن ها را یگانه می سازد. معمول این است که جلاد، جلاد باشد و قربانی، قربانی.جلاد بکشد و قربانی کشته شود. اما در فیلم نه تنها تقابل جلاد و قربانی وجود ندارد، بلکه جلاد و قربانی کاملا یگانه شده است. اولین قربانی ژان، مادرش است. اما ژان خود نیز به نحوی قربانی مادر خویش است. ارباب خشن او نیز هم زمان هم جلاد و شکنجه گر او است و هم قربانی او. در مورد مرگ دوشیزگان شاید بتوان اورا مقصر دانست، اما وقتی که در هیت یک قدیس ظاهر می شود، بازهم ما را با تنا قض و شگفتی دچار می کند. و این شگفتی نیز ناشی از همان دگردیسی و استحالۀ است که در قهرمان داستان رخ می نماید.
استحالۀ دوم : استحالۀ خیر وشر. فرهنگ معاصر غرب دو سر چشمه دارد: یونان و یهودیت. مفهوم« شر» یا « امر شیطانی» در یونان چیزی شناخته شده ای نبود. در آنجا آنچه که مهم بود« تقدیر» بود. قهرمانان یونانی، قهرمان مبارزه با تقدیر بودند. اما از آنجا که از راز جان کاه تقدیر هیچ کس آگاه نبودند، و از تیر جان گداز تقدیر امانی در کار نبود، قهرمانان مبارزه با تقدیر حکم « شهداء معصوم» را یافته بودند. شکوه و غناء مسحور کنندۀ تراژدی های یونانی که در نمونه های سوفوکل و ایسخیلوس می بینیم، ریشه در این جدال دردناک و محکوم به شکست انسان با تقدیر دارد. اما در یهودیت تاریخ با جدال« خدا» و « شیطان» آغاز می شود. شیطان در هبوط انسان نقش دارد، شیطان در کار خداوند مداخله می کند، شیطان مخلوق خدارا گمراه می سازد و بالاخره شیطان سایه و شکلک خداوند است. در انجیل « ابلیس بوزینه یعنی مقلد خداوند» توصیف شده است. خلاصه تقابل اصلی، تقابل میان« دجال» و « مسیح » و خدا و شیطان بوده است. اما در فیلم « عطر » این تضاد و تقابل رنگ می بازد. ژان بابتیست گرنوی هم دجال است هم مسیح، هم ملحد است وهم قدیس – چنانکه هم قاتل بود وهم قربانی – هم هیولا است و هم فرشته. کشش رسمی مراسم اعدام او فریاد می زند: « او انسان نیست او یک فرشته است.» و جمعیتی که برای تماشای مرگ او آمده است، با حیرت از همدیگر می پرسد :« آیا اویک قدیس است؟ » در فیلم نه تنها ژآن دچار استحاله می شود بلکه هر چیزی در حال تبدیل شدن به چیزی دیگری است. همه چیز، ازجمله مفاهیم سخت وسفت با هم تداخل می کند و تضاد ها و تقابل ها به تدریج محو می شود و ازمیان می رود.
استحاله سوم : استحالۀ مرگ و زندگی. فیلم پر است از مرگ و کشتن. اما هیچ نمی گوید که مرگ چیست ؟ زندگی چیست؟ و در واقع مرز میان مرگ و زندگی هم ازهم می پاشد. نه تنها ژآن که پیک مرگ است، پیام زندگی می آورد، که اصلا مرگ و زندگی معنای معمول خود را ندارد. در ظاهرامرفیلم این نخستین فرمان کتاب مقدس « قتل مکن » را سخت از منطق تهی می کند و به سخره می گیرد. اما واقع این است که در فیلم نه از سایه مرگ و نه از بشارت زندگی، از هیچ یک خبری نیست. آنگاه که او با عطر تن دوشیزگان، که قطره قطره مدت ها در شیشه کرده بود،همه را از کین و نفرت به زندگی می خواند، باز هم او در پی اصالت دادن به زندگی در برابر مرگ نیست. چنانکه مرگ دوشیزگان، نه از سر عشق به مرگ و مرگ آگاهی است و نه نشانۀ شوق کور به نابودی زندگی و سیطرۀ تام و تمام مرگ بر زندگی.
** ** **
فیلم« عطر» نه نوید هیچ اتوپیا را می دهد و نه از هیچ « ویران شهر[i]» ی مارا می تر ساند. نه از هیبت مرگ سخن می گوید نه از شکوه زندگی. نه در س اخلاق می دهد و نه مشق خشونت می کند. نه ستایش نیکی می کند و نه نکوهش بدی. فیلم از ساحت اخلاق گذر می کند. باید ها و نباید های اخلاقی را کنار می گذارد. از اوامر و نواهی شرعی عبور می کند و مارا به ساحت – به تعبیر نیچه -- « فراسوی نیک و بد » می برد. در این ساحت ما با خویشتن خویش رویاروی هستیم. ما هستیم و خود ما. ما را در حالت تعلیق قرار می دهد و با امر محال رویاروی می کند. آنجا دیگر نه منطق کار می کند، نه خرد ونه فلسفه. تمام تقابل ها و کلیشه های رایج نا کار آمد می شود. تمام راه حل های کلامی و فلسفی به بن بست می رسد. ماییم و بار گران هستی وراز مرموز و سر به مهر زندگی که برای رهایی از این بار و گشودن این راز، بر هر در می کوبیم و سر هر چیز را می جوییم و تا به شیشه کردن عطرتن انسان ها پیش می رویم. در این فیلم نه از رستگاری و آمرزش خبری است و نه از ملکوت آسمان ها و رستاخیز جان ها اثری. اگرچه در پایان محشری از تن های برهنه و کامجویی دسته جمعی بر پا می شود که نمود ی از« رستا خیز تن» است، اما فیلم در پی کشف لذت های تنانه و اصالت دادن به « تن» در برابر« جان» هم نیست. فیلم تناقض دهشتناک «هستن» و «بودن » را مطرح می کند و از گونۀ دیگر و متفاوتِ « حضور» در« اقلیم وجود» سخن می گوید. اما مانند حافظ نمی گوید :
سبزۀ خط تو دیدیم زبوستان بهشت تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم
راز هستی در نگاه تام تایکور پیچیده تر، سر به مهرتر، بی منطق تر و دردناک تر از آن است که بتوان برای آن آغاز و انجامی یافت. اگر روا باشد که گریزی به فرهنگ خود ما بزنیم، می توان گفت فیلم بیشتر خیامی است تاحافظانه و مولویانه. فیلسوفان ومتکلمان و عارفان و شاعران ما همه کوشیده اند هستی را به طور معقول و موجه تفسیر کنند، اما هیچ کس در برابر بی اعتنایی سرد و هیولا وار هستی موضع اعتراضی نگرفته است. خیام اما، بی منطقی هستی را به اوج رسانده است. بانگ اعتراض و حسرت اورا ختم این یاد داشت قرار می دهیم :
گر آمدنم به خود بودی نامدمی
ورنیزشدن به من بودی کی شدمی
به زان نبودی که اندراین دیر خراب
نه آمدمی نه بودمی نه شدمی
28 - 6 - 1388 کابل
[i] « ویران شهر » را من به قیاس «آرمان شهر» به عنوان معادلی برای dystopia در زبان های اروپایی پیش نهاد می کنم. « آرمانشهر » از ساخته های معادل سازان متاخر، احتمالا داریوش آشوری است. حد اقل همو در به کار بردن « ارمانشهر » در ترجمۀ کتاب تامس مورباعث شهرت این اصطلاح شده است. از قدماء ما فارابی تعبیر عربی « مدینه فاضله» و سهروردی تعبیر زیبای «نا کجا آباد» را به کار برده است.در اصطلاح متأخر آرمان شهر این هردو تعبیر قدیمی ، تا حدودر طنین خود را حفظ کرده است.« ویرانشهر» گرچه تعبیر چندان زیبا و از لحاظ بار معنایی چندان غنی نیست، اما با توجه به تعابیر چون « محنت آباد » و « خراب آباد » که حافظ به کار برده است، می تواند چو نان خلف این تعابیر کهن ، ذوق نوجویی نو گرایان را تا حدی اشباع کند و هم طنینی از این اصطلاحات حافظ را داشته باشد.
