الهه سرور؛ اخگر ی از جنس ستاره‌ها

  ثریا بهاء 

در این  قطعه نشر شده "سنگسار"، موسیقی و  آواز آن ؛ در تاریخ  هنر موسیقی  سرزمین افغانستان، حقیقتا  منحصر به فرد به نظر می رسد  . آهنگ و موسیقی " سنگسار "  با  ان که  فریاد   رهایی  و  عدالت خواهی  در ان  انعکاس یافته  است  ؛ اما  بیشتر روح   بازگشت به اصالت تاریخی مان  در آن موج میزند  .   

    " دختر از خراسان زمینم "  خود بیانگر، فریاد  کشف  هویت گم شده مان  در گستره تاریخ، میباشد .   اما ان چیزی که  در این مجموعه  گفتگو و صحبت ها،بر بزرگی شخصیت  خانم سرور میافزاید،  متن گویش  فلسفی  عمیق و جاری شدن  اندیشه های ناب  و ریالیستیک  خانم سرور، در ارتباط به هنر، هنر مند  و جامعه ؛  میباشد .  دیالوگ  و گفتگو ها ما را بر ان  وا میدارد  تا شاهد  قد برافراشتن  یک نسل جدیدی  از انسان های اندیش مند ی باشیم که،  با صلاح اندیشه، تعقل  و " هنر " در جنگ با سیاهی ها در حرکت اند . نسل جدیدی که  حقیقتا به  پیروزی آنها میتوان امید وا ر بود .     

 پخش  موزیک  و آواز  تازه، زنده   و ما لا مال با خلاقیت  هنری،  در سایت  جمهوری سکوت، تجلی گاه  درخشش  شخصیت هنری  خانم سرور  را  در بستر بالنده گی  و شکوفا شدنش  در

وادی زیبا هنر و هنر مند ی  به تصویر  کشیده   است   .

 سخنان  عمیق و پر رمز و راز   فلسفی   خانم سرور، همچون  نبوغ هنری وی ؛ حدیث   باز گو یی ظهور  شخصیت   نو، و کاملا جدید  و خلاق ؛   با  "  روح "  بزرگ ؛ در " کالبد " هنرمند  با " احساس "  و،  متعهد   بوده  که،  در یک مقطع حساس،  و فوقالعاده حساس تاریخی ؛  جایگاه " هنر و هنر مند  را هوشیار ا نه  به  تشخیص  گرفته   و در مسیر   هنر  " مانده گار    گام  های بلند و استواری را   بر  میدارد  .   

 

   در این گفتگو ها ؛ خانم  سرور را  هنر مند ی یافتم  ؛  درد آشنا .  و،  واقف  بر مسئولیت  هنری خویش . چیزی را که   همواره، در طول تاریخ  ؛ هنر و هنر مند  جامعه،  در فقدان  آن به رنج بوده است .

خانم سروش  جایگاه شخصیت هنری  خویش را  در بستر تاریخ  و زمان، خوب و  روشنگرانه  درک نموده و به تشخیص گرفته  است .  و، از پس منظر همین  تشخیص و مسئولیت  است که، نبوغ  خدا دادی  وی، راهی  به سوی مردمی  شدن  ( او ) میگشاید .

تا حالا فرهنگ عمومی حاکم  بر   هنر، هنر مند  و رابطه ان با توده ها، در افغانستان  به گونه دیگری   بوده است . چه بسا که، هنر و هنر مند در  باتلاق  از آلوده گی  ها  به پوچی گراییده  و پوسیده اند . یا هم  در پیش گاه  ارباب  عقیده ؛ به سلاخی گرفته شده اند .   درب ها بسته  بوده،  فیلتر های عبور  حساس و فعال  و  خلاقیت ها کلیشه یی .... تا به حال، هنر مند ا ن بخش موسیقی و آواز  در کشور ما، اکثرا  آماتور،  غیر حرفه یی  و فاقد   شناخت از  اصول و  اساس ؛ حتی، ابتدایی ترین الفبا ی  فن  هنر موسیقی  و آواز  بوده اند. استعداد ها خود جوش و غیر اکادمیک بوده اند . نی   جامعه مستعد پذیرش هنر و    هنر مند بوده  است  و نی هم  استعداد زایش و  پرورش ان را دارا بوده  است .  جامعه سوت و کور.     و بر همین  اساس  در کنار دیگر  فقر و محرومیت ها ؛ هنر آواز و موسیقی  در کشور ما  یکی از محروم ترین  ها  بوده است   .

