فراسوی نیک و بد

(یاد داشتی در بارۀ فیلم «عطر »ساخته تام تایکور 2006  )

 

علی امیری

. فیلم « عطر » هر چند هالیودی نیست ، اما مطابق سنت هالیودی از دل یک رمان سر در آورده است: رمان پر فروش   عطر نوشتۀ پاتریک سوسکیند (1985 ). در نگاه متعارف می توان فیلم « عطر » را در  ژانر وحشت دسته بندی کرد. جز اینکه فضا شدیدا قرون وسطایی است ، دیگر همه ویژگی های  ژانر وحشت در فیلم ملموس است. همان کلیشۀ نخ نمای قاتل مرموز ، قربانیان بی گناه و قتل های زنجیره ای. واقع اما این است که فیلم، نکات قابل بحثی بسیار دارد و می توان تفسیر دگرگونۀ نیز از آن ارایه کرد . صرف نظر از حس بویایی که گویی تم اصلی فیلم است و همۀ ماجرا ها در دور آن می چرخد، فیلم سر شار است از نکته های تأمل بر انگیز و تضاد ها و تنا قض ها. تنها یک هنر مند به معنای واقعی کلمه« غربی» می تواند، مرز میان خیر و شر، قاتل و قربانی و جلاد و شهید را از میان برده، و ازیک «قاتل» یک «قدیس» بسازد.

مرد اصلی فیلم «ژآن بابتیست گرنوی» است. ژان از سر ناگزیری به دنیا می آید، با خشونت زندگی می کند، با جدیت و دهشت هدفش را تعقیب می کند و سر انجام چونان یک قدیس از دنیا می رود. این اما، ظاهر ما جرا است. داستان فیلم تناقض آمیز تر از آن است که بتوان به این سادگی سر و ته آن را در هم پیچید.

ژان  در یک محله ما هی فروشی کثیف، پر از تفاله های گوشت و کرم به دنیا می آید. مادرش ناگهان احساس درد زایمان میکند، در زیر یک اربۀ پر زباله و کثافت می خزد، ژآن را با خشونت از شکمش بیرون می دهد، بند نافش را با گزلیک ماهی فروشی می برد و با سر پایش به سمت زیر گاری پرت می کند. مادر عنقریب خود را از صحنه دور کرده است که کودک به گریستن آغاز می کند. جمعیت حاضر در صحنه مادر را دستگیر می کند. واو به جرم اینکه می خواسته کودکش را بکشد، محکوم به اعدام می شود.

مادر مرده است، کودک اما زندگی را آغاز می کند. به پرورشگاه مادام گایا سپرده می شود که جای بی سرپرست ها و بی سر و پاها است. یکی از کودکان شرور پرورشگاه می خواهد انگشت در چشم و دهان او کند، با دستان کودکانه انگشت اورا می گیرد و فشار می دهد، و انگاه که سه کودک می خواهد، اورا با بالشت خفه کند می تواند صدایش را به گوش مدیر پرورشگاه برساند و خود را از مرگ نجات دهد. بدین سان، ژان ازهمان ساعت های اولیه، با ارادۀ آهنین به رندگی وارد می شود. اما آیا با این همه خشونت به زندگی وارد شدن و از ساعات اولیه زندگی، به مسابقۀ تنازع برای بقأ شرکت کردن، به این هدف صورت می گیرد که عطر تن آدم ها را در شیشه کند؟ ادامۀ داستان نه تنها وحشت ناک که تأمل بر انگیز نیز می شود. ژان بابتیست،پس از کار جان فرسا و تیره بختی و فلاکت بسیار، بعدها شاگرد عطر سازی می شود و دوشیزگان جوان را کشته عطر بدن آن ها در شیشه می کند. او می گوید :« من از کارم لذت می برم». رفتار ژان را نمی توان بر مبنای کلیشه های روان شناختی و اجتماعی تفسیر کرد. جدی ترین ویژگی فیلم این است که تن به تفسیر های معهود و متعارف نمی دهد. فیلم از همان ابتداء کلیشه های ذهنی تماشاگر را تخریب و او را دچار در گیری و جودی می کند. اینجا ما با نیت فیلم ساز کار نداریم. اما برای تماشا گر جدی، رفتار ژان پیش از آنکه نمایانگر رفتار خاصی روانی یا اجتماعی باشد، نشان دهندۀ گونۀ دیگری سعادت و معنا در زندگی است. گذشته از خشونت ژان که گونۀ خاصی است و او تا حدودی نا خواسته به آن وارد می شود، تم اصلی فیلم خواه نا خواه مسألۀ معنا را در زندگی مطرح می کند. البته نه این پرسش کلیشه ای را که زندگی چه معنایی دارد؟ و یا آیا اصلا زندگی معنایی دارد یانه؟ بلکه مسألۀ به مراتب ژرف تری را به میان می کشد و آن اینکه هیچ کسی و هیچ مرجعی حق تعیین و تعریف معنا و سعادت در زندگی را ندارد و می توان از اشکال دهشت ناکی از سعادت و معنا داری نیز سخن گفت.

بر اساس روایت فیلم، ژآن یکی از جدی ترین، مصمم ترین، خونسردترین و معنا دارترین انسان در زندگی است. او دنبال هدف بزرگ است. می خواهد «عطر عطر ها» را بسازد. او عطر عادی نمی سازد، بلکه از زندگی انسان ها و از عصارۀ جان آن ها، می خواهد« عطر زندگی »را بسازد. اما از قاعده تجاوز کردن، به عطر عادی قناعت نکردن و دنبال رایحۀ زندگی گشتن و عطر عطر هارا جستن تاوان دارد. ژآن تاوان سنگین پرداخت می کند. او به طور درد ناکی کشف می کند که ساختن عطر زندگی بهای جز خود زندگی ندارد. او با جان خود و جان دوشیزگان بر سر این کار قمار می کند. او در راه دهشت ناکی گام می گذارد و دست یابی به هدف را به گونۀ تراژیکی با درد و دهشت و جنایت، آمیخته می یابد. اما چونان سالک صبور به سیر و سلوک جان کاه خویش ادامه می دهد. آیا می توان اورا شوم و شور بخت دانست؟ آیا می توان گفت او از پوچی و بی معنایی در زندگی رنج می برد و شغل متعارف آدم کشی و عصیان علیه وضع موجود را پیشه کرده است؟ او در قمار زندگی، زندگی را باخته است.اما آنچه را که می خواسته است، بدست آورده است. لذا برغم فلاکت موجود، در ژرفای زندگی او نور یک سعادت مرموز و مبهم می درخشد. وقتی که برای قتل لورا (آخرین قربانی) از دالان های پیچ در پیچ منزل پدراو ( یکی از اشرف فرانسه) بالا می رود، می توان احساس معنا داری و سعادت را درگام های او حس کرد.

اشاره به « سعادت » و« معنا داری» به مثابۀ درون مایه های اصلی فیلم، گونۀ تقلا برای حل تناقضات و تضاد های جدی موجود در فیلم نیست. برجسته کردن این تناقض ها و در واقع استحاله ها که به شکل محو هرگونه تضاد وتقابل و در هم آمیخته گی همه چیز در همه چیز عیان می گردد، خود  در واقع شیوۀ مؤثر دیگری است که می تواند درون مایه اصلی فیلم را اشکار کند. به سه تا از این استحاله ها و درهم آمیزی ها به اجمال اشاره می کنیم :

استحالۀ اول: استحالۀ جلاد و شهید. قهرمان داستان نقش تو أمان جلاد و شهید را بازی می کند.کار گردان در اینجا جلاد و شهید را در تقابل هم قرار نمی دهد. بلکه آن ها را یگانه می سازد. معمول این است که جلاد، جلاد باشد و قربانی، قربانی.جلاد بکشد و قربانی کشته شود. اما در فیلم نه تنها تقابل جلاد و قربانی وجود ندارد، بلکه جلاد و قربانی کاملا یگانه شده است. اولین قربانی ژان، مادرش است. اما ژان خود نیز به نحوی قربانی مادر خویش است. ارباب خشن او نیز هم زمان هم جلاد و شکنجه گر او است و هم قربانی او. در مورد مرگ دوشیزگان شاید بتوان اورا مقصر دانست، اما وقتی که در هیت یک قدیس ظاهر می شود، بازهم ما را با تنا قض و شگفتی دچار می کند. و این شگفتی نیز ناشی از همان دگردیسی و استحالۀ است که در قهرمان داستان رخ می نماید.

