علی امیری
ابتذال بد است. ابتذال واقعاً بد است، حتی اگر ما موضع اگزیستاسیالیستی بگیریم و ابتذال را به مثابه بخشی از وضعیت وجودیِ روزمرهی خود در نظر آوریم. ابتذال نه امر ستوده است و نه تحت هیچ شرایطی قابل ستایش. قاعده این است که از ابتذال باید پرهیخت و نباید با آن درآویخت.
با این حال اما، مثل هر مورد دیگر، استثنایی وجود دارد که در آن رویارویی با ابتذال، یک ناگزیری است و بایستی آن را جدی گرفت. کی و در کجا باید ابتذال را جدی گرفت؟ همین اکنون و در همینجا. عدّهای از ما از دموکراسی میترسند، عدهی کمتری شدیداً متنفرند و دستهای عمیقاً به آن دلبسته و وابستهاند. این گروه سوم، عمدتاً تصور رمانتیک و خیال پروریده از دموکراسی دارند. دموکراسی در نظر آنها گونهی وضعیت بهشتی است: سرشار از شادی و شور و حور و قصور. به پندار اینان، در آرمان شهر دموکراسی نه از فقر و فاقه خبری است و نه از منع و زندان اثری. این جماعت وقتی که میبینند دموکراسی افغانی آغاز آکنده از توهم و فریب و افتضاح و ابتذال دارد، خسته و افسرده، یا دامن درمیکشند و به گوشهای میخزند و یا اکت و ادای روشنفکرانه درمیآورند و در برج عاجی از توهم خود ساخته سکونت میکنند و یا در نکوهش ابتذال داد سخن درمیدهند، دموکراسی را فریب و توهم میخوانند و از اینکه بعد از هفت سال نه با آب گوارای دموکراسی که با سراب ناگوار ابتذال مواجه میشوند، شکوه سر میدهند.
اما، این نکته اغلب فراموش میشود که آغاز هر چیزی، آغاز با چیزی است: تاریخ بشر با گناه و هبوط آغاز میشود، تمدن با خودآگاهی و دین با بیداری دردناک وجدان. فلسفه با حیرت آغاز شد، مدرنیته با بلوغ بشر شروع گردید و عصر جدید (بنا بر برخی روایتها) با معاملهی فاوستی انسان و اهریمن. دموکراسیها نیز آغازهای متفاوت داشتهاند. در فرانسته انقلاب و بناپارتیسم آغاز حرکت به سوی جمهوری شد؛ در انگلستان اصلاحات و اندیشههای محافظهکارانه نقطهی عزیمت دموکراسی بود و در آمریکا جنگ. پیشدرآمد دموکراسی آلمانی نه جمهوری وایمار که تجربهی دهشتناک نازیسم بود.
و در خارج از اروپا ژاپن و ترکیه ناسیونالیزم را محمل دموکراسی و معبر ورود به آن ساختند و هندیها از عدم خشونت آغاز کردند و امروز به خشونتهای حزب بی جی پی ،که لازمه وزایدهی دموکراسی است، رسیدهاند؛ و بعید نیست که چین، چنانکه از سوسیالیزم به سرمایهداری عبور کرده است، از توتالیتاریسم به دموکراسی نیز عبور کند.
اما، در این میان افغانستان با ابتذال شروع کرده است. هفت سال پیش که ما شروع کردیم به ساختن نظام نو و نوشتن قانون اساسی، هم مبتذل شده بودیم و ابتذال بر سراسر زندگی ما حکمروایی داشت. سی سال جدل، ما را چار کمخونی شدید کرده بود.