   موسیقی در کشور  افغانستان   تا هم اکنون  حرفی خاصی برای گفتن  نداشته است .  نه ریتم ی در ان بوده  و نی هم کمپوز و آهنگ بکر  و خلاق گونه یی . گر چند، در  دهه های  پنجاه و اوایل  شصت هجری خورشیدی، استعداد های در این زمینه  رو به شکفتن گرفت  که، شور بختانه  در شعله  های دود و اتش جنگ، نا شکفته  به آتش کشیده شدند 

موسیقی و هنر آواز خوانی  در افغانستان  از گذشته تاریخی  خویش  بریده ؛ و به گونه  کلیشه یی مضحک و بد شکل عرض اندام نموده است . که، به همین جهت   در وضعیت آشفته کنونی  دست آورد افتخار آمیز ی  به ارمغان نیاورده است  .  و حال، از بستر چنین  سرزمین سوخته یی،  " بانو  سرور "  شقایق گونه  قامت  راست نموده است . بلبل ی  است که  بر شاخسار های سوخته، رنج  ناگفته یی    کتله   بزرگ از رنجبر ان  میهن  را، نغمه سرایی مینماید .

بانو سرور  درد خیل عظیم از بانوان   به زنجیر کشیده شده   تاریخ  این سرزمین را در سینه نهفته دارد .  درد بانوان  گم شده  و ؛ اسیران  را  که،  ردیف، ردیف ؛  دسته، دسته    همچون   صدف های بخت بر گشته یی  به  ریسمان کشیده، و در سر هر چوک  و چهارسو به حراج گذاشته   اند  .  آری ؛ بانو   سرور  صدای رسا    " اعتراض  " درد و رنج آدمی است ؛   ان هم  آدم  های از تیپ  " زن "   در جامعه   استبداد زده افغانستان . وی در مصاحبه اش چه  هوشیار ا نه بدین نکته اشاره  می نماید : "هنر تبلیغ نیست، حقیقت است" و  حقیقت همواره تلخ  . و شکوه های دوستانی  که   در باب خانم سرور انجام گرفته است  شاید از همین پس منظر بوده باشد.     

خانم سرور، بدون شک  ورق   زرین جدیدی  را  در  تاریخ  هنر  آواز و موسیقی  کشور ما باز  خواهد  گشود . ریتم  آواز و موسیقی وی  در تاریخ  آواز خانی  کشور ما منحصر به فرد بوده  و نوعی باز گشت  به  موسیقی  اصیل و پربار  حوزه  زبان فارسی میباشد .

 بر ما است ؛ تا وی را به خوانش گرفته  و درک نماییم .

خانم سرور همچون گوهر  کمیاب، نا یا ب  و منحصر به فرد  نبوغ قدرت مند  حوزه   پر افتخار  زبان فارسی میباشد .  و؛ خانم سرور  قامت بلند  و افتخار آفرین  ملیت ما است . نبوغ  فرهنگی - هنر ی  جامعه بلا کشیده،   پا مال شده  و سوت و کور  ما است .

خانم سرور  اگر، هزاره گی خواند و یا هم نه خواند .  اگر سرغوچ در سر گذاشت و یا هم  نگذاشت ؛ خانم سرور  اگر، هزاره گی خواند و یا هم نه خواند .  اگر سرغوچ در سر گذاشت و یا هم  نگذاشت ؛  " باید "تقدیر اش  کرد، بدان جهت که وی هنر مند است، هنر مند ی که، از سینه  پر درد  محروم ترین ها  قامت راست نموده است .  گوهر است بی مانند  که  با تمام  هوش و توان  در حفظ اش  باید کوشید.

من قبلا گفته بودم که موسیقی‌ افغانی یعنی کوپی و بازخوانی آهنگ‌های هندی، پاکستانی و بعد هم وسیله‌های شان به دو چیز ختم می‌شود: هارمونیه و تبله. اشعارش هم از چشم و لب و شب و شراب چیزی بیشتر از آن نیست. بدتر از همه اینکه این روزها این نام وطن تمام این دهان‌های آوازخوانان را پرکرده و این را به حساب همان ابتذال بگیرید. خیلی جالب است که الهه به این چیزها اشاره کرده است. الهه نه تنها هنرمند است بلکه نظرمند و روشنفکر بزرگ است. افغانستان تا هنوز هیچ هنرمندی نداشته است که حداقل بتواند درست صحبت بکند چه برسد به اینکه در موسیقی نظری داشته باشند. کدام هنرمند و آهنگ‌ساز افغانی را دیدید که کتاب نوشته است؟ به جز از استاد مددی.

