نویسنده: حیات طیب
سالها پیش یک رمان روسی را خواندم. این رمان داستان جوانی بود که بدلیل اعتقاد بیش از حد به مرام کمونیستی به یکی از بستگان درجه یک خود تجاوز کرده بود. این جنایت بسیار تکان دهنده بود، به حدی که این شخص بعد از مدت کوتاهی دچار عذاب وجدان شده و از شرم نمیتوانست این ماجرای شنیع را به عنوان خاطرات زندگی خود بپذیرد. وی در یک اقدامی تصمیم گرفت که تمام خاطرات گذشته خود را تعمداً به فراموشی بسپارد و از این ببعد همانند کسی که تازه متولد شده زندگی جدیدی را شروع کند. او اسم و محل زندگی خود را تغییرداد و با تمام آشنایان و بستگان قبلی خود قطع رابطه کرد و پس از ازدواج با بیوه یک محکوم به مرگ به ادعای خودش زندگی جدیدی را آغاز کرد.
شاید شما با بنده در خنده دار دانستن این ماجرا هم نظر باشید. خاطرات گذشته را نمیتوان با تغییر اسم و یا محل زندگی پاک کرد. ممکن است کسی به ادعای خود گذشته خود را به فراموشی بسپارد اما در واقع چنین کاری ناممکن است.
اما این داستان را به شکل دیگری که در آن خبری از جنایت و عذاب وجدان نباشد نیز میتوان نوشت. فرض کنید که شخص یاد شده قهرمان پر آوازهای باشد که مایه افتخار ملت خود بوده و اوصاف نیکش دهان به دهان نقل میشود. این قهرمان پس از مدتی در اثر یک تصادف دچار فراموشی میشود به شکلی که نمیتواند هیچ یک از خاطرات گذشته اش را به یاد بیاورد. از قضا هم در محلی اقامت گزیند که هیچ یک از همسایهها و سایر کسانی که با او ارتباط دارند از گذشته پر افتخار او اطلاعی نداشته باشند. قهرمان مورد نظر ما هیچ وقت با گذشته پر افتخار خود ارتباط برقرا نخواهد کرد. نه به گذشته خود افتخار خواهد کرد و نه از تجربیات گذشته اش برای بهبود وضعیت آینده استفاده خواهد کرد. به یقین زندگی چنین قهرمانی درد آور خواهد بود. مگر نه!؟ اما درد آور تر وقتی است که شخص دیگری که با وی هیچ نستبی ندارد خود را به جای او معرفی کند و هر جا از افتخارات نداشته خود بر زبان آورد و با ذکر افتخارات این قهرمان فراموش کار برای خود افتخاری به هم زند.
جدایی افغانستان از گذشته اش به شکلی است که به وضوح میتوانیم آن را به قهرمان پر افتخاری که دچار فراموشی شده تشبیه کنیم. گذشته افغانستان مایه مباهات تمامی کشور های اسلامی است. تمامی کشورهای اسلامی به خصوص کشورهای همسایه تلاش دارند که با استفاده از هر نوع لطایف الحیلی افتخارات گذشته این کشور را به خودشان منتسب کنند. اما خود مردم افغانستان چه؟ متاسفانه مردم افغانستان که صاحب اصلی این افتخارات هستند به نحو درد آوری با این گذشته قطع رابطه کرده اند. امروزه یک جوان افغانستانی وقتی چشم باز میکند خود را در یک کشور جنگ زده و نا امن میبیند که بیکاری، فقر، بی سوادی، پایین بودن سطح فرهنگ و... بیش از هر چیز خود نمایی میکند. وقتی به کشورهای همسایه مسافرت میکند تحقیر میشود و وقتی به کشور خودش باز میگردد مورد بی مهری هموطنانش قرار میگیرد. قطعا اولین سوالی که از خود میپرسد این است که این چه بلایی است که در روی زمین فقط بر سر ما آمده است؟
بدتر از آن این است که چنین جوانی وقتی به منابع تاریخی برای پیدا کردن سابقه تاریخی کشور خود مراجعه میکند در هیچ منبعی کلمه افغانستان را مشاهده نمیکند. وقتی دنبال یک مرکز اکادمیک برای برای یافتن پاسخ برای سوالات خود میگردد چنین مرکزی وجود ندارد.
هموطنان ما در افغانستان از گذشته پر افتخار این مرز و بوم بی اطلاعند. دقیقا همانند قهرمان پر افتخاری که دچار فراموشی شده و از گذشته اش کاملا بی اطلاع باشد. همسایهها به گذشته ما افتخار میکنند و ما فقط تماشا میکنیم یا با آنان همداستان شده و به آنها به خاطر چنین گذشته پر افتخاری آفرین میگوییم بی خبر از اینکه این گذشته از آن ما است نه از آن کسی که اکنون بدان افتخار میکند.
