بابه موسی

به تمام دهقانان  و زحمتکشان کشورم اهداء میکنم.

داستان کوتا

بابه موسی :

شبهای سرد زمستان به آهستگی و تنبلی جایش را بروزهای که با هر ساعت آهسته آهسته میزان حرارتش بالا تر میرفت تخلیه کرده وروزهای تب آلود هم با ناخن های زرینش در رخسار شیر رنگ کوه ها و کودری* ها  شیارهای سیه رنگی را بیرحمانه نقاشی مینمود.

 موسی ، مردی بود که  برای یکروز هم مکتب نرفته و یکباری هم لب بگفتن الف و ب نگشوده بود . از قضا ، روزگار او طوری آمده بود که  او در ابتدای کودکی اش زمانیکه هنوز ششساله ، هفتساله بود وباید به مکتب میرفت ، بره هارا بچراندن میبرد و زمانیکه کم کم بزرگ گردید ، از آنجاییکه یگانه پسرفامیل بود، مجبور شد تا  پدرش را در کارهای زمینداری و دهقانی  کمک نماید. ولی با وجود بیسوادی کامل ، آثار ذهن و ذکاوت طبیعی و خدادادی در وجود موسی ، در کار وگفتارش بمشاهده میرسید وهرانسان با سواد را ناآگاهانه بفکر آنکه چه استعدادهای گم شده و رشدنیافته در جامعه وجود دارند ، وا میداشت.

اکنون ازآن روزهای کودکی، موسی را سالهای طولانی پر از مشقت جدا ساخته و همواره در هر گام اورا از درک  بیسوادی ، رنج میداد . اما چاره ی دیگر نبود زمان برگشت ناپذیر و موسی ایکه بعقیده ی او در سایه ی سواد میتوانست زندگی بهتر داشته و از مشکلات و جنجال روزگار در امان باشد، حالا تا گلو  در مشکلات و جنجال روزگارش غرق بود.

طبق معمول درمنطقه ایکه  موسی زندگی میکرد،  تمام دهقانان در زمستان ها ، از کارهای دهقانی و زمینداری فارغ وبرای سال جدید وکارجدید ، آمادگی میگیرند . آنها در ضمن آنکه بمواظبت از حیوانات خانگی خود میپردازند ،  تمام ذخیره هایرا که دراواخر خزان در  کندوها ، کمبوچه ها (کندوچه ها ) کدل ها ( کودالها )، کوزه ها ، جوال ها ، خریطه ها ، دبی ها ، قطی ها و  تیم ها و دایها و غیره جاها جابجا کرده اند با تمام فامیل  به خوردن و نوشجان کردن و سوختن و سوزاندن می نشینند . درحقیقت این دهقانان در جریان نه ماه مکمل سال، جان طاقت فرسا میکنند تا فقط برای سه ماه زمستان اندک ذخیره ی برای خوردن و گرم بودن اندوخته و یک کمی زندگی آرام داشته باشند.

موسی هم مانند هزاران دهقان دیگر ازین قاعده خارج نبود.  او در زمستان صبح هر روز بعد از آنکه آفتاب کمی بالا آمده وهوا را گرمتر میساخت ،  حیوانات کته پایش را از قوتو (طبیله) ، بیرون کشیده و در گاوبند به میخهای چوبین میبست ، پشت و بغل آنهارا میخارید و در روز دودفعه ، سه دفعه آنهارا برای آب دادن به چشمه ایکه آبش از آبهای چاه و شیله گرمتر بود، میبرد .بهر اندازه ایکه گاوها چاق ،  و چله بنظر میرسیدند ، موسی هم از زحمت و کارش خوش وراضی بنظر میرسید.

   موسی ، آنروز هم مانند سایر روزهای زمستان ، در فکر ساتی و پرستاری یک رأس مادگاو وگوساله اش بود .صبح وقتیکه آفتاب کمی بالا آمد آنهارا از طبیله بیرون آورده و در گاوبندش به میخ های چوبین بسته ، ومقدار کاهی را با رشقه ی خشکی که قبلاٌ با ساطورمیده شده بود درشته کرده و به آخورها ریخت .  هنگامیکه گاو و گوساله با اشتهای تمام همین درشته را خورده و به نشخوار پرداختند او در پیتاب گاوبندش نشسته و به سیاهی رخسار آفتاب رخ کوه ها و تپه ها نظر دوخت .  او همه روزه اندازه ی این سیاهی ها، طول وعرض آنهارا با سنگهای خورد وکلانی که در بستراین کوه ها و تپه ها، در نشیب و فراز آنها قرار داشتند  ، نشانی میکرد . از آنکه دامنه های این سیاهی ها روز بروز وسعت پیدا میکردند ،  موسی را تب سرد و تشویش بیشتر فرا میگرفت . چنان تصور میگردید که ممکن است موسی کمتر در آرزوی آمدن بهار باشد .گویی که اوازآمدن این فصل زیبا ترس و وحشتی در دل داشته و در اعماق قلبش از آن احساس نفرت مینمود. اکنون هم موسی در پیتاب گاوبندش نشسته ، چین بر جبین انداخته و  باخود چیزهای را با خطهای که با چوبک گوگرد سوخته  در روی زمین گاوبند میکشید ، حساب و سنجش میکرد..

 بلی ! موسی هرسال  با آمدن بهار و گرما که پیام آور زندگی و شادابی ، کار و سازندگی برای انسانها و طبیعت  بود ، یعنی با آب شدن برفها و آمدن نوروز خواب در چشم نداشت و همه روزه شیارهای پیشانی ، چقری های پس گردن وگونه هایش افزون وافزونتر میگردیدند .

در اثرهمینگونه فکرهای پریشان از یکطرف و شب بیخوابی های کاری و بیکاری  همراه با دیگرمشکلات زندگی  ، رنجها و مشقت های روزگار از طرف دیگر، بود که  تمام موهای سر و صورت موسی  ایکه سنش بیشتر از چهل سال نبود همچون قله های کوه بابا سفید و بنا بر همین علت  درسن جوانی در نزد تمام اهل قریه و منطقه مشهور به بابی (بابه) گردیده بود .

قابل یاد آوری است که بعد از تشکیل فامیل و خانواده  ، حاصلات توته زمینی که از پدر بابه موسی برایش بمیراث مانده بود، خرچ و مصرف خانواده اش را که بمرور زمان بزرگ و بزرگتر گردیده بود نمیکرد. اکنون فامیل بابه موسی شامل پنج دختر قد ونیم قد که کلانترینشان  گلجان شانزده ساله  و یک پسر خورد سال شش ساله بنام نادر بوده ، و مجموعاٌ با خود بابه موسی و خانمش حلیمه هشت نفر نانخور میگردیدند .  بناءٌ او سالها بود که مجبوراٌ  درپهلوی کارهای دهقانیی توته زمین خودش ، دهقانی زمینهای قریه دار قریه را بحساب ده یکه ، نیز انجام میداد.

بابه موسی با تمام کار وکوشش بندگی خودش که شب وروز آرام نداشت وبه کمک همه جانبه ی زنش حلیمه که باوی درتمام کارهای درونی و بیرونی خانه شانه داده ودر تمام بخش ها از تیل چراغ گرفته تا لباس وکفش و نان و تخم مرغ و روغن زرد و مسکه و دوغ اقتصاد میکرد ، به مشکل میتوانست نان بخور ونمیر فامیل را تهیه نموده و از قرضداری و سود دهی فامیلش را در امان نگهداشته باشد .او از سببی که تمام محصول کار و زحمتش ، که در اثر بیخوابی های شب آبداری ، آبله های دست و کفیدگی های پاهایش بدست می آمدند،  مربوط ومتعلق بخود و فامیلش بود، ازخدای شکرگزار و از زندگی و فامیل راضی و در دل بکارش افتخار میکرد که از فضل خدا و برکت همین کار، دستش پیش کسی دراز نبوده و دست  کسی هم در یخنش درازنمیباشد. بعقیده ی بابه موسی با همه مشکلات  دیگر ، میشد سازش کرد صرف اگر یک موضوع نمیبود ..

وآن موضوع ، قرض کوچی ها بود.

  در سالهای اخیر در اثرخشک آبیهای پی درپی که بالنتیجه کمبود حاصلات زمین را در قبال داشت ، بابه موسی  مجبور شده بود که تعدادی از مواشی اش را بفروش رسانیده و صرف بیک گاو شیری و گوساله اش اکتفا نماید ، او پنج رأس گوسفندانش را یکسال قبل به قمتهای ارزان به قصابهای که در اواخر زمستان از مناطق غزنی و کابل می آمدند فروخته و قسمتی از این پول ها را جهت ادای قرض از درک چای و چیت گلدار و سان سفید و اوشلو * به کوچیها داده بود.

 مقدار پول باقیمانده ی قمت گوسفندان را بعد از چندین سال برای دخترانش لباس نو عیدی شری گلدار و کفش های ایرانی خریده بود.

اکنون هم که اوایل ماه حمل و عنقریب آمد آمد کوچیها بود بابه موسی از همان درک اوشلو و چای و سان سفید و شوگور و تاغر که همه ساله بشکل معمولی ویا اگر دقیقتر بگوییم بطورتحمیلی بالایش قبولانده میشد ، از کوچی ها مبلغ شش صد وپنجاه افغانی قرضدار بوده و تا حال یک افغانی هم وجه پرداخت آنرادر کیسه و بودجه ی فامیلش نداشت. بهمین خاطر، او از آمدن موسم بهار که در عمل با آمدن کوچی ها همراه بود دل خوش نداشته و باین فصل بچشم بد وحتی نفرت انگیزمیدید.

 یگانه امید بابه موسی در وجه تأدیه ی قرضداری هایش ، در آن بهار ، همان گوساله  دوست داشتنی و نازنین زرد رنگش که باید دوسال بعد گاوشیری میشد ، بود. او بارها با خود فکر کرده بود که در صورت تنگدستی همین گوساله یکنیم ساله اش که حالا بجرئت میشد آنرا غونجی نامید را بفروش میگیرد و قرض ( ماما نصرو ) کوچی را میدهد.

حلیمه زن بابه موسی که مشکلات شوهرش را درک مینمود ، کوشش میکرد تا اورا با کلمات از قبیل : " غم نخور خدا مهربانه  ، بچرت و فکر چیزی نموشه فقط خوده خراب مونی ! و امثال این حرفها اورا دلداری و تسلی میداد. منظور حلیمه ازین سخنان همان زیورات وگانه های زمان عروسی که از خانه پدرش باخود آورده وشامل چوریها ، بالی ، سلسله ، کدماله ، انگشتریها ، گوشواره ها ، چارگل و چیزهای خورد وریزه دیگر که در صندق کوچک چوبی نگهداری میشد بود . بعقیده ی حلیمه ، درصورت روز بد که خدا نیارد  میشد که این آشیا را بفروش رسانیده و یا مستقیماٌ بعوض قرض ، به  کوچی ها بدهد تا یخن شوهرش بابه موسی بدست ظالم نیافتد.

 حلیمه این زیورات را که تماماٌ از نقره بودند ، صرف در سالهای اول بعد از عروسی آنهم در روزهای خوشی و یا پای مزار رفتن میپوشید و در سالهای آخر در دستمال نه گله ایکه عمرش برابر عمر عروسی اش بود با چند گره محکم بسته و در همان صندق کوچک چوبی نگهداری میکرد.

برای بابه موسی که زمانی از زبان حلیمه راجع به تأدیه  زیوراتش بعوض قرض شنیده بود ، این زیورات حیثیت ناموس را داشت و بهیچوجه حاضر نبود تا این آشیا را که از جمله ی مقدسات فامیلی بود ، از دست دهد. آنمرتبه او حلیمه را بخواطر آن پیشنهادش شدیداٌ سرزنش و منت کرده بود.

 حلیمه نظربه محبت طبیعی نسبت بشوهرش ، با دلسوزی خاصی بااو رفتار میکرد و تمام مشکلات زندگی را بااو تقسیم مینمود. همزمان باآن حلیمه میدانست که در صورت نبود شوهرش بابه موسی ، چه بارسنگینی مسئولیت زندگی را روزگار بشانه اش خواهد گذاشت ، باریکه هرگز یک زن بیسواد وطنی قادر نخواهد بود که از عهده ی برداشتن آن براید. شش طفل کوچک و صغیر ، یک توته زمین و یک زن . شاید هم  بهمین خاطر حلیمه در حفاظت فزیکی و پشتیبانی معنوی شوهرش یک ثانیه  فروگذاشت نمیکرد و با تمام وسایل ممکنه در آرامش او میکوشید. بابه موسی هم بسخنان حلیمه گوش میداد و در دل باوجودیکه بمهربانی خدا شک و تردید نداشت ، باز هم سر از جیب چرت و اندیش بیرون نمی آورد. او تمام وقتهایش را باخود خاموشانه  در جنگ و جدل بود.

 بابه موسی با خود فکر میکرد:

( "شش گزسان سفید ، خیره بل که  بلده احتیاط ده خانه باشه ، مرگ حقه . یک چایرک چای سیاه، والله اگه مزیشه را فامیده باشوم ، اصلاٌ از خوردو نیه ، یک رقم بوی بد داره ،فقط بوگی که قد چای اوشلو را گد کده باشن. د او دفعه که نوبت ملای مکتب در خانه ما بود، ملا او چای را نخورده و گفت چای اوغو را نمیخورم . مجبور شودم یکخورد چای از دکان بلدی شی بخروم . چقدر ملای کبرکار و دماغی بود ،گاهی چای اوغو را نموخورد و گاهی قورتی نموخورد ، توشک شی باید پنبه ی و دبل موبود و.. خوب شد که جوابشی دادند.

 دوسیراوشلو، همی اوشلوی پدر نالد هیچ کالا را پاک نموکونه ، ازاو کرده گمیز گاو خوبتره. چه رسه به شورماغ *... .بی کوزه و تاغر و شگورهم نموشه، مگم  بسیار قمت اند. حتماٌ مفاد یکساله اشرا سر قمت کالا اضافه موکونند.

خوب ! اگر نمیخریدوم چوطور موشد؟ خوب یادیم میه که چند سال پیش یکدفه گفتوم که نمی خروم ، ماما نصرو گفت  :" ما ایچیزاره برای خود خو نیاوردم اگه تو نخری او نخرد پس ما ایچیزاره کجا کنیم ؟ کد خود پس در پاکستان ببرم؟  مجبور استی که بخری!"