استحالۀ دوم : استحالۀ خیر وشر. فرهنگ معاصر غرب دو سر چشمه دارد: یونان و یهودیت. مفهوم« شر» یا « امر شیطانی» در یونان چیزی شناخته شده ای نبود. در آنجا آنچه که مهم بود« تقدیر» بود. قهرمانان یونانی، قهرمان مبارزه با تقدیر بودند. اما از آنجا که از راز جان کاه تقدیر هیچ کس آگاه نبودند، و از تیر جان گداز تقدیر امانی در کار نبود، قهرمانان مبارزه با تقدیر حکم  « شهداء معصوم» را یافته بودند. شکوه و غناء مسحور کنندۀ تراژدی های یونانی که در نمونه های سوفوکل و ایسخیلوس می بینیم، ریشه در این جدال دردناک و محکوم به شکست انسان با تقدیر دارد. اما در یهودیت تاریخ با جدال« خدا» و « شیطان» آغاز می شود. شیطان در هبوط انسان نقش دارد، شیطان در کار خداوند مداخله می کند، شیطان مخلوق خدارا گمراه می سازد و بالاخره شیطان سایه و شکلک خداوند است. در انجیل « ابلیس بوزینه یعنی مقلد خداوند» توصیف شده است. خلاصه تقابل اصلی، تقابل میان« دجال» و « مسیح » و خدا و شیطان بوده است. اما در فیلم « عطر » این تضاد و تقابل رنگ می بازد. ژان بابتیست گرنوی هم دجال است هم مسیح، هم ملحد است وهم قدیس – چنانکه هم قاتل بود وهم قربانی – هم هیولا است و هم فرشته. کشش رسمی مراسم اعدام او فریاد می زند: « او انسان نیست او یک فرشته است.» و جمعیتی که برای تماشای مرگ او آمده است، با حیرت از همدیگر می پرسد :« آیا اویک قدیس است؟ » در فیلم نه تنها ژآن دچار استحاله می شود بلکه هر چیزی در حال تبدیل شدن به چیزی دیگری است. همه چیز، ازجمله مفاهیم سخت وسفت با هم تداخل می کند و تضاد ها و تقابل ها به تدریج محو می شود و ازمیان می رود.

 استحاله سوم : استحالۀ مرگ و زندگی. فیلم پر است از مرگ و کشتن. اما هیچ نمی گوید که مرگ چیست ؟ زندگی چیست؟ و در واقع مرز میان مرگ و زندگی هم ازهم می پاشد. نه تنها ژآن که پیک مرگ است، پیام زندگی می آورد، که اصلا مرگ و زندگی معنای معمول خود را ندارد. در ظاهرامرفیلم این نخستین فرمان کتاب مقدس « قتل مکن » را سخت از منطق تهی می کند و به سخره می گیرد. اما واقع این است که در فیلم نه از سایه مرگ و نه از بشارت زندگی، از هیچ یک خبری نیست. آنگاه که او با عطر تن دوشیزگان، که قطره قطره مدت ها در شیشه کرده بود،همه را از کین و نفرت به زندگی می خواند، باز هم او در پی اصالت دادن به زندگی در برابر مرگ نیست. چنانکه مرگ دوشیزگان، نه از سر عشق به مرگ و مرگ آگاهی است و نه نشانۀ شوق کور به نابودی زندگی و سیطرۀ تام و تمام مرگ بر زندگی.

 

**   **   **

فیلم« عطر» نه نوید هیچ اتوپیا را می دهد و نه از هیچ « ویران شهر[i]» ی مارا می تر ساند. نه از هیبت مرگ سخن می گوید نه از شکوه زندگی. نه در س اخلاق می دهد و نه مشق خشونت می کند. نه ستایش نیکی می کند و نه نکوهش بدی. فیلم از ساحت اخلاق گذر می کند. باید ها و نباید های اخلاقی را کنار می گذارد. از اوامر و نواهی شرعی عبور می کند و مارا به ساحت – به تعبیر نیچه -- « فراسوی نیک و بد » می برد. در این ساحت ما با خویشتن خویش رویاروی هستیم. ما هستیم و خود ما. ما را در حالت تعلیق قرار می دهد و با امر محال رویاروی می کند. آنجا دیگر نه منطق کار می کند، نه خرد ونه فلسفه.  تمام تقابل ها و کلیشه های رایج نا کار آمد می شود. تمام راه حل های کلامی و فلسفی به بن بست می رسد. ماییم و بار گران هستی وراز مرموز و سر به مهر زندگی که برای رهایی از این بار و گشودن این راز، بر هر در می کوبیم و سر هر چیز را می جوییم و تا به شیشه کردن عطرتن انسان ها پیش می رویم. در این فیلم نه از رستگاری و آمرزش خبری است و نه از ملکوت آسمان ها و رستاخیز جان ها اثری. اگرچه در پایان محشری از تن های برهنه و کامجویی دسته جمعی بر پا می شود که نمود ی از« رستا خیز تن» است، اما فیلم در پی کشف لذت های تنانه و اصالت دادن به « تن» در برابر« جان» هم نیست. فیلم تناقض دهشتناک «هستن» و «بودن » را مطرح می کند و از گونۀ دیگر و متفاوتِ « حضور» در« اقلیم وجود» سخن می گوید. اما مانند حافظ نمی گوید :

   سبزۀ خط تو دیدیم زبوستان بهشت          تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم

راز هستی در نگاه تام تایکور  پیچیده تر، سر به مهرتر، بی منطق تر و دردناک تر از آن است که بتوان برای آن آغاز و انجامی یافت. اگر روا باشد که گریزی به فرهنگ خود ما بزنیم، می توان گفت فیلم بیشتر خیامی است تاحافظانه و مولویانه. فیلسوفان ومتکلمان و عارفان و شاعران ما همه کوشیده اند هستی را به طور معقول و موجه تفسیر کنند، اما هیچ کس در برابر بی اعتنایی سرد و هیولا وار هستی موضع اعتراضی نگرفته است. خیام اما، بی منطقی هستی را به اوج رسانده است. بانگ اعتراض و حسرت اورا ختم این یاد داشت قرار می دهیم :

گر آمدنم به خود بودی نامدمی

ورنیزشدن به من بودی کی شدمی

به زان نبودی که اندراین دیر خراب

نه آمدمی نه بودمی نه شدمی

28 - 6 - 1388 کابل

 

 



[i]  « ویران شهر » را من به قیاس «آرمان شهر» به عنوان معادلی برای dystopia در زبان های اروپایی پیش نهاد می کنم. « آرمانشهر » از ساخته های معادل سازان متاخر، احتمالا داریوش آشوری است. حد اقل همو در به کار بردن « ارمانشهر » در ترجمۀ کتاب تامس مورباعث شهرت این اصطلاح شده است. از قدماء ما فارابی تعبیر عربی « مدینه فاضله» و سهروردی تعبیر زیبای «نا کجا آباد» را به کار برده  است.در اصطلاح متأخر آرمان شهر این هردو تعبیر قدیمی ، تا حدودر طنین خود را حفظ کرده است.« ویرانشهر» گرچه تعبیر چندان زیبا و از لحاظ بار معنایی چندان غنی نیست، اما با توجه به تعابیر چون « محنت آباد » و « خراب آباد » که حافظ به کار برده است، می تواند چو نان خلف این تعابیر کهن ، ذوق نوجویی نو گرایان را تا حدی اشباع کند و هم طنینی از این اصطلاحات  حافظ را داشته باشد.

آوارگیِ مدام

آوارگیِ مدام

اسد بودا

 

تقدیم به «آواره مدام»، علیِ کریمی

                                                                                                                                                                                                   

                                                                                                                                                                                                     I.                                                                                       