آوارگیِ مدام
اسد بودا
تقدیم به «آواره مدام»، علیِ کریمی
I.
استیون اسپلبرگ فیلم علمیـتخیلی دارد به نام «E.T » که در آن موجوداتِ فضایی به زمین سفر میکنند. هنگام بازگشت به «خانه» یکی از این موجوداتِ فضایی به نامِ «ایتی» از سفینه اش به زمین، در حومهی لوس آنجلس در جنگلی جا میماند و در حیاتِ خانهی پناه میگیرد. این خانواده پسر کوچکی دارد به نام «الیوت» که به صورتِ اتفاقی "ایتی" را میبیند. این موجود برای الیوت ترسآور است. با گذشتِ زمان اما این موجودِ غریبه که در آغاز بیگانه و ترسآور به نظر میرسید، نه تنها به بهترینِ دوست «الیوت» بدل میگردد، بلکه بیشتر از یکدوست و در واقع به مثابة روحِ الهی جانِ او را تسخیر نموده و تا آن حد الیوت با او یگانه میشود که عوارضِ جسمانی و روحیِ «ایتی» بیمیانجی بر الیوت تاثیر میگذارد. ایتی بیزبان است و در ورایِ قلمروِ زبان و واقعیت و در حقیقت در ساحتِ خیال قرار دارد. شاید بتوان گفت بیرونبودگی یا آسمانیبودنِ«ایتی» همان بیرونبودگیِ زبانیِ اوست و زمینبودگی بدون «درـزبان بودن» ناممکن؛ به همین سبب از نخستین فلیسوفان تا متاخرترینِ آنان «زبان» را ویژگیِ اصلیِ آدمی میدانند و انسان را موجود ساکن در زبان. الیوت به «ایتی» زبان میآموزد[1] تا بتواند با همنوعانِ آسمانیاش ارتباط بر قرار کند و به خانه بر گردد. در واقع زبان، راه بازگشت به خانه است. «ایتی» با آموختنِ زبان و دریافتِ مفهومِ «خانه» به یادِ خانه میافتد و میتواند خانه آسمانیاش را به یاد آورد. واژة خانه در صدایِ «ایتی» طنینِ خاصی دارد. هنگامی به کاربردنِ آن نوعی اندوه و شادیِ همزمان در چشمانِ او موج میزند. خانه همزمان یادآور "وطن" و "فراق" هردوست؛ یادرآور سکونت و تبعیدِ همهنگام. همانگونه که در ذاتِ هر پیوندِ عاشقانة «فراق» وجود دارد و «عشق» و «دوستی» استثنایی که«جدایی» و «هجران» را بر میسازد، میتوان "خانه" را استثنایِ برسازندة «بیوطنی» و «آوارگیِمدام» دانست. خانه نوعی خطکشیِ است که نخستین کارکردِ آن ایجادِ فاصله است: تعیینِ قلمروِ مالکیت. مسئله اصلی فیلم اما نه رنجِ هبوط و تبعیدِ این موجودِ آسمانی به زمین است، نه ترس از پلیسهای مخفیای که با پیشرفتهترین ردیابها به دنبال او هستند و نه دردِسرهای خانوادة الیوت، بل صحنهای است که در آن «الیوت» و «ایتی» با هم «خداحافظی» میکنند. مبالغه نخواهد بود اگر آنرا تراژیکترین صحنة تاریخِ سینما بدانیم. «خانه؟ آری خانه(ایتی)، آریخانه(الیوت)!» اما خانه بیش از آنکه پایانِ قصة غربت معنا دهد، آغاز فراق و «آوارگیِمدام» است و بیش از آنکه این دو دوست را پیوند دهد، آنها را از هم دور میکند و جد امیسازد؛ جدایی دو دوست، دو نیمة ناتمام، جدایی روح و بدن، فراقِ حقیقت و «آوارگیِ مدامِ» آدمی در دنیایِ زبان. الیوت اشک میریزد، ایتی فراق و جدایی را با رفتن به خانه تجربه میکند. این صحنة تراژیک و غمبار را کسی را میداند و میفهمد که دستِ کم یک بار خدا حافظی با دوست را تجربه کرده باشد. این صحنه برای دوستانی که از هم دور میشوند، معنا دارد: برای «ایتی» که به کمکِ زبان به آسمانها میرود و الیوت که به دنبالِ دوستِ آسمانی اشک میریزد و تقدیر او واماندن در زمین است و هبوطِ همیشگی و ابدالاباد.
II.
به جز ابعاد تئولوجیکِ این فیلم که بسیار پیچیده است و میتوان درونمایههایِ عهدِعتیق، از داستانِ هبوطِ آدم به زمین گرفته تا تختِ روانِ سلیمان و اسطورة آشفتگیِ زبانیِ برجِ بابل در آن رد یابی کرد، این نحوة روایت را که همه چیز بر محورِ «آوارگیِ مدام» و «فراق» در خانه روایت میگردد، میتوان در چارچوبِ تخیلِ جمعیِ قومِ یهود، بررسی کرد. «ایتی» در واقع همان «ابراهیم برحیا» است که در فراقِ خانة آسمانی «تاملاتِ روح محزون»ـاش را در نایِ «آوارگیِمدام» میسراید و از خدا میخواهد به تمامِ مکانهای مقدسِ دنیا سفر کند. اما درست در اورشلیم، آنجا که باید دوری از خانه پایان یابد، فراق و بیخانگی آغاز میگردد و دقیقا در آنجا که به «گنجة عهد» موسی دست مییابد، به فقر و پوچی زندگی پی میبرد. وطن، نمادِ بیپناهی است. این تفسیر از خانه و از وطن، در فلسف و الاهیات، بهویژه الاهیاتِ ادیانِ توحیدی جایگاهِ والایی دارد. شاید بتوان این سخن نوالیس را که میگوید:«فلسفه دردِ فراق است» در مورد «دین» به کار برد: «دین دردِ فراق است»، درد فراقی کسی که در زمین خانة ندارد. به جز تولد، مرگ و بیماری، «بیخانگی»، دلتنگی برای «عالمِملکوت» و به تعبیر بودلر رویایِ بودن «در هرکجایی بیرون از این جهان» یکی از ویژگیهایِاصلی ادیان به شمار میرود. داستانِ زندگیِ دینی، قصة فراق و به تعبیر شهابالدینِ سهروردی «قصة غربةالغربیة» است؛ فراقی پایانناپذیری که تنها با نوشیدنِ شرابِ سکرانگیز مرگ، این آخرین کیفِ ممکنِ «تریاکِفنا» و نابترین «شرابِ فراموشی»، میسر میگردد. تا آنجا که به ادیانِ توحیدی مربوط میگردد؛ قصه آوارگی و بیوطنی بیش از آنکه تجربة عارفانه باشد، تصویری از یک زندگی واقعی است و به تجربة جمعیِ قوم یهود بر میگردد. مفهوم دینیِ «بیخانگی» در خانه به مفهومِ الاهیاتی آن را فقط میتوان با ارجاع به «آوارگیِ مدام» قوم یهود تبیین و تفسیر کرد. داستانِ هبوط آدم و تبعید او به برهوتِ زمین، در انجیل و قرآن بر اساسِ سفر پیدایش روایت میشود. یهود از آنرو بیخانهترین انسان روی زمین است که مطابق عهدِ عتیق «وارثِزمین» است، زیرا چنانکه گفتیم خانه استثنایِ برسازندة آوارگی است. فیلم «ایتی» در واقع هنر را در چارچوبِ تخیلِ جمعیِ قوم یهود پیکر بندی میکند. خانه! آریخانه! اما خانه چیست؟ خانه بیش از آنکه واقعیتِ عینی داشته باشد، واقعیتِ ذهنی دارد و همینطور بیخانمانی را میتوان نوعی آوارگیِ ذهنی دانست. بهشتِ گمشدهای که تنها خانة حقیقیِ یا «سرزمینِ جاودان» تصور میشود، یوتوپیایی است که در ساحتِ ذهن و تخیل بنا میگردد و در «زبان» عینیت پیدا میکند. تازمانی که «ایتی» واژه خانه را بلد نیست، هرگز احساسِ بیپناهی نمیکند، اما الیوت به کمکِ واژه خانه، او را به یاد خانة میاندازد. اگر «ارضِ موعود» در تاریخ یهود تا این حد برجستگی دارد، بدان جهت است که پیامبران یهود «یوتوپیایِ ارض موعود» را در دنیایِ زبان و تخیل به صورت روشن و برجسته رسم کردهاند. زبان، عاملِ صورتبخش است که نه تنها انسان با میانجی آن در «فرایندِ خلقتِ خدواند مشارکت میکند» بلکه میتواند با آن امر بالقوه را به امر متعین بدل نموده و حتی دنیایی تازهای را بیافریند. عالم درخشنده، همان عالمِ شنیداری و دیداری است، فراسویِ دید و شنود جهان کلام و زبان و در واقع «آوارگیِمدام» آغاز میگردد. زبان، خانه است، اما خانة که در واقع خانه نیست و آرامشی که آشفتگیها و بیقراریهای پنهان و ناپیدایِ روح در آن حالتِ عینی و انضمامی پیدا میکند. خانه همان خرابههایی هستند که گذشتگانِ ما را پناه ندادند و ما را نیز پناه نخواهد داد. آنکسی که دوست دارد در خانه بماند، نمیماند، آنکسی که به خانه یا به موطنِ اجدادش بر میگردد، اگر همانندِ «ایتی» شرابِ زهرآگین فراق را تا آخرین جرعه بهسر کشد، باز هم عذابِالیم جدایی او تسکین نخواهد یافت. در این صورت آیا حق با «یهودا هلوی» نیست که هنگامِ عزیمت به فلسطین به پادشاه «خزرها(khazaras(هزارهها))» زار زار بنالد که «چه کسی بالهایی به من میبخشد تا بتوانم ازبقیه جدا شوم؟ من پارههایِ قلبِ شکستهام را برفراز کوههایِ سخت میبرم... هنگامی که کنار گورستانِ اجدادِ خویش میایستم گریه میکنم: من در حبرون بر سر برگزیدهترین قبرها به سوگ میایستم. من در جنگلزارهایِ تو قدم میزنم. در جِلعاد محو شگفتیهایِ کوه عواریم میشوم... قدمزدن با پاهایِ برهنه در میانِ خرابههای متروکی که پرستشگاههای تو در آن بر پا بوده و جایی است که گنجة عهد را در آن پنهان میکردند قلبِ مرا سرشار از شادی میکند(شرباک، ص 113).» اما «آوارة مدام» اگر حتی بالهایی داشته باشد پیوسته مهیای پرواز به وطن و اگر روزی به سرزمینِاجداد خوش برگردد، کار از کار گذشته و ُفقط میتواند در کنارِ قبرِ آنها بگرید و حتی اگر از شادیِ بودندرسرزمینِ اجداد خویش سرشار گردد، این سرزمین جز «خرابههایِ متروک» یا چونان «جایِخالی بودا» که زخمی است بر پیکر کوههای مقدسِ بامیان، چیزی دیگری نیست. شادی، کشفِ ویرانیِخویش و جهان است، مگر ما بارها با دیدنِ جایِ ویران خالی بودا و کشفِ ویرانیِ خویش از شادی سرمست نشدهایم؟ در اینجا به همان مفهومی از شادی دست مییابیم که بتهوون در سمفونیهایش نالیده است: شادی از راهِ رنج. در نتیجه، این انسان ویرانِ ساکن در جهانِ خراب و ویران، «آوارة مدام» است و در هرکجای دنیا بیوطن، تنها سرنوشتِ او تجربة دردناکی «داستانِ دوستی و دوری[2]» است و دیگر هرچه هست «صفرِ اعبتار» است، تصویرِ مکرر لحظههایِ تراژیکِ زندگی و سرایشِ سوگسرودة «آوارگیِ مدام.»
III.
بیهیچ تردیدی صحنهی خداحافظیِ «ایتی» و «الیوت» درونمایههای دینی و عرفانی دارد و در واقع از طریق «عرفانتصویری» و بیانِ دیداری، «آوارگیِ مدام» را شهودپذیر میسازد؛ البته بیانِ عینیتر و انضمامیتر و حتی تراژیکتری آوارگیِ مدام را میتوان در «فهرست شندلر» یافت، به ویژه آن صحنة آخرالزمانی که مادران و کودکان به زور از همجدا میشوند تا در کورههایِ آدمسوزی نیست و نابود شوند. اگر ذهنیتِجمعی و تاریخی قوم یهود را نادیده بگیریم، فیلمِ «ایتی» بیمعنا و دستِکم غیر قابل تفسیر میگردد. رد نشانهایِ تورات، تاملاتِ روح محزون ابراهیم برحیا، رمز و راز عارفانِ کابالیسیم و سیاهاندیشیهای حسیدیسم و در کل «قصه فراق» انسان از انسان و از سرزمینِ موعود و... در آن مشهودـاند. با این حال «آوارگیِ مدام» به قومِ یهود اختصاص ندارد و تا آنجا که به حوزة تمدنِ «اسلامیـفارسی» ارتباط دارد، «هزارهها» یگانه چهرهی تصویرپذیری «آوارگیِمدام» است که میتوان از مردمانِ این حوزة تمدنی به دست داد و اکنون اندکاندک دارد به یگانه تصویر «آوارگیِمدام» در جهان بدل میگردند؛ تصویری که نیمهاش خاک است و نیمهاش سنگ، باد، نیمة خاکیاش را باد ذرهذره با خود میبرد و آفتاب نیمهای سنگیاش را میسوزاند و در نهایت تکهتکه میشوند در سیمهای خاردار، جان میدهند در کمپها، ناپدید میشوند در امواجِ وحشیِای دریا، تنها ردـنشان به جامانده جای قدمهایشان بر روی شنهای بیحافظهی بندرهایِ قاچاقی است که با آمدنِ موجی محو میشوند[3]، همچون خودِ آنان که معلوم نیست موج تقدیر آنها را به کجا برده است. اساسا تعلق ریشهی و تاریخیِ او به این سرزمین و حوزة تمدنی سبب بیرونراندنِ او شده است. آن قانونِ مالکیتی که میبایست تضمینن کنندة حق او باشد، حق او را از وی سلب میکند. هیچ روزی نیست که هزارههای بسیاری آواره نشوند. هزاره، «یهودیِ سرگردانِ» و «آوارة مدامِ» حوزة تمدنِ اسلامی است، کسی که بیش از صدسال است در خانه و در سرزمینِ تاریخیاش بیخانه است، با این تفاوت که آوارة مدامِ یهودی یوتوپیایِ اورشلیم و «ارضِموعود» را هیچ وقت از ذهن خود دور نکردد و همواره یک «الیوت» وجود داشت که آتشِ نوستالوژیایِ «خانه» را در جان «ایتی» شعلهور سازد، آوارة مدامِ هزاره اما سرزمینِ اجدادیاش را از یاد برده و ارضِ موعودِ او از جهانِ زبانی نیز محو شده است؛ هیچ هزارهی نمیداند که پارههای قلب شکستهاش را بر فراز کدام کوههایِ بابا برد، محو شگفتیهای هندوکش گردد و یا در میانِ خرابههای بامیان و گورستانهایِ متروکی «ارزگان» و «زاوُل» که روزگاری شاهدِ شکوه اجدادِ آنها بوده، از شادی سرشار شوند. هزاره، «آوارة مدامِ» است که هیچگاه از «شکوهِ بازگشت» به سرزمین اجدادیاش سخن