با اشرف غنی احمدزی چه راهی را طی کردیم؟

عزیز رویش

(اشاره: در این بخش دو نوشته را کنار هم مرور می‌کنیم. این نوشته‌ها قبل‌تر از این به عنوان یادداشت‌های روزانه، در وبلاگ خصوصی‌ام آورده شده بودند. مباحثی که پیرامون آقای احمدزی جریان دارد، باعث شد تا این مباحث را در اینجا نیز منتقل سازیم تا باشد که اندکی به بازشدن بحث کمک کند.)

حدود سه هفته قبل از انتخابات، آقای اشرف غنی احمدزی از طریق یکی از دوستان، خواهش کرد تا در جریان کمپاین‌های انتخاباتی، وی را همراهی کنیم. این پیشنهاد در جمع دوستان ما مورد بحث قرار گرفت و توافق شد تا ابتدا جلساتی با آقای احمدزی برگزار شود و در این جلسات دیدگاه‌ها و برنامه‌های او مورد بررسی قرار گیرد و در روشنایی دستاوردهای این جلسات تصمیم گرفته شود که با او در چه حد و چه کارهایی صورت گیرد.

در جلسات با آقای احمدزی به طور معمول پنج یا شش نفر از دوستان به طور یکجایی اشتراک می‌کردند و نتایج هر جلسه به تفصیل مورد بررسی و تحلیل مجدد قرار می‌گرفت. آقای اشرف غنی احمدزی درخواست داشت که یکی از دوستان ما به عنوان معاون دوم در تکت انتخاباتی او همراه شود. به نظر می‌‌رسید آقای احمدزی از انتقاداتی که در مورد گزینش معاون دوم او وجود داشت، به خوبی آگاه بود و می‌خواست به نحوی این نقیصه در جریان کمپاین‌های انتخاباتی‌اش رفع شود. او تأکید می‌کرد که در این زمینه موافقت معاون کنونی خود را کسب کرده و برای تعویض کردن او مشکلی ندارد.

مجموعاً چهار جلسه‌ی مفصل با آقای احمدزی برگزار شد. در این جلسات دیدگاه‌های کلی او در مورد تاریخ، مناسبات و روابط اجتماعی افغانستان، حکومت‌های گذشته از احمدشاه درانی تا ملاعمر و تا آقای کرزی، هفت سال گذشته و آینده‌ای که در انتظار است و چالش‌ها و مخاطراتی که کشور را تهدید می‌کنند، مسئولیت نیروهای فکری و سیاسی جامعه، نگرانی‌های امنیتی، فساد اداری، قاچاق مواد مخدر، طرح‌های بازسازی و انکشافی در نقاط مختلف کشور، معضل کوچی‌ها، سرخوردگی و یأس مردم، بدبینی جامعه‌ی بین‌المللی و امثال این موضوعات از زاویه‌های متعدد مورد بررسی و کنکاش قرار می‌گرفت.

وقتی از لحاظ تیوریک و مفهومی نزدیکی‌هایی میان دو طرف پدید آمد و توافقاتی در زمینه‌های مختلف حاصل شد، دوستان ما تصمیم گرفتند که تحت شرایط و برنامه‌های خاص از آقای احمدزی حمایت شود. از جمله‌ی این شرایط یکی این بود که باید یک کنفرانس مطبوعاتی برگزار شده و طی آن دیدگاه‌های کلی آقای احمدزی برای ساختن یک افغانستان عادلانه و دموکراتیک اعلام گردد. این کنفرانس، به مثابه‌ی مقدمه‌ای در نظر گرفته شده بود که باید راه را برای یک همایش علمی و بحث و مباحثه‌ی شفاف میان آقای احمدزی و جمعی از تحصیلکردگان و فعالین جامعه‌ی مدنی جامعه باز می‌کرد. به همین دلیل، تصمیم گرفته شده بود که به تعقیب کنفرانس مطبوعاتی، همایش علمی با اشتراک شخصیت‌های تحصیلکرده و فعالین جامعه‌ی مدنی برگزار گردد و در آن آقای احمدزی ضمن تبیین جنبه‌های تیوریک اندیشه‌های سیاسی خویش، به سوالات حاضرین پاسخ گوید. قرار بود این همایش به مثابه‌ی محکی باشد برای همراهی‌های بعدی با آقای احمدزی. همچنین توافق شده بود که پس از این همایش علمی، گردهمایی‌هایی از جانب آقای احمدزی در بامیان، بهسود و غرب کابل برگزار شده و او مستقیماً با مردم در مورد معضلات اساسی از قبیل کوچی‌ها، برنامه‌های انکشافی و تأمینات رفاهی در سراسر افغانستان و مخصوصاً هزاره‌جات و مسایل حساس دیگر صحبت کند و طرح‌های مشخص خویش را توضیح دهد.

وقتی بحث به اینجا رسید، چیزی کمتر از دو هفته به برگزاری انتخابات باقی مانده بود. از همان ابتدا هم، به دلیل ساده‌ی هدررفتن زمان و ضیق بودن فرصت‌ها، امید زیادی به پیروزی آقای احمدزی در انتخابات وجود نداشت. با نزدیک شدن موعد انتخابات، این امیدواری تقریباً به طور واضح از بین رفته بود که آقای احمدزی، هر چند تلاش گسترده داشته باشد، نقش بزرگی در انتخابات بازی کند. اما هدف این بود که اگر باز هم او بخواهد دیدگاه‌های علمی خود را به طور جدی و صریح بیان کند، می‌شود امیدوار بود که افغانستان، در یک حالت نسبی و مقایسوی، گزینه‌هایی را برای نجات خویش از بحران جستجو کند.

اما در آخرین لحظاتی که قرار بود آقای احمدزی معاون دومش را با معاون دیگری که از طرف دوستان ما معرفی می‌شد، تعویض کند و برای این کار کنفرانس مطبوعاتی بگیرد و نظریات و دیدگا‌ه‌های خویش را شرح دهد، باخبر شدیم که معاون قبلی وی از کناره‌گیری امتناع کرده و آقای احمدزی موفق به قناعت‌دادن او نشده است.

در نتیجه، راهی که ما با آقای احمدزی آغاز کرده بودیم، در نهایت عقیم ماند. با اینهم، وی موافقت کرد که همایش علمی برگزار شود و او در جمع تحصیلکردگان و فعالین مدنی جامعه گفت‌وگو کند. این همایش در هوتلی در کارته سه برگزار شد و در آن جمعاً حدود بیشتر از چهار صد نفر دعوت شده بودند.

در مقدمه‌ی همایش علمی، گفته شد که هدف طرح یک سلسله مباحث جدی پیرامون انتخابات و وضعیتی است که در جریان و پس از انتخابات در کشور رونما خواهد شد. دلیل اینکه آقای احمدزی برای این گفت و گو انتخاب شده بود، طرح‌های مشخصی بود که وی در کمپاین‌های انتخاباتی خود پیشکش کرده و به نظر می‌رسد در این طرح‌ها نسبت به هر طرح و برنامه‌ی دیگر امکان بحث و ابراز نظر بیشتر است.

اولین نکته‌ای که طرح شد، تیوریزه‌ساختن شعار آقای احمدزی بود: آغاز نو برای افغانستان. از وی خواسته شد که وضاحت دهد که منظورش از آغاز نو چیست و این آغاز نو چه دیدی نسبت به تاریخ و مناسبات گذشته‌ی افغانستان دارد و در آغاز نو طرح‌های مشخص او چیست.

آقای احمدزی با استناد به کتابی که تحت عنوان روزنه‌ای به نظام عادل نوشته است، کلیات برنامه‌های خویش را شرح داد. اما بحث وقتی جالب شد که آقای احمدزی در پاسخ به سوالاتی که از طرف حاضران مطرح می‌شد جزئیات دیدگاه‌ها و برنامه‌های خویش را شرح می‌داد.