استیون اسپلبرگ فیلم علمی​ـ​تخیلی دارد به نام «E.T » که در آن موجوداتِ فضایی به زمین سفر می​کنند. هنگام بازگشت به «خانه» یکی از این موجوداتِ فضایی به نامِ «ای​تی» از سفینه اش به زمین، در حومه​ی لوس آنجلس در جنگلی جا می​ماند و در حیاتِ خانه​ی پناه می​گیرد. این خانواده پسر کوچکی دارد به نام «الیوت» که به صورتِ اتفاقی "ای​تی" را می​بیند. این موجود برای الیوت ترس​آور است. با گذشتِ زمان اما این موجودِ غریبه که در آغاز بیگانه و ترس​آور به نظر می​رسید، نه تنها به بهترینِ دوست «الیوت» بدل می​گردد، بلکه بیش​تر از یک​دوست و در واقع به مثابة روحِ الهی جانِ او را تسخیر نموده و تا آن حد ​​الیوت با او یگانه می​شود که عوارضِ جسمانی و روحیِ «ای​تی» بی​میانجی بر الیوت تاثیر می​گذارد. ای​تی بی​زبان است و در ورایِ قلمروِ زبان و واقعیت و در حقیقت در ساحتِ​ خیال قرار دارد. شاید بتوان گفت بیرون​بودگی یا آسمانی​بودنِ«ای​تی» همان بیرون​بودگیِ زبانیِ اوست و زمین​بودگی بدون «در​ـزبان بودن» ناممکن؛ به همین سبب از نخستین فلیسوفان تا متاخرترینِ آنان «زبان» را ویژگیِ اصلیِ آدمی می​دانند و انسان را موجود ساکن در زبان. الیوت به «ای​تی» زبان می​آموزد[1] تا بتواند با همنوعانِ آسمانی​اش ارتباط بر قرار کند و به خانه بر گردد. در واقع زبان، راه بازگشت به خانه است. «ای​تی» با آموختنِ زبان و دریافتِ مفهومِ​ «خانه» به یادِ خانه می​افتد و می​تواند خانه آسمانی​اش را به یاد آورد. واژة خانه در صدایِ «ای​تی» طنینِ خاصی دارد. هنگامی به کاربردنِ آن نوعی اندوه و شادیِ همزمان در چشمانِ او موج می​زند. خانه همزمان یادآور "وطن" و "فراق" هردوست؛ یادرآور سکونت و تبعیدِ​ هم​هنگام. همان​گونه که در ذاتِ هر پیوندِ عاشقانة «فراق» وجود دارد و «عشق» و «دوستی» استثنایی که«جدایی» و «هجران» را بر می​سازد، می​توان "خانه" را استثنایِ برسازندة «بی​وطنی» و «آوارگیِ​مدام» دانست. خانه نوعی خط​کشیِ است که نخستین کارکردِ​ آن ایجادِ​ فاصله است: تعیینِ قلمروِ مالکیت. مسئله اصلی فیلم اما نه رنجِ​ هبوط و تبعیدِ این موجودِ آسمانی به زمین است، نه ترس از پلیس​های مخفی​ای که با پیش​رفته​ترین ردیاب​ها به دنبال او هستند و نه دردِسرهای خانوادة الیوت، بل صحنه​​ای است که در آن «الیوت» و «ای​تی» با هم «خداحافظی» می​کنند. مبالغه نخواهد بود اگر آن​را تراژیک​ترین صحنة تاریخِ سینما بدانیم. «خانه؟ آری خانه(ای​تی)، آری​خانه(الیوت)!» اما خانه بیش از آن​که پایانِ قصة غربت معنا دهد، آغاز فراق و «آوارگیِ​مدام» است و بیش از آن​که این دو دوست را پیوند دهد، آن​ها را از هم دور می​کند و جد امی​سازد؛ جدایی دو دوست، دو نیمة ناتمام، جدایی روح و بدن، فراقِ حقیقت و «آوارگیِ مدامِ» آدمی در دنیایِ زبان. الیوت اشک می​ریزد، ای​تی فراق و جدایی را با رفتن به خانه تجربه می​کند. این صحنة تراژیک و غم​بار را کسی را می​داند و می​فهمد که دستِ کم یک بار خدا حافظی با دوست را تجربه کرده باشد. این صحنه برای دوستانی که از هم دور می​شوند، معنا دارد: برای «ای​تی» که به کمکِ زبان به آسمان​ها می​رود و الیوت که به دنبالِ دوستِ آسمانی اشک می​ریزد و تقدیر او واماندن در زمین است و هبوطِ همیشگی و ابدالاباد.

                                                                                                                                                                                               II.     

به جز ابعاد تئولوجیکِ این فیلم که بسیار پیچیده است و می​توان درون​مایه​هایِ عهدِ​عتیق، از داستانِ هبوطِ آدم به زمین گرفته تا تختِ روانِ سلیمان و اسطورة آشفتگیِ زبانیِ برجِ بابل در آن رد یابی کرد، این نحوة روایت را که همه چیز بر محورِ «آوارگیِ مدام» و «فراق» در خانه روایت می​گردد، می​توان در چارچوبِ تخیلِ جمعیِ​ قومِ یهود، بررسی کرد. «ای​تی» در واقع همان «ابراهیم برحیا» است که در فراقِ خانة آسمانی «تاملاتِ روح محزون»​ـاش را در نایِ «آوارگیِ​مدام» می​سراید و از خدا می​خواهد به تمامِ​ مکان​های مقدسِ دنیا سفر کند. اما درست در اورشلیم، آن​جا که باید دوری از خانه پایان یابد، فراق و بی​خانگی آغاز می​گردد و دقیقا در آن​جا که به «گنجة عهد» موسی دست می​یابد، به فقر و پوچی زندگی پی می​برد. وطن، نمادِ بی​پناهی است. این تفسیر از خانه و از وطن، در فلسف و الاهیات، بهویژه الاهیاتِ ادیانِ توحیدی جایگاهِ والایی دارد. شاید بتوان این سخن نوالیس را که می​گوید:«فلسفه دردِ​ فراق است» در مورد «دین» به کار برد: «دین دردِ​ فراق است»، درد فراقی کسی که در زمین خانة ندارد. به جز تولد، مرگ و بیماری، «بی​خانگی»، دلتنگی برای «عالمِ​ملکوت» و به تعبیر بودلر رویایِ بودن «در هرکجایی بیرون از این جهان» یکی از ویژگی​هایِ​اصلی ادیان به شمار می​رود. داستانِ زندگیِ دینی، قصة فراق و به تعبیر شهاب​الدینِ سهروردی «قصة غربة​الغربیة» است؛ فراقی پایان​ناپذیری که تنها با نوشیدنِ​ شرابِ سکر​انگیز​ مرگ، این آخرین کیفِ ممکنِ «تریاکِ​فنا» و ناب​ترین «شرابِ فراموشی»، میسر می​گردد. تا آن​جا که به ادیانِ​ توحیدی مربوط می​گردد؛ قصه آوارگی و بی​وطنی بیش از آن​که تجربة عارفانه باشد، تصویری از یک زندگی واقعی است و به تجربة جمعیِ قوم یهود بر می​گردد. مفهوم دینیِ «بی​خانگی» در خانه به مفهومِ الاهیاتی آن را فقط می​توان با ارجاع به «آوارگیِ مدام» قوم یهود تبیین و تفسیر کرد. داستانِ​ هبوط آدم و تبعید او به برهوتِ زمین، در انجیل و قرآن بر اساسِ​ سفر پیدایش روایت می​شود. یهود از آن​رو بی​خانه​ترین انسان روی زمین است که مطابق عهدِ​ عتیق «وارثِ​زمین» است، زیرا چنان​که گفتیم خانه استثنایِ برسازندة آوارگی است. فیلم «ای​تی» در واقع هنر را در چارچوبِ​ تخیلِ​ جمعیِ​ قوم یهود پیکر بندی می​کند. خانه! آری​خانه! اما خانه چیست؟ خانه بیش از آن​که واقعیتِ​ عینی داشته باشد، واقعیتِ ذهنی دارد و همین​طور بی​خانمانی را می​توان نوعی آوارگیِ ذهنی دانست. بهشتِ​ گمشده​ای که تنها خانة حقیقیِ یا «سرزمینِ جاودان» تصور می​شود، یوتوپیایی است که در ساحتِ ذهن و تخیل بنا می​گردد و در «زبان» عینیت پیدا می​کند. تازمانی که «ای​تی» واژه خانه را بلد نیست، هرگز احساسِ بی​پناهی نمی​کند، اما الیوت به کمکِ واژه خانه، او را به یاد خانة می​اندازد. اگر «ارضِ موعود» در تاریخ یهود تا این حد برجستگی دارد، بدان جهت است که پیامبران یهود «یوتوپیایِ ارض موعود» را در دنیایِ زبان و تخیل به صورت روشن و برجسته رسم کرده​اند. زبان، عاملِ​ صورت​بخش است که نه تنها انسان با میان​جی آن در «فرایندِ خلقتِ خدواند مشارکت می​کند» بلکه می​تواند با آن امر بالقوه را به امر متعین بدل نموده و حتی دنیایی تازه​ای را بیافریند. عالم درخشنده، همان عالمِ شنیداری و دیداری است، فراسویِ دید و شنود جهان کلام و زبان و در واقع «آوارگیِ​مدام» آغاز می​گردد. زبان، خانه است، اما خانة که در واقع خانه نیست و آرامشی که آشفتگی​ها و بی​قراری​های پنهان و ناپیدایِ روح در آن حالتِ​ عینی و انضمامی پیدا می​کند. خانه همان خرابه​هایی هستند که گذشتگانِ​ ما را پناه ندادند و ما را نیز پناه نخواهد داد. آن​کسی که دوست دارد در خانه بماند، نمی​ماند، آن​کسی که به خانه یا به موطنِ اجدادش بر می​گردد، اگر همانندِ «ای​تی» شرابِ​ زهرآگین فراق را تا آخرین جرعه به​سر کشد، باز هم عذابِ​الیم جدایی​ او تسکین نخواهد یافت. در این صورت آیا حق با «یهودا هلوی» نیست که هنگامِ عزیمت به فلسطین به پادشاه «خزرها(khazaras(هزاره​ها))» زار زار بنالد که «چه کسی بال​هایی به من می​بخشد تا بتوانم ازبقیه جدا شوم؟ من پاره​هایِ​ قلبِ شکسته​ام را برفراز کوه​هایِ سخت می​برم... هنگامی که کنار گورستانِ​ اجدادِ​ خویش می​ایستم گریه می​کنم: من در حبرون بر سر برگزیده​ترین قبرها به سوگ می​ایستم. من در جنگل​زارهایِ تو قدم می​زنم. در جِلعاد محو شگفتی​هایِ کوه عواریم می​شوم... قدم​زدن با پاهایِ برهنه در میانِ خرابه​های متروکی که پرستش​گاه​های تو در آن بر پا بوده و جایی است که گنجة عهد را در آن پنهان می​کردند قلبِ مرا سرشار از شادی می​کند(شرباک، ص 113).» اما «آوارة مدام» اگر حتی بال​هایی داشته باشد پیوسته مهیای پرواز به وطن و اگر روزی به سرزمینِ​اجداد خوش برگردد، کار از کار گذشته و ُفقط می​تواند در کنارِ قبرِ آن​ها بگرید و حتی اگر از شادیِ​ بودن​درسرزمینِ​ اجداد خویش سرشار گردد، این سرزمین جز «خرابه​هایِ متروک» یا چونان «جایِ​خالی بودا» که زخمی است بر پیکر کوه​های مقدسِ بامیان، چیزی دیگری نیست. شادی، کشفِ​ ویرانیِ​خویش و جهان است، مگر ما بارها با دیدنِ جایِ ویران خالی بودا و کشفِ ویرانیِ خویش از شادی سرمست نشده​ایم؟ در این​جا به همان مفهومی از شادی دست می​یابیم که بتهوون در سمفونی​هایش نالیده است: شادی از راهِ رنج. در نتیجه، این انسان ویرانِ ساکن در جهانِ خراب و ویران، «آوارة مدام» است و در هرکجای دنیا بی​وطن، تنها سرنوشتِ او تجربة دردناکی «داستانِ دوستی و دوری[2]» است و دیگر هرچه هست «صفرِ اعبتار» است، تصویرِ​ مکرر لحظه​هایِ تراژیکِ زندگی و سرایشِ سوگ​سرودة «آوارگیِ مدام.»