نمیگوید و نام «زاوُل» شهید را به فرزندانش تعلیم نمیدهد تا جانِ آنها را از نوستالوژیایِ خانة گمشده شعلهور سازد. آوارة مدامِ هزاره، خانهاش را به یاد ندارد. اگر «قدرتِ برسازندة» سرزمینهای حاصلخیز آنان را از آنها گرفت، «زبان برسازندة»، یا زبانِ ملی آنان را از جغرافیایِ زبانی محو کرد، اگر «خشونتِ نگهدارندة قانون» به کمکِ تکنیکهای کنترلی چون «مالیات برنفس»، «روغنِ کتهپاوی» و «قانون قوهکار» سبب شد آنها نه یکییکی، بلکه بسیار افغانستان را ترک گویند، «زبانِ نگهدارندة قانون» نامهای سرزمینِ اجدادیشان را تغییر داد تا دیگر قادر نباشند «خانه»شان را به یادآورند و بیآنکه بدانند از «کجاهستند»، «چهکاره» و به «کجا میروند» یا از سر اجبار خانهها شان ترک گویند و یا زیرِ بار قانونِ ظالمانه شاهانِ چوپان نیست و نابود شود. آن سرزمین حاصلخیزی که میبایست پناهگاه آنان باشد، تقدیرِ بیپناهیِ آنان را رقم میزند و آن یوتوپیایِ مذهبی که پایانِ ستم را بر آنان نوید میداد، درست صدسال پس از قتلِعامِ عبدالرحمن، همکار و همدست با قاتلان، گورهای دستهجمعیِافشار و ویرانیِ غربِ کابل را به ارمغان آورده و در صدد بر میآید زمینة امحاء کامل آنان را از روی زمین فراهم سازد. او از آنرو از دید هممذهبانِ خویش حقِ سکونت در زمین را ندارد که «وارثِزمین» است و از آنجهت بر او ستم میرود و کشته میشود، که دین و مذهبی او ستم و کشتنِ را حرام اعلام کرده است. همة آنچیزی که قاعدتا باید حافظ حیاتِ حیات او باشد، ناقضِ حیاتش میگردد. او «آوارة مدامِ» است که نه سرزمین به حیثِ خانه او را پناه میدهد و نه دین و مذهب بلای آوارگی وقتلِ عام را از او دور میکند. سرزمین انگیزهای میشود برایِ یورشِ چوپانان بیابانگرد و کینهتوزی که به دنبالِ تملکِ سرزمینهای حاصلخیزـاند و دین فرمانِ تکفیرِ آنها را صادر میکند. حتی اگر تکنیکِ تکفیر کار گر نیافتد، بازهم دین بیکار نمینشیند و بلافاصله با صدور قانونِ بردگی و مالکیتِ تام و تمام مسلمانان بر جان و مالِ آنها را مشروع اعلام میکند. اسطورهی هبوط و محکومیتِ ذاتیِ روح که با آدم هبوط میکند و با طوفانِ نوح به معنایِ واقعی کلمه مسیرهایِ خود را در درونِ ارواحِ نازله آغاز کرده است، اگر در هیچِ جایی مصداق نداشته باشد در بارة هزارهها صدق میکند. رحمتِ دین از آن رو واسعه است که نه تنها شاملِ حالِ این ارواح گنهکار نمیگردد، بلکه کشتار وسیع و گستردهای آنان را توجیه شرعی و اخلاقی میکند و عذابِ آسمانی قوم غدارِ عاد و ثمود، بدان جهت در باورهایِ مذهبیِ آنان جایگاهِ برجسته پیدا میکند که هزاره، قومِ غدار این حوزة تمدنی است و از نظر دینی و مذهبی باید عبرتِ تاریخ باشد، زیرا اگر آنها فطرتا گنهکارـاند و «غارسِ نهال خلقتِ بشری شجرة وجود بیسود آن گروه مردود را از بدو ایجاد آفرینش بیبرگـوـبارِ ”جوهرِآدمیت“ و دانش آفریده، و دهقانِ قضا تخم وجاهت و انسانیت در زمینِطینت آن ”قوم ددخصلت“ نیافشانده» و اگر به تعبیر فرماندهانِ عبدالرحمن « آنچه از دختران هزاره مشاهده افتاده همه بهایمصفت و بوزینههیئت و خرسصورتاند»، باید همچون قومِ عاد و ثمود از رویِ زمین محو شوند. مقصر خدا نیست اگر آنها را بیبرگـوـبار جوهرِ آدمیت و خرس صورت و بوزینههیئت آفریده و یا شبهای سیاهِ قتلِعام را در روشنیِ نور بیپایانِ الاهیِ خویش سرد و ساکت و بیتوجه به نظاره نشسته است، مقصر خود آنها ست که چنین آفریده شدهاند. در واقع ایدة کشتارهمگانیِ و محو کاملِ آنها در باورهایِ ریشه دارد که خود مومنانه در راه بسط و گسترشِ آن جانفشانی میکند. مطابقِ این باورها انسانِ هزاره پیروِ شرعانور اسلام است امامخالفتِ او در برابرِ ستم و زورگویی و چپاول «اگرچه فرضا برای نتیجة نیک باشد، به حکم شرعِانور ممنوع و محرکِ آن واجبالقتل است(عبدالرب، 1334: 13)». چرا جایز نباشد، وقتی که «هیچگاه عقیدهشان درست نمیشود(عبدالرحمن)». آن بهشتِ جاودانِ الاهی که باور به آن یکی از اصولِ دینیِ هزارهها به شمار میرود، پاداش کسانی خواهد بود که آنها را تارـوـمار کنند. فاجعة اصلی اما این نیست که او قتلِ عام میشود یا از سرزمیناش اخراج میگردد، فاجعه آن است که تمامی امکاناتِ فیزیکی و متافیزیکی که میبایست عامل سعادت و نجاتِ او باشد، عاملِ بدبختی و نابودیِ اوست و صرفاٌ به این دلیل که در محوِ او از زمین کاربرد دارد، ارزشمند تلقی میگردد. خدایِ انسان هزاره از آنرو «رحمنالرحیم» است که شاهدِ بیرحمانهترین رفتار در بارة آنها بوده است و از آن جهت عادل که آیاتِ او، ستم و بیعدالتی بر آنها را توجیه کرده و از آنرو «بهترین یار و یاور(خیر ناصر و معین)» که در شبهای قتل عامِ ارزگان هرگز به یاریِآنها نشتافت و از آن جهت سمیع و بصیر و علیم که فریاد تجاوزهایِ ناموسی رواداشته در حق آنان را نشنید و فرو افگندنِ کودکانِ خردسالِ هزاره توسطِ لشکریانِ عبدالرحمن در درونِ درهها را ندید و به جیغ جانخراشِ زنانی که خدا خدا گفته در آتش میسوختند، گوش نداد. براساسِ باورهای دینیِ آنان هر انسانی حق دارد در هرکجایی از زمین زندگی کند، قانون «الم تکن ارضالله واسعة فتهاجروا فیها(آیاز زمین خدا پنهاور نبود تا در آن مهاجرت کنید)» اما به مثابهای روشنترین قانون حق مهاجرت نه تنها آنها را در بر نمیگیرد، بلکه در نسبت با آنها کاملا معکوس میگردد: آنها «آوارة مدام» هستند که حقِ زندگی بر روی زمین را ندارند: «ازبیک به ازبکستان، تاجیک به تاجیکستان و هزارهبه گورستان» و حتی گورستان نیز آنها را پناه نمیدهد. سرانجام افغانستان از آنرو «وطنِ مقدس» و «مادرِ مهربان» است که نه تنها انسانِ هزاره در آغوشِ سرد این مادرِ فاحشه جایی ندارد، بلکه با تسلیمِ تن خویش به بیگانگان و بیرونراندن و اخراجِاجباریِ هزارهها به مقامِ بلند مادری دست مییابد.
