دیشب درخواب دیدم بودای خسته بامن سخن میگفت

نجیب اخلاقی – بامیان  

 

آری : نوزدهم ماه رمضان بود ،  دقایق قبل ازافطار ، من وچندنفراز دوستان نزدیکم که بدنبال سوژه خبری بودیم به یکی از دهکده های خاک آلود ومغاره های بجا مانده ازقرن ها پیش درچندمتری  پیکرشکسته  صلصال

رفتیم ، صحنه های غم انگیز را برخوردیم که هربیننده با دیدن آن صحنه خودش را گم میکرد .

پیرزنان وپیرمردان خسته را میدیدیم که با آب سرد ونان خشک چندروزه زیرنورخیره چراغ موشک افطارمیکرد ، ازهیچ کس شکایت نمیکرد ، ومیگفت هرچه خدا بخواهد .

من وهمراهانم که بادیدن این صحنه درگودال رنج ومحنت فرورفتیم وهمه سوژه های خبری را که بدنبال آن بودیم فراموش شد و وزبان شکایت گشودیم وبودا را به ملامت کشاندیم که چرا ازهمسایگی شان بی خبرند .

همان شب درعالم خیال ورویا انگار بودا بمن میگفت :

برخیزید شعله های آتش را خاموش کنید تا اطفال پا برهنه درحلقوم آن ذوب نگرددولبهای خشکیده ومنتظرتبسم درپس کوچه های اوهام قفل سکوت نخورند ، همه جا وهمه کس به فکرفرارازمرگ وگرسنگی وبدنبال نجات اند

چهره ها ماسک خورده ولبخند ها فریبنده وگوش ها قدرت شنیدن فریاد شکم گرسنه گان را ندارد .

بعضی به فکر تجملات و زراندوزی وبعضی ها درخیال لقمه نانی تا صبح شب زنده داری میکند .

بودا درحالی که میگفت همچنین میگریست ، ازجبرزمان ، ازجهل انسان ، ازوعده های دروغین حکایت میکرد ،

           او میگفت ، من مردم ومرامهرکفرزدند وشکستند ، اما پیوند تکه های بدنم را باربار ازمقامات مسئول وذیصلاح شنیدم که درسفرهای تابستانی شان دردیار من با افسوس کاذب بمن مینگریست ومیگفت ترا دوباره میسازم .

آری : همه آن چیزهای را که درخوابم دیدم و شنیدم یک حقیقت بود ، حقیقتی که هیچ کس حاضر به شنیدن وگفتن آن نیست .

بودا برای انسانی زیستن برخاست وپیام صلح وهمزیستی را دراذهان توده ها زنده ساخت ، او میگفت ، مریزان خونی کسی را که خون تو ریخته نشود ، او میگفت به کسی دروغ نگوئید تا کسی بتو دروغ نگوید ، او میگفت ، مال کسی را نخورید تا مال شما خورده نشود وهمه را دوست داشته باشید تا همه تورا دوست داشته باشد .

دیدیم که همه گفته های بودا اورا درمحکمه جهل وتحجر به محاکمه کشاند وبی رحمانه تندیس آن توسط دشمنان دیرینه که طاقت  استوارایستاده شدن بودا درسرزمین افغانستان وبامیان را که مهد تمدن بشریت بوده نداشتند ، تکه تکه شد. واوج هنر وخلاقیت بشر را که در400 سال قبل ازمیلاد بنا نهاده شده بود  ، براحتی به دود وخاکستر سرد تبدیل نمود وازصلصال وشمامه 1400 ساله بجز حفره های وحشتناک به ارتفاع 53 و35 متری  چیزی باقی نماند وهیچ کس به شکل واقعی به دنبال عاملین این جنایت اقدام نکرد وفقط با تقبیح کردن خواست خودها را دربرابرتاریخ بودا ومدنیت شهربودا تبرئه نمایند .

بعد ازفروپاشی رژیم طالبان وروی کارآمدن اداره موقت ، انتقالی ودولت انتخابی بازسازی تندیس بودا دراولویت برنامه های کاری قرارداشت ، بارها مقامات یونسکو ، وزارت اطلاعات وفرهنگ ، زمامداران امور وکشورهای علاقمند به بازسازی بت های بامیان ، ازبودجه اختصاص داده شده جهت بازسازی تندیس بودا خبردادند .