همسایه های ما وقتی میخواهند از منابع تاریخی مطلبی را نقل کنند اگر بی انصاف باشند اسم مناطق را تحریف نموده و اسم کشور خود را روی آن مینهند، و اگر خیلی انصاف داشته باشند با بکار بردن عبارت خراسان، سعی در مبهم ساختن مطلب میکنند.
یادم نمیرود که در همدان در مزار شیخ الرئیس ابن سینای بزرگ به سخنان راهنما گوش میدادیم. راهنما گفت: «حکیم حسین بن عبد الله معروف به بو علی سینا در بلخ زاده شد». همکلاس تاجیکستانی من گفت: «اُ غُ! ابن سینو از تُجیکستُنَ نه از بلخ». گفتم این مطلب در کدام منبع تاریخی آمده که ما از آن بی خبریم؟ گفت: «اُ غُ! با مه گپ نزو اَصَبانیاُم».
همکلاسی دیگرم که اهل کشور مالی بود چشمش به کتابی افتاد که در پشت جلد آن به لاتین نوشته بود «مالی» یک لحظه برقی در چشمش نقش بست و با شادمانی گفت: «کِشوَلَم! کِشوَلَم!» این در حالی بود که جماعت عظیمی از دوستان هموطن ما در آن جا حضور داشتند ولی از بودن در مزار یک هموطن پرافتخار شان احساس خاصی نداشتند.
باز هم یادم نمیرود که در تهران در کتابخانه ملی ایران مشغول باز دید از کتابخانه بودیم، راهنما که بانویی با مدرک لیسانس کتابداری بود، مجسمه حکیم ابوالقاسم فردوسی را به ما نشان داد و گفت این مجسمه حکیم ابو القاسم فردوسی حکیم بزرگ ایرانی است. یکی از دوستان ما که اهل آزربایجان شوروی بود پرسید: «میدانی که فردوسی شاهنامه را در کجا سروده؟» گفت: «شما بگو». این برادر آزربایجانی گفت: «در غزنی». راهنما گفت: «چه فرق میکند بالآخره غزنی هم یکی از شهرهای ایران است». گفتم: «مگر غزنی در کجای ایران است؟» گفت: «چه فرق میکند غزنی یکی از شهر های اسلامی است و ما هم مسلمانیم».
اگر داستان آن جوان روسی را به یاد داشته باشید می بینید که او حق داشت که گذشته خود را تعمدا به فراموشی بسپارد زیرا که خاطرات شنیع اعمالش وی را آزار میداد اما پیشینیان ما که به تغییر نام خراسان به افغانستان دست زدند با گذشته پر افتخار یک کشور مملو از افتخار بازی کردند.
نبود امکانات پژوهشی در سالهای طولانی و تعطیل بودن دانشگاههای داخل کشور باعث شد که تاریخ افغانستان نه توسط دلسوزان به افغانستان بلکه توسط دیگران به جوانان مشتاق افغانستانی آموزش داده شود. در نتیجه ترسیمی که از تاریخ افغانستان در ذهن یک جوان افغانستانی وجود دارد تاریخ تحریف شده است، تاریخی که همه چیز در آن به تصویر کشیده شده بجز عظمت افغانستان.
نتیجه اینکه افغانستان دقیقا همانند قهرمان پر افتخاری است که گذشته اش را فراموش کرده است.
حال آیا راهی برای خروج از این معضل وجود دارد؟
1. نخستین کاری که برای مقابله با این معضل باید انجام داد این است که گروه قوی علمی تشکیل شود تا تاریخ این کشور را به نحو صحیح تدوین کند. تا یک جوان افغانستانی بجای اینکه سابقه کشورش را از زبان همسایهها بشنود از زبان محققان هموطن خود بشنود.
2. کار دوم احیای نام باستانی مناطق این کشور است. برای مثال میتوان گفت که مهم ترین نام تاریخی این کشور خراسان است که باید یک یا چند ولایت از این کشور به این نام اختصاص یابد.
3. کار سوم برگزاری کنگرههای بین المللی برای بزرگداشت شخصیتها و معرفی اماکن تاریخی این کشور است. بلخ، هرات، بامیان، قندوز، جوزجان، غزنی، قندهار و کابل اماکنی هستند که اهمیت جهانی دارند. و میبایست در گنگرههای بزرگ در حد بین الملل در مورد این شهرها قلم فرسایی شود. همین طور شخصیتهای این کشور که تمامی مردم جهان به عظمت آنها اعتراف دارند.