IV.
این « آوارگیِ مدام» و وضعیتی همواره در «حالِ خروج(exotic)» هزارهها سبب شده که تاریخِ آنها با کشتارهای گسترده و آوارگیهای بیپایان رقم بخورد؛ «آوارگیِ مدام» و «بیگانه(outsider)»، از دینی که به آن باور دارند، از مذهبی که آنرا به مثابهای تنها «صراطِمستقیمِ» رسیدن به رستگاری تصور میکنند، از زبانی که با آن سخن میگوید و از سرزمینی اجدادیِ که در آن ساکنـاند. وضعیتی هموارهدر حالِ خروج آنها از جغرافیای فیزیکی و دینی در دو صد سالِ اخیر نقطة عدمِ تمایزی را پدید آورده که به حیث «حیاتِبرهنه» موضوعِ بیمیانجی خشونتهای سیاسی قرار گیرند. ساختارِ فیزیکی همواره بیگانه و در حالِ خروج آنها از دین و دینِهمواره در حالِ خروجِ آنها از ساختارِ فیزیکی هرگونه خطکشیِ هویتی را که مرز درون و بیرون را روشن سازد، ناممکن ساخته است. از آنجا که در محور زیباییشناختیِ اسلامی فیزیکِ عربی قرار دارد و انسان زیبایی که صورتِ خدا در او متجلی میگردد هرگونه باشد، چشمانِ بادامی ندارد، بنابراین آنها نه تنها جلوة جمالِ الاهی در زمین نیستند بلکه در «چهره چون غولِ زشتـاند»، «تجلی شر» و چنانکه در یکی از پر خوانندهترین تفاسیرشیعی(تفسیر نمونه/ جمعی از مدرسین حوزه علمیه قم/ زیر نظرِ آیتالله مکارمِ شیرازی) آمده «بقایایِ یأجوج و مأجوج» که در «قرآنِکریم» به حیثِ گناهکارترین قوم و در واقع «شرِمطلق» یاد میشود؛ شری تعینیافته و فاقدِ هرگونه حیثیتِ بالقوهگیای که تنها راهی نجات از اینشر «اخراجِ آنان» از قلمروِ حیاتِ آدمیان و ساختنِ دیوارِ آهنین یا «سد سکندر» است که حضورِ آنان را در جهانِ آدمیان یا «مدینه» ناممکن میسازد. دنیایِ درون و باورهایِ شان اما آنها را ورایِ سد آهنینِ سکندر به سرزمینِ مقدسِ جزیرةالعرب پیوند میزند که مکانِ نزولِ آیاتِ آسمانی و خاستگاه پیامبرانِ و برگزیدگان بسیار بوده است؛ پیامبرانی که هیچیک به لحاظِ فیزیکی با هزارهها شباهتی ندارند، زیرا این ساختارِ فیزیکیای فطرتا «بدبخت» و «نکبتسرشت»، قابلیتی آنرا ندارد که به حیثِ «بشیر» و «نذیرِ» الاهی، سعادت و خوشبختی را به مردم بشارت دهد و یا آنان را از بدیها بر حذر دارد. او هستی پارادوکسیکالی است که بار «سرشتِ نکبتبارش» همواره مقیمِ حسرتِ آغوش اوست؛ او خودش خودش را نقض میکند. ساختارِ فیزیکیِ او نسبت به باورش همواره در حالِ خروج است و باورش نسبت به ساختارِ فیزیکی او. او در «آوارگیِ مدام» در خود به سر میبرد. نه فیزیکاش در پارادایمِ باورهایش معنا پیدا میکند و نه باورش گنجایشِ آنرا دارد که او به مقام «خلیفة الله» دست یافته و جلوة جمال و جلالِ خداوند را به نمایش بگذارد. این ناهمخوانیِ وجودی موجب گردیده که خود ناقض و نافیِ خویش باشد. او از دین و سرزمین آواره است و در عینِحال در آن موطن دارد. در دینِ خود آواره است، زیرا فرمانِ تکفیر و اخراجِ دستهجمعی به صورتِ کاملا بیمیانجی و مطلق بر او اعمال میگردد؛ در آن موطن دارد، زیرا مطابقِ احکامِدینی میبایست مطیع اولوالامر(عبدالرحمن) باشد و یا به حیثِ عمله و مزدور بیمزدِ «ولایتِ فقیه» در خارج از مرزهایِ ایران عمل کند، اما در عین حال مطابق حکمِ دین اسلام «کافر و واجبالقتل است» و در قلمروِ ولایتِ فقیه «خارجی و اتباعِ بیگانه»ـای که لقب «افغانیِ کثافت» را کمایی میکند و باید گناهِ تمامیِ جرایمِ ایران را بردوش گیرد. او مبلغِ جمعآوریِ خمس و زکات و انتقالِ آنها از جیبِ هزارهای که تنها خوراکِ او آخرین نالههای اوست به «نجفِاشرف» و «شهر فقه و اجتهادِ قم» است و در عینِ حال خفاشِ شب، جنایتکار خیابانهای شوش، مولوی و پاکدشتِ تهران و در کل یگانه تصویرِ «انسانِ مجرم» رسانههای ولایتِ فیقه نیز میباشد. او بیخانة مطلق است که تاریخِ او با زنجیرة بیپایان اخراجِ دستهجمعی و «آوارگیِمدام» و «صحنههای تراژیک» و غمبار «خداحافظی» و جدایی پیوند خورده است و در جهانِ امروز نیز میتوان از او به حیثِ یگانه سیمایِ نابِ انسان بیخانه و آواره یاد کرد؛ سیمایِ نابی که در هر کجای دنیا در معرضِ اعمالِ بیمیانجی خشونت قرار دارد[4]. اگر دیروز یهود تصویرِ آوارة مدامِ تاریخِ بود، امروز انسانِ هزاره را باید تصویرِ تام و تمامِ «آوارگیِ مدام» دانست. چرا باید چنین باشد؟ شاید بتوان گفت که «آوارگیمدام» تجربةجمعی و کابوسِ مشترکِ تمامیِ ستمدیدگانِ جهان است؛ کابوسی که در طولتاریخ وضعیتِ آنتاگونیستیای ایدهها و ایدئولوژیهای بسیاری را نشان داده است.آوارگیِمدام همچون برق ظلمتی میدرخشد و در پرتوِ نورِ تاریکِ آن خلاء حقیقت نقاب از چهره میگشاید. آوارگیِ مدام، نشانِ مرگِحقیقت در جهان ماست وانسانِ هزاره به مثابهای «سوژة حقیقت» شکافِ درونیِ دنیایِ امروز را در سیمایِ «آوارگیِمدام» آشکارا به نمایش میگذارد. نمیدانم این «آوارگیِمدام» چه زمانی پایان خواهد یافت و «آوارگانِمدام» پایانِ آوارگیِ شان را چگونه جشن خواهند گرفت؟! ولی مسلما روزی پایان خواهد یافت؛ روزی که مرگِ مرز و خطکشی اعلام میگردد. شکوهِ خیرهکنندهای آنروز دلم را از شادی سرمست میسازد. به اطرافم مینگرم، چشماندازی به گستردگیایِ تمام انسان گشوده میشود؛ دیگر هیچکس به وطن نمیاندیشد؛ زمین خانة تمامیِ آدمیان است. آنروز به زاولِ گمشده خواهم رفت و نمازِ همیشه «قصر»ـام را بر سرگورِ قربانیانِ ارزگان «تمام» خواهم خواند. به بامیان خواهم رفت و پایانِ «آوارگیِمدام»ـام را با «شهمامه» در نایِ صدای «آبهمیرزا» خواهم رقصید، تا شاید لبخندی بر لبانِ «شیرینِ شهید» بشکفد. آنروز، رستاخیزِ قربانیان است. قربانیانِ گمنام در صدایِ «تفنگچه»ـای خالقِ شهید از خاک برخاسته و در جشنِ آوارگیای مدام در «بندامیر» با ما به رقص و پایکوبی خواهند پرداخت.