سوالات مسایل متعددی را در بر می‌گرفت: امکان تحقق برنامه‌های وی در شرایط ویژه‌ی افغانستان؛ معضلات کوچی‌ها و راه‌حل‌های مشخص پیشنهادی او؛ دیدگاه او نسبت به تاریخ و اینکه آیا معتقد به رویکرد انکار در تاریخ است، یا فراموشی یا اعتراف؛ نحوه‌ی تطبیق برنامه‌ی مالداری مدرن او و اینکه چگونه این طرح را با معضل روابط کوچی‌ها و هزاره‌ها مرتبط می‌سازد؛ تأکیدات او بر نقش تام دولت در شرایط ویژه‌ی افغانستان و پیامدهای این تأکیدات؛ دیدگاه او در مورد طالبان و راه‌حل‌هایی که برای تأمین امنیت و صلح دارد؛ رفع پارادوکس میان صلح و ثبات به عنوان یک ضرورت سیاسی با عدالت که شعار اصلی انتخاباتی اوست؛ رابطه‌ی او با جهان؛ طرح‌های اقتصادی؛ دلهره‌ها و نگرانی‌های او نسبت به آینده‌ی افغانستان؛ ... آقای احمدزی در پاسخ به این سوالات بعضاً با دلایل علمی و روشن، و در برخی موارد با توجیه و تحکم برخورد می‌کرد. در یکی دو مورد آقای احمدزی نشان داد که از طرح سوالات خاص ناخشنود نیز شده بود و لحن صدایش اندکی حالت غیر عادی پیدا کرد.

روی همرفته، جلسه حدود سه ساعت دوام کرد و با وجود آنکه سوالات زیادی هنوز بی‌پاسخ مانده و سوالات زیادی در جریان اظهارات آقای احمدزی انگیخته شده و نیاز به مطرح شدن داشتند، جلسه به پایان رسید. بعد از این جلسه معلوم شد که آقای احمدزی ترجیحاً در بامیان و بهسود و غرب کابل گردهمایی برپا نخواهد کرد و لذا تمام خطاب او با مردم در حد همین همایش نیمه‌تمام علمی خلاصه خواهد شد. بااینهم، این همایش امکانی فراهم ساخت تا تصویر دو جانب از همدیگر اندکی روشن‌تر و دقیق‌تر شود. آقای احمدزی با نسل جدیدی که خود می‌گفت «در مقایسه با تمام اقشار دیگر افغانستان عقده‌ی ظرفیت ندارد» آشنایی مستقیم‌تر و دست‌اول‌تر پیدا کرد و این نسل نیز با آقای احمدزی که تصویرش اغلب از پشت پرده‌ی تلویزیون و یا اظهارات کلی و عام و غیرمستقیم دیده می‌شد، آشنا شد.

این فشرده روایت و حکایت از راهی بود که با آقای احمدزی طی کردیم و اما دلایل این که چرا ترجیح داده شد با آقای احمدزی همراهی شود، در نوشته‌ای جداگانه شرح خواهد یافت.

چرا ترجیح داده شد با آقای احمدزی همراهی شود؟

همانگونه که در یک نامه‌ی خصوصی برای جمعی از دوستان یادآور شده بودم، در مورد اشرف غنی احمدزی از سه زاویه می‌توان نگاه کرد: یکی ذهنیت عمومی‌ای که از او وجود دارد و یکی هم شخصیت و تفکر واقعی او، و سومی هم نقشی را که او برای یک راه جدیدتر در افغانستان باز می‌تواند.

ذهنیت عمومی در مورد اشرف غنی احمدزی، بدون شک بدبینانه و مملو از نفرت است. این ذهنیت همان افکار عامه است و افکار عامه در جریان زمان شکل گرفته و تغییر آن نیز تنها در جریان زمان و با انجام کارهای مشخص و معین امکان‌پذیر است. خود آقای احمدزی در جلساتی که داشتیم، اعتراف داشت که در طول هفت سال گذشته در مورد او تبلیغات منفی فراوانی وجود داشته و این تبلیغات پذیرش حرف او را در میان عامه‌ی مردم دشوار ساخته است.

 در سیاست نمی‌توان بدون توجه به افکار عامه حرکت کرد. سیاست آیدیال و آرزوهای افراد نیست. سیاست شیوه و فن برخورد با واقعیت است. وقتی افکار عامه چیزی را نخواهد و یا نپذیرد به معنای این است که سیاست، با چالش بزرگی مواجه شده است. سیاست با اداره‌ی امور مردم سر و کار دارد و مردم همان کسانی اند که به طور بالفعل وجود دارند و هستند. مردمی که در آینده خواهند آمد سیاست خود را خواهند داشت. بنابراین، نمی‌توان گفت گور مرده‌ی مردم و افکار و ذهنیت شان، ما همین را می‌خواهیم که می‌خواهیم. این حرف درستی نیست. حد اقل منصفانه نیست.

ذهنیت منفی در مورد اشرف غنی احمدزی را نیز نمی‌توان نادیده گرفت. اما در عین حال، نکته‌های دیگری هم هست که در سیاست توجه به آنها گاهی می‌تواند مهم باشد: آیا راستی این شخص همانگونه است که می‌گویند؟ آیا این شخص از آن قدرت بلامعارضی برخوردار است که هر چه دلش خواست بکند و دیگران دست زیر سنگ گذاشته باشند؟ آیا زمینه و شرایط برای هرگونه حرکت و خواست دل‌پسند این شخص مساعد است؟ ما اگر او را می‌شناسیم از همراهی و همکاری با او چه توقعی خواهیم داشت؟ آیا می‌رویم و بنده‌ی خانه‌زاد او می‌شویم؟ آیا برای یک مسابقه و کار جدی با او همراه می‌شویم؟ و مهم‌تر از همه، در همراهی خود چه اصولی را در نظر داریم و چه نتایج و پیامدهایی را انتظار خواهیم داشت؟

پاسخ به این سوال‌ها اندکی در زاویه‌ی دوم و سوم نگاه به آقای احمدزی باز می‌شود.

1) آقای احمدزی در بین شخصیت‌های موجود افغان یکی از معدودترین چهره‌های دانشگاهی و دانشمند است. او اعتبار و صلاحیت علمی خود را در کتابی که به زبان انگلیسی تحت عنوان fixing failed states  (رو به راه ساختن دولت‌های ناکام) نوشته، نشان داده است. این کتاب یکی از کتاب‌های جالب و خواندنی در عرصه‌ی حکومتداری و رهبری سیاست در زمان ماست و تقریظ‌هایی را که در آخر جلد آورده اند نشان از قضاوت نیکوی شخصیت‌ها و مراجع ذی‌صلاحیت جهان معاصر نسبت به آن دارد. یکی از نظریات مال آقای فرانسیس فوکویاما است که با توصیف آقای احمدزی به عنوان یک تیوریسین عملگرا در عرصه‌ی سیاست، خواندن کتاب او را برای کسانی که مخصوصاً با مشکلات دولت‌های ناکام رو به رویند، توصیه می‌کند. وقتی شخصی صلاحیت علمی و دیدگاه منطقی برای برخورد با مسایل داشته باشد، نباید کسی را به هراس اندازد، بلکه باید به مبارزه‌ای جدی و سازنده دعوت کند. راه رفتن با سیاستمداران جاهل و صرفاً پراگماتیست، افتخار و دستاورد زیادی ندارد. چون اینها همان کسانی اند که شما را در سطح نازل سیاست نگاه می‌کنند و در نهایت به شارلاتانی و چاخان‌بازی و کلاه‌گذاری‌های بیشتر عادت می‌دهند. اینها بازیگران سطح اند و از رفتن در عمق بهره‌ای ندارند. شما وقتی دو ساعت با این تیپ آدم‌ها ملاقات کنید و بیرون بیایید واقعاً نمی‌دانید که چه گفتید و چه شنیدید و در آخر به چه نتیجه‌ای رسیدید. آیا شما حرف طرف را قبول کردید و یا طرف حرف شما را گرفت؟ اما وقتی با احمدزی دو ساعت گفت‌وگو می‌کنید و بیرون می‌آیید به وضوح متوجه می‌شوید که یک دنیا فکر به ذهن تان آمد و یک دنیا حرف را برای طرف انتقال دادید و تا خانه هم که بیایید باید با خود فکر کنید که اکنون چه کار کنم و چه فکری را آماده بسازم و چه طرحی را پیشکش کنم. احمدزی یک استاد دانشگاه است و به نظر می‌رسد از این منظر با اغلب سیاستمداران موجود افغانی قابل مقایسه نیست.

