سیاست زدگی و فقرتفکر

روح الله کاظمی

دراین شب سیاهم گم گشته راه مقصود

از گوشه ی بیرون آی ای کوکب هدایت

حافظ

اکنون دیگر در زمانه ی زندگی می کنیم که آدمی کمتر و بسی کمتر می اندیشد و فراوان سخن می گوید؛ چونکه «تفکّر» دشوار است و راه آن پایان ناپذیر، خطرناک، بنیان برافکن و درد آفرین. آدمی امروزه در هرساحت که سخن می گوید آراء و نظریاتش کمتر از بن و پشتوانه خرد آب میخورد و بیشتراز سرچشمه های «هوس»  «عادت وتقلید» و خصوصا «سیاست» مشحون و سیراب می گردد. عهد ما ، عهد «ابتذال» ، «غفلت» و نهایتا «ظلمت» است.  انسان امروزی در زیر حجاب های سنگین سیاست زدگی،  روزمرگی، عادت، گله وار اندیشدن وتصمیم گرفتن، تحریف تاریخ وحقیقت، انعدام و ویرانی ارزشها با فروکاستن آنان به مدلهای سلیقه ها وشعارهای تهی و پوچ و بی اثر که از زندگی بی معنا و مبتذل منشاء می گیرد، اسارت در دهلیزهای تنگ و تاریک جهان تخصص ها و نابودی اراده چنان له و لگدمال گشته است که به قول هایدگر:  فقط خدای می تواند مارا نجات دهد. اگر تقابل و دوگانگی شرق و غرب را نه یک دوگانگی جغرافیایی؛ بلکه چونان تغایر دونحوه ی تفکر و دو گونه ی حضور در عالم بدانیم به قول هگل تاریخ شرق، همان تاریخ «خوف»  می شود که در برابر آن تاریخ غرب به مثابه تاریخ «عقل»  قرار می گیرد. هگل نیز شرق را یک نحوه تفکر و نسبت با هستی می دید؛ اما نه تفکر از سنخ آنچه که در غرب رخ داده است  که در آن انسان بنیاد همه چیز قرار می گیرد؛ بلکه تفکری که در آن انسان شرقی با یک مرجع مطلق تعهد می بندد.  از همین جاست که خوف شکل می گیرد. لذا اگر معیار را تفکر غرب قرار دهیم شرق فلسفه سوز و بی تفکر و فاقد عقلانیت است. اکنون بشر در هر کجا دچار بحران وغربت است. حکم غرب  و تاریخ آن روشن است. آدمی در ساحت تفکر غربی میداند که انسان فاوستی وخود بنیاد است، و به تاریخ خود بنیادانه(=سوبژیکتیویستی)اش نیز تذکر دارد.  همین امر نیز او را بی خانمان و دربدر کرده است.  . آدمی در ساحت شرقی تفکر اما بی نوای وغربت او را چه از سرتسلط و بسط تفکر سوبژیکتیویستی بدانیم  که در پان استحاله شده  وچه به سبب دوری از نحوه تفکر شرقی _که هر دو درست است_به تاریخ اش تذکر ندارد و مجالی برای پرسش نیست.  از اینرو انسان بینوا و سرگشته ای عهد ما  را می توان مخاطب این سخن هایدگر قرار داد که می گفت:  اندیشه برانگیزترین امر درزمانه ی اندیشه برانگیز ما این است که ماهنوز فکر نمی کنیم . مارتین هایدگر، معنای تفکر چیست؟ ص 14

اگر قدری جزئی تر در اجمال مذکور تأمل نمائیم، باید بپرسیم چرا و به چه علل انسان دوره ی ما مهجور وبحران زده و ره گم کرده می باشد؟ و چنین به ابتذال گرفتار آمده است؟ به نظر می رسد که سیاست یکی از مهمترین سببی است که افق دید و بصیرت ما را مه آلود و تیره و تار نموده است. ناچارم همین جا تذکر دهم که رسانه که چونان زباله دانی است که در آن همه چیز از فراز و جایگاه حقیقی اش تهی و به زیر کشانیده می شود تا همگن و محدود به فهم و درک عوام گردد، مهم ترین عنصر جهان سیا ست است و قمار سیاست بر محور آن رمق می گیرد؛ انسان عهد ما نیز «انسان رسانه ی و انفورماتیک»  که به خطا سعی دارد تمام خلا ها ی وجودش را از این طریق پر کند. آنچه این وجیزه با توجه به فضای فکری افغانستان می گوید این است که سیاست به عنوان یکی از مهم ترین و هولناک ترین وجه غفلت وجود ما مبدل گشته است. سیاست ما را از خانه ی ما (=تفکر)  رانده و به مثابه اید ئولوژی کبری بر همه چیز مسخر و مسلط گشته است. هم آنجا که با فلسفه و فلاسفه سرو کارداریم، هم در جای که سراغ صنعت و تکنیک و تو سعه  و عدالت می رویم ، یا آنجا که از چیزی می گریزیم و هم آنجا که راغب و مفتون چیزی می شویم درهمه جا معیار و ملاک ما سیاست است.