                                                                                                                                                                                           III.     

بی​هیچ تردیدی صحنه​ی خداحافظیِ «ای​تی» و «الیوت» درون​مایه​های دینی و عرفانی دارد و در واقع از طریق «عرفان​تصویری» و بیانِ دیداری، «آوارگیِ مدام» را شهودپذیر می​سازد؛ البته بیانِ عینی​تر و انضمامی​تر و حتی​ تراژیک​تری آوارگیِ مدام را می​توان در «فهرست شندلر» یافت، به ویژه آن صحنة آخرالزمانی که مادران و کودکان به زور از هم​جدا می​شوند تا در کوره​هایِ آدم​سوزی نیست و نابود شوند. اگر ذهنیتِ​جمعی و تاریخی قوم یهود را نادیده بگیریم، فیلمِ «ای​تی» بی​معنا و دستِ​کم غیر قابل تفسیر می​گردد. رد نشان​هایِ تورات، تاملاتِ​ روح محزون ابراهیم برحیا، رمز و راز عارفانِ کابالیسیم و سیاه​اندیشی​های حسیدیسم و در کل «قصه فراق» انسان از انسان و از سرزمینِ​ موعود و... در آن مشهود​​ـ​اند. با این حال «آوارگیِ مدام» به قومِ یهود اختصاص ندارد و تا آن​جا که به حوزة تمدنِ «اسلامی​ـ​فارسی» ارتباط دارد، «هزاره​ها» یگانه چهره​ی تصویرپذیری «آوارگیِ​مدام» است که می​توان از مردمانِ این حوزة تمدنی به دست داد و اکنون اندک​اندک دارد به یگانه تصویر «آوارگیِ​مدام» در جهان بدل می​گردند؛ تصویری که نیمه​اش خاک است و نیمه​اش سنگ، باد، نیمة خاکی​اش را باد ذره​ذره با خود می​برد و آفتاب نیمه​ای سنگی​اش را می​سوزاند و در نهایت تکه​تکه می​شوند در سیم​های خاردار، جان می​دهند در کمپ​ها، ناپدید می​شوند در امواجِ وحشیِ​ای دریا، تنها رد​ـنشان​ به جامانده جای قدم​های​شان بر روی شن​های بی​حافظه​ی بندرهایِ قاچاقی است که با آمدنِ​ موجی محو می​شوند[3]، همچون خودِ آنان که معلوم نیست موج تقدیر آن​ها را به کجا برده است. اساسا تعلق ریشه​ی و تاریخیِ او به این سرزمین و حوزة تمدنی سبب بیرون​راندنِ او شده است. آن قانونِ مالکیتی که می​بایست تضمینن کنندة حق او باشد، حق او را از وی سلب می​کند. هیچ روزی نیست که هزاره​های بسیاری آواره نشوند. هزاره، «یهودیِ سرگردانِ» و «آوارة مدامِ» حوزة تمدنِ اسلامی است، کسی که بیش از صدسال است در خانه و در سرزمینِ تاریخی​اش بی​خانه است، با این تفاوت که آوارة مدامِ یهودی یوتوپیایِ اورشلیم و «ارضِ​موعود» را هیچ وقت از ذهن خود دور نکردد و همواره یک «الیوت» وجود داشت که آتشِ نوستالوژیایِ «خانه» را در جان «ای​تی» شعله​ور سازد، آوارة مدامِ هزاره​ اما سرزمینِ اجدادی​اش را از یاد برده و ارضِ موعودِ او از جهانِ زبانی نیز محو شده است؛ هیچ هزاره​ی نمی​داند که پاره​های قلب​ شکسته​اش را بر فراز کدام کوه​هایِ بابا برد، محو شگفتی​های هندوکش گردد و یا در میانِ خرابه​های بامیان و گورستان​هایِ متروکی «ارزگان» و «زاوُل» که روزگاری شاهدِ​ شکوه اجدادِ آن​ها بوده، از شادی سرشار شوند. هزاره، «آوارة مدامِ» است که هیچ​گاه از «شکوهِ بازگشت» به سرزمین اجدادی​اش سخن نمی​گوید و نام «زاوُل» شهید را به فرزندانش تعلیم نمی​دهد تا جانِ آن​ها را از نوستالوژیایِ خانة گمشده شعله​ور سازد. آوارة مدامِ هزاره، خانه​​اش را به یاد ندارد. اگر «قدرتِ برسازندة» سرزمین​های حاصل​خیز آنان را از آن​ها گرفت، «زبان برسازندة»، یا زبانِ ملی آنان را از جغرافیایِ زبانی محو کرد، اگر «خشونتِ​ نگهدارندة قانون» به کمکِ تکنیک​های کنترلی چون «مالیات برنفس»، «روغنِ​ کته​پاوی» و «قانون قوه​کار» سبب شد آن​ها نه یکی​یکی، بلکه بسیار افغانستان را ترک گویند، «زبانِ نگهدارندة قانون» نام​های سرزمینِ اجدادی​شان را تغییر داد تا دیگر قادر نباشند «خانه​»​شان را به یادآورند و بی​آنکه بدانند از «کجاهستند»، «چه​کاره» و به «کجا می​روند» یا از سر اجبار خانه​​ها شان ترک گویند و یا زیرِ بار قانونِ ظالمانه شاهانِ چوپان نیست و نابود شود. آن سرزمین حاصل​خیزی که می​بایست پناه​گاه آنان باشد، تقدیرِ بی​پناهیِ آنان را رقم می​زند و آن یوتوپیایِ مذهبی که پایانِ​ ستم را بر آنان نوید می​داد، درست صدسال پس از قتلِ​عامِ​ عبدالرحمن، همکار و همدست با قاتلان، گورهای دسته​جمعیِ​افشار و ویرانیِ غربِ​ کابل را به ارمغان آورده و در صدد بر می​آید زمینة امحاء کامل آنان را از روی زمین فراهم سازد. او از آن​رو از دید هم​مذهبانِ خویش حقِ​ سکونت در زمین را ندارد که «وارثِ​زمین» است و از آن​جهت بر او ستم می​رود و کشته می​شود، که دین و مذهبی او ستم و کشتنِ​ را حرام اعلام کرده است. همة آن​چیزی که قاعدتا باید حافظ حیاتِ حیات او باشد، ناقضِ حیاتش می​گردد. او «آوارة مدامِ» است که نه سرزمین به حیثِ​ خانه او را پناه می​دهد و نه دین و مذهب بلای آوارگی وقتلِ عام را از او دور می​کند. سرزمین انگیزه​ای می​شود برایِ یورشِ چوپانان بیابان​گرد و کینه​توزی که به دنبالِ تملکِ سرزمین​های حاصل​خیزـ​اند و دین فرمانِ تکفیرِ آن​ها را صادر می​کند. حتی اگر تکنیکِ تکفیر کار گر نیافتد، بازهم دین بی​کار نمی​نشیند و بلافاصله با صدور قانونِ بردگی و مالکیتِ تام و تمام مسلمانان بر جان و مالِ آن​ها را مشروع اعلام می​کند. اسطوره​ی هبوط و محکومیتِ ذاتیِ روح که با آدم هبوط می​کند و با طوفانِ نوح به معنایِ​ واقعی کلمه مسیرهایِ خود را در درونِ ارواحِ نازله آغاز کرده است، اگر در هیچِ جایی مصداق نداشته باشد در بارة هزاره​ها صدق می​کند. رحمتِ دین از آن رو واسعه است که نه تنها شاملِ حالِ این ارواح گنه​کار نمی​گردد، بلکه کشتار وسیع و گسترده​ای آنان را توجیه شرعی و اخلاقی می​کند و عذابِ آسمانی قوم​ غدارِ عاد و ثمود، بدان جهت در باورهایِ مذهبیِ آنان جایگاهِ برجسته​ پیدا می​کند که هزاره، قومِ غدار این حوزة تمدنی است و از نظر دینی و مذهبی باید عبرتِ تاریخ باشد، زیرا اگر آن​ها فطرتا گنه​کار​ـ​اند و «غارسِ نهال خلقتِ بشری شجرة وجود بی‌سود آن گروه مردود را از بدو ایجاد آفرینش بی‌برگ‌ـ‌وـ‌بارِ ”جوهرِآدمیت“ و دانش آفریده، و دهقانِ قضا تخم وجاهت و انسانیت در زمینِ‌طینت آن ”قوم‌ ددخصلت“ نیافشانده» و اگر به تعبیر فرماندهانِ​ عبدالرحمن « آن‌چه از دختران هزاره مشاهده افتاده همه بهایم‌صفت و بوزینه‌هیئت و خرس‌صورت‌اند»، باید همچون قومِ عاد و ثمود از رویِ زمین محو شوند. مقصر خدا نیست اگر آن​ها را بی​برگ​​ـ​و​ـ​بار جوهرِ آدمیت و خرس صورت و بوزینه​هیئت آفریده و یا شب​های سیاهِ قتلِ​عام را در روشنیِ​ نور بی​پایانِ الاهیِ خویش سرد و ساکت و بی​توجه به نظاره نشسته است، مقصر خود آن​ها ست که چنین آفریده​ شده​اند. در واقع ایدة کشتارهمگانیِ و محو کاملِ آن​ها در باورهایِ ریشه دارد که خود مومنانه در راه بسط و گسترشِ​ آن جان​فشانی می​کند. مطابقِ این باورها انسانِ​ هزاره پیروِ شرع​انور اسلام است امامخالفتِ او در برابرِ ستم و زورگویی و چپاول «اگرچه فرضا برای نتیجة نیک باشد، به حکم شرعِ‌انور ممنوع و محرکِ آن واجب‌القتل است(عبدالرب، 1334: 13)». چرا جایز نباشد، وقتی که «هیچ‌گاه عقیده‌شان درست نمی‌شود(عبدالرحمن)». آن بهشتِ​ جاودانِ الاهی که باور به آن یکی از اصولِ دینیِ​ هزاره​ها به شمار می​رود، پاداش کسانی خواهد بود که آن‌ها را تارـ‌وـ‌مار کنند. فاجعة اصلی اما این نیست که او قتلِ عام می​شود یا از سرزمین​اش اخراج می​گردد، فاجعه آن است که تمامی امکاناتِ​ فیزیکی و متافیزیکی که می​بایست عامل سعادت و نجاتِ او باشد، عاملِ بدبختی و نابودیِ​ اوست و صرفاٌ به این دلیل که در محوِ او از زمین کاربرد دارد، ارزشمند تلقی می​گردد. خدایِ انسان هزاره از آن​رو «رحمن​الرحیم» است که شاهدِ بی​رحمانه​ترین رفتار در بارة آن​ها بوده است و از آن جهت عادل که آیاتِ او، ستم و بی​عدالتی بر آن​ها را توجیه کرده و از آن​رو «بهترین یار و یاور(خیر ناصر و معین)» که در شب​های قتل عامِ ارزگان هرگز به یاریِ​آن​ها نشتافت و از آن جهت سمیع و بصیر و علیم که فریاد تجاوزهایِ ناموسی رواداشته در حق آنان را نشنید و فرو افگندنِ کودکانِ​ خردسالِ هزاره توسطِ لشکریانِ عبدالرحمن در درونِ دره​ها را ندید و به جیغ جان​خراشِ زنانی که خدا خدا گفته در آتش می​سوختند، گوش نداد. براساسِ​ باورهای دینیِ آنان هر انسانی حق دارد در هرکجایی از زمین زندگی کند، قانون «الم تکن ارض​الله واسعة فتهاجروا فیها(آیاز زمین خدا پنهاور نبود تا در آن مهاجرت کنید)» اما به مثابه​ای روشن​ترین قانون حق مهاجرت نه تنها آن​ها را در بر نمی​گیرد، بلکه در نسبت با آن​ها کاملا معکوس می​گردد: آن​ها «آوارة مدام» هستند که حقِ زندگی بر روی زمین را ندارند: «ازبیک به ازبکستان، تاجیک به تاجیکستان و هزاره​به گورستان» و حتی گورستان نیز آن​ها را پناه نمی​دهد. سرانجام افغانستان از آن​رو «وطنِ مقدس» و «مادرِ​ مهربان» است که نه تنها انسانِ هزاره در آغوشِ سرد این مادرِ فاحشه جایی ندارد، بلکه با تسلیمِ تن خویش به بیگانگان و بیرون​راندن و اخراجِ​​اجباریِ هزاره​ها به مقامِ​ بلند مادری دست می​یابد.