  دعوای ما بلن شد و قریه دار آمد و گفت :" خیره  اینه مه هم میخروم و تو هم بخر ! کل مردم میخرن ، بالفعل پول نقد ازکس طلب نموکنند ، یکسال باد خدا مهربانه! گذشته ازاو با ای مردم لازم نیه که مناسبات خوده خراب کنیم ، امروز قدرت بدست ایناست ، دولت از اینا است ، پولیس و محکمه همه از ایناستند. "

 اینه یکسال هم بیک چیم بهم زدن تیر شد ، از مالشی خیر ندیدوم مگم قرضشی را باید بدوم د غیر ازو ، د غیر ازو کار به بی آبی می کشه. د خوب صورت ، گوساله ام را خواد برد و دبد صورتشی ممکنه که مادگاوم را با گوساله یکجای خواد ببرن . خو اگه کس گوساله و گاو ندیشته باشه ؟ د بیسیاری جایا زمینای مردمه امیطور عوض قرض خو گرفته ان ، دخترای مردمه بزور بورده ان . دکجا بوری ؟ پیش ازکه شکایت کنی ؟؟

د سربند که اشترای کوچییا گندم و ایشقه مردمه چریده بودن ، مردم پیش حاکم شکایت کده بودند. حاکم دجواب مردم گفته بود که خوب کده که چریده . اگه شتر نمی چرید مه خودم شتر میشدم و امی کار ره میکدوم. یک نفر آزره پیدا نشد که بوگیه که ضرورت  نیه که تو  شتر شونی ، تو امی آلی هم از شتر و خر کده بدتر ایوانی .

باد ازو مردم آزره فامید که شکایت کیدو بیفایده یه و کوچییا هم فامیدن که هر کار ره کده میتانن...")

بابه موسی در همین فکرها با خود بود که صدای قریه دار رشته افکارش را سگلید که صدا کرد:

ـ اه بابه موسی د کدام چرت غرقی ؟ پولایته حساب موکونی؟

ـ سلام آلیکوم قریه دار صاحب! کدام پول؟ پول خو از شمویه که قریه دار هستین . غریبا غمشی ره حساب موکونه .کاکا موسی بدون آنکه فکر کند  در جواب سوال قریه دار گفته و از جایش که نشسته بود بلند گردیده و ایستاد شد.

ـ بشی !بشی ! زامد نکش !

زیاد ازروزگار شکایت موکونی ! موفامی که شکایت کدن گناه داره ، گناه . موو شمو اموقه که دفکر دنیای خو استیم یک کمی باید دفکر آخرت خو هم باشیم. مویای سر و ریش که قووغ* گشت دست از دنیا بشوی ! عالما گفته که موی سفید قاصد مرگه.

بعداٌقریه دار کمی نزدیک تر آمده با یک دست بدیوار گاوبند تکیه کرده و با صدای آهسته ادامه داد :

ـ خیره ای گپا دجای شی ، موفامی بلده چیز آمدوم ؟ امی ملای نوی ازمو یک سید و یک عالم بسیارزبردست ،  دیندار و با خدایه . چندین سالا ره د او طرفا درس خوانده واز کل چیزا باخبره .  یکما ه هنوز از ملایی شی تیر نشده که تا آلی در پانزده جای خمس و ذکات مردمه کشیده . موگیه که اگر کس خمس و ذکات خوده  ندیه د خانه شی نموره ، نانشی نموخره  و سلامشی را آلیک نموگیه. هفته دیگه نوبت شی د خانه از مه یه ، او تا او وختا اول باید بایه و خمس و ذکات مره تصفیه کنه . خمس خو ازنام شی مالومه که خمسه ، نیمشی مال امامه که د ایران و عراق  بلده مجتهدا  راهی موشه و نیم دیگی شی مال ساداته که به سیدا میدیند و خمس در هردو صورت کار خود حاجی آغا ملای مکتبه که بلده ازکه راهی مونه و بلده ازکه میدیه.

مقصد ازمه د دیگه جایه د ذکات. مه قاد حاجی آغا گپ زدوم و او گفت که یک چاره میسنجه که هم گردون مه واز باشه و هم مالیم د خانیم باشه .

حاجی آغا صبا شو مهمون مه یه ،  توهم بیه !

بابه موسی با صد دل بیدلی دعوت قریه دار غلام علی را قبول کرد و وعده داد  که ، اگر تا صبا شو زنده بود ، بخیر صبا شو مییایه.

 قریه دار خنده کرده و گفت :  آته گلجان تو شکسته نفسی مونی ، هنوزتکره استی نام خدا.

نام دختر کلان بابه موسی گلجان بود و بهمین خاطر در قریه در نزد خوردان و زنان بنام آته گلجان یاد میشد. و علت اینکه قریه دار برای اولین بار اورا باین نام و با احترام آته گلجان گفته بود برای بابه موسی ، هنوز معلوم نبود.

قریه دار با گفتن این کلمات و دعوت کردن به مهمانی با حاجی آغا ، که در تاریخ زندگی بابه موسی سابقه نداشت ، بابه موسی را دیگر هم بفکر و چرتهای دیگر غرق نموده و خودش بطرف خانه رفت.

شب هنگام ، بعد از خوردن نان مختصر شب که  شامل پاتی عدس بود بعد ازاینکه کودکان بابه موسی هریکی یک ، یک و دو دو در گوشه های از خانه ، زیر کونجیله های سنگین پشمی پینه ، پینه  و بالای جاجیم های دیگر هم سنگینتر ازآن بخواب رفتند ، کاکا موسی موضوع آمدن قریه دار و سخنان مرموز و لطف غیر منتظره ی او  و اینکه همراه حاجی آغا ملای مکتب به مهمانی دعوت شده است را،  با زنش حلیمه که در نزد بابه موسی آبه گلجان بود ، در میان گذاشت.او بعد از اندک فکر کردن که گویی نمیدانست از کجا شروع کند ، چنین شروع کرد:

ـ آبه گلجان! یگ گپه اگه بلده تو بوگیم شاید تعجب کنی . امروز قریه دار امده بود و صباشو مره د میمانی قد حاجی آغا ملای نو خبر کد.

ـ خودشی امده بود؟

ـ اهه خودشی.

ـ وله خدا خیره پیش کنه ای گپ بی بلا نیه.

ـ اگه راس بپورسی مه ام امزی میترسوم که قریه دار هیچوخت مره تاحال مهمو نکده و بسم خودشی امدن و خبر کدن . حتما  زیرکاسه کودام نیم کاسه یه.  چطور موشه که خوده دناجوری  بیندازوم و بوگیم که نموروم.

ـ نه خدا نکنه ، نام ناجوری ره نگی . بل که دشمن تو ناجور شونه . بلای ناجوری تو و اولادا دکوه وصارا بوره.

رفتونه حتمی بورو ، مگم احتیاط کده توره بوگی و خوب گوش کو که وا چیز موگوین ، د آر چیز بی فکر کیدو قناعت نکو.

ـ تو چیز فکر کدی که موگی د آرچیز بی فکرکیدو قناعت نکو؟

ـ اینه گفته نموشه صد رقم توره یه.

ـ او خاتو ! توهم آلی قد ازمه سیاست مونی . خواگه کودام چیزه بوی کشیده ی پوست کنده بوگی که مه هم بوفاموم.

ـ نه بخدا . خاک دسر سیاست ، سیاسر و سیاست.

ـ تو چیز موگی سیاسرای استه که مردا ره صدقه شی کونه. سیاسر تا سیاسر فرق داره. خو شو ناوخته ، راستی هم تو اگه کودام حدس وگمان داشته باشی مره بوگی که مه پیش از پیش تیاری داشته باشوم که غافلگیر نشنوم.

ـ دیگه حدس و گمان نه  فقط اموقه که د بین خاتونو آوازه یه  که ملا خاتو ندره . یا خاتونشی مرده و یا د او ملکای دیگه ایشته و قد خو ناورده و یا خاتو خود شی قد ملا  نامده ، بخدای حق مالومه . تو ملا را دیدی؟

ـ د روز ملا گرفتو و نان بخش کیدو دیدوم .

ـ چند ساله خاد باشه؟

ـ از پنجاه ام زیاده.

ـ خو دیگه ازی زیاد تر نموگیم میترسوم که زاوستو خواو نباشن. امی توره ره خوب د یاد خو بیگیر!

ـ ای گپ باو چیز ارتباط داره ؟

ـ داره باز مینگری . خو شو نا وخته بیا تا صبا خدا مهربانه.

راستی هم ناوقت های شب بود وبابه موسی با خانمش با همین سخنان تصمیم برآن شدند که شب در میانست ، خدا مهربانست  و حالا باید استراحت شوند تا نشود نماز صبح را قضا نمایند.

فردای آنروز از هر روز دیگر بنظر بابه موسی دراز تر  آمد ، او تمام روز در فکر بود ، درفکر سخنان قریه دار ، در فکر لطف و مهربانی او که بیشتر برای موسی  قابل تشویش بود تا قابل تشویق وتقدیر ، بفکر آنکه چگونه میشود کاری را کرد که هم گردنت در نزد خدا ودین ومذهب باز باشد و هم مال و اموالت در خانه ؟

بابه موسی، غرق  در همین فکرها هر قدر که انتظار میکشید هیچ چاشت و هیچ پیشین نمی شد . او هرقدر خودرا بکاری مصروف میساخت و این طرف و آنطرف میگشت وقدم میزد ، گاو وگوساله را به آب دادن میبرد و می آورد،  بازهم آفتاب در همان موقعیتی که قرار داشت ، ازجایش شور نمیخورد توگویی که اورا درآسمان میخکوب کرده باشند . واقعاٌ آن روز برای بابه موسی از جمله ی درازترین روزهای سال بود.

آنروزبرعلاوه درازی ، کثافت ( غلظت) وسنگینی خاصی خودرا  نیز داشت که بابه  موسی از تنفس آن احساس نفس تنگی و خستگی میکرد . بالاخره بعد از انتظاری های زیاد اونماز پیشین وبعد نماز شام و خفتن را  با دلهرگی تمام اداء نموده و از خدای درخواست خیر و عافیت برای خود وفامیلش نمود .

 در اثناییکه بابه موسی نماز شام را میخواند ، حلیمه لباس های پاک او را که عموماٌ در روزهای عید و برات میپوشید آورده و پهلوی جای نمازش گذاشته بود.

بابه موسی بعد از نماز شام وخفتن لباس هایش را عوض کرده و با صد دغدغه بقصد خانه قریه دار که برای پنج دقیقه راه از خانه ی خودش  فاصله داشت ، حرکت کرد.

حلیمه ، شوهرش را تا دم دروازه همراهی نموده و باز یکبار دیگر سخنان دیشب را بصورت اجمالی بیادش آورده و پناهش را با جمله " بورو پنای تو د خدا " بخدا حواله نمود.

بابه موسی بعد ازپنج دقیقه ایکه برایش طولانی تر از ساعت بود بخانه قریه دار رسید. دروازه را بآهستگی باز نموده و داخل دهلیز کفشکن و بعد با باز کردن دروازه دوم داخل اتاق مهمانخانه گردیده و از آنجاییکه همه نماز میخواندند بدون آنکه سلام دهد ، کمی دورتر از دم دروازه خزیده  و در یک گوشه ی بالای گلیم بنشست.

بلی ! حاجی آغاملای مکتب و قریه دارهنوزهم سرنماز بودند . قریه دار بالای جای نمازش رو بقبله نشسته و با تسبیحش بازی میکرد اما ملا آیه های سوره های حمد و یاسین را ( بعوض قل هوالله ) ،   با چنان قرائت تمام که باصطلاح مردم،  زبان آدم را رگ میکرد ، میخواند. هر رکوع وسجده اش ده ده دقیقه طول میکشید و بعوض دعای روی دست که کاکا موسی همیشه سه مرتبه الهم صل علی.. میگفت ، حاجی آغا بسته دعای کمیل را میخواند.  در اثنای دعاهای دیگریکه حاجی آغا در ختم نماز خوانده وبیشتر از یکساعت دوام کرد ، تمام مدعویین که شامل ارباب ها و موسفیدان منطقه بوده و حالا تعدادشان به یازده ، دوازده نفر میرسیدند ، را آهسته آهسته خواب میبرد . بالاخره حاجی آغا به سجده ی آخری نماز که بنام سجده ی شکر یاد شده و عموماٌ باخواندن سه مرتبه شکرا لله و سه مرتبه الحمد لله و سه مرتبه استغفرالله ختم میشود، رفت. برای همه امید واری پیدا گردید که حالا بخیر نماز سید خلاص و مردم نانش را خورده و طرف خانه های خود میروند.

اما مهمانان اشتباه کرده بودند ، حاجی آغا ، حاجی آغا نبود اگر سجده ی شکرش نیم ساعت ادامه نمی یافت. بعد از نیم ساعت خاموشی مطلق که مهمانان را در بد ترین شرایط قرار داده بود  حاجی آغا سرش را از سجده ی شکر بالا نموده و بعضی آیات و دعاهای دیگر را خوانده و السلام علیکم و رحمته الله وبرکاته و السلام و ... رایکبار دیگر تا آخر خوانده و بدون آنکه متوجه دیگر مهمانان گردیده باشد بطرف جایش که مخصوص مهمانان عالیقدر است رفته و بنشست . مهمانان دیگر ، اربابان و ریش سفیدان بنوبت هریکی درنزد حاجی آغا رفته سلام داده ، در مقابلش زانوی راست را بزمین زده ، دستانش را بوسیده و با او احوال پرسی مینمودند. حاجی آغا همانطوریکه نشسته بود ، ازجایش تکان نمیخورد و صرف با کمی بلند کردن دست راستش با مهمانان دیگر احوال جویی میکرد.

 مراسم احوال پرسی هنوز خوب ختم نگردیده بود که صدای دنگ دنگ هفت آبه و لگن از دهلیز بگوش رسیده و سر وکله ی نسیم ، پسر کوچک قریه دار که درحدود 14 سال داشت  ، از دروازه آشکار گردید. شستن دست ها طبعاٌ از حاجی آغا شروع و بعد بطرف راست و چپش ادامه یافت. بعد از مراسم دستشویی ، نعیم پسر کلان قریه دار با دسترخوان داخل اتاق گردیده دسترخوان را پهن و نان های خمیری گرم وتازه را دوقات دوقات کرده ودر پیش روی هریکی از مهمانان بگذاشت . بعد کاسه های شوربای مرغ  را که بوی مطبوعی ازان متصاعد بود آورده و برای هر سه نفر یک یک کاسه شوربای داغ  و یک یک بشقاب پراز کچالو و چند توته گوشت مرغ را بالای دسترخوان بنهاد.

آب آشامیدنی که ظاهراٌ از دیگر آبها هیچ تفاوت نداشته و بنام آب خوردن یاد میشد  ودر دو گیلاس دانی با شش شش عدد گیلاس های شیشه ی ریخته شده بود را نیز آورده و یکی را در حصه ی وسط بالای دسترخوان وگیلاس دانی دیگر را نزدیک به ملا  گذاشتند.

حاجی آغا با صدای بلند بسم الله الرحمن الرحیم گفته و از همه اولتر شروع بمیده کردن نان در بین شوربایش نمود . دیگران هم ازو تقلید نموده بسم الله ..گفته وعین کار را کردند.

اگرچه شکل کاسه ها وبشقابها فرق نداشتند اما از رنگ و رخ لقمه ها که از کاسه ها برداشته میشدند بخوبی دیده میشد که  محتویات آنها از همدیگر فرق فاحش وکامل دارند ، جای تعجب  نبود که شوربای حاجی آغا بمراتب چربتر و گوشت سینه مرغ هم در بشقاب حاجی آغا قرار گرفته بود.