بسیار اسف بار است که کنگره بزرگداشت مولانا در سراسر دنیا برگزار شود و ما در آن سهم اندکی داشته باشیم.
4. احیا و حفظ مرمت آثار باستانی این کشور: داستان جوان روسی را که در ابتدای این مقاله از آن سخن گفتیم به یاد دارید. به یقین شناعت کار کسانی که به انفجار مجسمه بودا اقدام کردند کمتر از شناعت تجاوز با محارم نیست. و با کمال تاسف این عمل وحشیانه توسط برخی از هموطنان ما انجام شد. نتیجه این عمل وحشیانه این بود که از یک سو مهم ترین اثر باستانی این کشور نابود شد و از سوی دیگر چون این عمل بنام اسلام و توسط برخی از هموطنان ما انجام شد باعث بدنامی اسلام و کشور ما در سراسر جهان گردید. بهر حال جلو ضرر از هر کجا گرفته شود فایده است. یکی از مهمترین کارهایی که باید انجام شود این است که آثار باقی مانده کشور باز سازی و احیا گردد.
آنچه گفته شد مختصر مطالبی بود در باره جدایی اسفناک نسل امروز افغانستان با گذشته اش.
امید است که خداوند ما را در شناخت هر چه بیشتر عظمت این مرز و بوم یاری کند.
نو اندیش
( این یادداشت کوتاه نه بار علمی دارد ونه رویکرد پژوهشی. نگارنده فقط دغدغه های ذهنی خودرا با خواننده در میان گذاشته است. تامگر سبب شود که اهالی خرد وتحقیق، با نوشته های جامع وعلمی شان دامن بحث روشنگری در افغانستان را گسترده تر بسازند.)
برخی ها به این باورند که ما با معیارهای پذیرفته شده ومتعارف آن " روشنفکر"، در افغانستان نداریم واز جمله صفت های که برای روشنفکر بودن برمی شمارند، یکی هم صفت تولید فکراز سوی روشنفکر است که به گفته آنها روشنفکران افغانستانی نه تنها فکر را تولید کرده نمیتوانند، بلکه از کاربرددرست تولیدات فکری روشنفکرانه دیگران هم عاجز اند. چون هدف ما در این یادداشت وارد شدن در حوزه تئوریکی از تعریف، خصوصیت ،ممیزه تا عملکرد روشنفکر،ثبوت ویارد آن در افغانستان نمیباشد.بدان لحاظ ما به جای کاربرد کلمه روشنفکر از کلمه " روشنگر " استفاده میکنیم چون بااستفاده از این کلمه بیشتر به مقصد نزدیک می شویم. از سوی دیگر روشنگری در افغانستان یکی از اولویت های بسیار مهمی است که بدون آن نمیتوان تحجر گرایی سفت ومحکم راکه همزاد استبدادقرون است از ریشه بر انداخت. نمایش های متجددانه، ادا واطوار پوک وتهی روشنفکرانه، ویا نشخوار برخی اصطلاحات غربیانه شایدشاخه های در خت کهن سال تحجر را بلرزاند ویا برگ هایش را بریزاند، اما به ریشه نمیتواند دست یابد.چون ریشه ها با تیشه بران روشنگری میتواندقطع گردد.