یکی ازموسسه های  فرهنگی جاپان پیشنهاد بازسازی پیکره های بودا را بوسیله شعاع لیزر ارائه نمودند ولی متاسفانه مسئولین دولت افغانستان این طرح را بدون دلایل موجه وقناعت بخش به تعویق انداختند واین امر باردیگر بر یاس ونا امیدی مردم بامیان وجامعه فرهنگی کشور افزود .

این درد بوداست که به همه میگوید ، وعده هارا بس کنید وبرای احیای هویت فرهنگی بشریت برای یکبارهم که شده خودرا درپس کوچه های تزویر وفریب پنهان نکنید .

چند باروعده های قاطع مقامات کشور را درارتباط با بازسازی تندیس های صلصال وشمامه ازرسانه شنیدیم ، اما تا هنوز یک گام عملی درین راستا برداشته نشده وبجای صدای راهبان ، پرندگان وحشی درمغاره های اطراف دوتندیس مکان گزیده اند .

داستان دوستی و دوری

علی امیری

(1)

" دوستی " و " دوری " ؛ تمام ماجرا همین است. باهم دوست می شویم و از هم دور می شویم. دوستی و دوری و  وصل  و جدایی  حکایت دردناک و قصۀ پر غصۀ همۀ ما است. در خلال این دو" آن" و در برزخ این« دو لحظۀ» دوستی و دوری است که غصه ها و دردها  ، اندیشه ها و هدف ها و بالاخره خاطره ها و رؤ یا های ما با هم گره می خورند. ما با هم پیوند می یابیم و در غم ها و غصه های همدیگر شریک می شویم. اما نا گهان لحظۀ جدایی سر بر می کشد. « دولت شب های وصل » به سر می آید و « ایام هجران » فرا می رسد. آنگاه ما هستیم و درد  دوری و غم غربت و حس غریب تنهایی . و از شوق ها و رؤیا ها ی ما اغلب چیزی جز خاطرات غبار گرفته  بر جا نمی ماند. غالبا چنین است که نکبت ها و بدبختی ها و دهشت های دوران ، جسم و جان و روح و روان آدم ها را، چنان در گرداب حوادث رنگارنگ این زمانۀ پر نیرنگ می پیچد و می فرساید و می کوبد که از خرمن خاطره ها جز خاکستر دستخوش باد فراموشی، چیزی بر جای نمی ماند. اما برخی پیوندها می ماند و می پاید و برخی «عهد ها» برغم گذر زمان و باران فتنه و رخداد حوادث مختلف استوار و پا بر جا می ماند. پیوند های که از رهگذر درد ها و دهشت های مشترک پدید می آید، نا گسستنی می گردد. شادی ها را می توان فراموش کرد ،اما غم ها را هرگز . تا آنجا که من می دانم در این سال های سرد و حرام بیشتر دردها و غم ها بوده است که مارا با هم پیوند داده اند، تا شادی ها و لذت ها. کم تر دوستی ی در این سالها روییده که بستر آن غم و درد نباشد. و به همین خاطر گسست ها و جدایی ها ،غم انگیز و درد ناک است. مهمانی خدا حافظی محمد علی کریمی در شب چهار شنبه (18-6-1388 ) دردناک ویاد آور درد بود.

(2)

شب چهار شنبه ، سه منا سبت را در خود جمع کرده بود:" شب قدر" ، "شب زخمی شدن امام علی" و شب «مهمانی خدا حافظی » علی کریمی. زحمت جلسه  را اسد بودا ، معصومه ابراهیمی (دختر ورسی) و سهیلا حیدری کشیده بودند. سی تا چهل نفر در دفتردر دری جمع شده بودیم. تقریبا همه هم سن و سال. بزرگتر همه استاد مسافر بود که با تمام بچه های« چشم سوم» آمده بود. کوچکتر همه مونا حیدری بود که شاد و با نشاط عکس می گرفت . و غریب تر از همه حسن بود (برادر کریمی) که سرد و ساکت و آرام در گوشۀ نشسته بود و به همه فقط نگاه می کرد. عارف بصیر (شیخ عمر) و محمد امین صداقت از دوستان قدیم کریمی بودند و موسی سلطانی ، محمد واعظی، عارف بهرام و چند تن از محصلین از هموطنان دایکندی کریمی بودند.ارشاد و سلطانی از دانشگاه کاتب حضور داشتند. از بانوان صحرا کریمی ، سهیلا حیدری،معصومه و فضه ابراهیمی و الهه سرور آمده بودند. زکیه شفایی و حضرت وفا را هم باید تنها زوج جوان این محفل دانست. استاد جواد خاوری ، مهندس صالحی و حسین حیدری را هم باید از میزبانان شمرد که جای بر گزاری مهمانی، دفتر و محل کار آنها بود.