بعد از پنج دقیقه پج پج کردن و چف زدن ، مهمانهای که دردمب دسترخوان نشسته بودند، حتی استخوانهای قبرغه ی مرغ را چولیده و دندانهایشان را خلال کرده بودند. اما در رأس دسترخوان که حاجی آغا و قریه دار در دور یک کاسه ی دونفری نشسته  وچندین بار تا حال با شوربای گرم ، دمبدم  محتویات کاسه را تازه نموده میرفتد هنوزهم صرف غذا با تمام کمیت و کیفیتش ادامه داشت.

 مهمانهای دیگریکه از خوردن شوربا ، خوب سیر نگردیده وکم کم شکمهارا رفته رفته از آب ونان خشک پرنموده بودند با کنج های چشمهای راست وچپ بصد حرص و ولع دزدانه دزدانه بطرف حاجی آغا و قریه دار میدیدند .  با هر لقمه ایکه  حاجی آغا و قریه دار در دهن گذاشته ،  پچ پچ کنان جویده  وانگشتهای خودرا با شکل ولذت خاصی میلیسیدند ، مهمانان دیگر حریصانه لعابهای دهن خود را قورت میکردند.

 نان خوردن حاجی آغا کمتر از نماز خواندنش نبود ، هیچکس از نزاکت و یا شرم و ترس نمیتوانست از جایش برخیزد . همه مهمانها در اطراف دسترخوان خالی، مدتها بود که بدو زانو نشسته و منتظر آن بودند تاچه وقت  جناب حاجی آغا تناول طعام میفرمایند . بعد ازینکه حاجی آغا و قریه دار نفس اماره را خوب ازخود راضی ساخته و پس نشستند، پسران قریه دار باعجله بجمع کردن کاسه ها و دسترخوان شروع کرده و حاجی آغا هم با تنبلی به خواندن دعای ختم نان شروع نمود.

 دعای ختم نان مستثنی نبود و بیشتر از 20 دقیقه را در بر گرفت . دقیقاٌ احساس میشد که تمام مهمانان از آمدن و شوربای مرغ خوردن ، سخت پشیمان بودند.

بعد از دعا و فاتحه بلافاصله آب دست بعد از نان و بعداٌ هم با همان سرعت پدنوس چاینک ها و گیلاس های چای آمد  وبا عجله ی تمام ،  اوفت ، اوفت چای خوردن مهمانان فضای مهمانخانه ی قریه دار را مملو ساخت.

گیلاسهای آخری چای هنوز نوشیده نشده بودند که قریه دار رو را بطرف مهمانان کرده و با صدای بلند اعلان کرد :

"هدف از زامت دادن امشو شمو ای یه که مه از برکت قدمای حاجی آغا میخوایوم که دین خدا و امامه از گردون خو ادا کنوم. یانی که خمس و ذکات خوره تصفیه حساب کنوم . به امی خواطر مه از کلگی شمو امی خوایشه داروم که امشو امیجه باشین تا امی کار خیر د اوضور شمو صورت بیگره. اگرچه شو ناوخته  ، مه فکر مونوم که ایتو شاوا کم پیدا موشه و به بیخاوی شی می ارزه."

مهمانانیکه ساعت دستی داشتند بعجله طرف قاب ساعتهایشان دیدند و چشمانشان به عقربه هاییکه وقت12 بجه و10 دقیقه شب را نشان میدادند ، برخوردند. هنوز هیچکسی جواب بلی و یا نه  نداده بود که حاجی آغا که تا حال خیلی کم با مهمانان حرف میزد و بیشتر با تسبیحش ذکر میگفت، بسخن آمده و بادامه ی سخنان قریه دار گفت:

"غریه دور صوحب لطف کردند ، زحمت کشیده مهمونی امشب را سومون دودند از ایشون ایک دونیا ممنون. در مورد اینکه بوید همه کورو در محضر عوم و عووم بوشه، فرغی و اشکولی ندوره . اگه شومو احسوس خستگی میفرمویین ، میتوننین خونه تشریف ببرین. فغط ایک نفر کفویت میکونه که اینجو باشن وبس."

با شنیدن پیشنهاد حاجی آغا تمام مهمانان خوش شدند و گیلاسهای چایشان تا آخر ننوشیده از جای بر خاستند و یکه یکه طرف دروازه بحرکت آمدند. هیچکس نمیخواست که او همان یکنفری که( کفایت میکند) باشد.

بابه موسی هم مانند همه مهمانان دیگراز جایش برخاسته و در دل ازخدای شکر گزار بود که تمام تشویش های او و خانمش بی اساس بوده اند ولی در عین زمان ترس نهانی در وجودش مستولی بود  که او خودش همان یک نفری که ملا گفت کفایت میکند، نباشد.

  در اثناییکه هریکی از مهمانان دروقت برامدن " خانه آباد!" گفته و از صاحب خانه جواب "خوش آمدی !" شنیده و خانه را ترک میگفت  ، قریه دار رویش را طرف بابه موسی که او نیز با صد امید واری  در قطار بیرون شوندگان قرار داشت نموده وگفت:

" بابه موسی تو کجا موری ؟ تو رای تو دوره باش شو امیجه ، گذشته ازو مه توره یک کمکی کار هم داروم."

قلب بابه موسی به بوربی* پایش تا افتاد. او فکرکرد که حالا تمام چیزها دوباره ازنو شروع میشوند . یکدفعه در دلش رسید که از قریه دار تشکر کرده و بگوید : "میروم خانه ، هوا گرم و خانه هم اوقه دور نیه." باز بیادش آمد که قریه دار گفت که مه توره یک کمکی کار داروم و موضوع دهقانی قریه دار چطور میشود . ممکنست که آزرده گردیده و از دهقانی اش جواب بدهد در آنصورت حاصلات زمین خودش کفایت مصرف خانه اش را نمیکند و قرض کوچی را از کدام درک بدهد ؟ بهمین خاطر بیچاره بابه موسی درحالیکه به هیچ وجه نمیتوانست جواب منفی یعنی ( نه ! ) بگوید با خاطر آشفته و پریشان از بین دیگر مهمانان جدا گردیده و دوباره  پس بجایش بنشست.

بعد ازاینکه آخرین مهمان ، خانه آباد ! گفته و در جواب جمله ی: خوش آمدی! را از زبان قریه دار شنیده و دروازه ی خروجی را بسته نمود ، قریه دار رویش را طرف پسر کلانش که بمشکل پلکهایش را باز نگه میداشت کرده و گفت :

 ـ نعیم بچیم ! اینه آلی دیگه یک خوب چاینک چای ایل دار قد دشلمه بیار که حاجی آغا بخیر قره قره نوش جان کده و بحساب شروع کنه .

نعیم ، سخن قریه دار پدرش را قبول نموده و روانه ی آشپزخانه گردید ه و بعد از مدت کوتاهی یک چاینک کلان چای را با یک بشقاب میت آیی و دو دانه پیاله آورده و پیش پدرش نهاده و ایستاد شد.قریه دار که متوجه توقع پسرش بود گفت:

"چه لیخت ایسته ای مثل ... وری و مزایمت مونی ، برو دیگه تو دکار نیستی!" نعیم هم با شنیدن این سخن اگرچه توهین آمیز هم بود خوش شد که بالاخره میتواند برود تا کمی بخوابد ، او با گفتن جمله ی : " شو شوم خوش ! "از اتاق مهمانخانه خارج گردید.

قریه دار با استفاده از فرصت و خلوت نسبی که تازه حکمفرما گردیده بود،  بابه موسی را به حاجی آغا معرفی کرده از دین داری ، امانت داری و صداقت او ستوده وگفت که در طول مدت هشت سال که باوی شریکی داشته اند به اندازه ی یک دانه ی جو ، یک پرک (برگ) کاه از او دزدی و خیانت ندیده است.  او به حاجی آغا اطمنان داد که از طرف بابه موسی کاملاٌ  خاطر جمع باشد .

در آخر قریه دار اضافه کرد که نا گفته نماند که بابه موسی پنج دختر نارنین دارد که یکدانه آن خمسی میباشد .حاجی آغا هم با لبخندی بر لب ، برسم تأیید سرش را تکان داده و اضافه نمود که ضرورت به سفارش نیست تمام این صفت ها از سیمای بابه موسی مشهود است و راجع به خمس با بابه موسی بعداٌ حرف میزند.

حاجی آغا سپس کلاهش را که لنگی سیاهی بدورادور آن همچون شلغم گرد، بسته شده بود ، از سرش برداشته و برسرزانوی راستش گذاشت. سر سفید وپاک تراشیده شده ی حاجی آغا با پیشانی بلند و تحت آن ابروان پرپشت سیاه که از هردو کنج توسط ریش نیمه دایروی برنگ ماش و برنج احاطه میگردیدند ، درتصور بابه موسی درست بکودریی شباهت داشت که در قله ی آن هنوز برف و دامنه های آن خال خال سیاه شده باشند.  شکل چشم وبینی  در اتحاد با ریش نسبتاٌ دراز و غلوی حاجی آغا ، بچشمان بابه موسی قیافه ی ( ماما نصرو ) را بخاطر آورده و نفرت شدیدش را نسبت باو بر می انگیخت.

حاجی آغا رویش را طرف قریه دار کرده وبا همان لهجه ی ایرانی اش گفت  :

الآن شب نا وغت اس و همونغدر شوه که مسئله ذکوت ایک طرف گرده ، خمس را بعداٌ فردو ، پس فردو بوهم محوسبه میکنیم. درسته آغای غریه دور!

آری ! صرف میخام ایک موضوع رو از شمو بپرسم  آغوی غریه دور ! تا حول کدوم بوری خمس و ذکوت دوده اید ؟ یا خیر ؟ روستش رو بگویید !

 قریه دار هم  صادقانه اعتراف کرد که تا حال هیچ خمس و ذکات نداده است و با پیشنهاد حاجی آغا موافقت کرده و شروع به حساب دادن نمود:

سه رأس ماده گاو شیری ، دو رأس نر گاو ، بیست وپنج رأس گوسفند میش و شش رأس کویک و چهار رأس دو دندان و دو رأس چهار دندان و دوازده رأس بره و چهار رأس بز ماده ی شیری وچهار رأس بزغاله و یک رأس بز نر ... هفده عدد مرغ ماکیان ودو دانه خروس و..

 یک رأس اسب سواری  دو رأس مرکب بار بری و..

شش تخته گلیم سر پلی دو تخته گلیم وطنی هزارگی ، دو تخته قالین ، بیست تخته دوشک   وبیست دانه لحاف و..

ظرف باب و کاسه و بشقاب و تمام آشیای خانه را که قبلاٌ قریه دار لست گرفته و در جیبش موجود بود کشیده و یکایک نام گرفت.

قریه دار همچنان طلا و نقره ی زنان و دخترانش را تماماً پیش از پیش لست گرفته و برای حاجی آغا که در ورق علیحده یادداشت میگرفت ،  دیکته نمود.

زمینهایی که از پدرش بارث مانده بود وآن زمینهاییرا که خودش خریده بود همه را با مقدار و تعداد جریبش به حاجی آغا بیان نموده و حاجی آغا هم بروی  صفحه ی دوم  ورق چهارمش که حالا او هم تقریباٌ پر شده بود علاوه نمود.

بعد ازبیان تمام اموال منقول و غیرمنقول ، قریه دار بفکر عمیقی فرو رفته و برای لحظاتی سکوت نمود.

حاجی آغا که معنای سکوت قریه دار را حدس میزد پرسید :

ـ تموم شد آغوی غریه دور یا مونده چیزی ؟

ـ فکر مونوم خلاص شد. قریه دار جواب داد

ـ آغوی غریه دور ! پول نغد چه شد؟ یا میخوهی خدو  و اموم زمون رو بوزی دوده بگویی پول نغد ندورم ؟

ـ حاجی آغا ! راستی اش هم پول نقد د خانه ندروم.

ـ مهم نیس در خونه یا غیر خونه هر جوییکه بوشند پول نغد ، پول نغده و بوید بحسوب بیویه در غیر اون همه کورو و حسوب هوی مون عبثه.

قریه دار دستش را به پیشانی اش که عرق کرده بود کشیده و با صد دل بیدلی از جایش برخواسته و طرف الماری شیشه ی رفت . او در اثنای رفتن بطرف آلماری کمی میلنگید و معلوم نبود که پاهایش سستی میکرد و یا علت آن دیر چارقات نشستن وی بود .  بالاخره او الماری را با کلیدی که یکجا با  بسته دیگر کلیدها همیشه در جیبش بود ،  باز نموده و از طاقچه بالایی آن کلام الله شریف را گرفته و بوسه نموده بچشم و پیشانی خود گرفت. بعد  قریه دار همین قرآن را باخود آورده و در حضور حاجی آقا و بابه موسی که کمی دورتر نشسته و حالا خواب کاملاٌ از چشمانش پریده بود ، از پوش کشیده ، باز نموده  سند ها و حجت هاییکه در پشت قرآن ( بین پوش و صفحه ی آخری ) نگهداری میشد ند را بیرون کشید.

تعداد اسناد و حجت ها که با خط مقبول نستعلیق و خوانا در روی کاغذهای با رنگ و قطع مختلف نوشته شده بودند زیاد بودند و هرکدام با عبارت های تقریباٌ مشابه به متن زیرولی نامهای مختلف قرض گیرنده شروع وختم میگردیدند:

                            بسم الله الرحمن الرحیم.

                                      یاهو

اقرار و اعتراف شرعی میدارم که اینجانب خاک علی ... ولد خاک محمد... باشنده ی قریه سرخاب ولسوالی .. ولایت ... دارنده تذکره ... مبلغ ... (...هزار ) افغانی که مناصفه ی آن ... (... هزار) افغانی میشود در حضور ( فلانی ) و ( .... ) از قریه دار غلام علی ولد ... قرض گرفته و همه ساله از درک فی هزار افغانی ، 12 سیر گندم را بعنوان مفاد به قریه دار موصوف ، موظف به تادیه میباشم  . این حجت را در حالت عقل کامل داده و به این اقرار واعتراف خود صادق میباشم.

 شصت و امضاءقرض گیرنده ...

شاهدان:

   شصت و امضاء...

 شصت و امضاء...

اما اسناد گیروی و اجاره ی زمین کمی تفاوت داشت و در متن آنها بعوض مفاد پول از توته زمینی که حدود اربعه گردیده بود یاد آوری میشد.

