برنهاده های در بابِ تاریخِ افغانستان

اسد بودا

برنهادة سوم:

تاریخ افغانستان، توسعه​ی ستم و بی​عدالتی است؛ بی​عدالتی همه​جانبه و در همه سطوح. یکی از افسرانِ انگلیسی پیش از قتلِ عام هزاره​ها توسطِ عبدالرحمن، در نامة محرمانه به دربارِ انگلیس، مشاهداتش را در بارة افغانستان چنین خلاصه می​کند: «در این سرزمین هیچ عدالتی وجود ندارد.» بی​عدالتی در هر شکلی آن قابلِ توجیهِ اخلاقی نیست، اما خطرناک​ترین شکلِ آن «بی​عدالتی در یادآوری و فراموشی» است. بی​عدالتی در یادآوری و فراموشی که در تاریخ​نگاریِ رسمی، موزه​ها، دایره​المعارف​ها، تقویمِ رسمی، آرشیوها و رسانه​هایِ ملی آشکارا شاهدیم، یعنی الگوی غیرعادلانه و نابرابرِ یادآوری و فراموشی. "عدالت در یادآوری و فراموشی" از آن جهت به حیثِ یک مسئله​ی تاریخی قابلِ طرح است که خاطرات گذشته یکی از مهم​ترین منابع «کمیاب​» زندگی است و توزیعِ نابرابرِ آن به بی​عدالتی منتهی می​گردد. همان​گونه که تملکِ منابع کمیابی چون «قدرت»، «ثروت» و «حیثیت» موجبِ تضادهایِ اجتماعی و جنگ​های خون​بار بوده​اند، تملکِ امر گذشته ( مثلا فروکاهشِ گذشته​ی دینی در قرائت خاص یا روایت گذشته بربنیاد سرگذشتِ قوم، مذهب یا تمدنِ خاص) به جنگ​ها و منازعاتِ​ خون​بار منجر شده است. ساده​لوحانه است اگر منازعاتِ سیاسی و فرهنگی را فقط در جنگ برسرِ تملک آیندة​ بهتر یا توزیعِ امکانات، محدود نماییمِ؛ جنگی که برسر یادآوری و فراموشی جریان دارد به مراتب جدی​تر است از جنگ هایی که برای دست​یابی بر منابع دیگر صورت می​گیرند. تسلط بر خاطراتِ گذشته، ـ این منبع کمیابِ زندگی و در نتیجه بزرگ​ترین سرمایه​ای حیاتِ اخلاقی​-​سیاسی ـ تسلط بر سرمایه​های مادی و معنویِ یک جامعه خواهد بود و در نتیجه کسی که ارباب گذشته است، ارباب اکنون و آینده و به یقین ارباب قدرت و ثروت و حیثیت نیز خواهد بود.