                                                                                                                                                                                             IV.     

این « آوارگیِ مدام» و وضعیتی همواره در «حالِ خروج(exotic)» هزاره​ها سبب شده که تاریخِ آن​ها با کشتارهای گسترده و آوارگی​​​های بی​پایان رقم بخورد؛ «آوارگیِ مدام» و «بیگانه(outsider)»، از دینی که به آن باور دارند، از مذهبی که آن​را به مثابه​ای تنها «صراطِ​مستقیمِ» رسیدن به رستگاری تصور می​کنند، از زبانی که با آن سخن می​گوید و از سرزمینی اجدادیِ که در آن ساکن​​ـ​اند. وضعیتی همواره​در حالِ خروج آن​ها از جغرافیای فیزیکی و دینی در دو صد سالِ اخیر نقطة عدمِ تمایزی را پدید آورده که به حیث «حیاتِ​برهنه» موضوعِ بی​میانجی خشونت​های سیاسی قرار گیرند. ساختارِ فیزیکی همواره بیگانه و​ در حالِ خروج آن​ها از دین و دینِ​همواره در حالِ خروجِ آن​ها از ساختارِ فیزیکی هرگونه خط​کشیِ هویتی را که مرز درون و بیرون را روشن سازد، ناممکن ساخته است. از آن​جا که در محور زیبایی​شناختیِ اسلامی فیزیکِ عربی قرار دارد و انسان زیبایی که صورتِ خدا در او متجلی می​گردد هرگونه باشد، چشمانِ بادامی ندارد، بنابراین آن​ها نه تنها جلوة جمالِ الاهی در زمین نیستند بلکه در «چهره​ چون غولِ زشت​ـ​اند»، «تجلی شر» و چنان​که در یکی از پر خواننده​ترین تفاسیرشیعی(تفسیر نمونه/ جمعی از مدرسین حوزه علمیه قم/ زیر نظرِ آیت​الله مکارمِ شیرازی) آمده «بقایایِ یأجوج و مأجوج» که در «قرآنِ​کریم» به حیثِ گناه​کارترین قوم و در واقع «شرِمطلق» یاد می​شود؛ شری تعین​یافته و فاقدِ هرگونه حیثیتِ بالقوه​گی​ای که تنها راهی نجات از این​شر «اخراجِ آنان» از قلمروِ حیاتِ آدمیان و ساختنِ دیوارِ آهنین یا «سد سکندر» است که حضورِ آنان را در جهانِ آدمیان یا «مدینه» ناممکن می​سازد. دنیایِ درون و باورهایِ شان اما آن​ها را ورایِ سد آهنینِ سکندر به سرزمینِ مقدسِ جزیرة​العرب پیوند می​زند که مکانِ نزولِ آیاتِ آسمانی و خاستگاه​ پیامبرانِ و برگزیدگان بسیار بوده است؛ پیامبرانی که هیچ​یک به لحاظِ فیزیکی با هزاره​ها شباهتی ندارند، زیرا این ساختارِ فیزیکی​ای فطرتا «بدبخت» و «نکبت​سرشت»، قابلیتی آن​را ندارد که به حیثِ «بشیر» و «نذیرِ» الاهی، سعادت و خوش​بختی را به مردم بشارت دهد و یا آنان را از بدی​ها بر حذر دارد. او هستی پارادوکسیکالی است که بار «سرشتِ نکبت​بارش» همواره مقیمِ حسرتِ آغوش اوست؛ او خودش خودش را نقض می​کند. ساختارِ فیزیکیِ او نسبت به باورش همواره در حالِ خروج است و باورش نسبت به ساختارِ فیزیکی او. او در «آوارگیِ مدام» در خود به سر می​برد. نه فیزیک​اش در پارادایمِ باورهایش معنا پیدا می​کند و نه باورش گنجایشِ آن​را دارد که او به مقام «خلیفة الله» دست یافته و جلوة جمال و جلالِ خداوند را به نمایش بگذارد. این ناهمخوانیِ​ وجودی موجب گردیده که خود ناقض و نافیِ خویش باشد. او از دین و سرزمین آواره است و در عینِ​حال در آن موطن دارد. در دینِ خود آواره است، زیرا فرمانِ تکفیر و اخراجِ دسته​جمعی به صورتِ کاملا بی​میانجی و مطلق بر او اعمال می​گردد؛ در آن موطن دارد، زیرا مطابقِ احکامِ​دینی می​بایست مطیع اولوالامر(عبدالرحمن) باشد و یا به حیثِ​ عمله و مزدور بی​مزدِ «ولایتِ فقیه» در خارج از مرزهایِ ایران عمل کند، اما در عین حال مطابق حکمِ دین اسلام «کافر و واجب​القتل است» و در قلمروِ ولایتِ فقیه «خارجی و اتباعِ بیگانه»​ـ​ای که لقب «افغانیِ کثافت» را کمایی می​کند و باید گناهِ تمامیِ جرایمِ ایران را بردوش گیرد. او مبلغِ​ جمع​آوریِ​ خمس و زکات و انتقالِ آن​ها از جیبِ هزاره​ای که تنها خوراکِ او آخرین ناله​های اوست به «نجفِ​اشرف» و «شهر فقه و اجتهادِ قم» است و در عینِ​ حال خفاشِ شب، جنایت​کار خیابان​های شوش، مولوی و پاک​دشتِ​ تهران و در کل یگانه تصویرِ «انسانِ مجرم» رسانه​های ولایتِ فیقه نیز می​باشد. او بی​خانة مطلق است که تاریخِ او با زنجیرة بی​پایان اخراجِ دسته​جمعی و «آوارگیِ​مدام» و «صحنه​های تراژیک» و غمبار «خداحافظی» و جدایی پیوند خورده است و در جهانِ امروز نیز می​توان از او به حیثِ یگانه سیمایِ نابِ انسان بی​خانه و آواره یاد کرد؛ سیمایِ نابی که در هر کجای دنیا در معرضِ اعمالِ بی​میان​جی خشونت قرار دارد[4]. اگر دیروز یهود تصویرِ آوارة مدامِ تاریخِ بود، امروز انسانِ هزاره ​را باید تصویرِ تام و تمامِ «آوارگیِ مدام» دانست. چرا باید چنین باشد؟ شاید بتوان گفت که «آوارگی​مدام» تجربة​جمعی و کابوسِ مشترکِ تمامیِ ستمدیدگانِ جهان است؛ کابوسی که در طول​تاریخ وضعیتِ آنتاگونیستی​ای ایده​ها و ایدئولوژی​های بسیاری را نشان داده است.