خیلی از همان آدم‌ها که کارهای بزرگی کرده‌اند درگذشته‌اند، خیلی‌های دیگر هنوز هم زنده‌اند، عمر شان را در کوچه سنگ‌تراشی و کوچه خرابات به سور و لی تیر کردند، آمدند در اینجا، در غرب دچار فقر فکری و هنری و دچار امراض فکری و حتی اخلاقی شده‌اند. همان سور و لی موسیقی هندی را هم اگر درست یاد می‌گرفتند حداقل موسیقی هندی ما خوبتر‌ می‌شد. سراسر "درد دندان" سرودند و آهنگ "شب لبان داغ خویش". با رادیوها مصاحبه می‌کنند، می‌گویند آهنگ‌های جدید ساخته‌اند، در حقیقت، در ادامه همان آهنگ‌های تکراری و کوپی قبلی است. اما باید باز هم یکی را فراموش نکنیم: فرهاد دریا، در سال‌های اخیر، کارهای چشم‌گیری کرد.

اینجا از تمام دوستداران الهه سرور و کسانی که در غرب زندگی می‌کنند خواهش می‌کنم کاری بکنند تا الهه برای تحصیلات عالی وارد یکی از دانشگاه‌های غربی یا در کشورهای اروپایی و یا هم آمریکایی بشود. بعضی دوستان از خیلی وقت‌ها پیش تلاش داشتند، نمیدانم کارهای شان به کجا رسیده است. بهتر است تا دیر نشده برای الهه بال و پر شویم چون تنها اوست که می‌تواند صدای تحول و تغییر شود. می‌توانید صندوق تعاونی آنلاین ایجاد کنید و بصورت آنلاین هزینه تحصیلی او را فراهم کنیم. همزمان می‌توانید با هزار موسسات تحصیلات عالی اروپا و آمریکا در تماس شوید. از دانشجویانی که در غرب زندگی‌ می‌کنند خواهش می‌کنم با مسئولین دانشگاه‌ها صحبت کنند و کارهای الهه را منحیث نمونه ارائه کنند و البته از ذکر وضعیت اجتماعی او هم غافل نشوند.

در اخیر از اسد بودای عزیز یک جهان تشکر که زحمت
مصاحبه را کشیده است. مقدمه‌ای را که بودا نوشته چند بار بخوانید، هرچند تمام مصاحبه به خوانش چند باره می‌ارزد. دوستان وبلاگ‌نویس و عزیزانی که می‌توانند چیزی بنویسید در این باره خاموش ننشینند.

همه باهم آهنگ سنگ‌سار بانو الهه سرور را می‌شنویم.

از چهارشنبه تا پنجشنه: یک سال زمان!

روزم را با ایمیلی از راضیه رضایی آغاز کردم: «خاطراتم را مرور میکنم و به تقویم نگاه میکنم. 26 حمل است. ساعت حوالی 10 صبح است... باز تمام خاطرات در ذهنم زنده میشود... بند کفشم را میبندم و به  طرف دانشگاه روان میشوم.... ناگهان باز در خاطرات فرو میروم... در را میبندم و به راه میافتم...  یادم میآید آن روز همگی در اضطراب به سر میبردیم... سوار موتر میشوم و صداهای آن روز ناخودآگاه در گوشم میپیچد ....»

و به تعقیب آن، ایمیلهایی دیگر، از یاران یادآور، که برایم میگفتند از این روز چه به خاطر دارند و چه باید به خاطر داشته باشند....

***

فراموش کرده بودم که از 26 حمل 1388 یک سال گذشته است. سالی به فاصلهی یک روز: چهارشنبه تا پنجشنبه. آن روز چهارشنبه 26 حمل بود و امروز، پنجشنبه 26 حمل. اما آن یکی 1388 بود و این یکی 1389: یک سال. 365 روز.... به یادم آمد که زمان چه ساده و آسان بر ما میگذرد و از این گذر برای ما، اگر خواسته باشیم، تنها درس و عبرت میماند و دیگر هیچ....