مراسم ساده بود. چای سبزو سیاه بود و قهوه و میوه. مهمانان خود را پذیرایی کردند و بعد دوتایی- سه تایی با هم مشغول صحبت شدند. گویی کریمی بهانه شده بود تا همه همدیگر را بنگرند. فضا غریبانه بود. قطعه های از ونجلس و ایلینی کارندرو پخش می شد. به نظرم رسید که همه می کوشند برای لحظاتی یأس ها و سر خوردگی های خود را کنار بگذارند و احساس شادی و حضور در یک مهمانی کنند. اما در وراء چهره های شیک و شاد، گونۀ عدم اطمنان به زندگی موج می زد. نگرانی ی مبهمی در عمق جان همه خانه کرده بود. گویی هر آن ممکن است که این شکلک زندگی فرو بپاشد و همه غرق در فلاکت و نکبت شویم؛ چیزی که همه فوق العاده از آن می ترسیم ، اما با تظاهر به شاد بودن و هزار نوع کار دیگر از آن فرار می کنیم. زندگی در افغانستان هنوز خیلی بی ثبات است و به راستی که جز شکلکی بیش نیست. آن شب غنیمتی بود برای همه تا برای لحظۀ غم های خود را فراموش کنند ، برای لحظۀ با هم باشند و اگر بتوانند صمیمی شوند. در مجموع تصویری که جلسۀ آن شب ارایه می کرد ، آمیختۀ از غربت و شادی ، تزلزل و عدم اطمنان وهراس از گذشته و نگرانی از آینده ، نفرت از گذشته و شوق به آینده بود.

برنامه ها هم خوب بود. ترکیبی از جد و هزل ودر مجموع نشان  ذوق و  خوش سلیقه گی بود. محمد واعظی شعرچاوشی اخوان را با یک غزل و دو تا دو بیتی از خودش خواند. بعد بعضی از مهمانان نطق های کوتا کردند. خانم صحرا کریمی قطعۀ بنام «رفتن » نوشته بود. آن را خواند و به کریمی تقدیم کرد.احساس شاعرانه ، اما پیچیدۀ داشت. البته جالب بود و قشنگ هم خواند. اما مثل همیشه باز تابی از وضعیت برزخی همۀ ما بود.همان تناقض ها و تظاهر های همیشگی ، همان یأس و سر خوردگی و در عین حال پا فشاری و ایستادگی و تأ کید بر ماندن و بودن تا حد تنهایی. تنهایی که به قول خانم کریمی ، جز سایۀ استوار آدمی دیگر هیچ همراهی با او نیست. صحبت ها همه صمیمانه بود. رضا یمک و خانم معصومه ابراهیمی صحبت کردند. عارف بهرام از خاطرات خود در دوران تحصیل و همکاری در دانشگاه با کریمی سخن گفت. و در آخر علی کریمی به سخن ایستاد. تحت تأثیر واقع شده بود و حتی می توان گفت حال خوشی نداشت. در صحبت کردن دچار مشکل بود و در ابراز احساسات خود اشکارا ناتوان. صحبت هایش اما تلخ و درد ناک بود. از خاطراتش سخن گفت. از رؤیا ها و زحمت هایش و از تبعیض در نظام تحصیلات عالی افغانستان.( در خلال صحبت هایش دو سه بار برخی مهمانان تکه پراند به گونۀ که گویی شریک این خاطرات نیست) عدم اطمنان و شادی آمیخته با اندوه در سخنان کریمی هم موج می زد. برای اولین بار بود که از خاطراتش سخن گفت: از رنج های مادرش و زحمت های پدرش واینکه مادرش چطور با پرورش مرغ و فروش آن خرج مکتب علی را فراهم می کرده است. نمی دانم سایر مهمانان گفته های کریمی را چگونه تلقی کردند.اما من سنگینی این کلمات را که گاه با لکنت اداء می شد ، کاملا حس می کردم.احساس کردم که آگاهی  دردناکی جان تنهای علی را رنج می دهد و در واقع برای اولین بار به روشنی در یافتم که موفقیت های آدم های مثل کریمی با چه درد و دشواری همراه بوده است. و این نه یک استثنا که یک قاعده است. برای همۀ ما پیشرفت به سوی آینده نوعی بازگشت به گذشته هم هست. به اندازۀ هر گامی که به سوی آینده بر می داریم ، از گذشته های دهشتناک خود بیشتر آگاه می شویم. ایست می کنیم و به عقب نگاه می کنیم : دست رنجور یک مادر ، زحمت یک پدر ، نگرانی های یک خواهر ، بی نوایی یک کودک و بسی اشک ها و درد ها و رؤیاها  را  در عقب این یک گام می بینیم. علی آن شب از رؤیا هایش سخن گفت و از کامیابی هایش. اما با یاد کردن ازرنج های مادرش نشان داد که این کامیابی ها چقدر برای او درد ناک بوده است. کریمی اما ، بااینکه با اندوه و دریغ به راه پر رنج پشت سرش نگاه می کند، پیش می رود. دو روز بعد از آن شب ، قرار بود که  او سینۀ آسمان را بشکافد و در کانا دا رحل اقامت افکند تا در رشتۀ دلخواه به تحصیل بپردازد.... دوساعت تمام از جلسه گذشته بود. همه عکس یاد گاری می گرفتند و در حال رفتن بودند. من اما به آغاز آشنایی با کریمی و خاطرات مشترک مان فکر می کردم.