قدرتِ سیاسی، اعم از «قدرتِ سیاسی برسازنده» یا «نگهدارنده» سعی می​کند، امرگذشته، این گنجینه​ی کمیاب را در انحصارِ خویش در آورد. توزیع و تقسیمِ امرگذشته در هرجامعه​ی از دیگر الگوهایِ توزیعِ امکاناتِ کمیاب، پیروی می​کند، اما در کل قدرت​های سیاسی در مقیاس​های متفاوت الگوی یادآوری و فراموشی «برسازنده/ نگهدارنده«ـ​ی​ قدرت را بر مردم تحمیل می​کنند. به سخنی دیگر قدرت​ها فقط به الگویِ یادآوری و فراموشیِ «برسازندة قدرت» که با "خشونتِ مطلق"، "نقضِ حیات" و بسیجِ امکاناتِ گذشته جهتِ صدورِ فرمانِ «تکفیر»، و حکم به«باغی»، «مهدورالدم»، «فجرة ضلالت​اندیش[1]» و ... اکتفا نمی​کنند، بلکه از طریقِ سانسور و دیگر تکنیک​ها کنترلِ ذهن الگویِ یادآوری و فراموشیِ «نگهدارندة قدرت» را به وجود می​آورند که حافظ و نگهبانِ قدرت باشد. اگر فتوایِ تکفیرِ هزاره​ها توسط عبدالرحمن الگویِ فراموشیِ و یادآوری «برسازنده»​ـ​ای را به وجود آود که به تاسیسِ تاریخِ قومی منجر گردید، «انجمنِ تاریخ»، «انجمنِ ادبیِ​ پشتون»، «دایرة المعارفِ آریانا» و دیگر آثارِ مجعولِ چون «پته​خزانه» الگویِ یادآوری و فراموشیِ نگهدارنده​ی بودند که بقای قدرتِ قومی را تضمین می​کردند و یا دستِ​کم مرگِ آن را به تاخیر می​اندختند[2]. فراموشی و یادآوریِ نگهدارنده به حیثِ یک تکنیکِ سیاسی برایِ کنترلِ ذهن، گروه​های مغلوب را به حاشیه و به «جمهوریِ سکوت» می​راند؛ اما تبعیدِ ستمدیدگان به «جمهوریِ سکوت» پایان جنگ برسرِ گذشته نخواهد بود. به حاشیه​رانده​شدگان و آنانی که از چشمِ تاریخ دور مانده​اند، در برابر قدرت و نظام یادآوری و فراموشیِ نابرابر و ظالمانه، مقاومت نموده​ و با مسلح​شدن به سلاحِ «یادآوری«، در برابر «فراموشیِ​اجباریِ» تحمیل​شده از سوی قدرتِ سیاسی، به نبرد بر خواهند خاست. کمترین حد مبارزه، حفظ و نگه​داریِ رخدادها در حافظه است: حفظ سخن​های ناگفته در «خاطره». خاطرات انبارشده، انبار باروتِ دایما در حال انفجاری است که دیر یا زود «کاخِ امل» قدرت سرکوب​گری را که مردم را از «حقِ سخن​گفتن» محروم کرده است، ویران می​کند. در روشنیِ این انفجار است که خورشید پر فروغِ اخلاق و عدالت در یادآوری و فراموشی بر آسمان آدمیان طلوع می​کند. جست​وجویِ خاطرات و در کل بازیابیِ «زمانِ از دست​‌رفته»، برای قربانیان نوعی سلاحِ و گاهی یگانه​ سلاح مبارزه است در برابر قدرتِ​ هماره​فاتح و هماره زورگو. این بصیرت درخشانِ «میلان​کوندرا» که «ستیز با قدرت، ستیز حافظه است با فراموشی» رازِ این امر را که چرا قدرت بر فراموشیِ امر گذشته این قدر تاکید دارد، آشکار می​سازد. قدرت و گروه​های فاتح مردم را به فراموشی دعوت می​کند و در عین حال خودش نه تنها آن​چه را گذشت از یاد نمی​برد، بلکه ده​ها جلد کتاب به حیثِ گذشته​ای تاریخیِ شان جعل می​کنند تا فی​المثل میان «یفتلی​ها» و «ابدالی​ها» و بی​شمار پدیده​هایِ نا این​همان روابطِ این​همانی بر قرار سازند و یا چون عبدالحیِ حبیبی از میانِ گنجِ​نفهته(پته​خزانه) در پشتِ میزِ تحریر، شاعرانِ موهوم و تخیلیِ را کشف کند که نه تنها واقعیتِ تاریخی ندارند، بلکه به لحاظِ نظری وجودِ چنین افرادی در فرهنگِ شفاهیِ کوچی​گری محال است و فقط ذهن فقیر و عقلِ ناچیزِ یک کوچی این توجیه را می​پذیرد.