نه انگیزهی مقدسی در قلب هیچ یک از ما میتپید و نه خون صافی در رگهای ما روان بود و نه حتی کلام پاکی در زبان ما جاری میگشت. افغانستان به مزبلهی ایدئولوژیها بدل گشته بود. همه چیز در اینجا استحاله میشد و دود شده به هوا میرفت. مارکسیسم به احمدیزم قلب ماهیت داد، سوسیالیزم از اتنوسنتریسم سردرآورد، لیبرالیسم افغانی در حد یک الیناسیون فرهنگی خلاصه میشد و اسلامیزم سر از وندالیسم درآورده بود. نه تنها همهی سکههای رایج ایدئو لوژی زمان، عیار خود را در افغانستان از دست داده بود که ناسیونالیزم ناشی و نوکار این کشور نیز کلیشهی نخنما گشته بود. دیگر نه تاریخ پنجهزارساله حسن افتخار کسی را برمیانگیخت، نه از داشتن پتهخزانه احساس داشتن «گنج نهان» به کسی دست میداد. نه طاق ظفر ، حس ظفرمندی در ما ایجاد میکرد و نه جشن استقلال به مااحساس آزادی میداد. و دیگر بهتر است که از گذشتهی فرهنگی خویش اصلا یادی نکنیم که به قول گادامر چونان «یادگارهای گنگی»کاملا با ما بیگانه بود. نه مثنوی میتوانست در روح بیرمق ما شراب عرفان بریزد و نه شهنامه میتوانست در رگ های افسردهی ما خون حماسه تزریق کند. نه از فقه بوحنیفه ما را بهرهای حاصل بود و نه از فلسفهی بوعلی.
بدین سان ما در وادی میان گذشته و آینده قرار داشتیم، با 30 سال تجربهی سرشار از خار و خنجر و خشم و خون و خشونت. دل کنده از آسمان و ناامید از زمین، سرِ خالی از آرمان و سینه خالی از یقین، مردود از هر دربار و مردد در هر کار، مظنون به هر کس و مشکوک به هر چیز. عصر بیبرگ و نوایی فرا رسیده بود. دیگر نه آرمانی در کار بود و نه ایمانی و هیچ دلواپسی نبود جز لقمهی نانی. انگیزه جز شکم و محرکی جز غریزه وجود نداشت. بدین سان ما در هاویهی ابتذال هبوط کرده بودیم و ابتذال به صورت تام و تمام در سراسر زندگی ما مستولی شده بود. و این ابتذال نقطهی عزیمت ما به سوی دموکراسی است. در چنین پسزمینهای رفتن به دموکراسی بدون رویارویی با ابتذال ناممکن است. آنانی که از ابتذال شکوه دارند، قصد دارند که با دموکراسی در عالم ملکوت مواجه شوند. دموکراسی با امر واقع پیوند دارد و اکنون هیچ امر واقعی، واقعیتر از ابتذال وجود ندارد. اگر میخواهیم، دموکراسی را جدّی بگیریم، امر واقع (ابتذال) را نیز باید جدی بگیریم. برای تحقق امر دموکراتیک، باید شهامت رویارویی با امر مبتذل را داشته باشیم. تنزّهطلبیهای روشنفکرانه، ما را از امر مبتذل رها نمیکند، اما میتواند به دموکراسی آسیب برساند. پس ابتذال را جدی بگیرید. با فرار از ابتذال نمیتوان بر آن غلبه کرد، بلکه با غوطهخوردن در آن است که میتوان بر آن چیره شد.
ما شاید از ابتذال فرار کنیم. اما ابتذال جدیترین چیز زندگی امروز ما است. ما در درون ابتذال دست و پا میزنیم ، در عصر ابتذال زندگی میکنیم و خود نیز، همه، کم و بیش مبتذل هستیم. از رییس جمهور تا کاندیدای ریاستجمهوری، از رسانه تا روشنفکر، از روزنامهنگار تا سیاستمدار. هر نوع فرار از ابتذال خود به کمک ابتذال دیگر صورت میگیرد. ابتذال نشانهی زمانه و تقدیر روزگار ما است. ما چه بخواهیم چه نخواهیم داغ ننگ ابتذال بر پیشانی ما خورده است. ابتذال بد است، اما جدی است و جدیتر از ابتذال در زندگی امروزمان چیست؟ مبتذلترین چیز، در این عصر ابتذال این است که ما امر مبتذل را جدّی نگیریم.