بطور نمونه در یکی ازین اسناد چنین نوشته شده بود:

                         بسم الله الرحمن الرحیم

                                 یاهو

 اقرار و اعتراف شرعی مینمایم که اینجانب خاک علی حسین و لد خاک کلبی حسین باشنده قریه ی زردسنگ ولسوالی ... مبلغ 20000 (بیست هزار ) افغانی را که مناصفه ی آن 10000 (ده هزار ) افغانی میشود  از قریه دار غلام علی ولد ... بطور قرض اخذ نموده و در مقابل یک تخته زمین پدری خودرا که محدود است باین حدود اربعه شرقاٌ زمین محمد موسی ولد محمد عیسی ، غرباٌ زمین خود قریه دار موصوف ، شمالاٌ زمین علی احمد ولد غلام محمد و جنوباٌ زمین قریه دار موصوف به طور اجاره به اختیار  قریه دار نامبرده گذاشته  و الی تا دیه مکمل پول موصوف حق تصرف زمین و استفاده از حاصلات آنرا ندارم. همچنین خودرا موظف میدانم که در صورت فروش زمین حق اول خریداری را شف شریکان زمین دارند و اینجانب نمیتوانم تا آنرا بکس دیگری بفروش برسانم.

به این اقرار و اعتراف خود صادق میباشم.

شصت و مهر یا امضای قرض گیرنده ...............

شصت و امضای قرض دهنده.............

شاهدان :1ـ(...             )  2ـ (....          )

قریه دار این اسناد را یکایک بازنموده و صرف مقدار و مبلغ پولی را که در آنها درج بودند بدون نام قرض گیرنده ، به حاجی آغا یاد آوری میکرد.

حاجی آغا هم این مبالغ را یادداشت کرده و با نوشتن هر رقم جدید اشتهایش چاق و چاقتر شده میرفت . او اکنون بفکر ذکات لعنتی نبوده و حتی در دلش بکسیکه این مالیه مذهبی را فکر کرده بود دشنام میداد. حاجی آغا بیشتر بفکر خمس یعنی باج مذهبی شده بود تا امور دنیوی اش را تأمین نماید .اوفکر میکرد که :

 تضمین اخروی که اولاد علی و زهرا به آتش دوزخ نمیسوزند ، وجود دارد. احادث و اخبار این مسئله را تأیید وتثبیت مینماید. یعنی گناه ، جرم و جنایت برای دیگران است نه برای ما سیدها .. درین مورد شکی وجود ندارد.

 اما پس شک در کجا است ؟

در سید بودن ما و اینکه آیا ما واقعاٌ اولاد زهرا و واز نبیره ء امام حسین هستیم؟

مگر نمیشود که تمام اعرابی که بعد از استیلای دولت های شرق و غرب برای تبلیغ دین اسلام آمده بودند ، خودرا سید قلم داد کرده باشند تا از یکطرف مصئونیت نسبی داشته و از طرف دیگر در بین شیعه مذهبان که بخمس اعتقاد دارند ، از امتیاز مالیی خوب برخوردار باشند. و ازان هم بهتر یهودی هاییکه از یک کشور مسلمان فراری میشدند ، در کشور مسلمان دیگری  آمده و خودرا سید و اولاد علی میگفتند تا از گزند دوباره ی مسلمانان در امان باشند ؟؟؟

سید آغا برای لحظه ی باین تشویش های فکری فرورفت و بعد  باین سخن که تشویش و وسوسه کار شیطانست خودرا تسلی و دلداری داده  و در سوال ذهنی اش که:

  پس چه باید کرد ؟

فوراٌ بخود جواب داد :

فقط باید تنها غم دنیارا خورد ، غم دنیا . غم آخرت مارا پیغمبر آخرالزمان خورده است ....

قریه دار به ورق آخری رسیده بود و با ذکر کردن رقم آخری به حاجی آغا گفت :

ـ اینه حاجی آغا ای هم بگل روی مبارک شما پولای نختیم.

حاجی آغا برای لحظه ی مات  ومبهوت شده بود رقم اعداد از یکصد هزارهم تجاوز میکرد. ( این در حالی است که قمت یکسیر گندم از12 الی 14 افغانی و قمت یک رأس گوسفند میش در حدود 250 الی 300افغانی و قمت یکپاو روغن زرد 6 الی 8 افغانی بود)

ـ خوب خیر ببینی غریه دور ! دستت درد نکنه.

حالو مییوییم سر سخن اصلی و اسوسی. بروی اینی که تکلیف شمو ره دو مرتبه ی  نکرده بوشیم میشه همین الآن هم خمسه و هم ذکوته حساب کنیم.

حاجی آغا میدانست که اگر در ابتدا ذکات تصفیه و بعداٌ از مال باقیمانده خمسش کشیده شود ، در آنصورت طبعاٌ مقدار خمس که سهمیه خودش است کم خواهد بود.

بناءٌ برای او سه راه وجود داشت :

1ـ اول باید ذکات تصفیه گردیده و از مال باقیمانده خمسش حساب شود .( این واریانت شرعی ولی قسمیکه در بالا ذکر شد بنفع حاجی آغا نبود)

2ـ اول باید خمس تصفیه گردد بعد از مال باقیمانده ذکاتش حساب شود.( او میترسید که ممکن است قریه دار پی ببرد که در فروع دین  بعد از اول نماز، دوم روزه ، سوم ذکات  ، چهارمش خمس است . بناءٌ ذکات برخمس تقدم دارد و میشد که قریه دار در مورد سید بدگمان گردیده ومخالفت کند درآنصورت  کاربه آبی و رسوایی سید میکشد.)

3ـ  از مجموع مال و دارایی ، همزمان هم خمس و هم ذکاتش حساب گردد. ( درینصورت به نقص قریه دار و نفع سید است  ، او قمار گفته همین کار را کرد ، بامید آنکه شاید قریه دار متوجه باریکی موضوع نگردد.) 

حاجی آغا بهمین امید که شاید قریه دار متوجه نگردد ،  واریانت سومی را انتخاب نموده و سهم خودرا به استناد همان منطقش که "باید تنها غم دنیا را خورد"  عمداٌ خواست بالاتر از آنچه باید باشد ، نشان دهد.  برعلاوه باریکهای دیگری شرعی هم وجود داشت که سهم سید را کاهش میداد واو ازهمه آنها صرفنظر نموده بقریه دار گفت:

" طوریکه شمو میدونین ذکوت از هر ده افغونی ایک افغونی و خمس هم از هر پنج افغونی ایک افغونی میبوشد. تموم اموول منقول و غیر منقول شمو ره  بپول نغد غمت گذوری میکونیم و در یک غلم با یک عملیه مول را تصفیه و گردون تون را آزود از همه تکلیف میسوزیم."

قریه دار که با هر ثانیه فشارش بالا تر میرفت ، حالا بگپ و ننگ بند مانده و ناچار بود تا با حاجی آغا قناعت  وموافقه نماید .

حاجی آغا تمام اموال منقول و غیر منقول قریه دار ، اسباب و سامان خانه ، مواشی و درخت های بار دار و بیبار ، خلاصه تمام دار و ندار قریه دار را به نرخ متوسط روز حساب نموده و به پول نقد افزود . اینبار رقم از پنجصد هزار هم تجاوز کرد.

بعد از چند عملیه ی جمع وتفریق ، ضرب و تقسیم و گرفتن فیصدی که حاجی آغا آنرا میدانست سه رقم خوبی را باحروف واعداد درشت درشت نوشته در مقابل قریه دار بگذاشت.

خمس ـ 112000افغانی

ذکات ـ 66000 افغانی

  جمله: 178000 افغانی

قریه دار از دیدن این ارقام قلبش بکفیدن آمده بود او با خود فکر کرد که برای آنکه 112000 افغانی پیدا شود چقدر وقت کار است ، چقدر باید سود خورده شود ، چقدر مردم  دیگر باید بیچاره و دربدر گردد ، چقدر باید گردنش بسته و دعاوی ناحق ، حق فیصله گردد . چقدر.. و چقدر.. و چقدر..

چندین بار دلش میخواست تا به حاجی آغا به آخرین سخنان بد ، ناسزا گفته ، دشنام داده و در همان آخر شب که نزدیک به صبح شده بود یعنی در همان پاس شب از خانه اش بیرون نماید.

گاهی میخواست بگوید برو سید ششپر مه اصلاٌ خمس را قبول نداروم و هرگز خمس نخواهم داد . بازهم همان ننگ کلانی منطقه ، ترس از بی آبی و رسوایی مذهبی و تهمت بکفر از طرف حاجی آغا بخاطر انکار از خمس و ذکات ، که میشد باو چسپ بزند ،  پیش چشمانش را میگرفت و چیزی گفته نمیتوانست.

حاجی آغا که حالت منقلب قریه دار را متوجه بود با مهارت خاص به او پیشنهاد کرد که حتمی نیست که تمام پول خمس  یکجایی و بصورت آنی تادیه و تصفیه گردد. میشود چیزی نقد و چیزی جنس بقمتهای مناسب  و بمرور زمان پرداخته شود.

واما آنچه ارتباط میگیرد به ذکات ، حاجی آغا گفت :

" آغوی غریه دور! ذکوتت را باید همین الان تصفیه کنی . من ایک حیله شرعی را میدونم که کمتر کسی تا اکنون متوجه اون بوده است."  او اضافه کرد :

"بابه موسی مرد فغیر و مستحغ ذکوته. ما همین مبلق 66000 افقونی را نخست به جنس تبدیل میکنیم و به بابه موسی میدهیم .بابه موسی هم اعتراف میکند که همین جنس را بعوض 66000 افغانی بعنوون ذکات از شمو تسلیم شده است. بعدش همین جنس را از بابه موسی  به رضا و رغبتش ، به ایک غمت مناسب دیگر واپس میخریم و برای بابه موسی پول غمتش را میپردوزیم."

قریه دار که هنوز خوب سر حال نیامده بود قبول کرده و به حاجی آغا اختیار داد که او این عمل را بوکالتش انجام دهد.

حاجی آغا هم این وکالت را قبول کرده و رویش را به بابه موسی کرده  بلهجه غلیظ ایرانی که ترجمه اش چنین است گفت : من این اسب قریه دار را بمبلغ 66000 افغانی عوض ذکاتش بتو میدهم . تو باید بگویی که :" من بابه موسی همین اسب قریه دار رابه مبلغ 66000 افغانی بعنوان ذکات  تسلیم شدم." بعداٌ از آنجاییکه تو به اسب ضرورت نداری و خرچ و مصرفش را تهیه کرده نمیتوانی بلا فاصله بفکر فروشش میشوی و به قریه دار پیشنهاد میکنی که همین اسب را که حالا مال تو است  واپس بخرد و تو یک قمت خودت را بالایش میگذاری.مثلاٌ 2000 افغانی ،  قریه دار هم حاضر میشود و بعد از چانه زنی بیک قمت دیگر مثلاٌ 1000 افغانی ازت اسب را پس میخرد و پولش را بذمه ی خود میگیرد که بموقعش بتو میدهد. قبول داری ؟ درست است؟!

بابه موسی که تا حال بدرستی نمیدانست حیله چیست ؟ چه رسد به حیله ی شرعی ، در یک موقف نا مناسب خودرا احساس میکرد . او خوردن ذکات را شرم و ننگ میدانست ، و بازی کردن بادین یعنی جواز و مجاز بودن حیله ی شرعی را شرم و ننگ بالاتر ازآن . بعقیده ی او ازیک طرف درد بیگانه ، درد کوچی هاییکه  بیرحمانه تمام احساسات و غرور ملی ما را زیرپاه کرده دست تعرض بمال و جان ما دراز میکنند، از طرف دیگر درد ازخود که سوزش بد تر از درد بیگانه است یعنی قریه دار و ملای مکتب و سید ها که حد ومرز قومی، مذهبی  ، انسانی و اخلاقی را نمیشناسند و برای ارضای غریزه ی حیوانی خود یعنی پول و قدرت حاضر به پامال کردن تمام معنویات و شئونات انسانهای فقیر که اکثریت مطلق اهالی منطقه را تشکیل میدهند ، میباشند.

اکنون همین حاجی آغا در تبانی و همکاری با قریه دار  آماده ی تحقیر و توهین  بننگ و غیرت و ناموس بابه موسی بودند . بابه موسی با خود فکر کرد : " موگه از پنج دختر یکشی خمسی یه  . چقس بیعقله ای مردم که فرق بین آدم و مال کده نمیتی نن. اگه کس پنج دانه باچه دشته باشه ؟ یا پنج دانه خاتو؟ داو صورت چوطور موشه ؟  و دیگه اییکه  حاجی آغا د مورد خمس که مال خودشی یه ، هم از حیله ی شرعی کار خواد بگره ؟ و.... "

بابه موسی بفکر سخنان دیشب زنش که میگفت بدون فکر کردن هیچ گپه قبول نکو ، افتاد و تصمیم گرفت که این ننگ را نمیپذیرد و هرچه بادا باد از خوردن ذکات و قبولی اسب قریه دار بعنوان ذکات اباء و امتناع می ورزد.

حاجی آغا که جواب فی الفور از بابه موسی نشنید ، بار دیگر با صدای آمرانه از او پرسید:

ـ بوبه موسی تورو میگم غبول داری ؟

 بابه موسی با تمام غرور و غیرت هزارگی اش که حاضر بود از گرسنگی جان دهد و گدایی و بی ننگی را نپذیرد با تمام صداییکه در گلو و حنجره اش داشت ، با آن صداییکه  در زندگی روزمره اش کمتر اتفاق می افتاد تا چنین حرف بزند گفت:

نه !  ارگز نه !  به ایچ صورت مه قبول ندروم .

و با گفتن این جمله از جایش برخاست و بطرف دروازه بحرکت شد.

حاجی آغا طرف قریه دار دید و قریه دار بچشمان حاجی آغا خیره گردید ، هیچیکی از آنها از بابه موسی ایکه از دیدگاه آنها یک آدم عاجز و بیچاره بود ،  توقع چنین جرئت را که آنها گستاخی نامیدند ، نداشت.

بابه موسی بدون آنکه خدا حافظی کرده  و یا خانه آبادی گفته باشد از دروازه خارج شده ، سید ملا و قریه دار را در بند جال و جنجالیکه خودشان بافته بودند ، در حال دست و پاه زدن بگذاشت.

دمادم صبح بود . حلیمه هنوزهم خواب نبود که صدای شوردادن زنجیر دروازه ی بیرونی خانه را شنید. او طرف دروازه دویده و بدون آنکه بپرسد کیست ؟ تمبه چوب دروازه را برداشته و در راباز نمود.

بابه موسی با تمام غرور وسربلندی در مقابل دروازه ایستاده و لبخندی را که در سالهای اخیر هرگز برلبانش نقش نبسته بود ، بر لب داشت.

حلیمه از دیدن شوهر و لبخند او که حتی در فضای نیمه تاریک هوا بخوبی دیده میشد ، اندکی ترسید. آری! حلیمه فراموش کرده بود که شوهرش برای آخرین بار چه وقت چنین لبخندی را برلب داشته بود ، بناءٌ با عجله تمام پرسید :

توچوطوری ؟

موسی ویرا ببغل کشیده و گفت :

ـ د تمام زندگی خو امیقس ایساس خوشی نموکدوم که آلی مونوم . موفامی مه گفتوم نه ! مه نه گفتوم ! مه آزادوم ، مو آزادی!...