فیض​محمد کاتب، «پدرتاریخ» و بنیان​گذار عدالت در یادآوری و فراموشی است، اما حقایقِ تاریخی بیش از آن​که در گفته​های او برما آشکار شود، در سکوت او نمایان است. شاید بتوان گفت برخی اوقات سکوت، ناب​ترین «بیان» است؛ بیانی که خلاءِ گفتار به واضح​ترین وجه عیان می​سازد. تاریخ​نگار با بصیرت، حقیقت​ناب را در متنِ سکوت می​گنجاند و بدین طریق آن را از خطر دست​برد قدرتی که تحملِ صدایِ قربانی را ندارد، دور نگه می​دارد. سکوتی را که هدفِ آن «مراقبتِ حقیقتِ​تاریخی» است، نباید پنهان​کاری تلقی کرد؛ این سکوت در واقع، نوعی کنشِ اخلاقی در وضعیتی است که هر نوع گفتاری محکوم است به پنهان​کاری و بی​معنایی. اگر اندکی با هنرِ قرائتِ صدایِ​ قربانی آشنا باشیم، در خواهیم یافت که در هر کجا که کلام کاتب در پژواکِ سکوت ناپدید می​گردد، حقیقت​تاریخی عینی​تر چهره بر می​افروزد و در هرکجا که کلام یک​باره و ناگهان قطح می​گردد، صدای قربانیانِ «عصرقتل​عام» رسا تر به گوش می​رسد. سکوت «زبان​حال» است، کاتب با سکوت​اش پرده از چهرة این واقعیتِ​ تلخ تاریخی بر می​دارد که برخی حتی از «حق سخن​گفتن» نیز محروم بوده​اند. این امر که در دوره​ای از تاریخ گروهی محکوم به «فراموشیِ​اجباری» بوده​-​اند، با هیچ زبان قابل بیان نیست؛ این حقیقت که «جمهوریِ​سکوت» سرزمین گروه فراموش شده​ای است که هستیِ شان موردِ انکار قرار می​گیرد(فی​المثل در حال حاضر «بامیان» در سکوتِ مطلق به سر می​برد)، مبین آن است که می​توان سکوت را نوعی زبان فرض کرد: زبانِ بی​زبانان. آن​جا که زبان، توانِ بازنمایی​اش را از دست می​دهد و نمی​تواند "حقیقت" را همرسانی کند، «سکوت» به حیثِ ناب​ترین بیانِ هستی، حقیقت​های ناگفته​ را ترجمه خواهد کرد. خرابه​ها از آن رو زبانِ نابِ تاریخ​اند(برنهادة اول) که سکوتِ سنگین در آن فرمان می​راند؛ سکوت ویرانه​ها، نشانه​ای حقیقتی بیان ناپذیر است. فیض​محمد کاتب گاهی در پرانتزهایی از "قربانیان" سخن می​گوید، اما صدایِ قربانیان در خلالِ سکوت ناب​تر طنین​انداز است، در پناه سکوت اوست که آشکار به این نکته پی می​بریم که زبان نیز بر انسان «قربانی» ستم می​کند. ستمِ زبان بر قربانیان، سکوتِ آن است. تنها در آثار کاتب نیست که سکوت به بیان ناب بدل می​شود، در آثاری احمد کهزاد، عبدالحی حبیبی، میر غلام محمدغبار، صدیقِ فرهنگ و دیگران نیز سکوت، به تنها زبانی بدل می​شود که حقیقت را همرسانی می​کند. وقتی که آن​ها سخن می​گویند، هیچ نمی​گویند؛ فقط یاوه​سرایی می​کنند. هرچه لحنِ آن​ها شاعرانه​تر می​گردد، از حقیقت و از زندگی دورتر می​شود؛ حقیقت تاریخی را باید در خلال سکوت ​آن​ها دریافت، در سر باززدنِ آن​ها از بازگویی فاجعه​ها، قتل​عام​های تاریخی، کاراجباری، کله​منارها و بی​شمار فاجعه​ای که در فضاهای تهی روایت بر ما درخشان می​گردد. تاریخ افغانستان را باید در متنِ سکوت و سکوتِ متن و حقیقت​های ناگفته قرائت کرد. اشبتاه اغلب محققان آن است که حقیقت​های تاریخی را در گفته​ها دنبال می​کند، نه در وقفه​ها و سکوت​های که در دنیایِ متن رخ می​دهند. این کار در حقیقت نوعی «زخم​زدن» به گفته​هاست و تاریخ را به امر پیش پا افتاده و متبذل بدل می​کند.