2) آقای احمدزی فردی متعلق به قبیله‌ی کوچی احمدزی از نواحی پکتیا است. هیچ یک از خصوصیت‌های سنتی متعلق به خانواده‌‌های سلطنتی و الگوهای رفتاری آنها را در او نمی‌بینید. او واقعاً قبیله‌گرا نیست، یعنی نمی‌تواند باشد. او زبان صحبت با ریش‌سفیدان قبایلی را ندارد. او وقتی از سنت‌های قومی و عشیره‌ای حرف می‌زند به نظر می‌رسد که یک افغانستان‌شناس غربی دارد اظهار نظر می‌کند. احترام و رعایت کردن سنت‌های قبیلوی نیز در زبان و حرکات او در حد این است که کسی واقعیتی را احترام و رعایت می‌کند. او خود از این جنس‌ها نیست. حالانکه وقتی با اغلب سیاستمداران طراز اول دیگر طرف می‌شویم آنها را در بهترین صورت یک ارباب باتجربه و کارکشته می‌یابیم. از لحظه‌ی استقبال تا لحظه‌ی صحبت و تا لحظه‌ی خداحافظی همه چیز اینها قبیلوی است و مبتنی بر سنت‌های قبیلوی. این تفاوت را دست کم نگیریم. ما نمی‌توانیم در سنت‌های قبیلوی بمانیم. راه مدرنیته و زندگی مدنی از درون لجن‌زار قبیله عبور نمی‌کند. این است که سیاستمداران موجود ما در طول هفت سال گذشته سنت‌های قبیلوی را تقویت کرده اند، ولو آرایه‌های مدنی را نیز همچون لب‌سرین روی لب‌های خویش داشته اند. اکنون سنت‌های قبیلوی و بازی‌های قبیلوی در کنار این سیاستمداران آنقدر رشد کرده است که باید گفت اگر مار بوده اند اژدها شده اند. انتقال قدرت از خانواده‌های سلطنتی و نجات دادن آن، ولو در حد یک نسبیت اندک، شاید یکی از مرحله‌های انتقال از سنت و بدویت به مدرنیته و مدنیت در افغانستان باشد. فراموش نکنیم که اکثر کمونیست‌های افغانی به طور تصادفی از جنوب و مشرقی سبز نکرده بودند. تفاوت سنت‌ها و مناسبات اجتماعی را نیز در این واقعیت‌ها می‌توان ملاحظه کرد. شاید اشرف غنی احمدزی نیز از خصوصیت‌های قبیلوی بی‌بهره نباشد، همچنانکه هیچکدام ما چنین ادعایی را نخواهیم داشت. بالاخره انسان زاده و پرورده‌ی شرایط و الزاماتی نیز هست که او را در خود می‌گیرند و بر او تأثیرات مشخص خود را می‌گذارند. اما تفاوت‌های نسبی و مقایسوی می‌تواند برخی‌ها را کمتر و برخی‌ها را بیشتر پذیرفتنی سازند.

3) من شخصاً از سال 1381 با اشرف غنی احمدزی آشنا شدم. عامل آشنایی ما دختری انگلیسی به نام کلیر لاک هرت بود که در بانک جهانی کار می‌کرد و مشاور اقتصادی احمدزی در مرکز انسجام کمک‌های بین‌المللی برای افغانستان بود. با این دختر روی طرح همبستگی ملی کار می‌کردیم و وقتی با دیدگاه‌های من آشنا شد و برخی نکته‌ها برایش جالب آمد، پیشنهاد کرد که با آقای احمدزی دیدار کنیم. شبی در مرکز انسجام کمک‌های بین‌المللی که در صدارت بود، به ملاقاتش رفتم. ملاقات ما دو ساعت طول کشید. خیلی صریح و رک از گذشته‌ی من و از دیدگاهی که داشته ام و از بابه‌مزاری و نقشی که در تاریخ سیاسی افغانستان داشته است و از تحولاتی که با بابه‌مزاری در جامعه‌ی هزاره رونما شده و از نسل جدیدی که در بین هزاره‌ها سر بلند کرده اند، حرف زده شد. در مورد تاریخ گذشته و عبدالرحمن و پشتون و هزاره و ناگزیری روابط اینها و حساسیت‌هایی که وجود دارد و چالش‌هایی که در راه است، سخن گفته شد. کار به جایی رسید که این شخص، با وجود خصومت شدیدی که میان او و آقای محقق وجود داشت، به پیشنهاد ما حتی حاضر شد به دیدار آقای محقق برود و مهمان او شود. وقتی این حرف را برای آقای محقق اعلام کردیم باورش نمی‌شد و احمدزی دو شب بعدتر به خانه‌ی آقای محقق آمد و به تفصیل صحبت شد. در این صحبت که آقای دای‌فولادی و خانم کلیرلاکهرت نیز حضور داشتند، آقای احمدزی به عنوان یک دانشمند و کارشناس برای آقای محقق پیشنهاداتی کرد که به نظر می‌رسد اگر آقای محقق به عملی‌کردن آنها موفق می‌شد، شاید نه تنها برای خودش بلکه برای سیاست جدید جامعه‌ی هزاره راهی باز می‌کرد. احمدزی به روشنی برای او توضیح داد که بر سر وزارت پلان و برخی وزارت‌هایی که گفته می‌شود کلیدی اند پافشاری نکند. گفت وزارت پلان از محصولات دوران کمونیست‌ها و از مودل شوروی سابق است که در سیاست جدید افغانستان جایی ندارد. وزارت‌های کلیدی همچون وزارت مالیه و امثال آن به درد هزاره‌ها نمی‌خورد، این وزارت‌خانه‌ها صلاحیت اجرایی ندارند. کسی نمی‌تواند یک افغانی از این وزارت‌خانه‌ها بردارد و مصرف کند. بر وزارت داخله نباید تأکید شود که از دیدگاه کسی که داعیه‌ی خدمات اجتماعی دارد، هزینه‌اش صد برابر دستاوردش است. گفت: بهتر است بر وزارت‌خانه‌هایی همچون معارف و تحصیلات عالی و کار و امور اجتماعی و فواید عامه و ترانسپورت و آب و برق و انکشاف دهات تأکید شود. این وزارت‌خانه‌ها خدماتی اند و از طریق آن می‌شود برای مردمی که نیازمند اند کار کرد. به هر حال، این صحبت با آقای محقق یخ روابط آنان را آب کرد و صمیمیت و قول‌دادن شروع شد و او حتی متعهد شد که سرک هزاره‌جات را در اولویت برنامه‌های بازسازی بگیرد و چند روز بعدش بود که ایتالیایی‌ها را آماده کرد که به پرداخت هزینه‌ی سرک هزاره‌جات متعهد شدند و نیز او قول داد همراه با آقای محقق سفری به تمام نقاط هزاره‌جات داشته باشد و با مردم از نزدیک گفت و گو کند.

دو شب بعد از این صحبت بود که مشاور ارشد اقتصادی آقای احمدزی که یک فرد استرالیایی بود و در زمینه‌های اقتصادی در کشور خودش و چندین کشور دیگر تجاربی داشت همراه با خانم کلیر لاکهرت دوباره مهمان آقای محقق شد و در این دیدار نیز که مسایل جزئی فراوانی به بحث گرفته شد، باز هم روی طرح‌های مفید و عملی برای هزاره‌ها گفت‌وگو صورت گرفت و به نظر می‌رسید که می‌شود به طور عملی راه‌هایی را طی کرد.

در همین هنگام بود که در جمع هیأتی از شورای مردم که در شورای ولایتی کابل ایجاد کرده بودیم، به ملاقات آقای احمدزی رفتیم و در آنجا وی به صراحت یاد کرد که ریشه‌ی فاجعه در افغانستان از جنایت‌هایی آب می‌خورد که امیرعبدالرحمن در مورد هزاره‌ها انجام داد و گفت تا این معضل از زیربنای تاریخ افغانستان دور نشده باشد، افغانستان آرامش واقعی را به خود نخواهد دید. در همین جلسه او سهم بزرگ فیض محمد کاتب را در تاریخ افغانستان یاد کرد و گفت که این شخص مهم‌ترین بخش تاریخ سیاسی افغانستان را در کتاب خود گرد آورده و چهره‌ی واقعی تاریخ این کشور را تمثیل کرده است. او از قتل و غارت و جنایت امیرعبدالرحمانی سخن گفت و از اینکه تا این معضلات به طور ریشه‌ای و علمی توجه نشود، افغانستان جدید ایجاد شده نمی‌تواند.

شاید بگوییم این حرف‌ها همه جزئی از دماگوژی‌های یک سیاستمدار ماهر و کارکشته است. اما در عالم سیاست شما با حرف و موضعی که می‌گیرید راهی را برای خود و طرف مقابل تان نیز باز می‌کنید. احمدزی جاه‌طلب است. در این هیچ شکی نیست. اما جاه‌طلبی او بار علمی دارد و خود را در ردیف تاریخ‌سازانی آرزو می‌کند که کار بزرگی را در تاریخ ثبت کرده اند. او پشتون است و شاید منصفانه و واقع‌بینانه نباشد که از او بخواهیم از پشتون بودن خود دوری اختیار کند. اما مهم این است که پشتون بودن او با خیلی‌های دیگر متفاوت است. اگر قرار باشد مقابله‌ای صورت گیرد باید با برجسته‌ترین چهره‌ای صورت گیرد که ارزش آن را داشته باشد.