 سیاست روحی است که مقّوم تمام کردوکار و آثاری است که در افعال سیاستمداران خودرا بروز و متجلّی می سازد، و امروزه تبدیل به جوهر فکر و مرکب قلم روشنفکران و جامعه ای فرهنگی ما شده است. سیاست یک نحوه نگاه به عالم و انسان است.

خوب است اینجا گزیده از سخنان سقراط درآپولوژی را مرور کنیم که در آن سقراط از نسبت انسان و سیاست می گوید:

... از اینرو آتنیان، من برای خود از خود دفاع نمی کنم بلکه در اندیشه شما هستم ... چه اگر مرا از میان بر دارید بآ سانی نخواهید توانست کسی پیدا کنید که مانند من از جانب خدا به یاری شهر شما فرستاده شده باشد ... مرا نیز خدا برای آن فرستاده است که همواره شما رابجنبانم و بر انگیزم و سر زنش کنم ... پس سخن مرا بپذیرید و مرا به حال خود و اگذارید. ولی گمان می کنم از سخن های من خواهید رنجید و چون کسی که از خواب خوش بیدارش کرده باشد بر آشفته خواهید شد و مطابق آرزوی آناتوس بی پروا مرا خواهید کشت و دوباره به خواب سنگین فرو خواهید رفت مگر آنکه خدا بر شما رحم آورد و برای بیدار کردن شما کسی دیگر بفرستد ... کاری که من می کنم کاری بشری نیست. زیرا چگونه ممکن است آدمیزاده ای سالهای دراز به خانه و زندگی شخصی خود پشت کند و شب و روز در اندیشه ی رهای هموطنان خود باشد و بدین منظور سر در پی یکایک شما بگذارد و چون پدر یا برادری مهتر با شما گفت و گو کند ... شاید به نظر بعضی از شما بی معنی بیاید که من با یکا یک مردمان گفت وگو می کنم و بدین سان خود را به رنج می افکنم و لی آن مایه  دلیری را ندارم ک درانجمنها بر پای خیزم و دولت را راهنمای کنم. آنکه مرا از این کار بازداشته همان ندای درونی وخدای است ... همان ندای درونی که همواره مرا از مداخله در کارهای سیاسی منع کرده، وچون نیک می اندیشم می بینم حق به جانب او بوده است. زیرا شما آتنیان میدانید که اگر من در کارهای دولتی شرکت می کردم سالها پیش نابود شده بودم بی آنکه به خود یا شما سودی رسانده باشم. آتنیان از سخن راست مرنجید.هر کس در صدد بر آید که شما یا قومی دیگر را از کارهای خلاف عدالت و قانون بازدارد زنده نمی ماند، بی آنکه بخواهد براستی در راه حق وعدالت نبرد کند و با این همه زمانی پر هرچند کوتاه زنده بماند، ناگزیراست دور ازچشم مردم بسر برد و ازکارهای سیا سی برکنار بماند ... کسی چون من که در برابرهیچ آفریده ای از بیم جان به کار خلاف عدالت تن در نمی دهد اگر گام درمیدان سیاست می نهاد بزودی هلاک می شد. ،( آپولوژی ،30/31/32.)

در این فراز سقراط در حقیقت از نابودی انسان سخن می گوید. سقراط با سیاست به عنوان یک روحیه آشناست و میداند که چگونه در سیاست می پوسد. و چون از ذات آن آگاه است، از آن می گریزد. عزلت و خلوت سقراط برای حراست و پاسداری از روان آدمی و پرداختن به خویشتن متعالی است. صیانت و حساسیت نسبت ذات آدمی است که او را در میان دیگران می کشاند تا با تک تک آنان به گفت و گو بپردازد. او دیگران را چون خود می پنداشت. در خلوت و جلوت در جستجوی خویش بود. سقراط درد خود شناسی داشت، او می دید که چگونه سیاست ذات آدمی را به نابودی می کشاند؛ لذا همواره هراسناک و خوفناک ازآن به سرمی برد.ما جرای سقراط سخنی رادر ذهن ما تداعی می کند که بر در معبد دلفی نوشته شده بود : خودرا بشناس.