یکی از بنیانی​ترین شیوه​های مبارزه با قدرت​های ستم​گر ویران​ساختنِ «الگوی یادآوریِ و فراموشی ظالمانه و نابرابر» است که حافظ و نگهبانِ قدرت است. جلوة عینی و بصری این نابرابری و بی​عدالتی را می​توان در «موزه​ها»، تقویمِ دولتی و آرشیوهای کوچی​گرایِ افغانستان دید که با تصاویر پادشاهانِ چوپان مزین می​شوند. رسالتِ تفکر، مبارزه جدی با الگوی یادآوری و فراموشی است که در آن امر گذشته بر محورِ عظمتِ جلاد و تحقیر و «تکفیرِ» قربانیان روایت می​شود. قدرتِ رسمی فقط جلادِ «جان» نیست، جلادِ «نام» نیز هست. اقدام به امحای نام قربانیان از تقویمِ تاریخ، استمرارِ همان برنامه​ی محوِ آن​ها از زمین و از صفحه​ی زندگی است. به همین سبب ما به یک «الگویِ اخلاقیِ یادآوری و فراموشی» نیاز داریم؛ الگویی که قربانیان را به یادآورد و آرزها و رؤیاهایِ آن​ها را که فقط و فقط«زندگی» بود در سراسر تاریخ بسط دهد، نه الگویِ مبتنی بر رؤیاها و آرزوهایِ گروهِ هماره​فاتح، هماره​غارت​گر و هماره​جلاد را که به مرگ و خشونت می​اندیشند. این امر بیش از همه رسالتِ تاریخ​نگار است؛ رسالتِ تاریخ​نگار، فقط نقل حوادث کافی نیست؛ افزون بر نقل و توصیفِ کاملِ حوادث، باید فهرستِ دقیقی از «نامِ قربانیان»، «قربان​گاه»، «زمانِ قربانی» و «قاتلان» تهیه گردد(فیض​محمد کاتب تا حدودی زیادی این قاعده​را رعایت کرده است). اقدام به این کار تهیة تقویمِ ساده نیست، ایستادن در برابر «قدرتِ​رسمی» است. تقویمِ دولتی مانندِ هر کردار و گفتار دولتی دیگر، کلک، دروغ​بازی، برجسته​سازی جلادان و به «حاشیه​راندن» قربانیان است. ما به تقویم زمانی از نوع دیگر نیاز داریم: تقویمی که سال​ها و روزها را براساسِ سرگذشتِ قربانیان می​شمارد؛ تقویمی که در آن صدای گام​های ستمدیدگان طنین انداز باشد. قهرمانانِ این تقویم، قهرمانان ملی و دولتی نیست، شاهانِ چوپان و سلاطینِ کوچی رهزن هم نخواهد بود. در واقع قهرمان این تقویم آن زنِ قربانی است که در سال 1892 در ارزگان، به جرمِ بی​گناهی، توسط لشکریانِ عبدالرحمن در میان آتش افگنده شد، «می​سوخت، دست-​و-​پا می​زد. شعله​های آتش در تنش زبانه می​کشید و لشکریانِ عبدالرحمن از بی​تابی و آه –و- ناله​ی او به وجد می​آمدند. آن​گاه که روشنیِ روز در سیاهی شب ناپدید می​گردید، سربازان او را با پیکرِ نحیف و نیم​سوخته​اش در دشتِ هلاکِ ارزگان رها کرد. زن جان داد در شعله​ها تنِ خویش»، همچون صدها هزار قربانیانِ گمنامی که نه تنها جانِ آن​ها را گرفتند، بلکه حتی نام آن​ها را نیز تاریخ به یاد ندارد. قهرمانِ این تقویم دختران جوان کنیزی چون «گل​بیگم»، «مریم» و «شیرین» هستند که در بازارِ برده​فروشیِ کابل به صورت شان گِل می​مالیدند، تا اربابان و دلالان وسوسه نشوند، آن​ها را بخرند؛ دخترانی که ژولیدگی، چرکین​بودن و گِل​های کثیفِ شهرکابل​، تنها سلاحی بودند که با آن از عفت و معصومیتِ شان پاسبانی می​کردند.



[1] - عبارت​های داخل گیومه، تعبیراتی است که عبدالرحمن در موردِ هزاره​ها به کاربرده است.

2- حادثه کتاب​شویی در ولایتِ نیمروز را نیز می​توان بر همین مبنا درک و فهم نمود. کتاب​هایی که به دریا افگنده شدند، در چارچوبِ صدایِ حاکم نمی​گنجیدند.