آدمی بس فراموشکار است و شاید فراموشکاری یکی از نعمتهای خدا برای او نیز باشد. گاهی با خود میاندیشم که اگر آدمی قدرت فراموشکاری نمیداشت، رنجِ بارِ «بودن» در زمان را چگونه میتوانست حمل کند؟... من هم مثل هر کسی دیگر از قبیلهام فراموشکاری را یکی از راههایی یافتهام که فکر میکنم تحملِ «بودن» در زمان را برایم آسانتر میکند.... و این است که اغلب به سادگی و راحتی فراموش میکنم!

***

یکسال پیش، در یک روز ابری و تبآلود، سینهها در هر گوشهای از شهر ما، تلنبار از دلهره بود: دلهره از تاریخ و سرنوشتی که قرار بود آغاز شود یا تقدیری که قرار بود رنگ دیگری به خود بگیرد. هر دلی، هوسی داشت و هر سری در هوایی ناآرام بود. کسانی مثل من، گاهی در شرارههای آتشی که میدیدند «گیسوان خستهی دختران» شان را خاکستر میکند، ناآرام میشدند؛ اما برای جمعی، بیشتر از همه، رنج مضاعفی در درون سینهی شان میپیچید که حس میکردند تکراری از یک جفا بر خود و تاریخ و مردم شان است. صداها زنگ آشنا داشتند، تحکم و شدت و غضب و کینه و هیجان و همه چیز انسان را به گذشتههایی میبرد که خاطرههای خویش را با بهای سنگین بر جا گذاشته بودند. باری دیگر، حس میشد انسان، در زمانی که نباید تحقیر و کوچک شود، حقیر و کوچک جلوه داده میشود....

***

درون من، اما، فضایی داشت که نمیتوانستم برای آن اسم و رسمی بگذارم. اخبار، گزارشها، مصاحبهها، رجزخوانیها، و مهمتر از همه، نگاههای معصوم و پرسشگر اطرافیان، مرا در خود میپیچید. به یاد سخن یکی از استادان زندگیم در سالهای 67 یا 68 میافتادم: «هر حکم و یا رفتاری که باعث وهن اسلام و مسلمین شود شرعاً جایز نیست.» و هم او وقتی کتاب «معالم» را یادم میداد، در گوشم فرو برد که «کُلُّ ما حَکَمَ بِهِ العَقلُ، حَکَمَ بِهِ الشَّرعُ وَ کُلُّ ما حَکَمَ بِهِ الشَّرعُ حَکَمَ بِهِ العَقلُ» (هر آنچه عقل بدان حکم کند، شرع به آن حکم میکند و هر آنچه شرع به آن حکم کند، عقل به آن حکم میکند.)

تلازم عقل و شرع را، ولو در عمل رعایت کردند یا نکردند، سینه به سینه از نسلی به نسلی انتقال دادند. این سخن از عزیز برادرم، ناصر سعادت، نیز دلم را به تپش میانداخت: «خدا عقل را آفرید. عقل، شکرگزار از این لطف بزرگ خدا، فریاد زد: خدایا! به پاس این زیبایی و نعمت بزرگ، هر آنچه تو بگویی اطاعت میکنم.... و خدا، غرورانگیزتر و زیباتر و رساتر از عقل، پاسخ داد: به پاس این شکرگزاری تو، هر آنچه تو حکم کنی، میپذیرم!»... و پیامبر بزرگ نیز گفت: «عقل اگر دشنام دهد من راضیم!»...

***

اما آن روز، انگشتانی دراز بودند تا ورقی دیگر را برگردانند: تخاصم عقل و شرع. تضاد عقل و شرع. بیگانگی عقل و شرع. کسی فریاد زد: «احدی حق ندارد در این حکمی که شده است، عقلش را دخالت دهد و در آن تغییر و تعدیلی ایجاد کند.».... و این تضاد و تخاصم عقل و شرع، همه را به وحشت انداخت. دوست و دشمن به میدان آمدند: یا به دفاع از شرع یا به دفاع از عقل، و هر دو گیج و وامانده از اینکه آیا عقل و شرع میتوانند اینچنین در ضد هم مصاف دهند؟