(3)

در سال 1385 به پیشنهاد اسما عیل اکبر و به اصرار محصلان فارغ التحصیل و در حال تحصیل دانشگاه کابل ،عمدة محصلین علوم اجتماعی ،من سلسله درس هایی را با عنوان «آشنایی با تفکر معاصر »برای این جمع مشتاق بر گزار کردم. در جلسۀ دوم این کلاس ها بود که نگاه من و کریمی به هم بخیه خورد. گفت رشتۀ من سینما است. ازهمان لحظه داد و ستد متقابل ما آغاز شد. فیلم« ارباب حلقه ها » را که من قبلا در ایران دیده بودم و آن روزها سخت شوق دیدار دوبارۀ آن را داشتم ، به لطف کریمی دیدم. مجموعۀ مقالات محمد رضا ریخته گران در باب هنر و سینما را برایش دادم. ونیز «سینما چیست ؟» اثر اندره بازن را و« ویژه نامۀ ازغنون در بارۀ فیلم و سینما» . آن زمان ها تازه آغاز آشنایی مان بود و من مشتاق بودم که استعداد جوان کریمی را  به مطالعات نظری سینما جلب کنم. کریمی به مطالعات نظری سینما و نظریه های فیلم علاقۀ متوسط داشت. اما بینش شهودی بسیار قوی داشت. فیلم را با تمام وجود می دید و نقد هایش عمیق و ابتکاری بود. نگاه حرفه ای به سینما نداشت و جنبۀ زیبایی شناختی سینما برای او اصل بود. فیلم منظر نگاه او به جهان بود. فیلم های مشهوری زیادی دیده بود، اما هیچگاهی علاقه نداشت که شبیه آن  راها بسازد. از دیدن آثار هیچکاک و اسپلبرگ لذت می برد.اما هیچگاهی نمی خواست که شبیه آنها باشد و یا آثاری شبیه آن ها به وجود آورد. نفوذ در دنیای دیگران و شریک نگاه دیگران شدن و گشت و گذار در دنیای رنگا رنگ هنرمندان سینما گر ، برای او موضوعیت داشت. فیلم برای او منبع آگاهی و اطلاعات بود ولذا برای او فیلم همان قدر مهم بود که کتاب و نمایشنامه. اخیرا که یاد داشت های سینمایی می نوشت ، بیشتر لحن ژورنالیستی پیدا کرده بود. او در ته دل روزنامه نویس بود. سینما هم برای او از لحاظ  رسانه بودن اهمیت داشت. حس نوشتار قوی داشت و به شگرد ها و شیطنت های نوشتن هم به خوبی واقف بود. به تدریج نثرش صیقل خورده ، حالت چکشی یافته بود که برای جدل های ژورنالیستی مناسب تر است تا نقد سینما. کریمی در این اواخر به رمان علاقۀ فراوان یافته بود. ودر واقع  رمان  و نمایشنامه حوزه مشترک علاقه مندی ما بود. به کار رسانه ای علاقه مند بود و در انتشار مجلۀ « هنرمند » زحمات جانی و زیان های مالی فراوانی تحمل کرد. واز تعطیلی نا گزیر آن، اندوهگین بود. مطمین هستم که هنوز هم یاد آن مجله حس نوستا لژیک کریمی را تحریک می کند. نقش رسانه ها را در زمانۀ ما بیش از حد مهم می دید. به اهمیت آن ها نه در شکلدهی افکار عمومی ، بل در ساخت دهی جهان ما ، تأکید مبالغه آمیز داشت. و مشتاق بود که در این حوزه تحصیلات و مطالعات بهتری داشته باشد. واکنون آنچه را می خواست یافته است: کارشناسی ارشد مطالعات رسانه ای در کانادا- تحقق یک رؤیایی دیگر.