4) وقتی وارد سیاست می‌شویم با گزینه‌های مشخص رو به روییم. در سیاست گزینه‌های خیالی و آیدیالی داشته نمی‌توانیم. بحث بر سر این است که در انتخاباتی که پیش رو داشتیم چه چیزهایی ممکن بود اتفاق بیفتد و چه کارهایی ممکن بود انجام شود؟ افغانستان سه چهار تا کاندید مشخص داشت که باید از میان آنها یکی انتخاب می‌شد تا برای پنج سال آینده زمام امور را در دست داشته باشد. گزینه‌ی ما چه بود و برای این گزینه چه منطق و توجیهی داشتیم؟

در مباحثی که در جمع دوستان ما صورت گرفت و این مباحث طبعاً با سوال و اما و اگرهای فراوانی مواجه بود، بالاخره به این نتیجه رسیدیم که در رفتن با احمدزی هیچ چیزی را از دست نخواهیم داد، ولو فرض این باشد که او برنده نمی‌شود. اگر او نیاید آقای کرزی می‌آید و آقای کرزی هر آنچه را ممکن بوده برای هزاره‌ها داده است. بنابراین، با پیروزی آقای کرزی به دستاوردهایی نایل می‌شویم که برای همه وجدانگیز و مثبت اند: سرک و وزارت و ولایت و سفارت و ادامه‌ی روند موجود.... این دستاوردها را آقای کرزی همین حالا وعده شده و کسانی هم که قرار است این دستاوردها را برای مردم داشته باشند اشخاص کوچکی نیستند که به کمک و همراهی کسی دیگر ضرورت داشته باشند.

دوستان ما در مباحث خود ترجیح می‌دادند که گزینه‌ی دیگری نیز از منظری متفاوت برای جامعه وجود داشته باشد. این شخص یا باید عبدالله باشد یا بشردوست یا احمدزی. ... یادم می‌آید که در زمان جنگ‌های کابل عین معضل سرگیج‌کننده در برابر بابه مزاری قرار گرفته بود. او باید تصمیم می‌گرفت که با حکمتیار ائتلاف کند یا نکند. تصمیم خطرناک و حساسیت‌آفرینی بود. تقریباً تمام استدلال‌های کنونی در برابر او نیز وجود داشت. آیا می‌شد با شورای نظار کنار آمد؟ آیا می‌شد با شورای نظار به تنهایی مقابله کرد؟ آیا می‌شد مردم را در عالم بی‌تفاوتی و بلاتکلیفی نگاه کرد؟.... بالاخره تصمیم گرفته شد که باید با حکمتیار یکجا شد. امروز به روشنی می‌توان در مورد این گزینه‌ی بابه مزاری سخن گفت و تحلیل و بررسی کرد و قضاوت نمود که آیا این گزینه به طور واقعی و با توجه به شرایط والزامات آن، درست بوده یا نه.

در مباحث دوستان ما این نتیجه نیز گرفته شد که تصمیم‌گیری‌های سیاسی باید با خرد و عقلانیت و استدلال باشد نه با عواطف و احساسات. شیوه‌ی مرسوم سیاست این است که مردم را از موهومات می‌ترسانند تا بالاخره بدترین انتخاب را پیش پای شان قرار دهند. به نظر می‌رسد نسل جدید جامعه‌ی ما از این مرحله خیلی عبور کرده است. به خصوص که در جمع دوستان ما افرادی که باید برای این تصمیم بحث و جدال می‌کردند، از حد اقل توانایی و جدیت برای برخورد با این موضوع برخوردار بودند و می‌توانستند حد اقل قسمتی از شک و تردید‌های عام را نیز مد نظر گیرند.

5) به طور کلی، ما از احمدزی چه انتظاری داشته ایم؟ تغییر در سنت قدرت‌نمایی قبیلوی. تغییر در نظامی که سرنوشت سیاسی همه به آن مربوط است. دوستان ما به روشنی استدلال می‌کردند که اگر آقای کرزی دوام کند، او نظام خود را دارد. نظام او نظامی است که از قدیم مانده و سنت‌های قبیلوی اساسات آن را تشکیل می‌دهد. در این نظام هیچ کسی هیچ تغییری ایجاد نمی‌تواند. هر کسی برود باید مهره‌ای از این نظام باشد و معلوم است که در این نظام چه کسی می‌تواند مهره شود.

اما نظامی که قرار است با احمدزی ایجاد شود نظام جدید است. او از آغاز نو حرف می‌زند و همین آغاز نو، نقد او بر تاریخ و مناسبات سیاسی و اجتماعی گذشته را نیز انعکاس می‌بخشد. نظام احمدزی چیزی ندارد که از گذشته مانده باشد. همه چیز باید از نو ساخته شود. در ایجاد این نظام نو ما باید سهم‌دار باشیم. نسل جدید جامعه باید سهم‌دار باشد. این تفاوت را دست کم نگیریم. در آینده می‌شود بیشتر از این حرف زد.

نکته‌ی آخر:

ما در آخرین لحظات بود که تصمیم گرفتیم با آقای احمدزی همراهی کنیم و این بدان معنا بود که بیشتر از اینکه بخواهیم در پیروزی او شریک شویم در شکست او شریک می‌شویم. این حرفی بود که برای خودش نیز به صراحت گفته شد. آقای احمدزی در انتخابات نیز برغم چهره و اندیشه‌ای که دارد، حتی از مناطق پشتون‌نشین افغانستان آرای زیادی به دست نیاورد. او حتی در مقیاس آقای بشردوست نیز نتوانست افکار عامه را با خود همراه سازد و یا از اجتماعی بودن تفکر و دیدگاه‌های خود خورسند باشد. این واقعیت را به عنوان طعنه و دشنام و تحقیر نگیریم. بهتر است در این زمینه به عنوان یک موضوع قابل تأمل برای شناخت سیاست و مناسبات و اقتضاهای خاص جامعه و شرایط افغانی نگاه کنیم.

امید است این بحث ادامه یابد تا حد اقل برخی از تجارب سیاسی ما جمع‌بندی شوند. خیلی‌ها هستند که از انتخابات امسال بوی‌های خوشی استشمام نمی‌کنند. یعنی حتی اگر آقای کرزی پیروز هم شود، در صورتی که جامعه‌ی بین‌المللی به طور عریان و برهنه مداخله نکند، تا شش ماه آینده وضعیت ناخوشایندی را می‌شود پیش‌بینی کرد. من در تحلیل دیگری یک روز قبل از انتخابات گفته بودم که آقای کرزی با سیاست‌های خود افغانستان را به سرعت به سمتی می‌کشاند که خود می‌رود، اما دیگران را نیز به اسفل‌السافلین پرت خواهد کرد. در فلمی که از آقای احمدی نژاد و آیت‌الله خامنه‌ای ساخته اند، آقای خامنه‌ای می‌گوید: احمدی دیوونه، بگازی نگازی واژگونه....

بحران مرگ جمعی:

"تقدیم به استاد رویش، علی امیری و امیری ها"
اگر جامعه را در قالب یک نمودار هندسی تصور نمایم،  به هرمی می ماند که در ان مولدان اندیشه و نخبه گان"نخبه بر مبنای دانش" در راس ان قرار دارند. تعداد این گروه نسبت به سایر طبقات جامعه اندک است و حوزه تاثیر گذاری انان در شعاع بی نهایت، اندیشه انان کلیه جنبه های زندگی افراد جامعه را در بر می گیرد. پاین تر از ان طبقه متوسط جامعه؛ یعنی صاحبان مشاغل"روشن فکران، نویسنده گان، معلمان ، هنر پیشه گان و ..."  قرار دارد که به تعداد بزرگتر از جامعه نخبه گان بوده و همچنان میزان تاثیر گذاری انان در سیر تحولات سیاسی، اجتماعی و فرهنگی جامعه نیزدارای اهمیت فوق العاده است. هرچند جایگاه این گروه در تاثیر گذاری برجامعه، نقش ثانوی را داشته اما با این حال نقش ان در جای خودش امری است حیاتی و موثر. و نهایتا هم اینکه بخش بزرگی از هرم اجتماعی را که در پاین ترین قسمت ان قرار دارد، توده های عوام و طبقه پاین جامعه تشکیل میدهد. نسبت جمعیتی این گروه فراتر از مجموع هر دو گروه فوق الذکر بوده و از بهره برندگان اصلی حاصل تلاش های هردو گروه می باشد.
انچه مهم است اینکه در حیات جمعی ، گروه های اجتماعی باهم و در ارتباط با هم به سر می برند. هر کدام از این بخش ها، وظایف و کار کرد های خاص خود را دارد. مولدان اندیشه با خلق تئوری و نظریات، دستور العمل های زندگی و زندگی کردن را به افراد جامعه تقدیم می دارد و روشن فکران و نویسنده گان و ... انرا به توده های جامعه انتقال و اموزش می دهند. و نهایتا هم اینکه توده های خلق، پذیرای دست اورد های انها گردیده و توشه راه خویش می سازند. کار کرد هر یک بر دیگری تاثیر فراوان دارد و هرگز نمی توان انهارا مجرد از هم تلقی کرد. در حقیقت همین کار کرد ها، نقاطی هستند که شبکه و ساختار ارتباطی بین انان را تعریف می کند. بسط این موضوع خالی از فایده نخواهد بود.  
مولدان اندیشه یا نخبه گان جامعه:
فیلسوفان، دانشمندان و علما نخبه گان هر جامعه را تشکیل میدهند. کار ان ها خلق تئوری، نظریات و فرضیه ها است. اندیشه ها فراگیر همه گیر است، اندیشه انان به مثابه شاهرگی است که فرایند گردش خون را در کالبد جامعه و شریان های ان به جریان می اندازد، دستورالعمل های هدایت گری است که مسیر حرکت را به افراد جامعه نشان میدهد، ایه های اسمانی است که هر که خویش را بدان سپارد به سعادت نایل خواهد امد، رسمان بلندی است که شکسته کشتی  توده های خلق را به ساحل نجات می کشاند، آموزه های روشن گری است که دردنیای جهل و خرافات اجتماعی  به انسان بینای می بخشد و اندیشه نخبگان منابع اسمانی است که راه های بیرون رفت از مشکلات و بحران های اجتماعی را "در همه اشکال ان" به ما می اموزد و ما را در حل انها یاری می کند. به حقیقت اگر اندیشه انان نبود جامعه انسانی جگونه می بود؟ قطعا مرگ جمعی رخ می نمود. اری اندیشه و نظریات نخبه ها " مولدان اندیشه" در پویایی و ساختن یک جامعه ای رو به ترقی و قابل حیات عامل حیاتی به شمار  می اید. انها به تولید اندیشه می پردازند و انرا در خدمت توده های خلق می گذارند و افراد جامعه بر اساس همین نظریات و تئوری علما، اساس زندگی جمعی خویش را پی می ریزند و در اعمار هر چه بهتر ستون های عمارت شان از اندیشه نخبه گان بهره می گیرند. مدنیت فرهنگی-اجتماعی، سلطه روز افزون بشر بر طبیعت و نو اوری های خارق العاده و شگفت انگیز بشر در زمینه های گوناگون معلول و مخلوق اندیشه نخبگان اند.  انچه سزاوار تامل و دقت فراوان است اینکه؛ مولدان اندیشه خود نسبت به سایر گروه های جامعه کمترین بهره را ازنظریات و اندیشه های خویش می برند، دست اورد های که حاصل زحمات طاقت فرسا و رنج های بی پایان انان بوده است؛ انیشتین عمری را در زیر زمین و ازمایشگاه ها سپری کرد و اتم را اختراع کرد اما خود بهره ای از ان نبرد؛ ادیسون برق را اختراح کرد، اما خود شاید از ان استفاده ای نبرد. در حالیکه نخبه ها هیج مجبوریتی برای این کار ندارند و کسی هم نمی تواند چنین وضعیتی را بر انان تحمیل کند اما باز هم چنین کاری را می کنند، چراچنین است؟ سئوالی است با هزار رمز و هزار پاسخ.
 در هر صورت اگر مارکسیستی هم نیدیشیم اما به منظور ارضای شم پرسش گری خویش می توان یه یک تحلیل مارکسیستی رو اورد و ان اینکه: انسان تنها و تنها در کار و کار کردن به خود اگاهی میرسید و انسانیت خویش را باز می یابد، کار رهای انسان از خود بیگانگی است،  استعداد و توانای های خارق العاده انسان صرفا در کار وکار کردن به تبارز و شکوفای میرسد و خود به استعداد شگفت انگیز انسانی  خویش پی می برد. استعداد و توانای های نهفته درانسان، عظمت با شکوهی است که تنها در کار و کار کردن به تجلی می رسد. پس لازمه وجود استعداد های نامرئی و نهفته در وجود متعالی انسانی ان است که انسان باید کار کند و چون نخبه گان عمری را به رنج و محنت تن در دهند تا باشد که تئوری و دستورالعمل برای زندگی انسان نیاز مند خلق گردد و هرچند که خود از ان بهره ای چندانی نبرند. جامعه بشری به این اندیشه ها سخت نیازمند اند و در نبود ان بدون تردید حالت طبیعی هابزی پیش خواهد امد که در ان همه گرگ هم اند و مقدسات تکفیر خواهد گردید و قوانین هم شکسه خواهد شد. 
طبقه متوسط جامعه:
 این گروه اجتماعی، بخش بزرگتری از جامعه را به خود اختصاص میدهد و شامل  گروه های فرهنگی، روشن فکران، نوسینده گان، معلمان، هنر مندان، سخنوران، رو حانیون و ... می گردد. انها بخش فعال جامعه به شمار می ایند، نه از تولید کنند گان اندیشه اند ونه سود برنده گان اصلی ان، مفسران اندیشه اند و زبان گویای صاحبان اندیشه، اموزگاران اندیشه اند و معلم ایه های روشن گری، مامورند و مسئول.  انچه را گروه اول می افرینند و به جامعه عرضه می دارند توسط این طبقه به افراد جامعه انتقال و اموزش داده شده و  برای خلق جامعه تفسیر می گردد. نقش و وظایف این گروه در فرایند تاثیر گذاری بر روند شکل گیری فرهنگ جامعه و سیر تحولات سیاسی- اجتماعی از اهمیت به سزای بر خوردار است؛ چه اینکه اگر نفس مفیدیت و سودمند بودن اندیشه وتولید ان امری است حیاتی، انتقال و اموزش درست ان به توده های جامعه  نیز اهمیت فراوانی دارد. فراتر از ان، اگر عدم خلق و افرنیش اندیشه و نظریات جدید باعث مرگ تدریجی جمعی می گردد بدوبن تردید، بد اموزی و تحریف اندیشه ها نیز در به سقوط کشانیدن و خلق بحران مرگ جمعی زود رس نقش برجسته و انکار ناپذیری را دارد. انچه توسط نخبه ها تولید و عرضه می گردد توسط طبقه متوسط جامعه به بخش پاین تر از ان یعنی توده های مردم انتقال داده می شود. مهم است که افراد این طبقه و به خصوص نویسند گان و روشن فکران ان  به صوت جدی از دو ویژگی لازم برخوردار باشند. توان مندی فکری- عملی کافی و تعهد لازم.  بدفهمی همان پیامد ناگوار را برای جامعه بر جای می گذارد که بد اموزی دارد. فکرش را بکنید، اگر روشن فکر و قلم به دستی بدون انکه خود درک لازم از اندیشه ای را داشته باشد معلم و مربی توده های جامعه گردنند نتیجه ان چه خواهد بود و یا ناگوار تر از ان وضعیتی را تصور کنید که فردی غیر متعهد و فاقد عزت نفس لازم، تفسیر گرو پیام رسان اندیشه خداوندان گردنند و رهبری فکری جامعه را به عهده گیرند. اندیشه، قلم، بیان و ... چنین افرادی به سادگی مقهور سیم، زر و زور زالو ها و موریان جامعه می گردند و با از دست دادن عصمت و نجابت خویش هر امر نامشروعی برای شان مشروع گردیده و هر مقدساتی به پای خواست های اربابان شان تکفیر می گردد، هرحقایقی بر مردم وارونه تفسیر می گردد تا باشد که مدتی دیگر بر عمر نظام های اهریمنی و فرعونی اربابان شان افزون گردد، هر قدیس مرد و شرافتمندی به هتاکی گرفته می شود و تخریب می گردد تا باشد که اربابان نانجیب شان به کرسی قدرت تکیه زنند، رسانه ها "تلویزیون، رادیو، روزنامه، سایت های خبری" به کوره های اتش بدل می گردند تا تمامی حقایق را با اتش تطهیر نمایند، مسجد، خانقاه وکلیسا همه و همه به دستان عدالت خواهی تبدیل می گردند تا حقیقت طلبان را به صلیب کشند و ذبح شرعی نمایند ... و من و ما و توی روشن فکر دست به شمشیر مقدس جهاد می بریم تا  سقراط و سقراط ها را به جرم بیان حقایق تلخ کام سازیم. اری دور باد روزی که در ان این  مسئولیت، تعهد، وجدان کاری، عزت نفس ونجابت نویسنده گان و تحلیل گران یک جامعه به تحلیل رود و عصمت خویش را از دست دهند. در دست دیگر، وجود نوسنده گان اگاه و متعهد برای جوامع نعمتی است  خداوندی. انها در اموزش صحیح و درست توده ها تلاش می ورزند و سعی می کنند حقایق و پدیده ها را انطوری که هستند برای مردم بشناسانند، اندیشه و اموزه ها به تحریف گرفته نمی شوند و برای تامین منافع گروه های سیاسی و افراد با نفوذ تفسیر نمی گردند، ایه های اسمانی خداوندان اندیشه به تاویل گرفته نمی شوند و شرافت های انسانی قربانی نمی گردند و ... پس دور باد ان زمانیکه این طبقه نجابت و عزت نفس خویش را از دست دهند و تعهد و مسئولیت شان به هراج گذارده شود. 
توده های خلق یا ستم دیده گان تاریخ:
 نیاز مند ترین بخش جامعه همین طبقه است و بزرگترین انان، معصوم ترین بخش جامعه همین طبقه است و گناه کار ترین شان، پرشور ترین بخش جامعه همین طبقه است و منفعل ترین شان، موثر ترین بخش جامعه همین طبقه است و کم تاثیر ترین شان، ستم دیده ترین بخش جامعه همین طبقه است و ستمگر ترین شان، ثروت مند ترین بخش جامعه همین طبقه است و بی چیز ترین شان، همه جا هستند اما در هیج جاه نیستند و همه چیز برای انها است اما هیج چیز از انها نیست. حقیقت امر ان است که هر چه هست برای این طبقه است و به نام این طبقه. توده مردم نیاز مند ترین بخشی است که به همه نیاز دارد. به مولدان اندیشه نیاز دارند تا محتویات اندیشه های انان توشه دنیا و اخرت شان گردند، به طبقه معلم نیاز دارند تا اموزه های لازم را به انان بیاموزند و مبادا راه را به غیر صواب روند، به نویسنده گان نیز نیاز دارند تا خیرعمومی را از غیر تشخیص دهند، به زمامداران سیاسی نیاز دارند تا به امنیت برسند و شیر سیمرغ نوشند. جالب است که همه جا و همه چیز از ان این طبقه دانسته می شود اما هیج چیزی به انها داده نمی شود. اینکه همه چیز از انها است را همه کسان قبول دارند اما ان همه کسان هیج چیزی به انها نمی دهند، همواره در بازی مشارکت دارد اما بدون اینکه فلسفه بازی را بفهمد، همیشه بازیگر است اما هیج گاه برنده نیست. به قول بودای بزرگ: مردم نقطه ای خط خورده یا معمای است با هزار معنی و هزار راز. طبقه ای که این چنین نیازمند است و محتاج، اگر اندیشه و نظریه ای خلق نگردد چه خواهد شد و یا اگر نویسنده گان و تحلیل گران ان غیر متعهد باشند و نا نجیب، سرنوشت ان جگونه رقم خواهد خورد؟
اگر جمع بندی از بحث مان داشته باشیم باید گفت؛ که هر سه طبقه تشکیل دهنده جامعه، باهم و در ارتباط هم اند. هر بخشی بر بخش دیگر تاثیر می گذارد و از ان تاثیر می پذیرد. هر کدام تافته ای جدا بافته از هم نیستند که در تجرد از هم به سربرند. اندیشه نخبگان ایه های هدایت بخشی است که باید توسط گروه دوم به افراد جامعه انتقال و اموزش داده شود. باتوسل، یاد گیری صحیح و رعایت درست ان می توان در ساخت یک جامعه مترقی و قابل حیات جمعی توفیق یافت و به ان نائل امد. در دست دیگر، اگر در جامعه ای اندیشه ای تولید نگردد و چراغ علم و دانش به خاموشی گراید و یا توسط کسانی " از طبقه دوم" به تحریف گرفته شود و ان نظافت و پاکیزگی خویش را از دست دهدف بدون تردید جامعه دچار بحران مرگ جمعی خواهد گردید و همان وضعیت طبیعی پیش خواهد امد که همه گرگ هم باشند.
نویسنده : عصمت الله هاشمی