آوارگیِ​مدام همچون برق ظلمتی می​درخشد و در پرتوِ نورِ تاریکِ آن خلاء حقیقت نقاب از چهره می​گشاید. آوارگیِ مدام، نشانِ مرگِ​حقیقت در جهان ماست وانسانِ​ هزاره به مثابه​ای «سوژة حقیقت» شکافِ درونیِ دنیایِ امروز را در سیمایِ «آوارگیِ​مدام» آشکارا به نمایش می​گذارد. نمی​دانم این «آوارگیِ​مدام» چه زمانی پایان خواهد یافت و «آوارگانِ​مدام» پایانِ آوارگیِ​ شان را چگونه جشن خواهند گرفت؟! ولی مسلما روزی پایان خواهد یافت؛ روزی که مرگِ مرز و خط​کشی اعلام می​گردد. شکوهِ خیره​کننده​ای آن​روز دلم را از شادی سرمست می​سازد. به اطرافم می​نگرم، چشم​اندازی به گستردگی​ایِ تمام انسان گشوده می​شود؛ دیگر هیچ​کس به وطن نمی​اندیشد؛ زمین خانة تمامیِ آدمیان است​. آن​روز به زاولِ گمشده خواهم رفت و نمازِ همیشه «قصر»​ـ​ام را بر سرگورِ قربانیانِ ارزگان «تمام» خواهم خواند. به بامیان خواهم رفت و پایانِ​ «آوارگیِ​مدام»​​ـ​ام را با «شه​مامه» در نایِ صدای «آبه​میرزا» خواهم رقصید، تا شاید لبخندی بر لبانِ «شیرینِ شهید» بشکفد. آن​روز، رستاخیزِ قربانیان است. قربانیانِ گمنام در صدایِ «تفنگ​چه»​ـ​ای خالقِ شهید از خاک برخاسته و در جشنِ آوارگی​ای مدام در «بند​امیر» با ما به رقص و پای​کوبی خواهند پرداخت.

پی​نوشت​ها:



[1]ـ براساسِ اسطوره​های دینی، آدم به فرشتگانِ زبان را آموخت و نام​ها.

[2]- داستانِ دوستی و دوری، عنوانِ​ مقالة علی​امیری است؛ نوعی «خاطره​ـ اتوبیوگرافیک» در بارة رابطه او با «علی​کریمی» که در آن کوشش شده است جنبه​های گوناگونِ این رابطه به تصویر کشیده شود.

[3] - برای فهم بصری تقدیرِ آوارگیِ به نقاشی غلام​سخی هزاره مراجعه شود. مخصوصا نقاشی تحتِ عنوان «آواره».

[4] تاریخ هزاره​ها با «صحنه​های تراژیک» و غمبار «خداحافظی» رقم خورده است از آخرین «صحنة تراژیکِ خدا حافظی "علی​کریمی"» تا صحنه​های غیر قابل توصیف و بیان​ناپذیر مادران و دختران کنیزی هزاره​ای که در زندان​های کابل همدیگر را به ناگزیر وداع می​گفتند و تا میلون​ها انسانی که هیچ رد پایی از آن​ها در تاریخ دیده نمی​شود و نمی​دانیم در کجا زیستند و در کجا مردند، دنبال کرد. گفته​های علی​کریمی در شبِ خدا حافظی همچون «تاملاتِ روح محزونِ» ابراهیم برحیا غم​انگیز بود و چونان «ظهر» ابوالعفیا تلخ و سیاه. شاید بتوان گفت علی​ مونادِ​ کاملی از یک تاریخ است و کلیتِ فاجعه​های تاریخی در او وانمایی می​شود. «امر جزئی​(particular)»ـ​یی که براساسِ​ آن می​توان کلیتِ تاریخِ ستمدیدگان را قرائت کرد. اگر سرگذشتِ او تکان​دهنده بود و اگر از گفته​های او صدایِ​شکستنِ​ استخوان​ها مان را می​شنیدیم و تکه​تکه می​شدیم، بدان سبب بود که او روایتی است از تاریخِ دهشت​باری که از معبر خون​ـ​وـ​فاجعه می​گذرد. رنجِ عظیمِ او، همان تقدیرِ تاریخی است که او به عنوانِ یکی از بقایایِ​ قتلِ عام بر دوش می​کشد. او کوله​بار سنگینِ سال​های طرد و تکفیر را بر دوش دارد. علی در آخرین شب از بی​خانگی گفت، از رنجِ مادرش، از سختی​ها و بی​پناهی​هایش، از تبعیض و بی​عدالتی در دانشگاهِ​ کابل، همه​ی این​ها را با قساوتِ تمام در برابر بردارش حسن می​گفت که سرد و ساکت و غمگین به آخرین سخنانِ او گوش می​داد. دردناک​تر از شبی خداحافظی روزی بود که در میدانِ هوایی کابل هنگامِ​خداحافظی نتوانستیم حتی یک کلمه سخن بگوییم. همه​چیز در سکوت گذشت؛ علی به «زبانِ​اشک» سخن گفت، با یک نوع «کلامِ بصری». آخرین​​بار نگاهش کردم: علی یادآور یک تاریخ بود؛ یادآور «نسیمِ فکرت» که حتی فرصت نشد با او خدا حافظی کنیم، یادآور «ابراهیم شهاب» که در یک شب بی​ستاره در میانِ​ تاریکی ناپدید شد. عباسِ وفا، تیمور شاران و استاد عبیدِ نجاتی نیر در این هفته​ کابل را ترک گفته و مسیر آوارگی​مدام را در پیش خواهند گرفت. رفتنِ علی تصویر صحنه​های وداعِ کسانی که هرگز مفهوم خانه را درک نکردند و به خاطر فشار روزگار پدر و مادر شان به قصدِ ایران و پاکستان و دیگر جاهایِ دنیا ترک گفتند. تداعی​گر تمامیِ آوارگانی که در گوشه​کنار جهان بی​هیج نام و نشانی در گم​گشتگیِ مطلق به سر می​برند و در کل تصویر کامل یک تاریخ: تاریخِ آوارگیِ​ مدام.

دموکراسی در زنجیر فقر و ناامنی

تحلیلی بر میزان مشارکت مردم در انتخابات ریاست‌جمهوری افغانستان

نویسنده: نصر

سر انجام کمیسون مستقل انتخابات، شمارش آراء انتخابات ریاست جمهوری را به پایان رساند و نتایج اولیه‌ی آن را اعلام نمود. نحوه‌ی برگزاری انتخابات در افغانستان،  شمارش آراء و اعلام نتایج آن هر کدام در جای خود درخور توجه و بررسی است. اما آنچه که در این میان بیش از همه جلب توجه نموده، میزان مشارکت مردم در انتخابات است؛ موضوعی که از همان روز برگزاری رأی‌گیری توجه کارشناسان و ناظران مسائل افغانستان را به خود معطوف نمود.  