(4)

من و کریمی تنها فیلم نمی دیدیم . تنها کتاب  مبادله نمی کردیم.تنها بحث های روشنفکرانه و فاضلانه در باب سینما و هنر  ورسانه و رمان نمی کردیم. ما غم ها و غصه های مشترک فراوان داشتیم که پیوند مارا عمیق تر می ساخت. در نطق مهمانی خدا حافظی ، کریمی از رنج هایش در کابل گفت. اما دچار احساسات شدید شده بود و به لکنت زبان افتاده بود و نتوانست که به گوشۀ ازدرد ها و دهشت هایش در زیر آسمان کابل اشاره کند. او همیشه شاد و لبخند بر لب به نظر می رسد. اما طبع یگانه و ناساز گار داشت. حساس و کمال گرا بود. لذا برای غمگین شدن و اندوهناک بودن استعداد بیشتری از شادی و شاد زیستن داشت. تنگناهای اقتصادی اورا مجبور کرد و من هم اصرار کردم ، مدتی را در تلویزیون نگاه کار کرد. اما امر و نهی های با مورد و بی مورد را بر  نتا بید و زود بیرون شد. در دوران تحصیل بیش از اندازه غریب و تنها و خانه به دوش زندگی کرد. زمستان 86 که از دانشگاه فارغ شد ، تا مدت ها در اثر بی جایی ، در خوابگاه دانشگاه ماند. زمستان سرد و بی رحمی بود. با هم برای یک کار رسانه ای مشترک تلاش های نا فرجام زیاد کردیم و دنبال اتاق فراوان گشتیم. یادش به خیر به چه کس و نا کس ها  که مرا جعه نکردیم و چه ناکامی ها و بن بست ها و خفت ها و خواری ها که نکشیدیم. من گرفتار مشکلات شدم و به نا چار به منطقه بر گشتم و کریمی را در یک زمستان سرد، بی سر پناه  و بی اتاق ، در زیر اسمان بی رحم کابل تنها  رها کردم. هرگز فراموش نمی کنم لحظۀ را که از ائ جدا شدم: برف می بارید، کریمی از خوابگاه اخراج شده بود، جول و پلاسش بود وهمان یک کامپیوتر  دیسک تاپ سیاه. خسته و حیران فقط در زیر سقف آسمان بود، حتی اتاق هتل برای اسکان موقت هم نداشت. بعد ها  که همدیگر را دیدیم ، هرگز از این لحظه ها سخن به  میان  نیا وردیم. گویی هردو ملا ل داشتیم. اما هردوهرگز آن را فراموش نمی توانیم. حدود سه ماه هرگونه تماس میان ما قطع بود. در بهار که برایش زنگ زدم ، صدایش سر شار از زنگ زندگی بود، اما گفت خسته و افسرده است  و اصرار کرد که کابل بیایم. یک بار با عارف بهرام در مسافر خانه نزد من آمد. تلفنش را دزد برد.هرچه زنگ زدیم و اصرار کردیم  پس نیاورد. من خیلی خجالت شدم. اما لحظۀ بعد کفش های مرانیز برد واندکی از بار خجالت من کاسته شد.