امریکا: از افسانه تا واقعیت

نوشته‌ی: همایون محمد

در این مقاله کوشش می شود از نگاه احساسی و نه از نگاه علمی، به تصویر دو جهان روی در روی هم نگاه کنیم. خیلی متاثریم که باید حد اقل همین امروز هم که شده به پردازش حقیقت بپردازیم، تا دیر نشده است. هر مسیحی‌ای در هر جای جهان باشد در عالم احساسی توسط مسیحیان سراسر جهان همراهی می شود. در مقابل مسلمانان نیز نوعی احساسات جهانی بوجود آورده اند که سراسر جهان اسلام را از اویغور های چین گرفته تا محرومان فلسطین، در بر می گیرد. اما آنچه همه‌ی جهانیان را فریب می دهد، نقش مطبوعات در سراسر جهان است. از زمانی که اصول و اساسات حقوق بشری توسط نهاد حقوق بشر جهانی بنا نهاده شده است، جهان مسیحیت در جهان اسلامی و در مجموع در تمام کشور های شرقی، همه جا علایم نقض حقوق بشر را مشاهده می کنند. در حالیکه این اندازه‌یی از نقض حقوق بشر در جوامع عقب افتاده‌ی جهان اسلامی کاملاً معمول است. این نواقص در سراسر جهان لطمه های شدیدی را به احساسات مسلمان های جهان وارد می سازد. در این جا می کوشیم عمق این  سیاهچاله را به تصویر بکشیم.

چی بخواهیم یا نه، جهان از نگاه احساسی به دو صف متخاصم تقسیم شده است: مسیحیان غنی و مسلمانان فقیر. بودیسم      در این میان با ارزش های صلح دوستانه‌ی شان موقعیت بی اثری را ابراز نموده اند. کشور های مشهور به جهان غرب که کشور های صنعتی را تشکیل می دهند، به یک سطح عالیی از تکامل اجتماعی و اقتصادی رسیده اند. طوریکه حق هر انسانی در این جهان غنی و درجه اول، تقریباً به طور کامل مسئون است. در مقابل جهان فقر و اسلام که همه به شکلی از اشکال به درآمد های نفتی و غیر صنعتی وابسته اند و دورنمای اقتصادی خوبی ندارند، این واقعیت در سراسر جهان اسلامی یک نوع عدم تعادل و یک نوع اضطراب را دامن می زند. اما عدم وجود یک سیستم اطلاعاتی علمی و موثر، یک نوع احساسات منفی را در سراسر جهان اسلام دامن می زند که دورنمای خوبی را در سراسر جهان تداعی نمی کند. رشد نقش تروریسم در سراسر جوامع اسلامی  و آن هم با این وسعت، بر ضد سیستم ها و زیربناهای اعتقادی و فکریی جهان صنعتی یک شاهدی خوبی است بر صحت این مدعا.

آنچه حقایق را وارونه انعکاس می دهد، نقش رسانه های غربی در سراسر جهان است. نه تنها رسانه ها که هنر و بناهای فکری غربی در نوعی کامل گرایی غرق است، یک نوع رومانتیسم تخیلی. چیزی که از حقیقت این جهان بسیار فاصله دارد. تضمین حقوق بشری در جهان مسیحیی غنی جایی برای انتقاد رسانه های گروهی نمی گذارد. از طرفی رسانه ها با آنچه بیش از همه سروکار دارند، انتقاد است و انتقاد. این انتقاد نمی تواند جهتش به سوی جهان مسیحی راجع شود. یک نوع همفکری و احساس غربی، که مبنایش بر سنت فکری متجدد علمی و احساس مسیحی، از نگاه یک مذهب بشر پرور و صلح دوست، گذاشته شده است مانع از انتقاد از جهان غرب می شود. در عوض احساس غرب در مقابل احساس شرق قرار می گیرد. از این نگاه شرق هر چیزش بد است. رفاه اقتصادیی نسبی در چین مد نظر نیست، بلکه سطح پایین رفاه اجتماعی، تحریم های انترنتی، جنجال های حقوق بشری و غیره بر ملا می گردد. روسیه بد است زیرا می خواهد بر گرجستان نظارتش را برقرار نگه دارد، در حالیکه باسک ها در اسپانیا و اسکاتلند در انگلیس هم همین مشکل را دارند اما هرگز مورد انتقاد رسانه های جهانی قرار نمی گیرند.