حلیمه هیچ بسخنان شوهرش نمیفهمید که او چه میگوید و با عجله اورا بخانه آورده و جویای مفصل مطلب شد. موسی تمام جریان را با او درمیان گذاشته و حکایت کرد.حلیمه که در ابتدای اول لرزه ی خفیفی ، ازترس ازدست دادن زنجیر های بردگی قریه دار بر اندامش مستولی شده بود ، آهسته آهسته سرحال آمده ، خون در رگهایش گرم تروگرمتر گردیده و در دل بشوهرش افتخار کرده میرفت.

وقتیکه سخنان موسی به آخر رسید ، حلیمه با اشک در چشمان و خنده برلبانش مانند شب اول عروسی اش موسی را در بغل کشیده ، اورا بوسیده و برایش یک کلمه گفت:

ـ آفرین !   

و این یک کلمه برای موسی ارزش یک دنیا خوشبختی را داشت . او خودرا برای لحظه ی دوباره مرد جوان احساس کرده و بیاد همان جوانیهایش در همان دمادم صبح قصرهای مرمرینی را در کره های ماه و مریخ برای خانمش آباد نمود.

سر از همان روز موسی و فامیلش بطور دیگری بزندگی فکر نموده ، گوساله و مادگاورا را بفروش انداخته و در زمان کم بفروش رسانیدند.  موسی  قرضهای ماما نصرورا که حالا با شترها و بز ها و گوسفندهای خود با تمام سگ و سکور خود  تمام نقاط حاکم و محکوم منطقه را درتصرف خود داشت  پرداخت.  او  پول باقیمانده قمت گاو و گوساله را خرچی راه نموده به امید وآرزوی خوشبختی زن واولادش با تمام فامیل روانه شهر کابل گردیدند.

                                                                                   2/06/2009                

                                                                                     م. زردادی

* کودری ـ تپه 

* اوشلوـ یکنوع ماده ایکه منشه نباتی داشته و آنرا در آب جوشیکه با آن کالا را می شستند می                               انداختند .

* شورماغ ـ یکنوع نمک القلی دار است که در جاهاییکه بهار سال سطح آبهای زیر زمینی بالا باشد ، بعد از خشک شدن آب ، بشکل پودرهای سفید ، در روی زمین نمایان میگردند. مردم این سفیدی های پودر نما را جمع کرده در آب حل نموده وبا آن  لباسهای خودرا می شستند.

* بوربی پای ـ کری پای

* قووغ یک نوع بوته است که رنگ مایل بسفیدی دارد.

انتخـابـات ریـاســت جمـهــــوری و گمانه زَنِی کاندید امریکایی

م.سلطانپور

بخش یکم

انتخـابـات ریـاســت جمـهــــوری

و

گمانه زَنِی کاندید امریکایی

(آیا مردم افغانستان باز به کرزی اعتماد خواهند کرد؟)

(آیا کرزی مورد حمایت اروپا و امریکاسـت؟)

همه میدانیم که تا نهادینه شدن دموکراسی در افغانستان راه دور و درازی در پیش است و آنچه تا اکنون بنام دموکراسی انجام شده چیزی جز فریب اذهان عامه نبوده است.حقیقت سرسخت و انکار ناپذیر این است که ما هرگز حکومت ملی - انتخابی نداشته ایم وهمیشه این بیگانگان و مهاجمین بوده اند که برما حاکم گماشته اند و برای ما حکومت ساخته اند.

اینبار نیز خارجیها ( بصورت خاصتر امریکائیها) برای ما حکومت میسازند و احتمالآ کرزی را برای بار پنجم*  اگر به صلاح شان باشد و یا هم شخص دیگری را حاکم افغانستان خواهند ساخت.

ولی نباید از انصاف گذشت که همین به اصطلاح انتخابات "ساختگی" نیز ودیعه ایست که در تاریخ کشور سابقه زیادی ندارد. هرچه نباشد بخاطر تمثیل دموکراسی و شرم از اذهان عامه هم که باشد، مردم را به پای صندوقهای انتخابات میکشانند و آنان نیز رای خود را در صندوق کاندیدی که برای شان گفته شده است و یا هم خود برگزیده اند میریزند. چنین گزینشی در بدترین حالت آن نیز بهتر از نظامها و حکومتهای قبیله یی،  کودتایی و ایدئولوژیک است.

دموکراسی یک پروسه اجتماعی است که نمیشود آنرا از بیرون وارد کرد و هم نمیتواند یک شبه نهادینه گردد و انتخابات کاملآ دموکراتیک را نیز در کشوریکه در آن دموکراسی وجود ندارد نباید توقع داشت؛ ولی مسلم است که اگرهمین پروسه دوام کند، طی هر دور انتخابات، روند انتخابات  نیز شفاف تر و دموکراتیک تر خواهد شد. ولی این مسئله را نیز نباید از نظر دور داشت که در نهایت امر مردم مالکان اصلی کشور خویش اند واگر ملتی اراده کند هیچ نیروی بیگانه و اشغالگر تاب مقاومت در مقابل ملیون ها انسان مصمم را ندارد.

حتی در وضعیت کنونی کشور ما نیز که کشورامکانات دفاع از خود را ندارد و عملا توسط نیروهای مسلح کشورهای پیمان ناتو و در راس ایالات متحده اداره میشود، اگر نیرویی پیداشود که حمایت کتلوی مردم را باخود داشته باشد و مردم عملآ و علنآ از نمایندهء آن نیروی سیاسی حمایت کنند و به او رای دهند، کشورهای حاظر در صحنهء سیاسی افغانستان دیگر چاره یی نخواهند داشت جز آنکه ازچنین رستاخیز ملی و صلح آمیز حمایت کنند و یا آنکه به قتل عام مردم بپردازند که احتمال دومی در وضعیت کنونی جهان و دسترسی همگانی به وسایل اطلاعات جمعی امر ناممکن بنظر میرسد  و حتی اگر ماجراجویان بین المللی دست به چنین اقدام جنایتکارانه داراز کنند، عاقبتش یک انقلاب ملی، ازادیبخش و دادخواهانه و طرد نیروهای زورگوی و اشغالگر خواهد بود.

متاسفانه این طرز بینش که این فقط خارجیها هستند که حکومت میسازند در میان اقشار مختلف جامعه افغانستان رسوخ نموده  و مورد پذیرش و منبعث از واقعیتهای موجود سیاسی کشور نیز هست. با درنظر داشت همین مسئله است که اکثر کاندیدان کوشش دارند تا مستقیم یا غیر مستقیم خود را کاندید مورد تآئید و حمایت اروپا وبخصوص ایالات متحده امریکا جا بزنند.

*******

با نزدیک شدن دور دوم انتخابات ریاست جمهوری وبخصوص بعد از کاندید شدن دوبارهء آقای کرزی و گزینش مارشال فهیم و استاد خلیلی منحیث معاونان وی نه تنها حلقات مربوط به کرزی بلکه حتی برخی از قلم بدستان کشور که بسیار علاقمندی و وابستگی به نظام مافیایی کرزی ندارند نیز یا از روی خوشباوری واعتقاد و یا از روی منفعت و مصلحت های شخصی این گمانه زنی را که آقای کرزی برای این دور انتخابات نیز کاندید مورد نظر ایالات متحده و اتحادیه اروپا و و طبعآ برنده انتخابات سالجاری افعانستان نیزهست تبلیغ میکنند.

حالا بیائید این مسئله را کمی کالبد شگافی کنیم تا به حقیقت مسئله نزدیک شویم که آیا آقای کرزی این بار نیز برنده انتخابات خواهد بود یا خیر؟

الف - در بعد داخلی

1- تـیوری بی بدیل بودن کرزی: این مسئله از جانب طرفداران کرزی زیاد تبلیغ میشود که در کشور( شاید سی و پنج ملیونی) ما افغانستان شخصیت دیگری بدیل آقای کرزی پیدا نمیشود. این در حالیست که همگان میدانند که در تاریخ افغانستان رئیس دولت خلق الساعه، گمنام و بی تجربه مثل آقای کرزی کمتر یا اصلا دیده نشده است. تمام تجربهء کاری و اداری آقای کرزی قبل از ریاست جمهوری اش را صرف سه ماه ماموریت در وزارت امور خارجه در زمان ریاست دولت آقای مجددی تشکیل میداد و عملا هیچ نوع تجربه اداری، حزبی،سیاسی، دپلوماتیک  و حتی اربابی در میان قوم خود را نیز نداشت. شاید در سطح آقای کرزی در افغانستان اقلا بیش از صدهزار نفر وجود داشته باشد. در حالیکه همین اکنون در میان کاندیدان ریاست جمهوری چهره های فراوانی وجود دارند که هم از درجه تحصیلات بالتر از کرزی حتی تا سطح دکتورا برخوردارند وهم از تجارب وسیع کار سیاسی ( مبارزه و جهاد) وهم از تجارب عملی در اداره و سیاست کشور تا سطوح ولایت، سفارت، وزارت،عضویت  در پارالمان و حتی  معاونیت پارلمان و معاونیت صدارت وکار در سازمانهای بین المللی تجربهء کاری دارند. آیا هیچ یکی ازاین شخصیتها نمیتوانند بدیلی برای آقای کرزی باشند؟

2- تیوری وحدت ملی در موجودیت ادارهء کرزی:

در افغانستان همه از وحدت ملی حرف میزنند، بخصوص آنانیکه اصلا به وحدت ملی اعتقاد و اعتنایی ندارند. اینگونه یی ها وحدت ملی را در بهترین حالت آن در نابودی هویتهای قومی اقوام مختلف ساکن افغانستان و ادغام ایشان در هویت  قوم حاکم میدانند.

در تاریخ کشور بدترن و ننگین ترین قتل عامها وجینوسایدهای قومی و زمین سوزیها را از امیرعبدالرحمان گرفته تامحمد هاشم، محمد گل مومند، امین و طالبان در زیر پوشش همین شعار کذایی "وحدت ملی" انجام داده اند. افغانستان کشور اقلیتهای قومی است که هیچ یک از انتیکهای ساکن افغانستان بیش از پنجاه فیصد نفوس کشور را نمیسازند؛ طبعآ در چنین کشوری وحدت ملی خصوصیات و بغرنجیهای مربوط به خود را دارد. وحدت ملی صرف با تغییرتذکره تابعیت و درج کلمهء افغان به همه باشندگان کشور تآمین نمی گردد. وحدت ملی زمانی ممکن است که مردم افغانستان بر سرنوشت خود حاکم باشند و تمام اقشار و اقوام افغانستان در حاکمیت و ادارهء کشور سهم عادلانه، شایسته و قانونمند خود را داشته باشند. این سهم گیری نه سمبولیک بلکه باید مطابق به ظابطه ها و اصول وضع شده و قانونی کشور باشد. در کشوریکه حتی همین اکنون نیز وابستگی به قوم یا مذهب معینی عملآ جرم پنداشته میشود، در کشوریکه سخن گفتن بزبان مادری جرم است، در کشورکه کتاب را میسوزند یا به دریا میریزند چگونه میتوان از وحدت ملی سخن گفت؟ در کشوریکه در نظامنامهء دموکراسی وارداتی آن نا نوشته تسجیل شده است که باید رئیس جمهور از قوم پشتون باشد، معاون اولش از قوم تاجیک و معاون دومش نیز از قوم هزاره  چگونه میتوان از دموکراسی، حق شهروندی و وحدت ملی سخن گفت. مگر سایر اقوام افغانستان ازین سرزمین نیستند؟

در طول تاریخ افغانستان شاید کمتر حکومتی را سراغ داشته باشیم که به وحدت ملی به اندازهء حکومت

آقای کرزی صدمه زده باشد. ادارهء مافیایی کرزی با تصویب قانون اساسی ناقص و تصویب سرود ملی قومی عملا اولین گام را در راه متزلزل ساختن بیشتر وحدت ملی کشور برداشت و بعدآ نیز به ترور شخصیتی شخصیتهای سایر اقوام کشور پرداخت. همین اکنون بیش از هشتاد فیصد کادر رهبری ادارهء کرزی وابسته به یک قوم است که در تاریخ صدسال پسین کشور (به استثنای دورهء طالبان) سابقه ندارد.

وحدت ملی زمانی مسجل میگردد که رهبران کشور نه بنابر تعلقیت شان به این یا آن قوم یا قبیله بلکه بنابر شایستگیهای فردی و یا پروگرام سیاسی شان انتخاب گردند.

خلاصه انکه با تعویض حکومت مافیایی کرزی وحدت ملی کشور آنطوریکه تمامیت خواهان قومی و اعضای ادارهء مافیایی کرزی تبلیغ میکنند نه تنها تضعیف نخواهد شد بلکه زمینه های بهتر زیست باهمی  اقوام مختلف افغانستان در یک نظام پارالمانی و انتخابی مساعد خواهد گردید.

3 معاونیت آقایون مارشال فهیم و استاد خلیلی

 و فرضیهء احتمالی حمایت اقوام تاجیک و هزاره از کرزی:

آقای فهیم در دوره های اداره انتقالی و موقت نیز سمت معاونیت آقای کرزی را داشتند ولی بنابر اختلافاتیکه میان ایشان خلق شد در دور اول انتخابات ریاست جمهوری آقای کرزی از فهیم روی برتافت و احمد ضیا مسعود برادر شهید احمد شاه مسعود را منحیث معاون اول خود برگزید. در پیروزی آقای کرزی در دور اول انتخابات نه مخالفت آقای فهیم نقشی داشت و نه معاونیت آقای احمد ضیا مسعود. بلکه شرایط مساعد بین المللی و جو مساعد داخلی باعث پیروزی وی شد، البته نباید تقلب کاریها در شمارش آرا به نفع وی را نیز از یاد ببریم.