شگوفه سرخوش
باز هم شبی دیگر فرا رسید و روز پا به فرار گذاشت. آسمان با حضور ماه و ستاره ها، مثل همیشه زیبا شده بود. عکس نقره ای مهتاب در حوضچه ی حولی خود نمایی میکرد. و من با هر نگاهی که به آسمان می انداختم، جانی دوباره میگرفتم. آرامش خاصی بر خانه حاکم بود. همگی چشم های شان را به دستان مهربان خواب سپرده بودند و تنها من بودم که امشب خواب از چشمانم پریده بود. من بودم و ذهنی غرق در سؤالات. دنبال کسی میگشتم که جواب حداقل یکی از سؤالات مرا بدهد. به یاد دوران های تلخ یا شاید هم شیرین کودکی ام می افتم که چگونه گذشت. هر لحظه اش مثل خواب از پیش چشمانم عبور میکند. بعضی وقتها میگویم ای کاش همه ی آنها کابوسی بیش نبودند. اما چه میشود کرد با این بازی تقدیر. یاد روزهایی میافتم که به جای عروسک، اسباب بازی های ما پوچگ مرمیها بود. یاد روزهایی میافتم که آرامش و امنیت را فقط در چشمان مهربان پدر و مادر می شد جستجو کرد. چون صدای تیر و تفنگ هیچگاه ما را آرام نمی گذاشت. اما بعضی وقتها روزهای آرام و لحظاتی خوش هم داشتیم. خانواده ی ما -که شامل پدر، مادر، برادر بزرگتر، من و برادر کوچکترم می شد-، خانواده ی بزرگی نبود، اما همیشه پر از مهر و محبت و صفا بود. پدرم را با نام جاوید می شناختند و پدر همیشه مادر را ملالی صدا میکرد. برادر بزرگترم خالق نام داشت و برادر کوچکترم صبور. خالق 19 ساله بود و صبور 8 ساله. و من در آن زمان فقط 11 ساله بودم. چه روزها و چه شبهای سختی بود. هر روز ما با صدای تیر و تفنگ شروع میشد که نشان دهنده ی آغاز جنگی دیگر بود و هر شب با صدای ناله ی هزاران مادر و تصویر جسدهای زنده به گور شده ی صدها انسان به خواب می ر فتیم. صدایی ناله ی مادرانی که از غم از دست دادن فرزاندان چون دسته گل شان کمر خم کرده بودند. امروز صبح ذهنم درگیر گذشته بود و هر لحظه، روزی به یادم می آمد که تنها من و برادرم خالق در خانه بودیم و طالبان وارد خانه ی ما شدند و به زور سلاح خالق را بردند به جایی که هیچ کس نمی دانست.
شاید آن روز من هم باید میرفتم اما خدا حفظم کرد. هر وقت آن روز یادم می آید از خودم متنفر میشوم که چرا نتوانستم جان خالق را حفظ کنم؟! چرا از ترس جان خود در پسخانه پنهان شدم؟ اما من چه می توانستم بکنم؟ پدر و مادر همراه برادرکی ریزه ام به بیرون برای انجام کاری رفته بودند. آری یادم است ما دنبال خالق زیاد گشتیم اما نتوانستیم او را بیافیم. هر جایی که رفتیم سربازان بی رحم با نثار کردن چند مشت و لگد بر جانهای ما و پاره کردن عکس خالق نا امیدی را به قلب های شکسته ی ما هدیه میدادند. دیگر خالقی نبود. او دیگر هیچگاه برنگشت و من همیشه از خودم میپرسم که خالق کجا رفت؟ به کدامین سرزمین؟ او کسی نبود که سرزمین مادری اش را ترک کند. همه دل های مان خون بود اما صدا های مان در گلو از ترس مرگ خفه شده بود. چشم های مادر همیشه گریان بود. در تمام زندگی تاجایی که من یادم است مادر با تمام این جنگها و جدال های حاکم بر افغانستان همیشه خندان بود اما رفتن خالق از جمع ما توان دوباره جنگیدن با مشکلات را از مادر گرفت و موهای سیاه و زیبای او را مثل برف، سفید کرد. همگی ما شاهد هر روز ضعیف شدن مادر بودیم. در آن روزها تعداد زیادی از مردم برای فرار از جنگ و از وطن، خانه و ملک و شان را رها میکردند و به ایران میرفتند. ایران در آن روزها سرپناهی برای کسانی شده بود که خانه و وطن خویش را از مجبوری رها میکردند و خود را با دستان خود بی خانمان میکردند و فقط منتظر بودند تا سرنوشت برای آنها تصمیمی بگیرد. پدر هم چنین تصمیمی را گرفت اما مادر همیشه مخالفت میکرد. او میگفت من به همین خاک تعلق دارم و اگر بخواهم بمیرم باید در همین کشور بمیرم نه در ملکی غریب و بیگانه. مادر همیشه میگفت:"کالایی بیگانه د جان مو تنگه بله تیسری موردنمو ننگه" و این جمله او را همیشه به جنگ با بدبختی ها فرا میخواند.