از چشمِ سوم؛

گذار از رنج به زیباییشناختی

 

علی امیری 

امروز(11/3/ 1388) نمایشگاه عکسی دیدم که در مرکزِ فرهنگیِ فرانسه برگزار شده بود. عکس​ها عمدتاٌ از استاد نجیب​الله مسافر، رضا یمک، بصیر سیرت و نجیب ساحل بودند. موضوعِ نمایشگاه «کودکان» بود. چندین  عکسِ تکان​دهنده هم وجود داشتند که تا حدی اعصاب آدم را خراب می​کردند: کودکانی که نه عکس، بلکه خود آن​ها را هر روز در کوچه پس​کوچه​های کابل معمولا می​بینیم. انبوهی از آدم​ها و دوربین​ها و رسانه​ها نیز آمده بودند و با مسئولانِ برگزار کننده​ی نمایشگاه، مصاحبه​های هم صورت گرفت. من هم قلبا کار آن​ها را تحسین کردم، اما همزمان پرسشی در ذهنم مطرح شد: جامعه​ی ما انباشته و سرشار از سوژه​هایِ رنج است. کودکانِ گدا و گرسنه، کودکانِ کار و کودکانِ خیابانی در کابل فراوان​-​اند. دیدنِ آن​ها تا آن حد عذاب​دهنده است که ترجیح می​دهیم آن​ها را نبینیم؛ فلاکت و بی​نوایی کودکان در کابل، چیزی واقعا رنج​آور است؛ چیزی که هیچ​گاه مشمولِ گذرِ زمان نمی​شود؛ هیچ​گاه عادی نمی​شود و دیدنِ آن​ها همواره و هربار انسان را دچارِ رنج و عذاب می​کند؛ اما چرا نمایشگاه آن​قدر موردِ علاقه​ است و تعدادِ زیادی آدم​هایِ شیک و شسته​‌رفته به دیدنِ نمایشگاه می​آیند؟ به نظر می​رسد بسیاریِ از آدم​های که امروز به دیدنِ نمایشگاه عکسِ کودکان آمده بودند، اغلب از دیدنِ یک کودک گدا در کنار سرک چهره درهم می​کشد و به ندرت اتفاق می​افتد که التماسِ​ آن​ها را بابخششِ سکه​ی پولی پاسخ دهد. پس علتِ استقبالِ آن​ها از نمایشگاه چیست؟

ممکن است گفته شود که رسم وعادت و مدِ زمانه​ی ما باعثِ گردآمدنِ این جوانان به نمایشگاه می​شود. این پاسخ در ظاهر درست به نظر می​آید. اما، در حین تماشای عکس​ها، یک نکتة دیگر نیز در ذهنِ من رسید که بدونِ اینکه آن را مسلم و بی​چون و چرا انگارم، آن​را با خواننده در میان می​گذارم. نکته، این است که با تصویر و بازنمایی، رنج به زیبایی​شناسی تبدیل می​شود، و به دنبالِ این رویداد «گذار» است که رنجی را که در کنار جاده از آن فرار می​کنیم، در نمایشگاه با شوق به دیدنِ​ آن می​رویم. زیرا رنجِ​ مجسم خیابان با گذار از چشمِ​سوم – چشمِ دوربین​- به پدیده​ی هنری و زیبایی​شناسانه در نمایشگاه استحاله می​یابد. تا آن​جا که کودکِ​ گدا در خیابان زار می​زند، رنج زنده و مجسم است و آن​جا که تبدیل به تصویر می​شود، به پدیدة زیبایی​شناسانه تقلیل می​یابد. این گذار از رنج به زیبایی​شناسی با میان​جیِ دوربین صورت می​گیرد. همه​چیز به چشمِ جادویی دوربین بستگی دارد. ما از رنج می​گریزیم و به زیبایی​شناسی پناه می​بریم. اینک ما با تصویری مواجه هستیم که واقعیت را در عین حال که به گونة معکوس و مخدوش بازنمایی می​کند، آن​را می​پوشاند و نادیده می​گیرد.  تصویری که با گذار از دوربین، دچار استحاله می​شود و پیش از آن​که به واقعیت ارجاع دهد به فاعل هنرمند ارجاع می​دهد. کودکِ گدا دیگر ترحم ما را بر نمی​انگیزاند، دیگر با التماس و سماجت از ما پول نمی​خواهد و دیگر رنج و دهشت را از خود به اطراف نمی​پراکند، بلکه اینک او یک کودکِ رنجور و گدانیست، یک اثر هنری است که به لطفِ "وسایل تکثیر مکانیکی"، تکثیر و بازنمایی می​ شود. اکنون رنج و اندوهی که تصویر باز نمایی می​کند، بیش از آن​که بازتاب واقعیت باشد، نمود و  نشانة خلاقیت هنرمند(عکاس) است؛ مخاطب بیش از آن​که از رنج متاثر باشد، از خلاقیت هنری تاثیر می​پذیرد و بیش از آن​که حالت ترحم به مخاطب دست دهد، حالتِ تحسین بر او عارض می​شود. در دهشت​ناک​ترین تصاویر هم گونه​ی لذتِ بصری وجود داد. تصاویر حتی اگر حس تاثیر ما را بر انگیزاند، اجازه نمی​دهند که توجه ما از تصویر به ماورای آن معطوف شود. بدین​سان تصاویر ارتباط ما را با واقعیت مخدوش و در عوض ما را با گونه​ی خلاقیتِ هنری خود بسنده و مستقل مواجه می​کنند.