در حقیقت رسانه های جهانی می خواهد بر مبنای احساسات مشترک مسیحی، حتی با وجودیکه همه مذهبی هم نیستند، انگشت انتقادشان را بر جهان شرق نشانه بگیرند. من بسیاری از غیر مذهبی های جهان اسلام را می شناسم که از محرومیت فلسطین هم چنان متاثر می شوند که مسلمانان مذهبی می شوند. اقدامات سرخودانه‌ی اسرائیل در کرانه های غزه عمق احساسات مسلمانان و غیر مسلمانان و جمله شرقی ها را لکه دار می سازد. شاید به همین خاطر باشد که روسیه با ایران دوستی می کند تا با کشور های اروپایی. روابط روسیه با اروپا هرگز نتوانسته است به گرمی بگراید زیرا رسانه های غربی این شرایط را ممکن نمی سازد.

هنر و سینمای امریکا در سراسر جهان مقام اول را دارد، طوریکه هر کشوری مجبور است این فلم ها را نگاه کند. این فلم ها از نجابت مردان و قوت زنان امریکا حرف می زند. هر قدرتی دیگری در مقابل قدرت امریکا در این فلم ها به شکست مواجه می شود. مبالغه‌ی این فلم ها به حدی است که حتی خود امریکایی ها هم فراموش می کنند که این تصویر فقط در خود امریکا طرفدار دارد و بس. از زمان پایان جنگ سرد، که از برکت آن بسیاری از کشور ها از رفاه و آزادیی نسبی برخوردار گردیده بودند زمانی زیادی نمی گذرد. در همین زمان کوتاه امریکا نقش سینمایی اش را، نه نقش واقعی اش را، در جهان بازی نموده است. مهار دوگانه، شاید در انگلیسی مفهوم دیگری داشته باشد، اما در زبان های شرقی کلمه ایست که برای مهار حیوانات استفاده می شود. آخر چرا باید ایران و عراق مورد حمله و تاخت و تاز قرار بگیرد؟ امریکای سینما سالار این سوال را از خودش هرگز نمی کرده است. لطمه‌ای که بر شان این دو کشور وارد شده است غیر قابل جبران است، البته در جهان شرق، نه در غرب.

غرب مست این تبلیغات هنری و سینمایی است. آن چنان غرق که نمی بیند در شرق در واقع چی می گذرد. رسانه ها هم نقش قهرمانانه‌ی شان را بازی می کنند. مطابق عرف رسانه‌یی امروز آنچه غیر انسانی است، آنچه غیر اخلاقی است، آنچه وحشت افگنانه است، از شرق بر می خیزد. هیچ به این فکر نمی کنند که شرق یعنی اسلام و بوداییسم. یک نکته را باید به گوش همه‌ی جهانیان برسانیم: مسلمان ها به پلنگی زخمیی می مانند که هرگز نمی خواهند کسی با ایشان چشم به چشم شود. تا در کنار این پلنگان بدون توقع و بدون اعتراض زندگی کنید هرگز از آنها ضربه‌یی نمی بینید. اما رسانه های غربی نه تنها انگشت به چشم این پلنگ زخمی می کند، بلکه توقع هم دارد که این پلنگ زخمی از ایشان معذرت هم بخواهد. عمق این ضربه های روانیی که بر پیکر شرق وارد شده است در این مدت کوتاه غیر قابل جبران است. رسانه های غربی زمانی از شکل گیریی یک ایدیولوژیی اسلامی حرف می زدند، حالانکه در حقیقت این احساسات مذهبیی شرقی هاست که پامال می شود.

یک ترور انتحاری را از نگاه دانش روانشناسیی مدرن توجیه کردن کار غیر قابل اجراست. در غرب این شخص یک انسان ابتدایی و وحشی، در حقیقت یک بربر، معرفی می شود، اما در عمق وجدان شرقی این شخص یک مجاهد بهشتی است. ببینید فرق این دو جهان از کجاست تا کجا. بار ها مسلمانان به خطری به جهان مدرن، که نا خواسته منظور شان فقط جهان غرب است، تلقی می شوند. این کار ها همه از سوی رسانه های غربی غیر عمدی صورت می گیرد زیرا آنچنان در جهان رسانه‌یی شان سقوط کرده اند که فراموش می کنند، شرقی هم در این جهان به وجه انسانیی شان ضرورت دارد. آیا جنگ های صلیبی تنها مبنای مذهبی و احساسی نداشت؟ آیا حقوق بشر در کشتن میلیون ها سرخپوست بومی امریکا هرگز مورد نقض قرار نگرفته بود؟ آیا غرب از ابتدای عمرش به همین سطح متکامل و بدون نقص بود؟ آیا از تفتیش عقاید عهد رنسانس توسط کلیسا هیچ خبری دیگری نباید به میان بیاید؟

این ها همه نشان می دهند که رسانه های غربی به یک وسیله‌ی غیر علمی و حتی غیر انسانی تبدیل شده است. در دیدگاه مردم افغانستان امریکایی ها جز اشغال گران کافر چیزی بیش نیستند. سوسیال امپریالیست های شوروی زمانی امریکا را به ببر کاغذی تشبیه می کردند، غافل از اینکه این نظریه باید از جهان اسلام مطرح می شد. این نظریه هرگز از رسانه های شرقی مطرح نمی شود، زیرا آنها احساسی عمل می کنند نه علمی و عقلانی. و این عقب ماندگی فکری که امروز تبدیل به بزرگترین سلاح فکری و عملی شرقی ها و بخصوص مسلمانان شده است دستاورد استعمار است. آنچه شرق به آن ضرورت دارد احیای هویت انسانی است و روشنگریی علمی. غرب می تواند در این پروسه نقش یک همتای با تجربه و یک برادر بی توقع را بازی کند و نه یک حریف غیر واقعی را. شرقی ها خود شان را درد دیده تصور می کنند و درمان واقعی را می خواهند. درمانی که ریشه های شرقی داشته باشد نه غربی. قبل از همه باید جنگ رسانه‌یی باید توقف بیابد!!!

به یک مطلب دیگر هم باید اشاره کرد. آن مسئله شکل گیریی مقدس ترین ارزش در جامعه‌ی شرقی، و بخصوص در افغانستان  است: شکل گیری ارزش مقدسِ احساس ملی! در گذشته ها ملیت های ساکن این کشور همیشه در مقابل نیروهای اشغالگر خارجی با هم متحد شده اند و خارجیان را به زانو درآورده اند. اما اقوام ساکن این کشور هرگز با هم از راه صلح و صلاح نزدیک به هم نشده اند. استعمار انگلیس با دامن زدن احساسات شئونیستی در بین ملیت حاکم کشور افغانستان، اساسات دوستی اقوام را در این کشور از میان برداشته اند. این حقیقت در نزد تمام مردم این کشور یک خیانت بزرگ محسوب می شود. دست کاری های استعمار انگلیس در سیاست دوصد ساله‌ی کشور، هر روز بیشتر از روز پیشتر بیشتر برملا می گردد و این ریشه های خصومت و ضدیت را هر روز ریشه دار تر می کند. گویی تمام دستگاه سیاسیی کشور ما عروسک های بیش نبوده که تار هایش توسط اجنت های انگلیسی اداره می شده است. آه که چقدر از دست کاری های سیاسی مردم ما خسته شده است. آیا هرگز جهان غرب می تواند در کشوری پا بگذارد و بدون مقاصد سیاسی به کمک بپردازد؟ نه! ! ! هرگز نه! ! !

اگر دقیق نگاه کنیم جورج بوش یک سیاستمدار پوپولیست بیش نبود، درست مانند همتای ایرانی اش جناب احمدی نژاد. او مست خواب و خیالات امریکایی اش بود و در این دوران کوتاهی که بر سر قدرت بود، چنان تصویر امریکا را در نزد مردم افغانستان مخدوش ساخته که دیگر هیچ راهی به جز ترک افغانستان ندارند. این اقدامات خود انتحاری محصول این دوران کوتاه حکومت پوپولیستی رییس جمهور بوش نیست. این فوران نفرت عمیقی است که نسبت به انگلیس و امریکا در دل مردم افغانستان به غده‌ی سرطان می ماند. شایعات برای بد نام کردن امریکا و انگلیس هر روز شکل تازه می گیرد. زمانی می گفتند که امریکایی ها در جاده تورخم معدنی را کشف کرده اند و جاده را مسدود کرده اند و سرگرم انتقال آن به خارج هستند. زمانی می گفتند که آلمانی ها می خواسته در جایی مکتبی بسازند، همه وزرای افغانستان او را به سفارت امریکا راجع کرده اند. به این معنی که وزرا گفته اند که تصمیم افغانستان از سفارت امریکا گرفته می شود. بعضی ها می گویند که ان. جی. او. ها برای گدا سازیی قشر متحرک و جوان افغانستان است. در این اواخر می گویند که در بین مالستان و اجرستان معدنی را امریکایی ها کشف کرده اند و برای انتقال آن به اسفالت جاده می پردازند. زمانی شایعه بود که رمضان بشر دوست به دستور سفارت کانادا از وزارت برکنار شده است.