روشنگری در یک جامعه سنتی که جریان هستی معنوی ومادی اش به دست تحجر گرایان سمت داده شود، تنها به یک قشر معین، اختصاص ندارد که فقط با زبان ، قلم ویا با هنرش دست به روشنگری بزند. در چنین جامعه ایجاد یک مکتب، یک لیسه و یا دانشگاه، رفتن شاگردان ومحصلان به درس، نوشتن یک مقاله کوچک به روی تحته دیواری مکتب، آشنایی با علوم جدید، آشنایی با آثار نویسندگان ،آشنایی باادبیات،شعر، داستان، طنز، فیلم ، سینما، حتی طرز لباس پوشیدن برای رفتن به مکتب ، دانشگاه ویا دفتر، کنفرانس ها ومحافل، مشاهده تلویزیون ها، خواندن مقاله ها در روزنامه ها وجراید، گوش دادن به پروگرام های متنوع سیاسی، علمی، اقتصادی، فرهنگی، تاریخی، معرفت با جغرافیای سرزمین های جدید،خلاصه وارد شدن وفهم کردن هرآنچه که در عصر ما میگذرد، روشنگری است. چون روشنگری ابتدا ازروشن شدن ذهن و روان آغاز می گردد واین بدون سروکار داشتن با مظاهر مادی روشنگری میسر نمیشود. انسان روشن شده بدون آنکه خود نیت تئوریکی برای روشنگری داشته باشد، بطور طبیعی ونا خود آگاه محیط خودراروشن می کندیعنی آن پسر مکتب رفته ای که در دورترین قریه در شرایط بسیار نامناسب جوی واقتصادی در س میخواند، آنچه که آموخته است برای والدین ،دوستان و همسالان خود باز گو می نماید. در این بازگویی والدین وهمسن وسالهایش با قضایای شاید بسیارابتدایی ولی جدیدی آشنا شده وذهن آنها بدانسو کشیده میشود وبارقه از یک آگاهی نو، روان شان را روشن میکندوبا تداوم این راه، روشنگری واگاهی آرام ، آرام مسیرش را گسترده می سازد. هنگامی که این پسر بچه خورد سال تا به دانشگاه میرسد، به شیوه طبیعی بدون آنکه اراده کند، روشنگری راگسترانیده است. به باورمن، خط روشنگری از مکتب و مدرسه آغاز گردیده وبا ارتقای هردوره ای از آموزش این خط با پهنای گستر ده ترخود فرایند روشنگری رابازتاب میدهد.دستیابی به ریشه های درخت کهن سال وکهن اندیش تحجر وآغاز قطع این ریشه ها از رفتن یک شاگرد ونشستن او در نخستین صنف درسی آغاز میشود. بیجهت نیست که شاگردان مدرسه دیوبند را چنان چشم گوش بسته تربیت میکنند که غیر از دنیای تحجر وقرائت متحجرانه از دین ومذهب به دیگر علوم انسانی دسترسی نداشته باشند.این فرایند سبب شد که طالبان متحجر ظهور کند وملاعمر دیوبندی از ملای یک مسجد بی نام و نشان، در سطح " امیر المومنین"ارتقا نماید. وشاگردان این مدارس، در کمر خویش بمب ببندند و خودرا منفجر نمایند. این شهادت طلبی یکی از مظاهر بسیار برجسته تحجر گرایی هم در افغانستان وهم در پاکستان است که منشاء خودرا از رهبران متحجر گرفته اند که مکتب رفتن را عمدتاً در افغانستان معادل " کافر " شدن قلمداد کرده ومیکنند. چنانچه طالبان هرمکتبی که به ویژه دخترانه باشد در جنوب به محض که آباد میشود، به آتش میکشند. البته یک نکته را در اینجا اذعان باید نمایم که " روشنگری " که من از آن حرف میزنم به آن مفهوم متعارفی که کانت وسایر علمای غرب تعریف کرده اند، مطابقت ندارد تا بر ارباب سخن گران نیاید و یخن این حقیررا نگیرد که تو ازقاعده های پذیرفته شده عدول کرده ای زیرا کانت میگوید که " روشنگری خروج از نابالغی فکری است" یک کودک که تازه مکتب رفته ودست چپ وراست خودرا شناسایی نمیتواند. چگونه اورا روشنگر خطاب میکنی. نخبه گان فکری وفیلسوفان غربی، تعریف وتحلیلی که از روشنگری نموده اند، بسیار بجا ، دقیق ودر خورواقعیت های جوامع شان بوده اند. وتاوقت که ما به آن مرحله فکری برسیم، هنوز راه بسیار طولانی را در پیش داریم. اما ازدید من رفتن یک کودک در مکتب برای جوامع که تار و پود ذهن شان بافت متحجرانه دارند، یک حادثه، آغاز یک روشنگری، آغازیک تغییر درتفکر استاندرد شده والدین این کودک وهم آغازی برای نشانه گیری ریشه های تحجر می باشد.