 اگر به نتایج آرا در انتخابات قبلی نظر اندازیم میبینیم که آقای کرزی کمترین رآی ( کمتر از یک فیصد آرا) را از ولایت پنجشیر آورد باوجودیکه احمد ضیا مسعود را معاون خود انتخاب کرده بود و پنجشیر نیز مرکز پایگاهی مجاهدین وابسته به شورای نظار محسوب میشد. همجنان آقای کرزی از مناطق فاریاب، سرپل، شبرغان، بامیان و سایر مناطق ازبک و هزاره نشین نیز رای چندانی نیاورد. مردم این مناطق بطور طبیعی به کاندیدان محلی و وابسته به قوم خود چون آقایون محمد یونس قانونی، عبدالرشید دوستم و محمد محقق رای دادند. برعکس آقای کرزی رای بلندی( از 25 تا 61% آرا) از ولایات کابل، پروان، کاپیسا، بغلان، کندز، تخار،بدخشان، بلخ، هرات، بادغیس،غور، نیمروز، فراه و سایر مناطق تاجیک نشین( و نوعآ مناطق پایگاهی جمعیت اسلامی در زمان جهاد و در راس آن استاد برهان الدین ربانی و برخی احزاب و سازمانهای دیگر با سمت گیری چپ) رای آوردند. معنای این حرف این است که در پیروزی دور قبلی آقای کرزی علاوه بر فضای مساعد سیاسی کشور و حمایت کامل بین المللی، نقش جمعیت اسلامی و شخص استاد ربانی  تعیین کننده بود تا موافقت یا مخالفت احمد ضیا مسعود یا قسیم فهیم. اگر دیروز آقای فهیم در مخالفت با کرزی کاری را از پیش نبرد، امروز نیز در موافقت و حمایت از کرزی کاری را از پیش برده نخواهد توانست؛ بخصوص آنکه درین مدت بعد از انتخابات اول تا اکنون به نظر برخی ناظران مسایل افغانستان هم در جامعهء روشنفکری افغانستان منحیث شخص استفاده جو، پول پرست و وابسته به مافیای مواد مخدر مشهور گردیده وقرار معلوم به یکی از بزرگترین سرمایداران کشور نیز تبدیل شده است و در جامعهء بین المللی نیز کرزی و شرکایش او را منحیث جنگ سالار و مخالف دموکراسی و حقوق بشر معرفی کرده اند، که مخالفت اخیر نمایندهء ملل متحد در کابل  و واکنش تند مطبوعات غرب بعد از انتصا ب وی از جانب کرزی به معاونیت اول ریاست جمهوری ناشی ازهمین جو سیاسی تبلیغاتی بین المللی است.

بدین حساب کرزی از انتخاب محترم قسیم فهیم بردی نخواهد داشت ولی برعکس آقای فهیم آخرین امکانات و حد اقل اعتبار محلی ای راکه در محل خود داشت نیزبا حمایت از کرزی که جفاهای فراوانی در حق همه مردم افغانستان بخصوص مردم پنجشیرو شمال کشور انجام داده، از دست خواهد داد.

سرنوشت و موقف آقای خلیلی نیز بهتر از مارشال فهیم نیست. خلیلی در طی مدت طولانی ایکه در مقام معاونیت ریاست جمهوری بود، فقط حیثیت یک مهرهء نمایشی را داشت تا کرزی و تیم برتری خواهان قومی به دنیا بگویند که در حاکمیت ایشان هزاره ها نیز سهمی دارند. او(خلیلی) درین مدت نتوانست کمترین خدمتی به جامعه هزاره انجام دهد. کاه گِل کردن سرک ها در بامیان گویا و نمادی از خدمات و اتوریتهء آقای خلیلی در میان مردمش است. امروز جامعه هزاره که در تاریخ کشور برای اولین بار شیر زنانی را منحیث والی (استاندار) و شهردار(شاروال) خود میپذیرند و از ایشان صادقانه و با فرهنگ بلند حمایت و اطاعت میکنند، خوشبختانه به این سطح آگاهی سیاسی رسیده اند که بدانندموجودیت سمبولیک چند فرد خودفروخته نمیتواند حضور عادلانه ایشان را در رهبری، اداره و حاکمیت کشور تامین نماید. مردم تغییر اساسی در نظام و سیستم ادارهء در کشور را میخواهند نه بیجایی و جابجایی افراد معین را.

" خانه از داربست ویران است       خواجه در فکر نقش ایوان است"

4- تیوری دولت و نظام سازی، بازسازی کشور و مبارزه با مواد مخدر:

اگر منظور از دولت و نظام سازی آنچنانیکه طرفداران آقای کرزی تبلیغ میکنند این باشد که جامعه جهانی چند تنی را از بیرون وارد کشور کند و آنها را حاکم بر سرنوشت کشور گرداند؛ اگر این مورد نظر باشد، چنین درامه ی از کنفرانس بن تا اکنون باید تکمیل شده باشد. در حقیقت حکومت مافیایی و تیم غارتگران کنونی نتیجهء چنین نظام و دولت سازی وارداتی است. حقیقت انکار ناپذیر این است که در درازای تاریخ افغانستان چنین اجماع بین المللی مبنی برحمایت افغانستان وجود نداشته است؛ همزمان با آنکه ده ها کشور جهان در تامین امنیت و بازسازی کشور سهم گرفته اند، به ملیاردها دالر نیز درین مدت به افغانستان کمک شده است.

ولی قراریکه دیده میشود مسیر آب به ریگزار است و نتیجهء آن نامعلوم. ملیاردها دالر کمکهای بین المللی نه تنها وضع اقتصادی کشور را بهبود نبخشید بلکه داشته های قبلی کشور نیر به غارت رفت، امنیت تامین نشد و کشت کوکنار نه تنها متوقف نگردید بلکه گراف تولید آن سیر صعودی را پیمود و افغانستان به بزرگترین مولد و صادرکننده مواد مخدر درجهان تبدیل گردید.

نتیجه آنست که در وجود تیم چپاول گران به رهبری کرزی و برادران نه تنها کمکهای بین المللی غارت گردید بلکه تمام موسسات بزرگ تولیدی و فابریکات دولتی که از حکومات گذشته بمیراث مانده بود نیز هراج و غارت گردید؛ افغانستان به مرکز جهانی مواد مخدر، تروریزم، قاچاق و قاچاقچیان مبدل گردید. چنین است چهره اصلی بازسازی و دولت سازی در تحت رهبری یک ادارهء مافیایی. با این حاکمیت نه دولت و نظام سازی ممکن است، نه مبارزه با کشت و قاچاق مواد مخدر نتیجه خواهد داد ونه کشور بازسازی خواهد شد.

5- فرضیهء حمایت احدی، جلالی و خلیلزاد از کرزی:

طرفداران کرزی و همه تمامیت خواهان و عظمت طلبان قبیلوی چنین تبلیغ دارند که چون احدی،جلالی و خلیلزاد بنفع کرزی خود را از پروسهء انتخابات کنار کشیده اند؛ لذا چانس پیروزی کرزی نه تنها بیشتر بلکه حتمی شده است.

درین رابطه باید گفت که کرزی، خلیلزاد، احدی و جلالی هرگز رقیب همدیگر نه، بلکه همیشه عضو یک تیم بوده اند. همه میدانیم این خلیلزاد بود که در کنفرانس بن یک انسان گمنام و بی تجربه چون کرزی را منحیث رئیس اداره موقت افغانستان بر کنفرانس تحمیل کرد و بعدا نیز آقایون احدی و جلالی از اعضای ارشد کابینه کرزی بودندو گذشته از آن این آقایون و تفکرات سیاسی حزب افغان ملت بوده است که تا اکنون برحکومت کرزی سایه سنگین داشته است. سقوط کرزی نیز دقیقآ از آنزمان آغاز گردید که به تطبیق پالیسی های عظمت طلبانه و قبیله گرایانهء احدی، خلیلزاد و جلالی تن در داد. گذشته از آن مسلم است که اگر قرار میبود آقایون احدی و جلالی امکان پیروزی خود را در انتخابات می دیدند، هرگز ازین پروسه خود را کنار نمیکشیدند. معلوم است ایشان ازچنین امکانی برخوردار نیستند و نخواستند تابعیت امریکایی خود را بخطر اندازند. شاید ایشان برای حفظ مقاماتیکه در گذشته و تا حال داشته اند با کرزی به معاملهء معینی رسیده  باشند که مسلمآ عملی نخواهد بود.

این اشخاص در پیروزی کرزی نه تنها نقش مثبت نمیتوانند داشته باشند، بلکه حتی نقش منفی و به زیان کرزی خواهند داشت، چون در کشور به عنوان عناصر وابسه به حلقات خارجی،شوونیست، قبیله گراو مخالف اشتراک عادلانه همه اقوام کشور در اداره و سیاست کشور شهرت دارند. حزب افغان ملت در بین برخی حلقات روشنفکری کشور حتی بنام "افغان نازی" نیر شهرت یافته است.

6- فرضیهء صدارت خلیلزاد و بقای کرزی:

درین شکی نیست که سیستم ریاستی موجود در کشور ناکار آمد و غیر معمول است. این برای اولین بار است که در کشور چوکی صدارت حذف میگردد. در گذشته اگر شاه بود یا رئیس جمهور یا رئیس شورای انقلابی یا هرنام دیگری، صدراعظم منحیث قوت اجرائیوی وجود داشت. یعنی حکومت و بخش اجرائیه وی توسط صدر اعظم و دولت ( قوای سه گانه) توسط رئیس دولت اداره و رهبری میگردید. سیستم کنونی را همین شوونیست های قبیله گرا و در راس ایشان خلیلزاد نماینده با صلاحیت جورج بوش رئیس جمهور وقت ایلات متحد ه امریکا بر لویه جرگه قانون اساسی تحمیل نمودند. از قراین چنین بر میآید که حالا مقامات امریکایی و اروپایی نیز به این نتیجه رسیده اند که سیستم ریاستی افغانستان که کاپی سیستم امریکا با حذف فدرالی بودن آنست در افغانستان کارا نیست و شاید تصمیم داشته باشند سیستم صدارتی را دوباره احیا کنند.

 ولی چرا تیم وابسته به کرزی یکروزخلیلزاد را برای این مقام تبلیغ میکنند، روز بعد جلالی را و روز دیگر حکمتیار را؟ ایشان میخواهند ازین مسئله بخصوص که چنین تغییر در سیستم ادارهء کشور احتمالآ مورد تایید  اداره اوباما نیز هست، منحیث شعار تبلیغاتی- انتخاباتی بسازند و خاصتا با بمیان کشیدن نام خلیلـزاد به این مقام.

ولی اکثر آگاهان سیاسی را عقیده بر آنست خلیلزاد هیچ شانسی برای رهبری افغانستان چه منحیث رئیس جمهور و یا چه منحیث صدراعظم ندارد.بخاطر آنکه:

   - خلیزاد دیگر تبعه افغانستان نیست و همه مقامات حکومتی و ستره محکمه افغانستان میدانند که موصوف بخاطر احراز پست سفارت امریکا در کابل مطابق قواعد بین المللی و عرف دپلوماتیک مجبور بود از تابعیت افغانی خود صرف نظر کند و او این کار را طی درخواست کتبی بمقام ریاست جمهوری افغانستان انجام داده است.

   - توظیف خلیلزاد  در مقامات رهبری کشور بمعنی سپردن رهبری کشوربدست یک امریکایی است که در عمل هم مورد مخالفت کشورهای منطقه وهم مخالفت مردم و سیاسیون افغانستان قرار خواهد گرفت.

   - خلیلزاد منحیث شخصیت توطئه گر، قبیله گرا و شوونیست در میان حلقات روشنفکری افغانستان مشهور است.

   - خلیلزاد را همگان به عنوان حامی و ایجادگر طالبان میشناسند.

   - خلیلزاد منحیث یک ناسیونالیست افراطی پشتون برای مقامات پاکستانی غیر قابل تحمل است.

   - جمهوری اسلامی ایران خلیلزاد را هم بخاطر تابعیت امریکایی اش و هم بدلیل وابستگی خانوادگی یهودی اش به چشم دشمن میبیند.

بصورت طبیعی سایر کشور های همسایه افغانستان از آسیاس میانه گرفته تا روسیه و چین نیز حسن نیت نسبت به این شخصیت امریکایی افغان تبار ندارند.

   با در نظرداشت دلایل فوق هرگز منطقی جلوه نمیکند که ادارهء اوباما چنین شخصی را منحیث رئیس دولت یا حکومت بر افغانستان تحمیل نمایند.

لذا  حمایت خلیلـزاد از کزری چیزی را تغییر نمیدهد و انتخاب وی در مقام صدارت از جانب کرزی نیز نه عملی است، نه ممکن و نه منطقی. تیم انتخاباتی کرزی صرف میخواهند از نام وی استفادهء تبلیغاتی کنند، در حالیکه خود نیز میدانند که با تغییر اداره کاخ سفید  در امریکا از جمهوریخواهان به دموکراتها و انتخاب بارک اوباما منحیث رئیس جمهور آیالات متحده، خلیلزاد دیگر آن موقف و تاثیر قبلی خود را بصورت قطع در تصامیم رهبری ایالات متحده ندارد.

  شاید بتوان گفت درین نیرنگ بازی خلیلزاد با همه هوشیاری هایش فریب کرزی را خورده باشد.

7- فرضیهء حمایت دوستم و محقق و پیروزی کرزی:

محمد محقق و جنرال عبدالرشید دوستم طی پنج سال اخیر حکومت کرزی نه تنها از منتقدین این حکومت بلکه از مخالفین سرسخت آن بشمار میرفتند. در دور اول انتخابات ریاست جمهوری نیز ایشان خود را در مقابل آقای کرزی انتخاب نموده بودند و بالترتیب جای سوم و چهارم را نیز در انتخابابت احراز کردند. البته باید این را نیز یاد آور شد که رآی ایشان بیشتر بر مبنای همبستگی قومی و تباری بود تا بر مبنای شایستگی های فردی و یا پروگرام سیاسی ایشان.

مخالفت ها نیز زمانی بیشتر اوج گرفت که کرزی محقق را از مقامش منحیث وزیر پلان سبک دوش کرد و دوستم رانیز ازمنطقهء پایگاهی اش در شمال به بهانهء اعطای مقام درستیزوال قوای مسلح به کابل فراخواند و بعدآ نیز به بهانهء شکایت اکبربای خانه وی را محاصره و عملآ طی حدود یک سال در خانه شخصی اش در کابل منحیث زندانی نگاه داشته شد. ولی حالا باز قرار معلوم وعده و وعیدهای غیر عملی یی برای ایشان داده شده تا حمایت شان در جریان انتخابات بنفع کرزی جلب گردد و به زعم خودشان رآی مردم هزاره و ازبک نیز در صندوق آقای کرزی ریخته شود.

البته باید تاکید کرد که موضع گیری آقایون محقق و دوستم از حامد کرزی نه صادقانه و بر اساس کدام پروگرام سیاسی است ونه دیرپـا. شاید این دو نیز در تحت همین فضای تبلیغاتی حاکم که کرزی کاندید غرب و امریکا است و طبعآ برندء انتخابات نیز هست،با وی به معامله برای کسب مقام برای خود و نزدیکان خود تن در داده باشند ورنه در پروگرام سیاسی احزاب ایشان با سیاستها و پروگرامهای کرزی از زمین تا آسمان فاصله وجود دارد.

 اولین نشانه های این معامله در ابقای دوستم در مقام نمایشی قبلی اش ودر مصاحبه اخیر آقای محقق تجلی نمود.