هر طوری بود مادر راضی به رفتن به ایران نشد تا در یکی از روزها که تاریخ دقیق آن یادم نیست اما به یاد دارم که تابستان بود، پدر صبح از خانه بیرون رفت و دیگر بر نگشت. گویا او خودش می فهمید که دیگر باز نمیگردد. خداحافظی آن روز پدر با تمامی روزهای دیگر متفاوت بود. او هر کدام ما را برای چند دقیقه ای در آغوش گرمش گرفت و با دستهای مهربان پدری اش که همیشه تکیه گاه ما بود سر های ما را نوازش کرد. آری آن رور تلخ و شوم، پدر را برای همیشه از ما گرفت. بعضی وقتها که پدر از خانه بیرون میرفت دیر به خانه باز می گشت اما آن شب هر چقدر که منتظر ماندیم او نیامد. سفره ی شام ما که آن شب علاوه بر آب و نان و نمک هیشگی، کمکی شوروا هم به آن اضافه شده بود تا ساعت 11 شب چشم انتظار پدر بود. ساعت یازده شب سفره دست نخورده از کف خانه جمع شد. هر دقیقه انتظار٬ مانند یک ساعت میگذشت و همچنان ادامه داشت. نگرانی از چشمهای همه پیدا بود. حتی در چشمان معصوم و کودکانه ی صبور 8 ساله. دلم می سوخت به خودم، به مادرم به خالقی که رفت، به صبور و به پدر. همیشه بی صدا گریه میکردم. هیچ وقت نمی توانستم صدایم را بکشم. دلهره و نگرانی تمام وجودم را فرا گرفته بود. می ترسیدم پدر هم مانند خالق دیگر بر نگردد. در همین افکار غرق بودم که حوالی 3 یا 4 صبح بود که خوابم برد. صبح وقتی از خواب بیدار شدم دلم می خواست پدر را ببینم اما نه انگار که او هنوز بر نگشته بود. مادر را دیدم که دان دروازه ی اتاق نشسته بود و گویا هنوز منتظر آمدن پدر بود. و صبور را دیدم که در کنار مادر به خواب رفته است. انتظاری دیگر شروع شد اما انگار بی فایده بود. روزها به انتظار گذشت و هیچ خبری هم نبود و جستجو درباره ی او هم بی فایده بود. حالا دیگر فقط صبور مرد خانه ی ما بود. اما او تنها یک بچه ی 8 ساله بود که از زندگی واقعی هیچ چیزی را نمی فهمید. او تنها در دنیای کودکی خود و در میان نقاشی های بچه گانه اش غرق بود و از میان یکی از آن نقاشی ها نقاشی که به یاد خالق کشیده بود روی دیوار کاهگلی خانه خود نمایی میکرد که قلم و دفتری به دست خالق بود و چند پسرکی دیگر گویا به عنوان مخاطب به حرفهای او گوش میدادند.