این خود همان ذات آدمی است که در درون خود «طلب حقیقت» را نهفته دارد. ذات آدمی عین طلب حقیقت است. «خودرابشناس» باز گشت به این ذات و عبور دادن و پیراستن آن از هرچیزی است که حجاب و مایه ی فراموشی این طلب می گردد. شناخت در این جا تقشیر و کشف ذات و خود آدمی است. میدانیم که معرفت در تفکر سقراط عین عمل است. این همپیوندی میان معرفت و عمل چیزی است که پرسش را در انسان بیدار می کند و پرسش همان کاتارسیس است.  سیاست در دوره جدید عین فراموشی و نابودشدن ذات آدمی است. تنها چیزی که در سیاست هردم نابود و لگد مال می شود ذات آدمی و خاموش شدن و به استتار رفتن این طلب در پرسش ها خواسته های سراسر متصنّع و دروغین است. پس چگونه می توان از ذات سیاست رها گشت؟ رهای ازسیاست با آگاهی از ذات و «ماهیّت» آن میسر و محقق می شود. درست بدان جهت که می خواهیم از دام سیاست رها شویم، باید بدان عمیقا اندیشید. در سیاست زدگی تفکر به یغما می رود. تفکردرآن محجوب و مکتوم می گردد. بدینسان «تذکّر به حقیقت» که بر بنیاد تفکر و پرسش پا می گیرد، نیز جای خود را به غفلت می سپارد. سیاست بی بنیاد نیست و ذات و بن پایه آن «قدرت» و بدست آوردن آن می باشد. از سوی «قدرت» خود مرجع مشروعیت خود است. پس هر راهی که به قدرت منتهی شود مباح خواهد بود. ما از چنین فضای تغذیه مینماییم و در چنین معبدی در پیشگاه خدای سیاست خواهان  توسعه و سلامت فرهنگ  ایم.  از اینرو همه ابعاد درون و برون ما اجتماعی و بهتر بگوییم گله ای شده است. برای روشنفکر ما چیزی بنام فربه تراز ایدئولوژی وجود ندارد تا نجات او در آن باشد. و تفکر روشنفکران مخلوطی است که شرق وغرب، آسمان وزمین، مینوی وناسوتی، کهنه ونو، فلسفه وسفسطه، دینداری وبی دینی، اخلاق وضد اخلاق، عقل وشهوت، دین و الحاد، هندوئیسم و میسحیت، پانته ایسم و توحید، زنانگی و مردانگی، وتاریخ، فزیک، طب، هنر و ادبیات، زبان، سیاست، حقوق، فقه، عرفان و... همه را یکجا به هم آشتی می دهد.  روشنفکران با این سرگشتگی و ابتذال در عین حال روح مردمان و فرهنگ شان را نیز به تصویر می کشد.. آشفتگی و سر خوردگی آنان نماد استیلای نکبت و روزمرگی برمردمان است. تا آنجا که به افغانستان مربوط می شود سیاست چونان بر ما غلبه کرده است که سعی می کنیم هر قفلی را با کلید سیاست بگشاییم. انسان در«تفکّر  و پرسش» خانه دارد و تنها با تفکر می توان از جهل و سیاست آزاد شد و هم نشین حقیقت گشت.

ما با واقعیت سرو کا داریم تا بدانیم چگونه واقعیت ها رخ می دهد، نسبت واقعیت ها با همدیگرچیست؟ مشی وعقایید سیاستمداران چگونه واقعیت ها را تغییر می دهد، کجا واقعیت ها با هم  می جنگند و در کدام موقع با هم  آشتی می کنند، واقعیت ها از کدام نوع  اند و...  . سبب یابی و پرسش های ، متکی و محدود به عوامل اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، قومی، حزبی و... می باشد، این همه اما به ظاهر ماجرا مربوط است. گرچه رخدادهای بیرونی ازذات و منشا شان سرچشمه می گیرند؛ اما ذات و ماهیت هر چیزهمواره خودرا پنهان میدارد و به آسانی بدست نمی آید. ذهن و ضمیر همه ما را سیاست پوشانده است. حقیقت از ما روی بر تافته است ما به آن نمی اندیشیم. این است حوالت ما که باید به آن تذکر یافت. تعّوذ و تصوّن به «تفکّر» تنها راه فراروی ماست. سزد که کوکب هدایت را از گوشه تفکر انتظارکشیم.