فاصله​ی میان سوژة بصری که اکنون در جلو چشمانِ ما قرار گرفته است، با واقعیتی که گویا قرار بوده در این تصویر بازنمایی شود، همان شکافِ پر نشدنی میانِ رنج و زیبایی​شناسی است. کودکِ گدا در خیابان برای یک فلس به هر رهگذری التماس می​کند و کودکِ کار از 8 تا 12 ساعت، صرفا در بدل 50 افغانی کار می​کند، اما عکسِ​ آن​ها ممکن است تا هزارها دالر به فروش برسد. کارکرد این سوژة بصری انیک نه کاهشِ رنج کودک، بل کتمانِ رنج و اشباع احساسات زیبایی​شناختی ماست.

عکاسی نوعی شعبده​بازیِ وارونه است: پدیده​های جان​داری  را که قربانیِ رنج و خشونت​ـ​اند، به سوژه​های بصریِ بی​جان، ایستا و ثابت بدل می​کند؛ گونه​ی جادوگریِ روزگارما که پدیده​ها را دچار استحاله می​کند. به لطفِ «چشمِ سوم» است که رنج تبدیل به پدیدة زیبایی​شناسانه می​گردد. والسلام.

ماهیت بحران سیاسی در ایران وتاثیر آن بر اوضاع افغانستان

 