براساس نتایج نهایی شمارش آراء و اعلام کمیسیون انتخابات افغانستان از 15 میلیون رای دهنده‌ای که انتظار می‌رفت در دومین انتخابات ریاست جمهوری شرکت کنند، نزدیک به شش میلیون نفر ( 5918000 ) در انتخابات شرکت کرده‌اند، یعنی 38 ممیز 70 در صد کل رای دهندگان. بر اساس این آمار، بیش از 58 درصد رأی‌دهندگان زنان بوده‌اند و میزان مشارکت مردان حدود 38 درصد تخمین زده شده است. (۱) در مورد همین تعدادی که طبق اعلام کمیسیون در انتخابات شرکت‌ کرده‌اند، نیز گمانه‌زنی‌هایی مبنی بر رأی‌سازی به نفع بعضی از کاندیداها وجود دارد. به عنوان مثال گروه نظارتی اتحادیه اروپا بر انتخابات افغانستان می‌گوید، 1.1 میلیون رای به نفع حامد کرزی، رئیس جمهور کنونی افغانستان به صندوق ها ریخته شده است. هم‌چنین سه صد هزار رای دیگر به نفع عبدالله عبدالله، رقیب اصلی آقای کرزی و 92 هزار رای دیگر نیز به نفع رمضان بشردوست که در جایگاه سوم قرار دارد، به صندوق‌ها ریخته شده است. (۲) اگر این ادعا پذیرفته شود، میزان مشارکت از ۳۸.۷۰% به ۲۹.۴۵% کاهش می‌یابد. 

  جدا از اینکه مشارکت پائین مردم در انتخابات چه پیامدهایی را از نظر مشروعیت و اقتدار برای دولت آینده به ارمغان می‌آورد، ریشه‌یابی و واکاوی این مسأله حقایق تلخی از وضعیت سیاسی، اجتماعی و اقتصادی کشور افغانستان به نمایش می‌گذارد که نباید مورد غفلت قرار بگیرد. شاید بازگو نمودن این حقایق به مذاق مردم ما خوش نیاید و بر رنج‌های آنان بیفزاید، اما برای درمان هر دردی ابتدا تشخیص و شناسایی آن درد لازم است گرچه برای بیمار خوش‌آیند نباشد.

            معمولا هر رخداد منفی در جامعه ناشی از وجود نابسامانی‌هایی در ساختار بخش‌های مختلف آن جامعه است. شرکت بسیار کم مردم در انتخابات را نیز می‌توان به عنوان یک پدیده‌ی منفی ناشی از اوضاع نابسامان کشور در عرصه‌های گوناگون از جمله سیاست و اقتصاد دانست که خود را در چهره‌ی فقر و ناامنی نشان داده است و یا اینکه فقر و ناامنی را می‌توان از مهم‌ترین نمودهای آن به شمار آورد. 

فقر

در افغانستان برخی ناامنی را علت فقر می‌دانند و برخی فقر را علت ناامنی. گروه اول معتقدند که اگر در کشور کار به اندازه‌ی تمام بیکاران وجود داشته باشد تا آنان بتوانند قوت لایموت خود را از راه مشروع و حلال به دست آورند، هیچ وقت مجبور نمی‌شوند که به گروه دهشت‌افکن طالبان بپیوندند و یا داوطلب عملیات‌های انتحاری شوند. فقر که خود زایده‌ی بیکاری است عده‌ای را مجبور می‌کنند که روز به روز به تعداد طالبان بیفزایند و صفوف آنان را محکم‌تر کنند. هم‌چنین اگر کارکنان ادارات دولتی به اندازه‌ی کافی معاش داشته باشند، به هیچ صورت دست به فساد و رشوه‌خواری نمی‌زنند. شما نیز می‌توانید نمونه‌های دیگری از ناامنی را که ریشه در فقر و ناداری مردم دارد مثال بزنید. گروه دوم عکس گروه اول ناامنی‌ها را دلیل تمام بدبختی‌ها و فقر قلمداد می‌کنند. اینان عقیده دارند که اگر شرارت‌های طالبان و فسادهای موجود در ادارات و مواردی از این دست نبود، کشور با کمک‌های بین المللی می‌توانست زیرساخت‌های اقتصادی را بازسازی و زمینه‌ را برای فعالیت‌های اقتصادی و سرمایه‌گذاری‌های داخلی و خارجی فراهم کند، معادن که افغانستان انواع مختلف آن را به صورت دست‌نخورده دارد مورد بهره‌برداری قرار می‌گرفت، زمین‌های حاصل‌خیز افغانستان به جای کشت کوکنار که خود یکی از عوامل ناامنی افغانستان به شمار می‌رود زیر کشت انواع محصولات کشاورزی قرار می‌گرفت و علاوه بر تأمین احتیاجات داخلی صادرات افغانستان را به خارج افزایش داده و تراز بازرگانی این کشور را مثبت می‌نمود. خلاصه اگر ناامنی نبود، افغانستان با زمینه‌های مساعد اقتصادی که داشت، خیلی زود می‌توانست بر فقر و بدبختی چیره شود و گرد و غبار ناداری را برای همیشه از خود و مردم خود بزداید.

نگارنده بر پندارهای هر دو گروه صحه می‌گذارد، زیرا معتقد است که ارتباط فقر و ناامنی در افغانستان، دوسویه و متقابل است. به همان میزان که فقر روی ناامنی تأثیر می‌گذارد، خود از ناامنی متأثر می‌شود. این ارتباط را هم در تمام نمونه‌های مطرح شده از سوی هر دو گروه می‌توان به وضوح مشاهده کرد و هم در مواردی دیگر از جمله همین انتخابات اخیر (دومین انتخابات ریاست جمهوری) که محور گفتگوی این نوشته است. 

فلسفه وجودی دموکراسی یا حکومت مردم سالار، یافتن راهی برای سهیم ساختن مردم در امر حکومت و  جلوگیری از تعامل زر و زور و تزویر برای به استبداد کشاندن حاکمیت است که خود بزرگترین مصداق ناامنی در یک جامعه به شمار می‌رود. این ایده زمانی عملی می‌شود که مردم نقش فعال و حضور پررنگ برای تحقق و دفاع از دموکراسی داشته باشند. توده‌ی مردم هم، زمانی می‌توانند به دموکراسی و مطالبات لطیف‌تر بیندیشند که فکر و ذهن‌شان گرفتار نان شب‌شان نباشند. اگر دست‌ و پای دموکراسی‌طلبان و مدافعان مردم‌سالاری به زنجیر فقر و بیچارگی بسته شود و فکرشان در زندان تنگ معیشت گرفتار آید، نه تنها به سرای دموکراسی قدم نمی‌گذارند، بلکه برای فکر و مخیله‌شان نیز گذر از آنجا را مجاز نمی‌شمارند.  

به میزان اندک مشارکت مردم در دومین انتخابات ریاست جمهوری افغانستان که دومین تمرین دموکراسی در این کشور به حساب می‌آید، نیز می‌توان از این زاویه نگاه انداخت. عامل اصلی مشارکت بسیار کم مردم در پای صندوق‌های رای را نمی‌توان تنها در تهدیدهای طالبان و یا عدم اعتماد به سیاست‌مداران و عدم رضایت از دولت‌مردان جستجو کرد، بلکه برای یافتن آن باید سراغ توده‌ی مردم نیز رفت و افکار آنان را مورد مداقه قرار داد. عدم درک صحیح از ضرورت مقوله‌ای به نام مردم‌سالاری در افغانستان برآیند تمام آن چیزهایی است که می‌شود از افکار مردم خواند. البته این به معنای توهین به شعور سیاسی بسیار بالای مردم افغانستان تلقی نشود، زیرا نگارنده به عنوان یک افغانستانی معتقد است که مردم افغانستان از درک و شعور سیاسی فوق العاده‌ای برخوردارند. اما شرایط بد اقتصادی و دغدغه‌های معیشتی و در یک کلام فقر، مجال اندیشیدن به مقولات دیگر از جمله دموکراسی را از مردم ما ربوده است. اگر به مصاحبه‌هایی که رسانه‌های مختلف با مردم راجع به انتخابات و خواسته‌های آنان از کاندیداها انجام می‌دادند، توجه کرده باشید، مردم باالاتفاق دو خواسته داشتند: یکی کار و دیگری امنیت. این دو خواسته چنان اذهان را به خود مشغول ساخته بود که اجازه نمی‌داد مردم به موضوع فراتر از آن بیندیشند و آن اینکه کار و امنیت زمانی حاصل می‌شود که یک حکومت مشروع و لایق به وجود بیاید و این حکومت هم در صورتی به وجود می‌آید که مردم نقش فعالانه در عرصه‌‌ی انتخاب داشته باشند. به هرحال، میزان حضور مردم در انتخابات بهترین گواه بر ادعای فوق است.