سنگ و چوب و چماق و دشنام و اهانت روی بازار و سرک و کوچهها و منبر و تلویزیون و همه جا را پر کرده بود. هیاهو بیشتر از تأمل حکم میکرد و کسی در هیجان اضطراب و وحشت و گیجی نمیدانست که بهترین شیوهی تبارز حرفش چیست.... حس میشد باری دیگر، صحنهها جدی شده و نقابها فرو افتیده اند. کسی در پردهی تلویزیون ظاهر شد که با مشت گرهکرده و خشمگین فریاد میزد: «خودشه میزنیم، مکتبی شه میسوزانیم» و چشمها باید باور میکرد که این یکی همان است که بارها برادروار کنارش نشسته بود و به سخنش گوش داده بود و درد دلش را با او قسمت کرده بود و در درد دل او سهیم شده بود...

***

کابل هنوز هم شگفتانگیز است. این شهر کوچک، ازدحام نفوس بیشماری را روی سینهاش تحمل میکند و با این ازدحام خاطرات زیادی را نیز درون سینه انبار کرده است. هر گوشهی این شهر، شهادتی از صفآراییهای بیشمار است که هر از چندگاه یک بار، روی سینهاش صورت گرفته است: از کابلشاهان، تا ورود صفاریان، از شاهدوشمشیره تا ورود و خروج لشکریان امیران سدوزایی و بارکزایی. از آمد و رفت انگلیسها تا آمد و رفت امیرامانالله و حبیبالله سقاو و نادرخان و هاشم خان و ظاهرخان. از تانک و توپ کمونیستهای خلقی و پرچمی تا سکر و اوراگان و بمبهای خوشهای دولت اسلامی. از لشکر طالبان تا اردوی ناتو....

و من از میان این همه شهادتهای تاریخ، در بخشی از آن، فقط در فاصلهی چشم بازکردن و بسته کردن، دو سال و هشت ماه را، سپری کرده بودم. نمیدانستم سنگینی لحظههای تاریخ، در زمانی که قرار است سرنوشتی دگرگون شود و نسلهایی برای چگونه بودن خود تصمیم بگیرند، چقدر طاقتشکن و ابتلاآمیز میشود....

در این شهادت، به این راز بزرگ نیز تأمل کردم که خشونت و کینه و نفرت، هنوز چقدر بر ما تسلط دارد و ما از رحم و مروت و مدارا چقدر فاصله داریم. حس میکردم آتش انتقام هنوز شعلهور است و حسابی که زمانهای زیاد بر آن گذشته، هنوز تصفیه نشده است. صرفاً دفاع یا حمله نبود، اضطراب ناشی از یک تغییر بود. سخن بزرگ نبود، اما بهانهای که از سخن میگرفتند، بزرگ بود. سرکها پر شدند از انسان. خشمگین و مضطرب و جستجوگر و هراسان و نگران... از همه جنس. کسانی میداندار بودند که همه را به تردید میانداختند....

***

آن شب، شب سنگینی بود. سنگینتر از هر شبی دیگر، اما نه سنگینتر از شبی که از افشار گریخته بودم. آن شب هم گریخته بودم و امشب هم. تصادف عجیب این بود که آن شب از یک منتهاالیه غرب کابل به کارته سه آمده بودم و امشب از منتهاالیه دیگر آن.... اما آن شب، هرگز خوابم نبرد و چشمم پیش نیامد، ولی امشب خوابم آمد و پلکهایم راحت روی هم افتاد. آن شب نمیدانستم در خانهام، در افشار چه میگذرد، اما امشب میدانستم و هر لحظه میتوانستم بفهمم که در خانهام، در پل خشک چه میگذرد. آن شب، کسان اندکی در اندیشههای ما شریک بود، اما امشب، مثل من صدها و هزاران انسان، به چیزی میاندیشیدند که من میاندیشیدم....

***

سوال بزرگ این بود که چه شد و چرا شد و... چه باید کرد؟

همه گفتند: پاسخی نیکو به این خشم بزرگ آن است که دوباره به مکتب برگردیم و مکتب را روی پا نگه داریم. نفرت شعلهای است که اگر با نفرت متقابل روغن نگیرد، خاموش میشود. اگر آنها خشم گرفتند و نفرت ورزیدند، ما باید قدرت فروبردن  و تحمل کردن خشم و فاصله گرفتن از نفرت را داشته باشیم. میدانستم که این جرم از تاریخی که بر من رفته است، به اینجا رسیده و باید تاریخی بگذرد تا این جرم نیز نابود شود. اگر کاری که دارد انجام میشود مایهی تغییری باشد، این جرم را هم، دیر یا زود، تغییر میدهد...