بحران  موجود در ایران که بشکل راهپیمای های اعتراض آمیز، خودرا نشان می دهد،  ریشه های عمیق اقتصادی ، سیاسی واجتماعی دارند. فضای بحران اقتصادی در جهان ، بر علاوه تحریم اقتصادی ایران به خاطر ساخت و ساز انرژی هسته ی آن کشور ، معیشت زندگی ایرانیان را طاقت فرسا نموده است. موج ازادی خواهی  ودموکراسی در جهان امروز، نسل معاصر ایران متمدن را تحت حاکمیت ولایت مطلقه فقیه ، شرمنده ساخته وانها را روحا" اماده ایجاد تحول اساسی نموده اند. اقای خامنه ی با فهم این مسله ، هم با بر نامه تحولات اقتصادی رفسنجانی مخالف است وهم با تحولات وتغییر فضای سیاسی اقای خاتمی مقاومت می نماید. جامعه ایران از نظر ساختار علمی وفرهنگی به جوامع معاصر وصل است.طبعا" تحولات وتغیرات علمی، حقوقی، سیاسی وفرهنگی جهان امروز در لایه های درونی جامعه ایران رسوخ نموده اند . تحولات اجتماعی ، اقتصادی  وفرهنگی  جامعه ایران ،با قانون اساسی وحکومت ولایت مطلقه فقیه، تضاد غیر قابل آشتی پیدا نموده است. به همین دلیل  ارتش ، سپاه ،بسیج واطلاعات در ایران همیشه نگران ودر حال اماده باش بسر می برند. دست برد علنی به رای مردم در انتخابات موجود نشان واضح از، ترس وهراس عمیق ولایت فقیه ناشی می شود.اما تحولات جهان معاصر وتوانای تاثیر آن بر جامعه سکولارایران، امروز ویا فردا آن هارا به شکل محتوم به طغیان غیر قابل کنترول بر ای سرنگونی ولایت مطلقه فقیه فرا می خواند. رای علنی اکثریت ایرانیها در داخل وخارج با شور وشوق تمام به شخصیت های مخالف ولایت فقیه مثل خاتمی وموسوی نوعی رفراندوم ولایت فقیه نیز به حساب می آید. هر چند در ایران هرگز با آمدن ریس جمهور صد در صد دموکرات ، تغییر وتحول اساسی به سمت دموکراسی واقعی صورت نمی گیرد. زیرا نهاد های امنیتی و ارگان های انتصابی رهبر، حاکمیت اصلی را تشکیل می دهند. ریس جمهور در حاکمیت ولایت فقیه ، فقط مجری قوانین است که وجود دارد. با توجه به چنین موانع برای دموکراسی در ایران ، مردم ایران مدت ها است به هر کسی که احساس می نماید مورد توجه رهبر می باشد رای منفی می دهند. در انتخابات کنونی بنا بر گزارشات روزنامه نگاران از ایران مردم برای کنار گذاشتن احمدی نژاد که مورد تائید ولایت فقیه بود به صحنه امدند ، کار که سالها پیش برای امدن خاتمی انجام دادند وبه شخص مورد تائید رهبر ایران یعنی ناطق نوری رای منفی دادند.  در زمان مناظره های تلویزیونی کاندیدهای موجود ، بحران درونی  حکومت ولایت فقیه اشکار شد. جنگ قدرت که در مرکزآن ظاهرا" رفسنجانی وخامنه ی قرار دارند، در تقلب رای به نفع احمدی نژاد به اوج خود رسید. اکنون این جنگ  از درون  حاکمیت به خیابان ها امده است. صدها هزار ایرانی در سراسر جهان وایران از حکومت ایران می خواهد که انتخابات را باطل اعلام کند. رهبر ایران  که گفته می شود تمام کارها زیر سر اوقرار دارد ، بلافاصله پس از اعلام نتایج آراء، شفافیت انتخابات را بدون انتظارتائید شورای نگهبان، تائید کرد.تائید رهبر، خشم مردم را بر انگیخت ومردم را به خیابانها کشاند .اکنون رهبردر مواجه با قیام مردم، در سر یک دوراهی قرا گرفته است. اگر نتایج اراء را باطل اعلام کند خود به عدم صلاحیت رهبری ویا تقلب کاری در رائ مردم مهر تائید می زند واگر انتخابات موجود را تائید کند، نا ارامی وخشونت ملیون ها ایرانی در خیابان ها ادامه می یابد که در ادامه خشونتها ممکن است شعارهای تظاهر کننده گان تغیر جهت یافته ورهبر ایران واساسا" رژیم ولایت فقیه اماج حمله مردم ناراضی ایران قرار بیگرند.البته این گونه تقلب زور مدارانه با توجیه مذهبی ولایت فقیه در ایران سابقه تاریخی دارد. وآن را حکم حکومتی می خواند. در زمان بنی صدر در اوایل انقلاب ایران نیز بهشتی ، خامنه ی ورفسنجانی با استفاده از فتوای ولایت اقای خمینی تمام مخالفین خویش را از صحنه ی سیاسی برون انداختند. جنبش های چب مذهبی: مسلمانان مبارز، طرفداران شریعتی وطالقانی،نهضت ازادی بازرگان، مجاهدین خلق، جنبش های چب کمونیستی مثل حزب توده ورنجبران واحزاب لیبرال ودموکرات مثل بنی صدر( که 90% رای مردم را داشتند) صادق قطب زاده .... وحتی مشهور ترین مجتهدرقیب ، مثل شریعتمداری  وبعد ها منتظری را نیز قربان ولایت مطلقه کردند. این ها نشان می دهند که ماهیت رژیم های بنیاد گرا بر تقلب ، دروغ واستبداد استوار است.