پینوشتها:
[1]ـ براساسِ اسطورههای دینی، آدم به فرشتگانِ زبان را آموخت و نامها.
[2]- داستانِ دوستی و دوری، عنوانِ مقالة علیامیری است؛ نوعی «خاطرهـ اتوبیوگرافیک» در بارة رابطه او با «علیکریمی» که در آن کوشش شده است جنبههای گوناگونِ این رابطه به تصویر کشیده شود.
[3] - برای فهم بصری تقدیرِ آوارگیِ به نقاشی غلامسخی هزاره مراجعه شود. مخصوصا نقاشی تحتِ عنوان «آواره».
[4] تاریخ هزارهها با «صحنههای تراژیک» و غمبار «خداحافظی» رقم خورده است از آخرین «صحنة تراژیکِ خدا حافظی "علیکریمی"» تا صحنههای غیر قابل توصیف و بیانناپذیر مادران و دختران کنیزی هزارهای که در زندانهای کابل همدیگر را به ناگزیر وداع میگفتند و تا میلونها انسانی که هیچ رد پایی از آنها در تاریخ دیده نمیشود و نمیدانیم در کجا زیستند و در کجا مردند، دنبال کرد. گفتههای علیکریمی در شبِ خدا حافظی همچون «تاملاتِ روح محزونِ» ابراهیم برحیا غمانگیز بود و چونان «ظهر» ابوالعفیا تلخ و سیاه. شاید بتوان گفت علی مونادِ کاملی از یک تاریخ است و کلیتِ فاجعههای تاریخی در او وانمایی میشود. «امر جزئی(particular)»ـیی که براساسِ آن میتوان کلیتِ تاریخِ ستمدیدگان را قرائت کرد. اگر سرگذشتِ او تکاندهنده بود و اگر از گفتههای او صدایِشکستنِ استخوانها مان را میشنیدیم و تکهتکه میشدیم، بدان سبب بود که او روایتی است از تاریخِ دهشتباری که از معبر خونـوـفاجعه میگذرد. رنجِ عظیمِ او، همان تقدیرِ تاریخی است که او به عنوانِ یکی از بقایایِ قتلِ عام بر دوش میکشد. او کولهبار سنگینِ سالهای طرد و تکفیر را بر دوش دارد. علی در آخرین شب از بیخانگی گفت، از رنجِ مادرش، از سختیها و بیپناهیهایش، از تبعیض و بیعدالتی در دانشگاهِ کابل، همهی اینها را با قساوتِ تمام در برابر بردارش حسن میگفت که سرد و ساکت و غمگین به آخرین سخنانِ او گوش میداد. دردناکتر از شبی خداحافظی روزی بود که در میدانِ هوایی کابل هنگامِخداحافظی نتوانستیم حتی یک کلمه سخن بگوییم. همهچیز در سکوت گذشت؛ علی به «زبانِاشک» سخن گفت، با یک نوع «کلامِ بصری». آخرینبار نگاهش کردم: علی یادآور یک تاریخ بود؛ یادآور «نسیمِ فکرت» که حتی فرصت نشد با او خدا حافظی کنیم، یادآور «ابراهیم شهاب» که در یک شب بیستاره در میانِ تاریکی ناپدید شد. عباسِ وفا، تیمور شاران و استاد عبیدِ نجاتی نیر در این هفته کابل را ترک گفته و مسیر آوارگیمدام را در پیش خواهند گرفت. رفتنِ علی تصویر صحنههای وداعِ کسانی که هرگز مفهوم خانه را درک نکردند و به خاطر فشار روزگار پدر و مادر شان به قصدِ ایران و پاکستان و دیگر جاهایِ دنیا ترک گفتند. تداعیگر تمامیِ آوارگانی که در گوشهکنار جهان بیهیج نام و نشانی در گمگشتگیِ مطلق به سر میبرند و در کل تصویر کامل یک تاریخ: تاریخِ آوارگیِ مدام.
تحلیلی بر میزان مشارکت مردم در انتخابات ریاستجمهوری افغانستان
نویسنده: نصر
سر انجام کمیسون مستقل انتخابات، شمارش آراء انتخابات ریاست جمهوری را به پایان رساند و نتایج اولیهی آن را اعلام نمود. نحوهی برگزاری انتخابات در افغانستان، شمارش آراء و اعلام نتایج آن هر کدام در جای خود درخور توجه و بررسی است. اما آنچه که در این میان بیش از همه جلب توجه نموده، میزان مشارکت مردم در انتخابات است؛ موضوعی که از همان روز برگزاری رأیگیری توجه کارشناسان و ناظران مسائل افغانستان را به خود معطوف نمود.
براساس نتایج نهایی شمارش آراء و اعلام کمیسیون انتخابات افغانستان از 15 میلیون رای دهندهای که انتظار میرفت در دومین انتخابات ریاست جمهوری شرکت کنند، نزدیک به شش میلیون نفر ( 5918000 ) در انتخابات شرکت کردهاند، یعنی 38 ممیز 70 در صد کل رای دهندگان. بر اساس این آمار، بیش از 58 درصد رأیدهندگان زنان بودهاند و میزان مشارکت مردان حدود 38 درصد تخمین زده شده است. (۱) در مورد همین تعدادی که طبق اعلام کمیسیون در انتخابات شرکت کردهاند، نیز گمانهزنیهایی مبنی بر رأیسازی به نفع بعضی از کاندیداها وجود دارد. به عنوان مثال گروه نظارتی اتحادیه اروپا بر انتخابات افغانستان میگوید، 1.1 میلیون رای به نفع حامد کرزی، رئیس جمهور کنونی افغانستان به صندوق ها ریخته شده است. همچنین سه صد هزار رای دیگر به نفع عبدالله عبدالله، رقیب اصلی آقای کرزی و 92 هزار رای دیگر نیز به نفع رمضان بشردوست که در جایگاه سوم قرار دارد، به صندوقها ریخته شده است. (۲) اگر این ادعا پذیرفته شود، میزان مشارکت از ۳۸.۷۰% به ۲۹.۴۵% کاهش مییابد.