***

روز جمعه همه آمدند و مکتب را پاک کردند و شستند و با گلهای کاغذی زینت کردند. همه برگشتند، یکی یکی، هرچند با ترس و اضطراب. از عارفی شنیده بودم که میگفت: همه میترسند. آنکه نمیترسد یا سنگ است یا خدا. آدمی در وسط سنگ و خدا ایستاده است و حق دارد بترسد. اما چگونه میتوان بر ترس غلبه کرد و در برابر ترس تمکین نکرد؟.... بچهها این سوال را اندک اندک پاسخ گفتند و یادم دادند که چگونه میشود فرد را در درون جمع معنا کرد و جمع را در وجود فرد فرد هویت داد.

یک روز، دو روز، یک هفته، دو هفته، سه هفته، ... لحظات سنگینی بود که به آهستگی و اکراه گذشتند. دشنام پشت دشنام، فتوا پشت فتوا، تهدید پشت تهدید، ... طفل یازدهسالهای با چشم اشکبار ایستاد که او را از موتر بیرون انداخته اند که «گم شو چوچه مسیحی!»... چرا که او نیکتایی در گردن داشت. دخترانی میآمدند و زخمی و مجروح از دشنهی زبانی که در مسیر راه گرفته اند. مادران و پدرانی میآمدند و دلخون از نامردمی و جفایی که بر فرزندان شان رفته است... اما همه گذشت....

***

اینک از آن روز یک سال فاصله گرفته ایم: 365 روز. اما در این یک سال، ورقی هم برگشته است: زمان از چهارشنبه تا پنجشنبه جلو آمده است. وقتی یک روز میگذرد، همه چیز تغییر میکند. امام علی گفته بود: وقتی روز را به آخر رساندید، به عقب نگاه کنید و ببینید که اگر امروز تان مثل دیروز بود، مغبون شده اید...

ما هم داریم به این یک روز نگاه میکنیم. راضیه رضایی در ایمیل خود نکتهای را از درسهای منطق به یادم آورده است: «حق پیروز است، در زمان؛ باطل پیروز است، در برشی از زمان»! او از آن روز یاد میکند، از دلهرهها، اشکها، فریادها، خشم و نفرت و دشنام و اهانت... اما از این هم یاد میکند که آنها تجربهای از سهیم شدن در تاریخ را به خود سپرده اند:

«... همه چیز گذشت. همه چیز پایان یافت. گریه، شعار، اضطراب، ... ما آرام آرام حرکت میکنیم. تکههایی از گل و لای سرک بر روی مان ریخته میشود و من در ذهنم تکرار میکنم که این است جوابی به تاریخ من! ... سرک را آهسته آهسته میپیماییم. باران شروع به باریدن میکند. شعارهایی را آرام آرام تکرار میکنیم: «ما خواهان تعدیل قانون هستیم»... کنار دروازهی پارلمان مینشینیم و بر روی پلاکارتمان با هم تعهد میکنیم. دختر فلجی به سختی مینشیند و امضا میکند ... نمایندههای پارلمان میآیند و در نهایت آرامش میگویند: «پیام تان را شنیدیم. بروید». اما موج عظیمی از فریادها به هوابلند میشود....  بغضی در گلویم گیر میکند، اما فرو میخورم... عادله میایستد و  میگوید «رفتن برای ما آسان نیست» و میگرید... بعد با مهتاب و نرگس و عادله و چند زن دیگر به داخل پارلمان میرویم... همگی هراسان اند... به اتاق  یونس قانونی میرسیم...  همه چیز آرام است... انگار همه چیز رنگ عادی دارد.... انگار دروغ است که جمعی در بیرون دارند برای تعدیل قانونی که ریس جمهور، خوانده یا ناخوانده امضا کرده، فریاد میزنند... انگار دروغ است که که اینهمه آدم، امروز با چه خون دل خوردنی  آمده اند و خواستی دارند که باید شنیده شود... همگی آرام اند. عادله، اما، باز هم تاب نمیآورد و با تمام رنج یک دختر میگوید و میگرید.... همه میگویند: احساساتی نشو، اما نمیدانند که اگر احساساتی نباشیم، چه کنیم.... آن بیرون همه دارند فریاد میزنند، اما این داخل همه ثمٌ بکمٌ نشسته اند و دم نمیکشند... گریه ام میگیرد، اما نمیگریم.... من گریههایم را پیش از آن در کلماتم ریخته بودم: « من از پرواز / چیزی به جز زنجیرهای سیاهچشم / در خاطره‌ی تاریخم ندارم / زنجیرهایی سیاهچشم / زنجیرهای پلید / که رسالت ماهتاب خسوف گرفته ام را / در بند کشیده است. / من از پرواز / به مرگ رسیده ام / و به آتش کشیده شد / گیسوان خسته ام / در جشن و سور آتشکده‌های ابلیس / که انسان را دریده و / در آیینه / کرباس بشر را / بر چهره‌ی اختناق آلودش کشیده است. / آه، / من از پرواز  / به سرنوشتی نزدیک می‌شوم / که خونم میان پنجه‌های خشم و نفرت / شگوفه می‌دهد / و تکههای تنم / میان کتابی آسمانی / به شراره‌های زمینی / هبوط می‌کند / و زمین خدا را سراسر پیامبران وحی‌پذیر می‌پوشاند / و من، هم‌چنان / در آتش چشمان اهریمنی پیامبران / می‌سوزم / و شکوفه می‌دهم .......»