خلاصه بعد از یک هفته انتظار یکی از همسایه های ما خبر شهید شدن پدر را برای مان آورد. تا لحظه ای که جسد بی جان پدر را ندیده بودم باورم نمیشد اما وقتی که واقعاً چادر سفیدی را که روی جنازه ی پدر کشیده شده بود را پس کردیم، صورت همیشه خندان او را دیدم. پدر بر اثر اصابت گلوله ای در پیشانی و گلوله ی دیگری در سینه اش دار فانی را وداع گفته بود. با دیدن چهره ی پدر می خواستم فریاد بزنم. صدای خود را بکشم. میخواستم طوری فریاد بزنم که صدایم تا آسمان هفتم برسد و خدا صدای زجه هایم را بشنود. می خواستم از او بپرسم چرا پدر را هم مثل خالق از ما گرفتی؟ میخواستم بفهمم چرا هر روز جمع خانواده ی ما کوچکتر و کوچکتر می شود؟
با دیدن چهره ی پدر دیگر جایی را ندیدم. همه جا سیاه بود و هیچ صدای را نمی شنیدم. وقتی چشمانم را باز کردم زنها و دختران همسایه در خانه ما جمع شده بودند. من قبل از همه متوجه چشمهای نگران صبور شدم که با دستهای کوچکش دستهایم را میفشرد و آرام در گوشم زمزمه میکرد تو تنها امیدم هستی و نباید مرا تنها بگذاری. کمکی که به هوش آمدم به طرف جایی دویدم که جنازه پدر آنجا بود. اما اثری از هیچ چیزی نبود. به خود جرأت پرسیدن از کسی را ندادم اما ذهنم کنجکاو بود. پیش خود میگفتم چرا خالق؟ چرا پدر؟.
معلوم نبود که سینه ی خالق نشانی کدام بی رحم دیگری شده بود؟ شاید سر خالق هم چنان بلایی آمده بود. چرا؟ چرا به جای تیر و تفنگ که قلب هزاران بی گناه را نشانه قرار میدهد، قلم قلب سفید کاغذ را نشانه نرود؟ تا کی این کشت و کشتارها ادامه خواهد داشت؟ تا کی مادران این وطن خون خواهند گریست؟ تا کی فرزندان این وطن خوراک شغالان گرسنه خواهند شد؟ چرا هیچ کس نمی تواند صدای خود را بکشد؟ چرا کسی نمی تواند از کشت و کشتار فرزندان بی گناه جلوگیری کند؟ راستی قربانی بعدی چه کسی خواهد بود؟
نگاهی به آرایش نیروهای سیاسی در آستانهی انتخابات
علی امیری
افغانستان امروز، از فقر ایدئولوژی رنج میبرد. به همین دلیل ، به رغم تعدّد گروههای سیاسی، تنوع ایدئولوژیهای سیاسی و در نهایت رقابت ایدئولوژیک در میان گروههای سیاسی کمتر مشاهده میشود. سه ایدئولوژی عمده (اسلامیزم، سوسیالیزم و لیبرالیزم) نه تنها از رهگذر انشعابات و اختلافات تکثیر نشده است، که هر کدام مسیر استحاله را پیموده و در یکدیگر تداخل کرده است. امروز لیبرال محافظهکارهای فسیلشدهای داریم که از اسلام دم میزنند؛ اسلامیستهای اخوانی داریم که شعار دموکراسی سر میدهند ، و سوسیال مارکسیستهایی داریم که از بازار آزاد سخن میگویند. کنگرهی ملی لطیف پدرام و بشیر بیژن را ، که هنوز رؤیای اقتصاد هدایتشدهی مدل چین را در سر میپرورانند و با دمزدن از امپریالیسم و استکبار و فدرالیزم، حس طبقاتی و ایدئولوژیک خود را تا حدی تسکین میدهد، نمیتوان جز استثنایی بر سازندهی قاعده، در اردوگاه از هم پاشیدهی چپ افغانی دانست.