طرح های نا تمام و آرزو های نا کام فراوان داشتیم: می خواستیم مشترکا زبان فرانسه بخوانیم، یک هفته نامه راه بندازیم، یک بنیاد فرهنگی درست کنیم. و... اما هیچ وقت موفق نشدیم ونبودیم. من به آلمانی زیاد علاقه مند بودم، اما نمی رسیدم. کریمی جای من ثبت نام کرد ویک ماه هم به جای من درس رفت. من در منطقه بودم و قرار بود بعد ها از او یاد بگیرم. برایم نامه نوشته بود : «این یک ماه را به جایت خوب درس خوانده ام ، اما گرفتاری زیاد است و ادامه دادنش مشکل ، باید خودت بیایی.» من البته هیچگاه موفق نشدم. پول ثبت نام و یک ماه زحمت کریمی هدر رفت. یک مدتی را هم  با همدیگر  قهر بودیم و صرفا دشنام های مختصری از راه پیام کوتاه تلفنی به همدیگر می فرستادیم. و ....

(5)

کریمی اکنون به کانا دا رفته است. در رشتۀ دلخواه خود تحصیل می کند. اما نبود او در کابل ، حد اقل برای من ، کاملا محسوس است. کابل بدون کریمی چیزی کم دارد. شادی کمتر ، مهر کمتر، دوستی کمتر و بالاخره رنج کمتری دارد. روزان و شبان  می گذرد و ما بردوش می کشیم تقدیر تنهایی خویش را. در زمانۀ غربت و ابتذال ، از دست دادن یک دوست هرچند به طور موقت ، غم جان کاه است. غم ها و شادی های ما شریکی بود ومن هم ، اینک همان حس دو گانۀ اندوه و شادی کریمی را دارم. البته اما ، این حکایت هرگز منحصر به فرد نیست. داستان و صل و جدایی ، قصۀ پر غصۀ همۀ ما است. کریمی با دوستان زیادی ، از جمله مهما نان« ضیافت وداع» ، بی تردید درد ها،  دهشت ها و خاطره های  مشترک فراوان دارد. اما  آنچه را که من نوشتم به حکم این سخن از ادگار الن پو بود که با ذکر آن این حکایت را پایان می دهم: « بلی! آنکه می خواند هنوز در میان زندگان است، اما من می نویسم. احتمالا زمانی زیادی می گذزد که راه من به درون سر زمین تاریکی گشوده شده است.» یاد همه به خیر.

کابل

مشکل طالبان، مشکل درون‌قومی پشتون نیست

عزیز رویش

هفت سال است که سایه‌ی طالبان بخش‌های عظیمی از کشور را در وحشت و ناامنی نگه داشته است. هستند کسانی که با استناد به «تیوری توطیه» فکر می‌کنند که این وضع بخشی از سیاست‌های پنهانی است که «از ما بهتران» به راه انداخته اند و به این طریق می‌خواهند به اهداف درازمدتی که دارند، برسند. والله اعلم. اما آنچه در واقع وجود دارد، همان مشقت و رنجی است که میلیون‌ها انسان را به طور مستقیم و میلیون‌های دیگر را به طور غیر مستقیم معذب نگه داشته است. سوال این است که چرا باید با طالبان اینهمه درگیری پایان ناپذیر داشته باشیم.

شاید برای پاسخ به این سوال، احتمالات گونه‌گونی مطرح شود. اما به نظر می‌رسد یکی از این احتمالات، نحوه‌ی برخوردی باشد که با مشکل طالبان از جانب زمامداران سیاسی ما صورت می‌گیرد. از قرار معلوم، کسی در آن بالا نیست که قبول کند مشکل طالبان تنها مشکل درون‌قومی پشتون نیست که باید سر خانه پوشیده نگاه شود و مشکل در زیر سقف خانه، به دور از نگاه و دخالت «بیگانه‌ها»، حل و فصل شود. مشکل طالبان در سطح کوچک‌تر مشکل تمام ملت افغانستان و در سطح بزرگ‌تر مشکل تمام منطقه و جهان است.