 چگونگی تاثیر اوضاع ایران بر افغانستان  :

بی شک تحولات سیاسی به نفع جنبش های دموکراتیک در ایرن ، تاثیرمستقیم بر اوضاع سیاسی افغانستان دارد. در افغانستان نیز احزابی با ماهیت شبیه حزب جمهوری اسلامی ، به دلیل فقر فرهنگی مردم با زندگی وسرنوشت مردم افغانستان بازی می نماید. جمعیت اسلامی حزب اسلامی واحزاب شیعه،  تقریبا" احزاب بنیاد گرای نوع افغانی آن می باشد ،احزابی افغانی با همان خصلتها وماهیت تقلب کارانه،در طول سالهای جهاد ومقاومت با استفاده از قدرت حضور پاکستانی ها وایرانیها در افغانستان نه گذاشتند جنبش روشنفکری در افغانستان در درون مقاومت ضد روسی پا بیگیرد. بنیاد گرای افغانی چه شیعه وچه سنی ریشه مستقیم درکشور ها ی همسایه دارند. هرچند افغانستان در گذشته هایکی از چند مرکز مهم تمدن منطقه به حساب می اید، اما به برکت حکومت های قبیلوی ! بیش از 250 سال است که مردم افغانستان کاملا از نظر فرهنگی وعلمی  به برون از مرز ها وابسته اند. جامعه مذهبی افغانی در کل، مصرف کننده، تولیدات فرهنگی وعلمی ، ایران ، پاکستان وعرب ها می باشد. احزاب افغانی چپ وراست مسلمان وغیر مسلمان ،در فقدان فرهنگ افغانی (به خاطر تنفر از فرهنگ کوچیگری وقیبله) طوطی وار تولیدات فرهنگی " برونی ها " را مصرف می نمایند. احزاب بنیاد گرای افغانی در سالهای جنگ ، تفکرمذهبی اخوان المسلمین وجمهوری اسلامی را ، به عنوان ایدئولوژی جنبش مذهبی تثبیت نمودند.به همین دلیل،  امروز حضور ووجود بنیاد گرای افغانی ، چه شیعه وچه سنی، با بنیاد گرایان ایرانی ، پاکستانی وعربی،  پیوند ناگسستنی دارند.اگر در ایران حکومت دموکراتیک پا بیگیرند، یقینا" بنیادگرای شیعه وسنی افغانی یکی از بزرگترین ، پشتوانه ی مالی ، نظامی وفکری خود را از دست می دهند. دیگر پول نفت وثروت ملی ایران بدست احزاب شیعه وسنی، برای جنگ وتباهی مردمان افغانستان، به مصرف نه خواهد رسید. اشتیاق وامید مردم افغانستان به پیروزی جنبش های دموکراتیک در ایران از همین نکته ناشی می گردد.در اخر این نوشته دو احتمال را می توان برای اینده بحران موجود در ایران پیش بینی کرد:

 1/  کروبی وموسوی تشکیلات قوی  وآمادگی مناسب ، برای اداره وهدایت مردم ناراضی از وضع موجود، به سمت دگر گونیهای اساسی ندارد.با شعار های دموکراتیک که هردو نامزدبه مردم ایران وعده داده اند خود شان می دانند در چوکات قانون اساسی وحکومت ولایت مطلقه فقیه هر گز امکان تحقق ندارد. اما هردو در صورت حفظ وحدت عملی می توانند ،  سازمانهای  ازادی خواه ونسل بشدت مخالف رژیم را سازماندهی کند. به بهانه بطلان انتخابات وتردید در صلاحیت وصداقت رهبری، عزل خامنه ی وتغییر قانون اساسی را ، به نفع دموکراسی مورد توجه قرار دهند.مردم ایران تنها ازین طریق می توانند به مطالبات دموکرایت خویش دست یابند.

گزینه دوم: اگر اصلاح طلبان گزینه فوق را عمل نه نمایند طبعا"گزینه مورد نظر جناح خامنه ی به اجرا در می اید.شمارش اراء با پیروزی احمدی نژاد وسرکوب قیام مردم پایان می یابد. پس از آن است که ، تصفیه حساب ها با رهبران جنبش اصلاح طلبان، اغاز می گردد.  رفسنجانی وناطق نوری وطرفداران حکومتی آنها، به دادگاه فساد مالی معرفی می گردد. موسوی وکروبی وتمام رهبران مشهور اصلاح طلبان، به دادگاه، فعالیت علیه امنیت ملی معرفی خواهد شد.البته این ها راه حل های مقطعی بحران کنونی از دید یک تبعه ی افغانی می باشد. بی شک سرانجام مردم ومطالبات بر حق انها در دنیا پیروز خواهد شد. : تیمور غزنوی فنلاند

تیمور غزنوی