ولی پُر واضح است که هم کرزی محاسبه را نادرست انجام داده وهم دوستم و محقق. کرزی بخاطر آن درین محاسبه به اشتباه رفته است که  او امروز را با دیروز عوضی گرفته است و بفکر آنست که مردم هزاره و ازبک شاید به امر و هدایت دوستم و محقق بصورت کتلوی بوی رای دهند؛ در حالیکه اکنون مردم مناطق ازبک و هزاره نشین بخصوص متنفذین و روشنفکران آنها از سه دوره حاکمیت باند کرزی و شرکا تجارب کافی دارند و دیگر فریب وعده های توخالی او را نمیخورند. انها به مقامهای تشریفاتی و سمبولیک نه، بلکه به تغییر نظام و موقف عادلانه و قانونمند اقوام خویش  در نظام و حاکمیت میاندیشند. که این مسئله را در اعلامیه ها و مقالات و نوشته های مجامع و سازمانهای روشنفکری، روشنفکران و شخصیتهای مطرح جامعهء هزاره و ازبک افغانستان بخوبی و ووضاحت کامل میتوان مشاهده کرد.اگر هزاره ها و ازبکها همه چیزرا فراموش کرده باشند؛ اقلآ قـتـل عام ظالمانهء مردم جوزجان توسط جمعه همدرد والی و نماینده خاص کرزی و وابسته به حزی اسلامی حکمتیار، و قتل عام  و اهانت به هزاره ها توسط کوچیان مسلح ووابسته به حکومت کرزی را که هنوز خون مردم بیگناه شبرغان و بهسود خشک نشده است و پیش روی چشمان شان قرار دارد فراموش نخواهند کرد.

بیاد میآوریم که در جریان انتخاب رئیس مجلس نمایندگان( (ولسی جرگه) نیزآقای محقق طی یک معامله نا عاقبت اندیشانه جانب استاد سیاف راگرفت ولی نمایندگان هزاره برخلاف موضع گیری آقاِی محقق یکدست همه به رقیب آقای سیاف یعنی آقای محمد یونس قانونی رای دادند. اگر چنین نمیبود آقای قانونی نمیتوانست اکثریت آرا را کسب نماید. بدین حساب خیلی واضح است که مردم ازبک و هزاره به امر و فرمان دوستم و محقق به قاتلان فرزندان شان رای نخواهند داد.

راستش من در مورد استاد محقق از قبل بنابر عملکردهای قبلی اش به این فکر بودم انتظار داشتم که شاید باز موضع مخالف متحدینش در جبهه ملی را اتخاذ کند و به جانب کرزی بلغزد، ولی از جنرال دوستم چنین انتظاری برده نمیشد چون از یکطرف هنوز چند روزی از توطئه های کرزی برعلیه اش نگذشته بود و از جانبی هم تلخ و شیرین روزگار را بسیار دیده بود واین متحد کنونی اش را بارها امتحان کرده بود.

دوستم و محقق نیز شاید محاسبه را بر مبنای حمایت بین المللی از کرزی نموده اند و قرار معلوم محاسبه ایشان نیز نادرست است چون کرزی نه مورد حمایهء اتحادیه اروپا است و نه مورد حمایت ادارهء اوباما.    من این مسئله را در بخش پایانی این نوشته بررسی خواهم کرد.

8- تـیوری تقسیم قدرت با طالبان و حکمتیار:

آقای کرزی و حلقهء پالیسی سازانش طی سه دور حاکمیت خود جهت بیرون راندن نیروهای وابسته به جبهه متحد سابق از نیروهای وابسته به طالبان و حزب اسلامی حکمتیار استفاده اعظم تبلیغاتی و عملی بردند.

البته کرزی و تیم مربوطه پروسه تفاهم با طالبان و حکمتیار را تحت بهانهء تآمین امنیت، ختم جنگ و مصالحه ملی انجام میدادند ولی نیت اصلی شان همیشه چیز دیگری بود؛ در جلب و جذب نیروهای حزب اسلامی، پیروزیهایی داشتند و تا همین اکنون قراریکه دیده میشود بخش اعظم وزرا و مقامات ارشد حکومتی بخصوص والیان ولایات مربوط به حزب اسلامی آقای حکمتیار اند. ولی در رابطه به طالبان باوجود تلاشها و تقلاهای فراوان تیم تمامیت خواهان قومی و وابستگی قبلی خود آقای کرزی به طالبان، کرزی توفیق چندانی نداشت و صرف موفق شد تا چند طالب " نیکتایی دار" را درپست های دولتی بگمارد ولی بدنه اصلی طالبان در موضع اصلی خودباقی ماند.

مسلمآ در جریان انتخابات کنونی نیز کرزی تلاش دارد تا طرفداری طالبان و حکمتیار را باخود داشته باشد و شاید با شخص حکمتیار به توافقات و معاملات پنهانی هم رسیده باشند. ولی بنظر اکثر آگاهان سیاسی طالبان با در نظرداشت مخالفت شان با موجودیت نیروهای امریکایی و معاونان انتصابی آقای کرزی، به کرزی رای نخواهند داد؛ مگر نیروهای آقای حکمتیار کماکان در خدمت آقای کرزی خواهند بود. ولی حزب اسلامی حکمتیار در میان مردم آن  نفوذ و اعتبار لازم را ندارد تا تاثیر بزرگی در سرنوشت آراء و انتخابات داشته باشد.

9- فرضیه قومی شدن انتخابات و رآی پشتونها به کرزی:

درین شکی نیست که افغانستان طی بیش از نیم قرن بینظمی و جنگهای  داخلی منقطب گردیده و جای ارزشهای بزرگ ملی و وطنی را معیارها و منافع کوچک قبیلوی، قومی و تباری گرفته است.

 باوجود آنکه کرزی و تیم مربوطه اش بسیار کوشیدند تا مسایل را بیش از پیش قومی و تباری بسازند و بدین طریق حمایت اقوام و قبایل پشتون را بدست آرند، ولی درین راستا نیز دستآورد چندانی نداشتند. اگر از چند صحنه سازی مضحک و گریه های فلمی آقای کرزی بگذریم، او هیچ گامی برای صلح و آبادی در مناطق پشتون نشین نیز نبرداشته است. در واقعیت امر این مردم مناطق پشتون نشین کشور بودند که در طول حاکمیت کرزی توسط نیروهای بیگانه مورد بمباردمانهای هوایی قرار گرفتند و از خانه و کاشانه خویش آواره گردیدند؛ ولی کرزی درین راستا هیچ نوع تدبیری را روی دست نگرفت. زیرا برای وی بیش از هر چیز دیگری باقی ماندن در قدرت مطرح است تا سرنوشت مردم افغانستان و حتی قوم و منطقه مربوطهء خودش. واکنشها و انتقادات اخیر کرزی از بمباردمانها نیروهای خارجی نیز نزد همه مردم افغانستان چیزی جز شعارهای  تبلیغاتی- انتخاباتی و "خینهء بعد از عید" تلقی نمیگردد. با این همه جفا کاریها در حق مردم پشتون کرزی نباید از ایشان رای اعتماد توقع داشته باشد. حتی اگر قرار باشد که اقوام پشتون افغانستان در روند انتخابات کنونی قومی برخورد کنند، درآنصورت نیز به کاندیدان پشتون تبار دیگری چون داکتر حبیب منگل، داکتر اشرف غنی احمدزی، امین ارسلا و یا کاندیدان پشتون تبار دیگری رآی خواهند داد نه به کرزی.

10- همه "جنگ سالاران"، "بنیادگرایان" و برتری خواهان قومی دریک صف:

یکی از شعارهای تبلیغاتی آقای کرزی و شرکایش طی چند سال اخیر مبارزه برضد " جنگ سالاران" بود. حتی همین اصطلاح توسط تیم کرزی و حامیان خارجی شان وارد ادبیات سیاسی کشور گردید. انها تحت همین نام و با حمایت حلقات معین خارجی توانستند اکثرین شحصیتهای مربوط به جبهه مقاومت ضد طالبان دیروزی را از حکومت کنار بزنند. لبهء اصلی این تبلیغات نیز بصورت طبیعی بیشتر متوجه جنرال دوستم ، مارشال فهیم و محقق بود. ولی اکنون دیده میشود که این "جنگ سالاران" دیروزی و حزب افغان ملت که منحیث یک حزب افراطی  شوونیست، برتری خواه و قبیله گرا شناخته میشود بشمول حلقات متحجر و متعصبی از حزب اسلامی حکمتیار، گیلانی و مجددی  ( مسلما سیاف نیز دیر یا زود به این ائتلاف خواهد پیوست) همه باز در یک صف قرار گرفته اند که این ائتلاف در ذهن هرکسی متآسفانه همان ائتلاف دیروزی " شورای هماهنگی" را زنده میسازد. این ائتلاف همین اکنون در میان اکثر حلقات روشنفکری افغانستان بنام " شورای بدآهنگی" مشهور شده است.

مسلم است که این اتحاد نه بنابر ضرورت و احساس مسنولیت ملی و نه بربنیاد نزدیکی مواضع فکری ائتلاف کنندگان بلکه بنابر روان معمله گرانه برسر تقسیم قدرت و استشارات حلقات معین خارجی صورت گرفته است. اگر دیروز آن " شورای هماهنگی" به پیروزی نرسید، امروز نیز این "شورای بد آهنگی"  ناکام خواهد شد. از کجا معلوم که سناریو سازان بین المللی خواسته باشند آگاهانه همه این اشخاص و نیروها را در یک صف قرار بدهند و خود برای شکست شان نیز تلاش کنند، تا با شکست ایشان در انتخابات برای همیشه از شر همهء شان یک و یکباره بی غم شوند.... ولله اعلم

پـــــــــــــــــایـــــــــــــــان قسمت اول

ادامه دارد....

یــــــــــــــــــــــــــــــــآهــــــــــــــــــــــــــو

پی نوشتها:

*- کرزی تا حال برای چهاردوره رئیس دولت بوده است: رئیس دوره موقت، رئیس دوره انتقالی، رئیس جمهور انتخابی دورهء اول و رئیس مصلحتی از اول جوزا سال جاری تا تعیین رئیس جمهور جدید. اگر این بار نیز انتخاب یا انتصاب شود دور پنجم ریاستش خواهد بود.

م.سلطانپور

اول سرطان سال 1388

آدرس ایمیلی نویسنده:

msultanpoor@hotmail.com

سیر و سلوک غربی

( یاد داشتی به مناسبت نشر ترجمهء فارسی هستی و زمان اثر مارتین هایدگر )

علی امیری

       هستی و زمان اثر ماندگار و نامدار مارتین هایدگر ‍‍‍؛ پس از 80  سال از تاریخ نخستین انتشار آن (1927) اینک به جامۀ فاخر فارسی در آمده است . ورود هر چند دیر هنگام این کتاب را به حوزه زبان فارسی نمی توان نادیده گرفت و نمی توان بطور هر چند ناقص از آن استقبال نکرد .  

      ترجمۀ هستی و زمان ؛ در زبان فارسی یک رویداد است ؛ رویدادی که به همت و توان مترجم آن ، امکان وقوع یافته است . اما ، پرسش از معنای این رویداد در حوزۀ زبانی ما ، جدی ترین استقبال وبه پیشواز رفتنی است که ممکن است ، صورت گیرد . 

  ورود هستی و زمان در حوزه زبان فارسی ، این پرسش را پیش روی ما میگذارد : آیا هستی و زمان در شرایط معرفتی کنونی و آگاهی ازهم گسیخته و پاره پاره  و بحران زده ما ، میتواند برای ما معنا دار باشد .در این یاد داشت من می کوشم که این پرسش را گسترش دهم و چند و چون ابعاد آن را بکاوم ، بدون اینکه الزاماً بخواهم پاسخی برای آن فراهم کنم .

      بسیار شنیده ایم وگفته اند که « هستی و زمان » بزرگترین اثرفلسفی قرن بیستم است. اما ، به نظر من این کتاب یک حماسه فلسفی قرن بیست است . می گویم حماسه فلسفی تا برسرشت یگانۀ این اثر تأ کید کرده باشم . هستی و زمان کتابی در عداد سایر کتاب های فلسفی نیست ؛ نه اینکه برتر از همه ، بزرگتر از همه ویا دشوار تر ازهمه باشد ، بل متفاوت تر از همه است . این تفاوت در چیست ؟ اگر ما سّر این تفاوت را دریابیم ، آنگاه بهتر خواهیم توانست پرسش فوق را گسترش دهیم . چرامی گوییم هستی وزمان اثر متفاوت است ؟ بکوشیم تاسرّ این تفاوت را دریابیم . 

    فلسفه جدال انسان با هستی است . تاریخ فلسفه تاریخ تلاش انسان برای شناخت پذیر کردن هستی ، دسته بندی وضبط ومهارآن است . این تلاش، با اینکه تلاش برای آگاهی ( خود آگاهی و دیگرآگاهی ) است ، در ضمن ، واجد نوعی از خود بیگانگی نیز هست . در فلسفه تمنّای شناخت هستی وجود دارد وچون این تمنّا اغلب به فرجام نمی رسد و ناکام می ماند ، فلسفه همواره نوعی نو ستالژی و غم غربت را در خود نهفته دارد . کتاب های بزرگ فلسفی همزمان واجد این دو عنصر است : یکی جدال با هستی و ضبط و مهار آن و دیگری احساس اندوه و حسرت از دشواری دستیابی به این شناخت . بدین روی است که جدال انسان ( انسان فیلسوف ) و هستی ، که آمیختۀ از لذت و اندوه و امید کامیابی و واقعیت شکست است ، رنگ جاودانگی بخود میگیرد . این کامیابی و ناکامی را از جمهوری افلاطون ومتافزیک ارسطوکه نیای کتاب های فلسفی بعدی است ،گرفته  تا آثار هگل و مارکس ونیچه میتوان دید . مشق مرگ که افلاطون آن را به جد مطرح کرد ، اما فیلسوفان بعدی آن را چندان جدی نگرفت ، اوج این نوستالژی درد ناک و ناکامی در ضبط و مهارهستی را بیان می کند . هستی شناسی قرون وسطایی نیز از این دو ویژگی خالی نیست . اگوستین وآنسلم وآکویناس نه خود را از دغدغۀ خداوند فارغ کردند و نه او را قابل شناخت می دانستند . هم شوق شناخت داشتند وهم از کوشش بی فرجام و تمنای محال شناخت خداوند ( هستی ) رنج می بردند . حسرت واندوه نوستالژی هستی شناسی قرون وسطایی را ، دراین ندای آکنده از آه وافسوس آنسلم قدیس ، از پشگامان براهین اثبات وجود خداوند ، می توان شنید :"خدایا ، من سعی ندارم به اعماق راز و سر تو پی ببرم ، زیرا تصوّر نمی کنم که عقل من برای این کار کافی باشد . ولی از حقیقتی که در دل من است و بدان عشق می ورزم ، می خواهم حد اقل چیزی را بفهمم . سعی من این نیست که بفهمم تا ایمان بیاورم بلکه ایمان دارم برای اینکه بفهمم ، زیرا تصور می کنم که بدون ایمان هیچ نمی توانم بفهمم" ( کاپلستون تاریخ فلسفه ، به نقل از کریم مجتبدی ،  فلسفه در قرون وسطا ص ت )  

    دکارت با ایجاد یک شکاف غیر قابل عبور میان ذهن و عین ، به این جدل رنگ معمایی داد و به نوعی بیگانگی از هستی دامن زد . و سر انجام کانت صور فاهمه را واسطۀ میان هستی و انسان قرار داد و کوشید که به نحوی از دوگانه گرایی دکارتی عبور کند و برآن فایق آید . حال ،اگر مدّعی شویم که هستی و زمان اثری متفاوت از جمهوری افلاطون ، متافزیک ارسطو ، تاسوعات فلوطین ، الهیات جامع آکونیاس ، تاملات دکارت ، اخلاق اسپینوزا ، سنجش خردناب کانت ، پدیدار شناسی روان هگل وزرتشت نیچه است ، این تفاوت در آنجا خواهد بود که کتب متذکره هر یک به نحوی بازتاب دهندۀ همین جدل با هستی است . اما هستی وزمان ، قبل از همه، کتابی است در نسبت تاریخی انسان با هستی . هایدگر اختلافات فلاسفۀ گذشته را چونان اختلاف نظر های ساده و جدال در حوزۀ ذهن نمی فهمیده است ، بل آنها را چونان رویداد های در تاریخ وجود درک می کرده است وهستی و زمان قبل از هر چیز ، شرح وروایت این رویداد ها است . وهمین نکته است که این کتاب را یگانه کرده است . اینک نمی توان مضمون هستی و زمان را که فوق العاده غنی و متنوع و پیچیده است ، خلاصه کرد . در اینجا فقط به سه نکته اشاره می کنم که فکر میکنم  محتوای هستی و زمان ، به هر ترتیب ، نمی تواند بیرون از این سه محور باشد . توضیح این سه محور در ضمن اثبات کنندۀ رویکرد انتقادی - تاریخی کتاب نیز هست.