و پایان ایمیل راضیه، نتیجهی یک سال گذر از زمان است: «... من در میان آتش و خشم شکوفه دادم، اینک سالی میگذرد و من حس میکنم باری از دوشم بر زمین نهاده شده است که لایق و سزاوار کشیدن نبود... و من مینشینم و در خلوت تنهای خود با خدای خود میگویم: تو را سپاس میگویم، خدایا!»...

26 حمل 1389 

عزیز رویش  

پل خشک، دشت برچی  

 

بیید سنگ تازه بیلی

خوارو بیرارون گل مه،

خیلی  دیره که فکر موکونوم یک گپ  ره قدی از شمو بوگویوم . شاید گپی  نو نبشه، مگم گفتی شی نو استه.

مو پکی  کلو چیخرا  موکونی. او قدر چیخرا  موکونی که دل کافیرو ره ام او کدی. پکی کلو از دیروز و پریروز گیله  دری. او قدر گیله موکونی که اید کس نفامیده که مو خودون مو ام کته کته کارا کیدی. مو بیخی از یاد بوردی که خودون مو ام یک کس استی و خودون مو ام می تنی خوشی کنی، شادی کنی، بیخندی، بازی کنی، پیشپو بزنی، آتنگ بندزنی، ....

سیدو  ملایون  مو تا وس شی کشیده از امام حسین گفته که شهید شده ، از حضرت زینب و گلثوم گفته که اسیر شد و ده  سر خو زد و موی خو کند، از امام زین العابدین بیمار گفته که زنجیر ده  گردو دشت و صد رقم ازی گپها  که دلو جگر آدمه پاره موکونه و تمام قوت آدم ره اودیده  جور کده از کومی شی شیوه موکونه....

اید نموگین که امام حسین، صدقی شی شنوم مرد الی ده  میدو ایسته شد، گردو خم نکد، جنگ کد، شهید شد. زینب شیر الی رافت ده  پیش یزید ایسته شد، از حق خو، از بیرار خو، از بدی یزید گفت و او ره رسوا کد. امام زین العابدین هم رفت و کوچه ده  کوچه یزید ره رسوا کد و بیچاره کد....

بابه ام، جان پک مو فدای شی، یاد داد که «از گریه و از زاری، تامو نموشه کاری، از دشت و دامن خیزیم با غیرت تاتاری...» او یاد داد که می تنی ایسته شونی  و از خود خو و از کار خو بوگی...

گریستو، بد نیه، مگم اگر کلو ده  گریستو  آموخته شودی ، زندگی کدو ره از یاد موبری. بیید یاد بگری که زندگی حق از مویه. بیید سنگ ره از یک روی دیگه، ده  یک جای دیگه بیلی. بیید صدقه و بلی بوری  یکی  دیگی خو شوی و از خوشی های یک دیگی خود گپ بزنی. ای کار بلدی از مو که تنا گریستو ره یاد گریفتی، شاید سخت بشه، مگم خوبه که یاد بگری و شاد بودو ره ده  یگ دیگی خو یاد بیدی....