خبر انفجار و خون و آوارگی هلمند را کسی از دید کسی پنهان نمی‌تواند. گیریم خانه‌ی همسایه در انفجار دود شود، این دود خانه‌ی همسایه را نیز آرام نمی‌گذارد. صدای شیون و ناله‌ی انسان را نمی‌شود سد کرد و از رسیدنش به گوش‌های شنوایی که در اطراف و ماحول هستند، نمی‌توان جلوگیری کرد. می‌گویند امروز جهان به دهکده‌ای کوچک تبدیل شده است. شاید یکی از معناهای این دهکده‌شدن جهان این باشد که دیگر هیچ چیزی در این دهکده از دید دیگران پنهان نمی‌ماند و دیگر هیچ امری را نمی‌توان در یک چهاردیواری کوچک و بسته مخفی نگاه داشت.

اما چرا تمایل شدید وجود دارد که مشکل طالبان، هنوز هم به بحث عام کشانده نشود؟ چرا از دخیل شدن «دیگران» در این بحث هراس وجود دارد و چرا هرگونه حرفی از هر «جناح دیگر» را نوعی دخالت ناروا و اهانت تلقی می‌کنند؟ چرا کسانی از آن سوی مرز حق می‌یابند در مورد طالبان و مشکل هلمند و کنر و پکتیا و خوست حرف بزنند، اما به محض اینکه یک صدا از این سوی مرز بلند شود و گفته شود که برای این مشکل می‌شود اینگونه نیز نگاه کرد، آسمان و زمین به هم می‌رسند و قیامت برپا می‌شود؟

این نکته را باید جدی‌تر توجه کرد. وقتی بحث قانون احوال شخصیه مطرح شد، هیچ کسی نگفت این بحث درون‌خانوادگی «شیعه‌ها» و «هزاره‌ها»ست و برای دیگران حد غلام باشد که دخالت کنند. شینکی کروخیل یکی از کسانی بود که بیش از همه در این مورد حرف زد و مصاحبه کرد و طرح داد. کسی نگفت به تو چه. حتی شدیداً از او استقبال هم شد. داعیه، داعیه‌ی مشترک بود. باید ظلمی رفع می‌شد. باید قانونی اصلاح می‌شد. باید دید و موضعی بهتر می‌شد. برای این کار هر کسی دست دراز کند و گامی خیر بردارد، باید استقبال شود.

اما چرا در مورد طالبان، که مشکلی به مراتب بیشتر و فوری‌تر و جدی‌تر از قانون احوال شخصیه، است کسی را حق و یا مجال نمی‌دهند که بحثی به راه اندازد و یا فکری را به میدان اندازد؟ چرا مذاکره و طرح نزدیکی با طالبان به نوعی مستور می‌ماند؟ چرا دیگران تشویق می‌شوند که فقط منتظر بمانند که این مشکل به خیر و صلاح خاتمه بیابد و طالبان و حزب اسلامی و همه «براداران» دیگر برگردند و آنگاه سفره‌ی «برادری» پهن شود و ضیافت جشن آشتی‌کنان برپا شود؟

مگر اینگونه برخورد کردن با مشکل طالبان، واقعاً به نفع افغانستان است؟ به نفع حکومت است؟ به نفع پشتون است؟...

دیده شده است که آنچه بیش‌ از همه «وحدت ملی» نوپا و سست‌بنیاد افغانستان را تهدید می‌کند همین نحوه‌ی برخورد با طالبان است. یکی می‌رود تا با طالبان آشتی کند و دیگری به طور طبیعی حس می‌کند که دوران سیاه و خفقان گذشته در کشور برگشت می‌کند و فصل قتل عام و سوختاندن و داربستن و تازیانه و حلال کردن و دست بریدن و ریش و برقه اندازه کردن تکرار می‌شود. چرا؟ چون هیچ کسی نمی‌داند که طالبان کی هستند که قرار است برگردند؟ هیچ کسی نمی‌داند که طالبان با چه شرط و شروطی قرار است وارد پایتخت شوند. حتی از اعضای کابینه وقتی پرسیده شود که واقعاً این طرح چگونه طرحی است و تا کجا پیش رفته است، کسی چیزی نمی‌داند. فقط این یکی از زبان آن یکی شنیده است که فلان مقام بلندپایه‌ی طالبان آمده و چند شبی مهمان ارگ بوده و برگشته است. و یا گفته می‌شود که آقای حکمتیار سه بار وارد ارگ شده و هر بار چند روزی مانده و دوباره برگشته است. آیا این حرف‌ها باور شوند؟ باور نشوند؟ برای هر گزینه چه دلیل یا دلایلی می‌توان بیان کرد؟