نه تنها معاون پدرام ، آقای بشیر بیژن هم به صحنه آمده است، که حضور شاهنواز تنی، محبوب الله کوشانی و حبیب منگل، همگی از اردوی چپهای افغانستان، طبل فروپاشی این اردوگاه و زوال ایدئولوژی چپگرایی وهژمونی سوسیالیسم را به صدا درآورده است.آرمانگراییهای ایدئولوژیک اسلامیستها نیز در زیر سایهی سنگین واقیعتهای سرسخت اقتصادی و اجتماعی استحاله شده و مشمول قاعدهی «هرآنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود» گردیده است. عبدالرّسول سیاف به اردوی کرزی پیوسته است؛ و برهان الدّین ربانی، هرچند جبههی مخالف کرزی را رهبری میکند، اما از سر ناگزیری به قواعد بازیِ تن داده است که حریف تعیین کرده است. این استاد دیگر نه از مشروعیت الهی سخن میگوید، نه از شورای حل و عقد، نه خود را اولیالامر میخواند، و نه به صدور فتوا علاقه نشان میدهد. بلکه کاتولیکتر از پاپ، بیش از هر کسی دیگر از دموکراسی، قانون و عدالت و انصاف سخن میگوید. مولوی نبی محمّدی و یونس خالص مردهاند بدون اینکه کدام میراث فکری یا خلف معنوی از خود برجا نهاده باشند ؛ و صبغت الله مجددی نیز حتی آنگاه که از الهام و اشارات الهی مدد میجوید، راهی جز تأیید حامدکرزی رییس جمهوی کنونی نمییابد. تنها استثنای مؤید قاعده در اردوی اسلامگرایان گروه طالبان است که توحش جاهلانهی آنها، کمتر میتواند طنین ایدئولوژیک داشته باشد و بیشتر بازتاب یک نیروی اهریمنی و ظهور ارادهی معطوف به وندالیزم و ویرانی است، و اینک آشکارا همه از آن تبری میجویند.
دیگر سخن از جریان بیرمق لیبرالیسم افغانی چندان لزومی ندارد. نسل کهنتر این جماعت اکنون تقریباً در حال انقراض به سر میبرد. عبدالستار سیرت که اعتبار خود را از وفاداری به شاه سابق میگرفت، هرچند در جریان کنفرانس بن اندکی چهره نمود، اما در جریان نخستین انتخابات ریاست جمهوری اختر بخت اودرخشش چندانی نداشت و پس از آن رهسپار زاویه خاموشی و فراموشی شد. امین ارسلا نیز در تلاشها و تقلّاهای خود چیزی بیشتر از حاشیهی قدرت انتظار ندارد، و همایون شاه آصفی نیز روی نیمکت ذخیره نشسته است تا اگر مثل این بار میرویس یاسینی از معاونت دکتر عبدالله سر باز زد، بخت خوابآلود او بیدار شود. عبدالرحیم غفورزی کشته شد و عبدالغفور روان فرهادی خسته از سیاست و بازیهای آن، اکنون با ادب صوفیانه و مولانا و بیدل بیشتر مأنوس است. نسل جدیدتر لیبرالهای افغانی که به دنبال سقوط طالبان، از مراکز سیاسی و اقتصادی غربی در کشور سرازیر شدند، طلوع نکرده افول کردند، جوان نشده پیر شدند و بیآنکه برگ و باری بدهند بیبار و بیثمر گشتند. در این میان انورالحق احدی، اشرف غنی احمدزی، و علی احمد جلالی بخت خود را در سیاست و اداره نیز آزمودند، اما گره از کار فروبستهی هیچ کس نگشودند.
اینک، در این قحطسالی ایدئولوژیک، نه افسانهی لیبرالیسم کسی را افسون میکند، نه شرار اندیشههای آن پیامبر کذّاب (مارکس) کسی را به شور میآرود و "جهاد" و "دعوت" و "حکومت عدل اسلامی" نیز در عمل آزمون تاریخی خود را پس داده است و دیگر چندان از کسی دل نمیرباید. در چنین حال و قضایی آرایش نیروهای سیاسی مبنایی جز" منفعت" ندارد. همه میکوشند که در گلیم قدرت جای پایی برای خود باز کنند. چپها حتی نمیخواهند نفسکشیدن سوسیالیزم افغانی را اعلام کنند، بلکه قصد دارند در رودخانهی انتخابات غسل تعمیدیافته و خود را تطهیر کنند. عدّهی زیادی شاید بتوانند بدین وسیله از گمنامی به در آیند و در تاریخ ثبت