او خوارو بیرارون گل مه،

دیگه  بد بودند، اید شک نیه. خدا گردون کلی‌گی شی میده کنه. نه ده  خود خو حال ایشتن نه دز مو. مگم چیز کار کنی، دیگه. بیید یک دو سال کوشش کنی که تمام ازی چیزاره یک دور بیلی، یک چند صبا ده  خود خو فکر کنی، یک چند صبا از چیزایی که خودون مو کدی خوشی کینی. از گل گل قوم و بیرار خو بوگی. از کارایی کته کته که فقط ده چند روز کیدی بوگی. ... از خدمتای خو بوگی. از کمایی های  خو بوگی. ای رقمی یک کم ده خود خود باور پیدا موکونی. یک دیگی خو قدر موکونی و زور و هنر یک دیگی خو توغ موکونی.

ده  شان از مه، امی سیاهای امریکا خوب خوب چیزاره ده  آدم یاد می‌دیه . اوا امدن قد تمام زور و قدرت خو شروع کدن ده کار کیدو، د درس خاندو، ده رشد کیدو، ... نه ده روی سفید اوله شدن نه ده روی سرخ. کار خود خوره پیش بردن. هر جای که میسر شد، خود خور پیش چیقی کدن. توره گفتن، دوستی کدن، سنگ بلی سنگ ایشتن. یک روز نگفتن امریکا از مو نیه، نگفتن ای ملک از سفیدا یه از سرخایه. گفتن امریکا از خودون مویه.... او قدر گفتن که راستی باور کدن که امریکا از خودون شی یه. امروز هیچ سیاه ده امریکا نیسته که بوگویه امریکا از ما نیسته.

بیید مو ام یک دیگی خوره  بوگی که ای ملک از خودون مویه. یاد شوم منده که بابه ده یک گپ  خو موگوفت: «اگه دیگا ده نژاد خو فخر موکونه، مو ام یک نژاد استی مو ام ده نژاد خو فخر موکونی، اگر دیگا ده  مذهب خو فخر موکونه مو ام پیرو یک مذهب استی مو ام ده  مذهب خو فخر موکونی. ده  ار صورت شی مو ده ای ملک استی...». این گپ  پک کته گپه . ای ره ده  یک دیگی خو بوگویی. ای ره تکرار کنی. ای ملک از خودون مویه. گور مردی دیگا که ای ملکه از خودون خو  می‌دنن یا نمی‌دنن. گور مردی شی که مو ره حق می ‌دین ای ملکه از خودون خود بیدنی یا نمی‌دین. مو ای ملکه از خودون خو می‌دنی، ار چیز شی از خودون مویه، دیگا اگر کلو قار شی میه، مویای بینی خوره  بکنه، گور مردی شی....

او خوارو بیرارو،

بیید دست ده بلی  دست بیلی ای ملک خوره آباد کنی. بیید بلدی دیگا بوگویی که امو دوستی او مهر و خوبی ره  که اوا از مو دریغ کیدن مو ده  اوا روا می‌دنی. بیید بوگی که مو آدمی و آدم بودو از گاو و خر بودو کده کلو خوبتره....

بیید شادی کنی، بیید خوشی کنی، بیید خدا ره شکر کنی که کلو سر از مو بزرگی کیده و نسل از موره خوب قدر دده، ناز دده، کلو موره دوست خو کیده.... بیید شکر ازی نعمتای خدا ره دشته بشی. بیید دنیا ره خبر کنی که مو ار چیزه تغییر می‌دی....

او خوارو بیرارو،

بیید گله زاری از گذشته ره قد کیده ده  تاغ بلند بیلی. بیید خوارون خوره آغه بیدنی، بیرارون خوره دادی. بیید یک دیگی خو ره خوار بیرار دلی دوست کنی. بیید پک مو بخندی و خندیدو ره ده  یگ دیگی خو پیغام  کنی. بیید ده  کته کتی خو بوگویی که سر خوره کلو بیجای بال نگیرن. همت خوره بال بگیرن. بیید یک دیگی خوره بوگویی که خون مو، جان مو، مال مو، آبرو و عزت مو، تاریخ مو، سرگذشت مو، سرنوشت مو، پک ‌شی از پک مویه...

بلی بور همیگی شومو ،

برمینگهام، ۱۰   اپریل ۲۰۱۰