این شایعات چی واقعیت باشند و یا چی دروغ، در احساسات مردم افغانستان به غده های سرطانیی می مانند که دور کردن شان یکی از وجایب هر افغان شمرده می شود. هر افغانی که در این عملیات های تروریستی کشته می شود یک بهشتی و یا یک غازی به حساب می آید. طالبان در جامعه‌ی تا یک اندازه مدرن افغانستان بسیار وحشی محسوب می شوند اما با آنهم از باداران امریکایی کشور صد برابر محترم هستند. بخاطر که سربازان امریکایی با مردم افغانستان چنان رویه می کنند که گویی شان این مردم هزاران برابر از حد تصور پایین تر از انسان های مدرن امریکایی هست. در هشت سالی که امریکا و انگلیس در کشور افغانستان میزبانی اروپایی ها را می کنند، یک انگشت هم برای آبادی کشور خم نکرده اند. گویی مردم افغانستان این مسایل را هیچ درک نمی کنند. در حالی که مردم افغانستان فقط یک چیز فریاد می زنند، آبادی! آبادی! آبادی! . . . و آبادی! چهل سال است که مردم هزاره‌ی افغانستان فریب انتخابات را می خورند. حاکمان پشتون به آنها از چهل سال به اینسو وعده می دهند که اینبار جاده های شان را اسفالت می کنند، اما با ختم انتخابات دوباره هرکسی که به این فکر بیافتد توسط عمال انگلیس و امریکا برکنار می شوند.

آیا به راستی امریکایی ها و غربی ها مردم افغانستان را همین اندازه احمق فکر می کنند؟ آیا رسانه ها مغز مردم مسیحیی صنعتی زده را به همین اندازه شستشو داده است؟ آیا شرق دیگر هیچ شان انسانی ندارد و همواره باید مورد بازی بازیی غربی ها قرار بگیرد؟ آیا شرق هیچ ارزش ندارد که یکبار مورد یک تحقیق علمی، روانشناسی و اجتماعی قرار گیرد؟ آیا علم باید فقط و فقط جیب سود خواران غرب را پر کند؟ آیا باید آسیا و شرق فقط و فقط یک بازار سود آور تجاری بماند؟ آیا دیگر در شرق هیچ انسان سر نمی زند که شایسته‌ی برخورد انسانی باشد؟

امریکا برای جنگ عراق 800.000.000 دالر امریکایی مصرف نموده، در حالیکه یک هزارم این مبلغ میتوانست ارزش های اجتماعی کشور عراق را به طور کامل تغییر دهد. سرنوشت اقتصادی این کشور را میتوانست تغییر بدهد. امریکا اسلام و شرق را از دیدگاه کشور های عربی می نگرد در حالیکه شرق افغانستانی هم دارد. آنچه از همه بد تر است این است که در افغانستان ارزش های منافع ملی شکل گرفته است. اروپا برای برآورده کردن منافع ملی شان 50.000.000 نفر را قربانی کرد. و افغانستان نیز حاضر خواهد بود هزارم حصه این عدد را قربانی کند. منافع ملی عبارت است از اقتصاد خالص ملی، دسترسی به آموزش و پرورش، دسترسی به امکانات بهداشتی و غیره. اگر افغانستان در سراسر جهان پنج و یا شش قلم صادرات صنعتی داشته باشد، دیدگاه های مردم آن صد در صد تغییر خواهد کرد. این از شعار های انتخاباتی مردم افغانستان در همین چند روز اخیر هویدا است. مردم فریب خورده افغانستان بار ها و بارها فریب شعار های انتخاباتی را خورده و می خورد. این نه به این معنی است که مردم افغانستان احمق هستند، این به این معنی است که با احساسات مردم افغانستان بازی صورت می گیرد. امریکا در دوران حاکمیت طالبان، از بزرگمرد ملی افغانستان جناب رشید دوستم طالبان را تحویل گرفت و با نهایت بی رحمی آنان را کشت، آیا مردم افغانستان این را درک نمی کنند. طالبان هفته ها بدون دسترسی به خوراک و نوشیدنی در مقابل امریکایی ها جنگیدند، آیا امریکا از این حقیقت هیچ درس نگرفت.

محقق به عنوان یک سرشناس هزاره که از فریب کاری های ایران خسته شده بود با دریشی نزد امریکاییان رفت، تا شاید بتواند سرنوشت مردم هزاره‌ی افغانستان را یک مسیر دیگر بدهد، اما امریکایی ها او را به هیچ نگرفتند. این مسایل نهایت دوریی این دو جهان را نشان می دهد. امروز دو جهان احساسی در مقابل هم قرار گرفته اند. امریکا مست هنر و تبلیغات رسانه‌یی غرب شرق را مردم بربر احساس می کند و شرقی ها امریکا را یک دشمن غیر واقعی، یک ببر کاغذی می پندارند. امریکا تا هنوز نتوانسته است از ایدیولوژیی احساساتی لایحه یهود بیرون بیاید. شاید کارشناسان سیاسیی امریکایی در مورد افغانستان همان یهودی ها باشد که انتقام سه قوم یهود را از مردم افغانستان می کشد. اعراب مردم عیاش و صنعت ستیز هستند، اما این تصور در مورد مردم افغانستان واقعیت ندارد. در حقیقت جامعه شرق تحول صد ساله کرده است و سیاست های استعماری انگلیس و امریکا که به اندازه سه صد سال کهنه است دیگر نتواند منافع کشور های غربی را در این کشور تامین کند. آنچه شرق ضرورت دارد ارزش انسانی است. آنچه شرق ضرورت دارد امنیت اقتصادی است. مردم افغانستان چنان از فقر به تنگ آمده اند که یک حمله انتحاری را بر زندگی نامراد شان هزار ها برابر ترجیح می دهند. یک انسانی که نتواند خانواده اش را دیگر تغذیه کند دیگر از این چی ننگ بد تر خواهد داشت. آنهم در نزد یک افغان که آبروی خانواده مهم ترین چیز محسوب می شود، حتی شیرین تر از جانش. هر افغانی برای تامین مادی خانواده اش حاضر است بمیرد. این یک مرد با ارزش است. هم از نگاه دینی و هم از نگاه اجتماعی.

شعار های انتخاباتی مردم، البته نه از رهبران، از یک حقیقت بسیار عالی حرف می زند، که متاسفانه به گوش جهانیان هیچ آهنگی را به صدا در نمی آورد. مردم برای دسترسی به آموزش و پرورش نیمی از عایدات خود را می دهند. در دایکندی 120 مکتب توسط مردم حمایت می شود، آیا دولت نمی تواند در این راستا سهمی بگیرد. هر روز در مناطق پشتون نشین یک پروژه نه چندان مهم کامل می شود اما در سراسر هزارجات یک جاده هم اسفالت نمی شود. آیا مردم افغانستان همه شاه شجاع به شمار می آیند. در عرف و قوانین شرق کشور های صنعتی زده غرب دیگر هیچ ارزش انسانی ندارد، اما باز هم غربی ها می آیند برای مردم شرق درس انسانیت می دهد. آنهم فقط در یک نکته: حقوق بشر! ! ! آیا سیاهان در امریکا حقوق انسانی شان را دارند. مردم شرق قاره شان را محل خورشید می دانند، و بی دینی غربی را وحشت محض تلقی می کنند. و این نکته نشان می دهد که این دو قطب احساسی چقدر از هم بیگانه شده اند. ارزش های شرقی در غرب و ارزش های غربی در شرق، دو جهت یک مستقیم بی نهایت را نشان می دهد، که با سرعت نور از هم دور می شوند. در شرق بسیار چیز ها است که از حقوق بشر مهم تر است. آیا این همه کشتار ها بخاطر ارزش های غربی، حقوق بشر است. کمونست ها مردم خودشان را می کشتند اما امریکایی مردم شرق را می کشند. در این دو مورد هیچ تفاوتی وجود ندارد.