جدا از اینکه مشارکت پائین مردم در انتخابات چه پیامدهایی را از نظر مشروعیت و اقتدار برای دولت آینده به ارمغان میآورد، ریشهیابی و واکاوی این مسأله حقایق تلخی از وضعیت سیاسی، اجتماعی و اقتصادی کشور افغانستان به نمایش میگذارد که نباید مورد غفلت قرار بگیرد. شاید بازگو نمودن این حقایق به مذاق مردم ما خوش نیاید و بر رنجهای آنان بیفزاید، اما برای درمان هر دردی ابتدا تشخیص و شناسایی آن درد لازم است گرچه برای بیمار خوشآیند نباشد.
معمولا هر رخداد منفی در جامعه ناشی از وجود نابسامانیهایی در ساختار بخشهای مختلف آن جامعه است. شرکت بسیار کم مردم در انتخابات را نیز میتوان به عنوان یک پدیدهی منفی ناشی از اوضاع نابسامان کشور در عرصههای گوناگون از جمله سیاست و اقتصاد دانست که خود را در چهرهی فقر و ناامنی نشان داده است و یا اینکه فقر و ناامنی را میتوان از مهمترین نمودهای آن به شمار آورد.
فقر
در افغانستان برخی ناامنی را علت فقر میدانند و برخی فقر را علت ناامنی. گروه اول معتقدند که اگر در کشور کار به اندازهی تمام بیکاران وجود داشته باشد تا آنان بتوانند قوت لایموت خود را از راه مشروع و حلال به دست آورند، هیچ وقت مجبور نمیشوند که به گروه دهشتافکن طالبان بپیوندند و یا داوطلب عملیاتهای انتحاری شوند. فقر که خود زایدهی بیکاری است عدهای را مجبور میکنند که روز به روز به تعداد طالبان بیفزایند و صفوف آنان را محکمتر کنند. همچنین اگر کارکنان ادارات دولتی به اندازهی کافی معاش داشته باشند، به هیچ صورت دست به فساد و رشوهخواری نمیزنند. شما نیز میتوانید نمونههای دیگری از ناامنی را که ریشه در فقر و ناداری مردم دارد مثال بزنید. گروه دوم عکس گروه اول ناامنیها را دلیل تمام بدبختیها و فقر قلمداد میکنند. اینان عقیده دارند که اگر شرارتهای طالبان و فسادهای موجود در ادارات و مواردی از این دست نبود، کشور با کمکهای بین المللی میتوانست زیرساختهای اقتصادی را بازسازی و زمینه را برای فعالیتهای اقتصادی و سرمایهگذاریهای داخلی و خارجی فراهم کند، معادن که افغانستان انواع مختلف آن را به صورت دستنخورده دارد مورد بهرهبرداری قرار میگرفت، زمینهای حاصلخیز افغانستان به جای کشت کوکنار که خود یکی از عوامل ناامنی افغانستان به شمار میرود زیر کشت انواع محصولات کشاورزی قرار میگرفت و علاوه بر تأمین احتیاجات داخلی صادرات افغانستان را به خارج افزایش داده و تراز بازرگانی این کشور را مثبت مینمود. خلاصه اگر ناامنی نبود، افغانستان با زمینههای مساعد اقتصادی که داشت، خیلی زود میتوانست بر فقر و بدبختی چیره شود و گرد و غبار ناداری را برای همیشه از خود و مردم خود بزداید.
نگارنده بر پندارهای هر دو گروه صحه میگذارد، زیرا معتقد است که ارتباط فقر و ناامنی در افغانستان، دوسویه و متقابل است. به همان میزان که فقر روی ناامنی تأثیر میگذارد، خود از ناامنی متأثر میشود. این ارتباط را هم در تمام نمونههای مطرح شده از سوی هر دو گروه میتوان به وضوح مشاهده کرد و هم در مواردی دیگر از جمله همین انتخابات اخیر (دومین انتخابات ریاست جمهوری) که محور گفتگوی این نوشته است.
فلسفه وجودی دموکراسی یا حکومت مردم سالار، یافتن راهی برای سهیم ساختن مردم در امر حکومت و جلوگیری از تعامل زر و زور و تزویر برای به استبداد کشاندن حاکمیت است که خود بزرگترین مصداق ناامنی در یک جامعه به شمار میرود. این ایده زمانی عملی میشود که مردم نقش فعال و حضور پررنگ برای تحقق و دفاع از دموکراسی داشته باشند. تودهی مردم هم، زمانی میتوانند به دموکراسی و مطالبات لطیفتر بیندیشند که فکر و ذهنشان گرفتار نان شبشان نباشند. اگر دست و پای دموکراسیطلبان و مدافعان مردمسالاری به زنجیر فقر و بیچارگی بسته شود و فکرشان در زندان تنگ معیشت گرفتار آید، نه تنها به سرای دموکراسی قدم نمیگذارند، بلکه برای فکر و مخیلهشان نیز گذر از آنجا را مجاز نمیشمارند.
به میزان اندک مشارکت مردم در دومین انتخابات ریاست جمهوری افغانستان که دومین تمرین دموکراسی در این کشور به حساب میآید، نیز میتوان از این زاویه نگاه انداخت. عامل اصلی مشارکت بسیار کم مردم در پای صندوقهای رای را نمیتوان تنها در تهدیدهای طالبان و یا عدم اعتماد به سیاستمداران و عدم رضایت از دولتمردان جستجو کرد، بلکه برای یافتن آن باید سراغ تودهی مردم نیز رفت و افکار آنان را مورد مداقه قرار داد. عدم درک صحیح از ضرورت مقولهای به نام مردمسالاری در افغانستان برآیند تمام آن چیزهایی است که میشود از افکار مردم خواند. البته این به معنای توهین به شعور سیاسی بسیار بالای مردم افغانستان تلقی نشود، زیرا نگارنده به عنوان یک افغانستانی معتقد است که مردم افغانستان از درک و شعور سیاسی فوق العادهای برخوردارند. اما شرایط بد اقتصادی و دغدغههای معیشتی و در یک کلام فقر، مجال اندیشیدن به مقولات دیگر از جمله دموکراسی را از مردم ما ربوده است. اگر به مصاحبههایی که رسانههای مختلف با مردم راجع به انتخابات و خواستههای آنان از کاندیداها انجام میدادند، توجه کرده باشید، مردم باالاتفاق دو خواسته داشتند: یکی کار و دیگری امنیت. این دو خواسته چنان اذهان را به خود مشغول ساخته بود که اجازه نمیداد مردم به موضوع فراتر از آن بیندیشند و آن اینکه کار و امنیت زمانی حاصل میشود که یک حکومت مشروع و لایق به وجود بیاید و این حکومت هم در صورتی به وجود میآید که مردم نقش فعالانه در عرصهی انتخاب داشته باشند. به هرحال، میزان حضور مردم در انتخابات بهترین گواه بر ادعای فوق است.
در یک کلام، فقر فرصت اندیشیدن راجع به ضرورت انتخابات را از مردم سلب میکند و پی نبردن به اهمیت انتخابات، حضور را کمرنگ میسازد. نتیجهی این دو دولتی را به وجود میآورد که نه تنها با تهدیدها و ناامنیهای بیرونی مقابله نمیتواند، بلکه از درون خود دچار انواع فساد و ناامنی میگردد. اینجا است که دایرهی فقر و ناامنی به هم متصل میشود.
ناامنی
وقتی از ناامنی در افغانستان سخن گفته میشود، همهی ذهنها متوجه طالبان و اقدامات خرابکارانهی آنها میشوند. از مردم عادی گرفته تا دولتمردان داخلی و نیروهای بین المللی نابودی طالبان را آغاز دوران شکوفایی، امنیت و مدینهی فاضله در افغانستان قلمداد میکنند. کمتر کسی به خود اجازه میدهد که مشکل امنیت را فراتر از وجود طالبان تصور کند و یا مشکل طالبان را مشکل ردهی دوم و حتی سوم که زایدهی ناامنیهای اصلیتری در درون حاکمیت است، بدانند.