شود که در دومین انتخابات ریاست جمهوری مثلا مولانا عبدالقادر امامی غوری و استاد المعتصم بالله مذهبی، هم به عنوان نامزد شرکت داشتهاند. و در سطوح بالاتر که بیاییم دکتر اشرف غنی احمد زی و دکتر عبدالله عبدالله، پستهای انتصابی ضمانتشده را بر ورود در کارزار انتخابات ترجیح میدادند. اما بخت یار شان نبود و چانهزنیها و رایزنیها و بگومگوهای پشت پرده و روی پرده به نتیجه نرسید و ناگزیریاران سابق رییس جمهور اکنون رو در روی او ایستادهاند. اینک این وزرای سابق و رقبای لاحق چه پیامی دارند؟ کدام تدبیر ناکردهی خود را در کار خواهند کرد و کدام ید بیضا و عصای موسی نهفتهی خویش را رو خواهند نمود؟ واقعیت این است که رییس جمهور کرزی کارنامهی کامیابی ندارد، اما وزای سابق و رقبای لاحق او از او تهیدستترند. دکتر اشرف غنی احمدزی در دانشگاه جنگ زبانی راه انداخت و در وزارت مالیه کارنامهی ناکامی از خود رقم زد و آنگاه کوله بار سفر بربست و با روان رنجور و تن بیمار به دور جهان گشت و در مذمت و مضرت ادارهای که خود از ارکان اصلی آن بود، به هر شیوه ای سخن بافت، اما گوش شنوایی نیافت. اینک خوشبختانه بخت خو را در ترازوی افکار عمومی به آزمون گذاشته است. اما کامیاب آمدن از این آزمون برای او دشوار به نظر میآید. خوب است که وزن اجتمای دانه هایدرشت دنیای سیاست آشکار شود و "خوش بود گر محک تجربه آید به میان." اما، دکتر عبدالله که در دوران وزارت او 97% کارمندان وزارت خارجه نه تنها از یک قوم که از یک منطقه بود، نیز چهرهی ناشناخته نیست و سالها است که توان و تدبیر و مهارت و مدیریت و نگاه و نگرش خود را در معرض دید همگان گذارده است. او نیز کارتی برای رو کردن ندارد، اما نسبت به دیگران موقعیت دشوارتری دارد.آیا داکتر عبدالله وزیر از قدرتماندهی سابق است که میخواهد از نمد قدرت کلاهی برای خویش بسازد و یا نامزد جبههی ملی است که به پشتیبانی اردوگاه مخالفین آمریکا در پی احیای ائتلاف شمال سیاسی است؟ هر گزینه که درست باشد موضع داکتر عبدالله را دشوار میکند.
دکتر خودش نیز از این واقعیت تا حدودی باخبر است. به همین خاطر است که همزمان که تبلیغات و کمپاین او شدت و رونق میگیرد، خبرهایی از انصراف او به سود کرزی، اینجا و آنجا نیز شایع میگردد. این هر دو قابل توجیه است.داکتر عبدالله باید به شدت کمپاین کند و باید بیش از هر کسی دیگر میل به انصراف داشته باشد. چون تنها بازندهی واقعی این انتخابات است. در فردای انتخابات دست او از دسترخان دولت کوتاه خواهد بود و ردای رهبری اپوزیسیون نیز در تن او ناسازگار است. باید فشار بیشتر، تبلیغات بیشتر و حتی سبوتاژ بیشتر به کار گیرد تا مگر پیش از روز زورآزمایی به سهم ضمانت شده و تعریفشدهای از قدرت دست یابد.
نه در تن ایدئولوژی تابی مانده است و نه در روخ آن رونقی. اینک جدال، جدال منفعتها است . با شعارهای تقلیدی «تغییر و امید» نمیتوان کاری از پیش برد و با رمانتیسم سیاسی نمیتوان واقعیتهای سرسخت را تغییر داد. به طور بسیار ساده، داکتر عبدالله باید برای رأی دادن به خود منفعتی تعریف کند. رأی دادن به اونه تنها باید سودی داشته باشد که سودش از رأی دادن به کرزی بیشتر نیز باید باشد. چیزی که داکتر عبدالله به رغم محبوبیت و نجابت خود هرگز نمیتواند آن را به مخاطبین خود، به مردم افغانستان و به دوستان بینالمللی افغانستان، اثبات کند. راستی رأی دادن به داکتر عبدالله چه سودی دارد و تأمینکنندهی کدام منفعت است؟