اگر طالبان آنانی باشند که به زعم برخی «میانه‌رو» و «معتدل» اند، به نظر می‌رسد همه‌ی آنها فعلاً همین دور و برها هستند. یکی از نمونه‌های این «میانه‌رو»ها همان ملا سلام راکتی بود که وکیل پارلمان شد و بعد کاندیدای ریاست جمهوری شد و حالا هم در هر تلویزیون و مصاحبه حضور دارد و از اسلام و شریعت طالبان میانه رو سخن می‌گوید. او حتی کسی بود که وقتی رفت و در عربستان سعودی با مقامات بلندپایه‌ی طالبان دیدار کرد. ملا سلام ضعیف و متوکل و دیگران نیز در اطراف ما کم نیستند. اگر کسانی دیگر نیز از همین قشر مانده باشد با آنها که مشکلی نیست. از لحاظ عددی هر چه بیشتر شوند، مشکلی خلق نمی‌کنند همانگونه که تا کنون مشکلی را رفع نیز نکرده اند. مگر از اینگونه چند تای دیگر باقی مانده اند که دور سفره نباشند؟

اگر طالبان آنانی باشند که بمب منفجر می‌کنند و مکتب می‌سوزانند و تیزاب می‌پاشند و از انتخابات جلوگیری می‌کنند و همه روزه ده‌ها انسان را از لغمان تا کندز و از هلمند تا خوست قربانی می‌سازند، چگونه می‌توان آنان را داخل نظام ساخت و چگونه می‌توان با آنان کنار آمد؟

بحث اینکه می‌توان از لحاظ فکری به قناعت طالبان پرداخت یا نه، عجالتاً بحث درجه دو است. برای آن بحث باید ریشه‌های فکری و ایدئولوژیک نظام و برداشت طالبانی تا سال‌ها و قرن‌های زیاد به عقب برگشت کند و این کار کاری نیست که اکنون در افغانستان مجال تصفیه داشته باشد. فقط بگوییم که از لحاظ سیاسی و رفتاری آیا می‌شود کسانی همچون طالبان را داخل نظام کرد و با آنان خوش و راحت غذا خورد و سیاست ملی و منطقوی و بین‌المللی را تنظیم کرد؟

ملاحظه می‌شود که اینگونه بحث‌ها هیچکدام بحث‌های درون‌قومی نیستند که در حلقاتی خاص طرح شوند و در حلقاتی خاص برای آنها راه حل جستجو شود. مشکل طالبان، مشکل تمام ملت است. اگر کسی تعهد به این دارد که ملتی ایجاد شود و سرنوشت مشترک ملی شکل گیرد و هویت ملی خلق شود و از سرشکستگی ملی نجاتی پیدا شود، اینگونه بحث‌ها نباید مکتوم نگه داشته شوند. چطور می‌شود این مشکل را در حلقه‌ای خاص محدود کرد؟ مگر می‌شود برای بودوباش و زیست و گشت و گذار افراد یک ملت حد و حدودی معین کرد؟ پس چطور است که باید گفته شود این یا آن قشر حق ندارند در این مورد سخن بگویند و یا اظهار نظر کنند؟

پشتونی ساختن مشکل طالبان، هم جفا در حق جامعه‌ی پشتون است و هم جفا در حق سایر جوامع افغانستان. کسی در میان دود و آتش می‌سوزد و احساس تنهایی می‌کند و کسی در آن سو نشسته است و طعنه می‌زند. چرا باید چنین باشد؟ مگر این وضعیت را با فکر آرام و منطقی رو به راه قبول کرده اند؟...

به نظر می‌رسد پشتونی‌ساختن و پشتونی نگه‌داشتن مشکل طالبان، به حل این مشکل نه تنها کمک نمی‌کند، بلکه آن را پیچیده‌تر و خطرناک‌تر نیز می‌سازد. از یک طرف حس بیگانگی در میان آحاد ملت افزایش می‌یابد، از طرفی دیگر جنگ و ناامنی ادامه می‌یابد، از جانبی دیگر هم فرصت‌ها در یک سرعت بی‌سابقه از چنگال همه‌ی مردم این کشور فرار می‌کند. نکند فردا وقتی همه بگویند که خوب، حالا این شما و این هم مشکل درون خانوادگی تان، جز دست خالی و حسرت بی‌پاسخ هیچ چیزی باقی نمانده باشد.