در یک کلام، فقر فرصت اندیشیدن راجع به ضرورت انتخابات را از مردم سلب می‌کند و پی نبردن به اهمیت انتخابات، حضور را کم‌رنگ می‌سازد. نتیجه‌ی این دو دولتی را به وجود می‌آورد که نه تنها با تهدیدها و ناامنی‌های بیرونی مقابله نمی‌تواند، بلکه از درون خود دچار انواع فساد و ناامنی می‌گردد. اینجا است که دایره‌ی فقر و ناامنی به هم متصل می‌شود.   

ناامنی

وقتی از ناامنی در افغانستان سخن گفته می‌شود، همه‌ی ذهن‌ها متوجه طالبان و اقدامات خرابکارانه‌ی آنها می‌شوند. از مردم عادی گرفته تا دولت‌مردان داخلی و نیروهای بین المللی نابودی طالبان را آغاز دوران شکوفایی، امنیت و مدینه‌ی فاضله در افغانستان قلمداد می‌کنند. کمتر کسی به خود اجازه می‌دهد که مشکل امنیت را فراتر از وجود طالبان تصور کند و یا مشکل طالبان را مشکل رده‌ی دوم و حتی سوم که زایده‌ی ناامنی‌های اصلی‌تری در درون حاکمیت است، بدانند. 

بدون شک طالبان مشکل بزرگی در راه امنیت و ثبات افغانستان به حساب می‌آید، اما مهم‌تر از آن، عناصری است که تضمین‌کننده‌ی بقا و دوام طالبان و تفکر طالبانی است. برای نابودی طالبان تنها استفاده از ابزارهای نظامی کافی نیست، چون این نوع ابزارها تنها سرشاخه‌ها را قطع می‌کنند ولی ریشه‌ها هم‌چنان پابرجا باقی می‌مانند. پس باید تدابیری سنجید که ریشه‌های این پدیده را خشکاند.

در مورد ریشه‌های این پدیده، دولت افغانستان، کشورهای همسایه و نیروهای بین المللی اتفاق نظر ندارند. دولت افغانستان برخی از کشورهای همسایه را ضامن بقای طالبان می‌داند، بعضی از کشورهای همسایه نیروهای بین‌المللی را عامل تداوم حضور و تقویت طالبان قلمداد می‌کنند و نیروهای بین‌المللی ضعف و ناتوانی دولت افغانستان و هم‌چنین دخالت برخی کشورهای همسایه را در این قضیه دخیل می‌دانند. 

شاید همه‌ی این ادعاها به نحوی درست باشند، اما از نظر درجه‌ی اهمیت متفاوتند. اگر بخواهیم هر کدام از این مشکلات را از نظر میزان اهمیت و نقش‌آفرینی آن در بی‌ثباتی افغانستان رتبه‌بندی نمائیم، مشکل طالبان در رتبه‌ی سوم، دخالت همسایگان و کارشکنی‌های نیروهای بین المللی در رتبه‌ی دوم و ضعف و ناتوانی دولت افغانستان در رتبه‌ی اول قرار می‌گیرد. اگر طالبان هنوز قادر به اجرای عملیات خرابکارانه در مناطق مختلف افغانستان حتی کابل که در حصار شدید‌ترین تدابیر امنیتی قرار دارد، است، ریشه‌ی اصلی آن را باید در ادارات فاسد دولتی جستجو کرد. اگر صفوف طالبان روز به روز گسترده‌تر می‌شود، زمینه‌های آن را باید در وضعیت نابسامان اقتصادی کشور و ساختارهای فاسد آن ردیابی نمود. اگر کشورهای بیگانه و یا احیانا همسایه به راحتی می‌توانند در مسائل داخلی کشور دخالت کنند، مقصر اصلی آن را باید نهادهای اطلاعاتی، امنیتی و دیپلوماسی کشور دانست. اگر نیروهای بین المللی و ناتو در انجام وظایف‌شان کارشکنی می‌کنند، علت اصلی آن به عدم درایت و قاطعیت دولت افغانستان برمی‌گردد. خلاصه اینکه تمام این نابسامانی‌های امنیتی در داخل افغانستان و در دایره‌ی حاکمیت دولت صورت می‌گیرد و این دولت است که باید اجازه‌ی بروز چنین مشکلاتی را ندهد.  

وقتی در کشوری دولت و ارکان آن از سلامت کافی برخوردار نباشد، نه امنیت سیاسی در آنجا وجود دارد، نه امنیت اقتصادی و نه اقتدار بین المللی. در این صورت است که کشور محل تاخت و تاز عناصر نامطلوب داخلی از یکطرف، دست‌اندازی بیگانگان و طماعان خارجی از جانب دیگر قرار می‌گیرد. نگارنده معتقد است خطری که یک کارمند فاسد در ادارات دولتی برای کشور دارد به مراتب بیشتر از خطر یک طالب مسلح در سنگر نبرد است. تهدیدی که از ناحیه یک کارمند فاسد متوجه امنیت کشور می‌شود به دفعات بیشتر از تهدیدی است که از ناحیه یک فرد انتحاری می‌شود. یک انتحارگر در حمله‌ی خود ممکن است چند نفر را به شهادت برساند ولی خودش نیز با این حمله از بین می‌رود، اما یک کارمند فاسد خون یک ملت را می‌مکد و خودش هم هیچ آسیب جانی نمی‌بیند. بنابراین، مشکل امنیتی افغانستان پیش از آنکه به طالبان، دخالت همسایگان و کم‌کاری نیروهای آیساف برگردد، به ساختار فاسد و مدیران نالایق داخلی برمی‌گردد. امروز مشکل امنیتی ما طالبان نیست، بلکه ادارات فاسد و مدیران معامله‌گر و رشوه‌خوار ما است. 

حال برگردیم به رابطه‌ی ناامنی و عدم شرکت در انتخابات. مردم زمانی در یک پروسه‌ای مشتاقانه شرکت می‌کنند که امیدی به آینده‌ی آن پروسه و تأثیر خودشان در آن داشته باشند. اگر برای مردم روشن شود که شرکت‌شان نه تنها تأثیری ندارد، بلکه زمینه‌ را برای سوء استفاده‌ی عده‌ای فراهم می‌کنند، تمایلی به شرکت نشان نمی‌دهند. داستان انتخابات ریاست‌ جمهوری افغانستان نیز همین است. مردمی سرخورده از سال‌ها جنگ و تبعات ناخوشایند آن، آرزوی کشوری را در سر می‌پروراندند که در آن حداقل نانی برای خوردن، سرپناهی برای سکنی گزیدن، بازاری برای کسبیدن، امنیتی برای زیستن و حرفی برای گفتن داشته باشند. شاید در اولین دور انتخابات به همین امید شرکت کردند. اما هرچه زمان به جلو رفت، امیدها نیز به یأس نزدیک‌تر شد. رشد فساد و رشوه‌خواری در ادارات و ارگان‌های دولتی سرعت، طالبان قدرت و بیکاری رونق گرفت. مردم همه‌ی به اصطلاح تلاش‌های دولت‌مردان را برای ایجاد امنیت، اشتغال و رفاه از خرید و فروش پست‌های دولتی گرفته تا خرید و فروش تذکره، پاسپورت، مدارک تحصیلی و ... به چشم خود دیدند و مشکلات مختلف‌شان را در ادارات نه به وسیله کارمندان محترم، بلکه به وسیله‌ی اسکناس‌های صد، پانصد، هزار و بیشتر از هزار افغانی حل کردند. بازار افغانستان رونق گرفت اما نه بازار کالاها و خدمات، بلکه بازار فروش مقامات و اسناد دولتی. 

برآیند همه‌ی این تلاش‌ها چیزی نبود جز یأس و سرخوردگی مجدد مردم که بازتاب آن را در دومین انتخابات ریاست جمهوری همگان دیدیم. برای بسیاری از مردم انتخابات معنا و مفهومی نداشت و آنان صد افغانی مزد یک روز کارگری خود را بر شرکت در انتخابات و تعیین سرنوشت ترجیح دادند. واقعا هم انتخابات برای آنها معنا نداشت چون امید‌شان به آینده را از دست داده بودند. اینجا بود که تهدید طالبان نیز مؤثر واقع شد، زیرا از دید بسیاری از مردم شرکت در یک کار بیهوده  ارزش به خطر انداختن جان را نداشت. این ناامنی‌های موجود در ساختار حکومت بود که مردم را نسبت به انتخابات دلسرد نمود نه خطر تهدید طالبان. مردم افغانستان بارها ثابت کرده‌اند که اگر امید‌شان را نسبت به درستی هدف از دست ندهند، از هیچ خطری نمی‌ترسند. 

 در پایان یادآوری این نکته ضروری است که حل مشکل فقر و ناامنی در افغانستان جز به دست خود مردم افغانستان امکان‌پذیر نیست. مردم باید با حضور در صحنه به خصوص انتخابات نقش مؤثری در تعیین دولت سالم ایفا کنند تا از این طریق بتوانند به ناامنی‌های موجود در درون حاکمیت که سرمنشأ همه‌ی ناامنی‌های دیگر است، پایان دهند. به امید آن روز و افغانستان سربلند.

پی‌نوشت:

1.       http://www.bbc.co.uk/persian/afghanistan/2009/09/090915_dn_result_final_election_vote.shtml

۲ همان