بدون شک طالبان مشکل بزرگی در راه امنیت و ثبات افغانستان به حساب میآید، اما مهمتر از آن، عناصری است که تضمینکنندهی بقا و دوام طالبان و تفکر طالبانی است. برای نابودی طالبان تنها استفاده از ابزارهای نظامی کافی نیست، چون این نوع ابزارها تنها سرشاخهها را قطع میکنند ولی ریشهها همچنان پابرجا باقی میمانند. پس باید تدابیری سنجید که ریشههای این پدیده را خشکاند.
در مورد ریشههای این پدیده، دولت افغانستان، کشورهای همسایه و نیروهای بین المللی اتفاق نظر ندارند. دولت افغانستان برخی از کشورهای همسایه را ضامن بقای طالبان میداند، بعضی از کشورهای همسایه نیروهای بینالمللی را عامل تداوم حضور و تقویت طالبان قلمداد میکنند و نیروهای بینالمللی ضعف و ناتوانی دولت افغانستان و همچنین دخالت برخی کشورهای همسایه را در این قضیه دخیل میدانند.
شاید همهی این ادعاها به نحوی درست باشند، اما از نظر درجهی اهمیت متفاوتند. اگر بخواهیم هر کدام از این مشکلات را از نظر میزان اهمیت و نقشآفرینی آن در بیثباتی افغانستان رتبهبندی نمائیم، مشکل طالبان در رتبهی سوم، دخالت همسایگان و کارشکنیهای نیروهای بین المللی در رتبهی دوم و ضعف و ناتوانی دولت افغانستان در رتبهی اول قرار میگیرد. اگر طالبان هنوز قادر به اجرای عملیات خرابکارانه در مناطق مختلف افغانستان حتی کابل که در حصار شدیدترین تدابیر امنیتی قرار دارد، است، ریشهی اصلی آن را باید در ادارات فاسد دولتی جستجو کرد. اگر صفوف طالبان روز به روز گستردهتر میشود، زمینههای آن را باید در وضعیت نابسامان اقتصادی کشور و ساختارهای فاسد آن ردیابی نمود. اگر کشورهای بیگانه و یا احیانا همسایه به راحتی میتوانند در مسائل داخلی کشور دخالت کنند، مقصر اصلی آن را باید نهادهای اطلاعاتی، امنیتی و دیپلوماسی کشور دانست. اگر نیروهای بین المللی و ناتو در انجام وظایفشان کارشکنی میکنند، علت اصلی آن به عدم درایت و قاطعیت دولت افغانستان برمیگردد. خلاصه اینکه تمام این نابسامانیهای امنیتی در داخل افغانستان و در دایرهی حاکمیت دولت صورت میگیرد و این دولت است که باید اجازهی بروز چنین مشکلاتی را ندهد.
وقتی در کشوری دولت و ارکان آن از سلامت کافی برخوردار نباشد، نه امنیت سیاسی در آنجا وجود دارد، نه امنیت اقتصادی و نه اقتدار بین المللی. در این صورت است که کشور محل تاخت و تاز عناصر نامطلوب داخلی از یکطرف، دستاندازی بیگانگان و طماعان خارجی از جانب دیگر قرار میگیرد. نگارنده معتقد است خطری که یک کارمند فاسد در ادارات دولتی برای کشور دارد به مراتب بیشتر از خطر یک طالب مسلح در سنگر نبرد است. تهدیدی که از ناحیه یک کارمند فاسد متوجه امنیت کشور میشود به دفعات بیشتر از تهدیدی است که از ناحیه یک فرد انتحاری میشود. یک انتحارگر در حملهی خود ممکن است چند نفر را به شهادت برساند ولی خودش نیز با این حمله از بین میرود، اما یک کارمند فاسد خون یک ملت را میمکد و خودش هم هیچ آسیب جانی نمیبیند. بنابراین، مشکل امنیتی افغانستان پیش از آنکه به طالبان، دخالت همسایگان و کمکاری نیروهای آیساف برگردد، به ساختار فاسد و مدیران نالایق داخلی برمیگردد. امروز مشکل امنیتی ما طالبان نیست، بلکه ادارات فاسد و مدیران معاملهگر و رشوهخوار ما است.
حال برگردیم به رابطهی ناامنی و عدم شرکت در انتخابات. مردم زمانی در یک پروسهای مشتاقانه شرکت میکنند که امیدی به آیندهی آن پروسه و تأثیر خودشان در آن داشته باشند. اگر برای مردم روشن شود که شرکتشان نه تنها تأثیری ندارد، بلکه زمینه را برای سوء استفادهی عدهای فراهم میکنند، تمایلی به شرکت نشان نمیدهند. داستان انتخابات ریاست جمهوری افغانستان نیز همین است. مردمی سرخورده از سالها جنگ و تبعات ناخوشایند آن، آرزوی کشوری را در سر میپروراندند که در آن حداقل نانی برای خوردن، سرپناهی برای سکنی گزیدن، بازاری برای کسبیدن، امنیتی برای زیستن و حرفی برای گفتن داشته باشند. شاید در اولین دور انتخابات به همین امید شرکت کردند. اما هرچه زمان به جلو رفت، امیدها نیز به یأس نزدیکتر شد. رشد فساد و رشوهخواری در ادارات و ارگانهای دولتی سرعت، طالبان قدرت و بیکاری رونق گرفت. مردم همهی به اصطلاح تلاشهای دولتمردان را برای ایجاد امنیت، اشتغال و رفاه از خرید و فروش پستهای دولتی گرفته تا خرید و فروش تذکره، پاسپورت، مدارک تحصیلی و ... به چشم خود دیدند و مشکلات مختلفشان را در ادارات نه به وسیله کارمندان محترم، بلکه به وسیلهی اسکناسهای صد، پانصد، هزار و بیشتر از هزار افغانی حل کردند. بازار افغانستان رونق گرفت اما نه بازار کالاها و خدمات، بلکه بازار فروش مقامات و اسناد دولتی.
برآیند همهی این تلاشها چیزی نبود جز یأس و سرخوردگی مجدد مردم که بازتاب آن را در دومین انتخابات ریاست جمهوری همگان دیدیم. برای بسیاری از مردم انتخابات معنا و مفهومی نداشت و آنان صد افغانی مزد یک روز کارگری خود را بر شرکت در انتخابات و تعیین سرنوشت ترجیح دادند. واقعا هم انتخابات برای آنها معنا نداشت چون امیدشان به آینده را از دست داده بودند. اینجا بود که تهدید طالبان نیز مؤثر واقع شد، زیرا از دید بسیاری از مردم شرکت در یک کار بیهوده ارزش به خطر انداختن جان را نداشت. این ناامنیهای موجود در ساختار حکومت بود که مردم را نسبت به انتخابات دلسرد نمود نه خطر تهدید طالبان. مردم افغانستان بارها ثابت کردهاند که اگر امیدشان را نسبت به درستی هدف از دست ندهند، از هیچ خطری نمیترسند.
در پایان یادآوری این نکته ضروری است که حل مشکل فقر و ناامنی در افغانستان جز به دست خود مردم افغانستان امکانپذیر نیست. مردم باید با حضور در صحنه به خصوص انتخابات نقش مؤثری در تعیین دولت سالم ایفا کنند تا از این طریق بتوانند به ناامنیهای موجود در درون حاکمیت که سرمنشأ همهی ناامنیهای دیگر است، پایان دهند. به امید آن روز و افغانستان سربلند.
پینوشت:
1. http://www.bbc.co.uk/persian/afghanistan/2009/09/090915_dn_result_final_election_vote.shtml
۲ همان