   1-تاریخ هستی - هستی و زمان کتابی است در تاریخ هستی ، از آن حیث که در فلسفه مورد تذکر و یا غفلت قرارگرفته است . درست است که ارسطو در متافزیک به آراء پیشنیان خود اشاره کرد و بسیاری از نکات تاریخی راجع به پیشنیان ارسطو را ، می توان از این کتاب بدست آورد .اما، ارسطو فلسفه را تاریخی نمی دید و اقوال دیگران را برای رد و نقد ، نقل می نمود . اما ، هستی و زمان ، کتابی در تاریخ هستی است . روایتی شیوا وشورانگیز از جدال انسان با هستی . هایدگر به معنای متعارف نه تاریخ فلسفه نوشته است تا بتوان اثر او را در عداد تاریخ های رسمی فلسفه درآورد ونه کتاب فلسفه به معنای متعارف آن نوشته است ، تا هستی و زمان را در شمار کتابهای فلسفی معهود قرار داد . او دلواپس معنای هستی ( نقطه کانونی فلسفه ) و آنگاه تجلّی وفهم این معنا ، در طول تاریخ فلسفه بوده است . و به همین خاطر است که هستی شناسی برای او واجد بار تاریخی می شود . هایدگر ، درک معنای هستی را در طول تاریخ متافزیک غرب پی میگیرد واز پارمیندس تا افلاطون و از آنجا تا دکارت و کانت و هگل ، تاریخ هستی را دنبال می کند . هایدگر از هستی شناسی باستان ، هستی شناسی دواران میانه وهستی شناسی جدید سخن می گوید . او هر چند روایت یکه واستثنایی و در نتیجه هستی شناسی ویژه خود را دارد . اما، درصدد جاگزینی روایتی به جای روایت دیگر نیست . توجه اصلی او به ظهور وخفاء  وجود ، در این هستی شناسی ها است .

     2- ناگفته ها و فراموش شده های تاریخ هستی- در روایتی که هایدگر ، از هستی شناسی غربی ، ازپارمیندس تا نیچه ، ارایه می کند ، تنها به درک و فهم تاریخ هستی و تحول و دگرگونی مفهوم وجود در تاریخ متافزیک غربی ، نظر ندارد ؛ بلکه نا گفته ها و فراموش شده های تاریخ هستی را نیز در نظر دارد . از نظر هایدگر مهمترین فراموش شده دراین میان خود « هستی » است . واین هستنده ها است که به جای هستی مورد بحث وکندوکاو قرارگرفته است . کشف نا اندیشده ها و ناگفته ها و فراموش شده ها ، خود ناشی از رویکرد تاریخی به هستی است . تلاش برای کشف نخستین آغاز های این فراموشی و بعد ، پیگیری دگردیسی وقلب مفاهیم فلسفی یونانی از رهگذر ترجمه به زبان لاتینی ،نشان میدهد که هایدگر در کشف سرچشمه های این فراموشی و نا اندیشیده ها و نا گفته های تاریخ وجود چه اندازه اهمیت قایل بوده است . درهستی و زمان هایدگر با دقت و جزییات هوش ربا ، در صدد است که نشان دهد که پیش فرض های هستی شناسی دکارت چه بود که او به جسم ممتد متوقف شد و نتوانست از هستی این جسم ممتد ( ( res extensa پرسش کند . چنین معاملۀ را او با هگل و کانت و ارسطو نیز کرده است وبد ین سان می توان او را اندیشه گر نا اندیشده ها لقب  داد .

     3- نسبت انسان و هستی _ پس از اندیشیدن به تاریخ هستی و اندیشیدن به نا اندیشیده ها و فراموشی شده های تاریخ هستی ، به نسبت انسان و هستی می رسیم که حجم اعظم کتاب را به خود اختصاص داده است . این قسمت هر چند قسمت عمدۀ کتاب را تشکیل میدهد ، اما در اصل نتیجه وبرآیند دو بخش دیگر است . در اینجا است که پای دازاین به میان می آید . دازاین موجودی است که امکان آن را دارد تا از معنای هستی پرسش کند. فهم ، پروا (مبالات ) زمامندی ،مرگآگاهی و ... همه ویژگی های دازاین است . دازاین است که می فهمد و یا غفلت می کند ، مرگ آگاه است و یا غافل است ، پروا دارد یا نه؟ و اینها همه گونۀ حضور است .پرسش از هستی نیز در امکان دازاین است . دازاین هستی را در برابر خود نمی بیند ، مرزخونین میان خود و هستی نمی کشد . او خود را به هستی می سپارد وبا پرسش از معنای هستی ، هستی را آشکار می کند و به آن مجال شکوفایی می دهد .

     تا کید بر پیوند هستی با زمان ونفی سلطۀ متافزیک ، هایدگر را به رغم آنچه که بدنبال پاره موضع گیری های سیاسی او مشهور شده است ، به یک اندیشه گر وضع موجود انسانی مبدل کرده است . هایدگر سنت فلسفی دوهزار و پانصد سالۀ غرب را دچارپرسش و چالش می کند، افلاطون را بنیاگذار متافزیک می داند و ایمان کاتولیکی را مانع درک حقیقت فلسفی می خواند ، اما نوید هیچ اتوپیایی جدیدی را نمی دهد و آدمی را به هیچ مدینه فاضلۀ عقلی و خیالی حواله نمی کند . فلسفه را از بشر کنونی آغاز می کند ، از دازاین : موجود - آنجا . دازاین هایدگر نه رانده شده از باغ عدن و هبوط کرده از بهشت خداوند است و نه قصد پیوستن به ملکوت الهی را دارد . آینده همان اکنون دازاین است . اگر چه او موجود رو به مردن است و مرگ فرجام محتوم او است ، اما مرگ رویدادی نیست که در آینده برای دازاین اتفاق افتد . بلکه ذات دازاین همان روبه مرگ بودن است. دازاین برای هایدگر بعد از میلاد وقبل از مرگ مهم است . غفلت وپروا ، اصالت وعدم اصالت ، فهم ، زمان مندی ، تاریخمندی ، وقوع وفروافتادگی وبالاخره پرسش از معنای هستی همه اوصاف (حالات ) دازاین میان مرگ ومیلاد است . هایدگر ، این متفکر یادو یادآوری که به یادآوردن وبه خاطر سپردن را ،همان سپاسگذاردن می داند ، هیچگاه آنچه را که در روایت دینی از انسان ، «عهدالست » خوانده میشود به یاد نمی آورد و هیچگاه دلواپس رستگاری اخروی که سرشت ارباب تئولوژی است ،نیست . او متفکر « اینجا و اکنون » است . از زمانۀ ما حکایت می کند واز درد ها و دهشت هایش .  به سرشت روزگار ما می اندیشد ودلواپس تقدیر انسان در این زمانه است . ریشه مقالات ورسالات بعدی هایدگر ، من جمله رسالۀ « پرسش از تکنولوژی » را نیز همین جا میتوان دید .

    بحث از نسبت هستی و زمان ومواجهۀ دازاین با هستی ، شبیه نوعی رمان یا نمایشنامۀ که موضع آن زندگی باشد ، است . هستی و زمان را می توان ترکیبی از تاریخ ورمان دانست ؛ ترکیبی از تذکر ( تاریخ ) و تجلّی ( رمان ) . هستی و زمان نه تنها نوعی نوسان میان گذشته و حال است ، بلکه درهم فشردن حال و آینده و اکنون است . پافشردن در زمان حال و وضعیت انسانی کنونی است که ما را محتاج به یاد آوردن گذشته می کند . باین حال ذات ما «هستی به ...» است . هستی ما نوعی هستن است . هستن ( هستی ورزیدن ) به سوی آینده وبه همین خاطر است که گفتیم هستی و زمان یک حماسۀ فلسفی است . حماسۀ فلسفی است ، زیرا که حکایت شور انگیز و جذابی از" نبرد غول ها بر سر هستی" است [1]. نبرد غول ها بر سر هستی اصطلاح افلاطونی است که ، البته بدون تردید ، سخت مورد علاقه هایدگر است . او میخواست آتش نبرد غول ها را سر از نو برافروزد ، ولابد باید یک حماسه فلسفی می نوشت . هستی و زمان چنین اثری است ؛ اثری که نه تنها روایت شور انگیزی از سر گذشت تفکر فلسفی است که سرشت اکنونی این شیوۀ اندیشیدن را سخت تحت تاثیر قرارداده وسایۀ خود را بر تقدیر آینده آن نیز افگنده است .

     اینک بازگردیم به پرسشی که درآغاز این نوشته پیش آورده بودیم : آیا هستی وزمان برای ما معنایی دارد ؟ در وضعیت کنونی آگاهی ، آیا امکان آن هست که هستی و زمان را فهمید ؟ هستی وزمان یک اثر صد درصد غربی است . هایدگر هم فراورده و محصول سنت فلسفی غرب است وهم به یک معنا آنتی تزآن . هایدگر از یک طرف با این سنت گفتگو می کند و آن را روایت می کند . اما از دیگر سو ، بر غفلت ها و نا گفته ها و فراموشی های این سنت انگشت می گذارد وبدین سان دست به واژگونی آن می زند . هستی و زمان هم نوعی محادثه و گفتگو با این سنت غربی است و هم گونهء وارونه سازی آن . بدین سان ، این اثر ، در وجدان ، آگاهی و اندیشه غربی معناداراست . انبوه شرح ها و ترجمه ها ونقدهاو مخالفت ها و تفسیر های که در طی این قریب به یک قرن درمورد آثار هایدگر، واز جمله اثر مورد بحث ، پدید آمده است ، خود گواه آن است که هستی و زمان و سایر آثار هایدگر در وجدان و آگاهی بشر غربی امکان فهمیده شدن را داشته است . اما، آیا برای ما نیزاین اثر قابل فهم است و گذشته از آن آیا میتواند معنای داشته باشد؟

    این پرسش ما را به یک مطلب دیگر می رساند ؟ مطلبی که هانری کربن نخستین شاگردفرانسوی هایدگر آن را « ماجرای غربی شدن» می خواند . ماجرای غربی شدن پرسش ازنسبت ما با غرب است . ما چه اندازه با آن سنت فلسفی که گفتگو و محادثه با آن به پدیداری اثری همچون " هستی و زمان "  امکان داده است . تعلق داریم ؟ و به تعبیر دیگر این سنت فلسفی دوهزاروپانصدساله تا چه اندازه ذهنیت و آگاهی ما را شکل داده است وبه قول کربن ما تا چه اندازه ماجرای غربی شدن را تجربه کرده ایم .

      غربی شدن نوعی اودیسهء  روح است . شرکت در ماجراجویی تفکر طی دو هزاروپانصدسال است. و البته در اینجا از غرب و اروپا معنای هوسرلی کلمه ( در خطبهء بحران ) منظور است که فلسفه صورت روحانی آن را تشکیل می دهد . بدین معنا شرکت در تجربه غرب ، به معنا ی شرکت دریک تجربه فلسفی است . اشتراک در ماجراجویی تفکرّ که آن خود صرف با تفکر واندیشه ممکن است. ؛ تفکری که مکررّ از خود بر می خیزد و دوباره به خود باز می گردد . خود را می کاود و می شکافد وبا این بازکاوی وباز شکافی خودش را هر بار سر از نو اثبات ومستقر می کند . بدین سان فهم هستی وزمان منوط به شرکت در تجربه و تفکر فلسفی است . تفکر فلسفی از جمله به گواهی خود هایدگر آنجا می شکوفد و می بالد که انسان خود را به هیچ مرجعی واز جمله مرجعیتی مذهبی و الهی نسپارد :

          من حتی اگر به عنوان فیلسوف شخصاً بتوانم انسان متدین باشم ، اما شیوه تفلسف من دینی نیست . بلکه در اینجا سخن ازهنر تفلسف واز آنجا دینی بودن خالص یعنی گام برداشتن در راه تکلیف تاریخی و جهانی فیلسوف به طریق واقعی ، یعنی در عمل ودر جریان عمل است ، نه در راه ایدیؤلوژی و توهم دینی . فلسفه در پرسشگری اساساً خود بنیادش باید اصولاً الحادی باشد . ( هایدگر ، مجموعه آثار 1985 ج 16 ، ص 197، به نقل از هایدگر وسیاست ، میگل دبیستگی، ترجمه سیاوش جمادی ص 50)

     می بینم که پرسش امکان فهم کتاب « هستی وزمان» ما را به جا های دور و دور ترمی رساند : مشارکت در ماجرای غربی شدن و غربی شدن هم ، همان ورود در تفکر فلسفی است . وفلسفه بدون رهایی از هرگونه مرجیعتی نا ممکن است . به تعبیر هایدگر « فلسفه در پرسشگری اساساً خود بنیادش باید اصولاً الحادی باشد» بدین سان پرسشی راکه مطرح کرده بودیم گسترش می یابد و ابعاد نهفتۀ خود را نشان می دهد و آشکار می کند . و هدف ما در این یادداشت نیز همین بود .

       نمی توان سپاسگزار مترجم دانشور این اثر نبود و از چاپ ونشر کتاب به این سترگی درزبان فارسی خوشحال نشد ؛ اما ، بگذارید این خوشی را با این دلواپسی و پرسش همراه کنیم که ا یا هستی وزمان خوانده و فهمیده و معنادار هم می شود یانه و آیا امکان معنا داری این اثر برای ما وجود دارد و بالاخره آیا سیر و سلوک این سالک غربی برای ما نیز ره آوردی دارد ؟

                                                                                                            والسلام



[1] Gigantomachia peri  tes  ousias