یکی از مهم ترین ومیدان دارترین عرصه نبرد با تحجر گرایی در یک جامعه سنتی روشنگری دینی است. روشنگران دینی دارای مایه های فکری ارزشمندی اند که روشنگران غیر دینی از آن بی بهره اند. روشنگر دینی در گام نخست قرائت جدید از دین دارد وبا این قرائت است که به مصاف متحجران دینی میرود. این بدان معنا نیست که گویا روشنگر دینی خلاف اصالت های دین برمی خیزد برعکس این روشنگر دینی است که ابهت وعظمت دین را در دنیایی برجسته میسازد که باپرسشهای خود میخواهد چالشی در برابر دین ایجاد نماید. تنها این روشنگر دینی است که میتواند به این پرسشهای چالش زا پاسخ منطقی ارائه نماید. اگر به دقت نگاه شود روشنگران دینی حافظان واقعی ارزش های یک دین است که با خرد، آگاهی وعقلانیت دین را از هجوم "دین ستیزی " در امان نگهمیدارد. به گونه مثال اگر در برابر قرائت متحجرانه از سوی مدعیان دین اسلام، همین روشنگران دینی قامت برنیفرازند. در آنصورت بشریت اسلام را به عنوان یک دین انتحار پرور،ترور کیش وویرانگر درک خواهند کرد. ویا دینی که با بلندکردن صدای آزادی خواهی وعدالت پروری به حکم ولی فقیه با سرکوب وارعاب مواجه میشود. اما روشنگر دینی است که از جوهر وماهیت حقیقی اسلام دفاع میکند وبرای اینکه نشان بدهد که او با شایبه های که برای دین تراشیده اند نبرد میکند به میدان می آید، زندان ومرگ را پذیرا میشود ولی یک گام از روشنگری عقب نمی رود.
کانت در باب روشنگری به یک نکته بسیار کلیدی اشاره دارد که " در بکارگیری عقل ات شجاع باش." این درواقع همان هوشدار تاریخی برای روشنگری است. کانت باچنین بیان، تاریخ تهیج وتشجیع روشنگری را بازخوانی میکند.چون از سپیده دم حیات شعورمند انسان، شجاعت در بکار گیری عقل آدمی بوده که مسیر تاریخ را دگرگون نموده است. اگر دانشمندان وآگاهان عرصه های مختلف حیات انسانی شجاعت برای کاربردی عقل شان نمیداشت، ما شاید هنوز با فرهنگ عصر حجر دمساز می بودیم ولو که از نظر زمانی تا اینجا پیش آمده بودیم.این بکار گیری شجاعانه ازعقل روشنگران بوده که ماحصل آن مدنیت امروزی ما است که تاریخ تمدن انسانی را مسیر داده ومیدهد. اما در جامعه ما وبه خصوص جوامع محروم افغانستان که پیوسته ستم تاریخی مضاعف را بدوش کشیده است، روشنگری نه تنها یک موهبت بزرگ است، بلکه باید حرمت روشنگران را به عنوان یک سرمایه بزرگ اجتماعی پاس داشت. با تمام توان به این باید اندیشید که روشنگران جامعه در سمت وسوی روشنگری، به همگرایی های منسجم تری دست یابند. این همگرایی میتواند که تفاوت های سلیقه ای را به حداقل کاهش دهد. چنانچه که شیخ آصف محسنی وقتی پا میفشرد که تمام بندهای افتضاح آور قانون احوال شخصیه دست نا خورده باقی بماند، یعنی همان تحجر سنتی وزن ستیزی صبغه قانونی بگیرد. دیده شد که روشنگران جامعه چه دینی وچه غیر دینی، در یک همگرایی که منبعث از شجاعت عقلی شان بود، به مقابله برخاستند.تحلیل وتفسیر ارائه کردند، مصاحبه های مختلفی را انجام دادند، مقالات پرشماری را منتشر نمودند. در تلویزیون ها رفتند وصدای شان را بلند کردند. تمام جوانب ماده های زن ستیز ومدنییت ناپذیر را به بررسی گرفتند. سرانجام با به کار گیری شعور اگاهانه توانستند که از قانونی شدن ماده های افتضاح آور این قانون جلوگیری نمایند. این خود یک آزمون جدیدی از روشنگری بود که فرهیختگان ما در روشن شدن ذهن جامعه نقش موثری را ادا کردند. در یک جامعه سنتی که تازه میرودتا بار تحجر قرون را از شانه هایش به زمین بگذارد وسرانجام به موزه تاریخ تحویل دهد، اینگونه موارد شاید با حجم وشدت بیشتر رونما شود. به خصوص جامعه که هم از لحاظ جغرافیایی محصور به یک طبیعت خشن است وهم از لحاظ روابط اجتماعی بافت متحجرانه دارد وهم از لحاظ تاریخی همیشه معروض به استبداد چندبعدی بوده است، روشنگران در چنین جامعه ای هرکدام یک ارزش، یک سرمایه ویک ودیعه بزرگ به شمار میرود. چنانچه جامعه هزاره یک جامعه عمیقاً مذهبی ومومن به ارزش های دینی خود است، طلبه های معززی درایران به تحصیلات دینی مشغول اند، این طلبه ها هرکدام زبان گویای ارزش های مذهبی جامعه اندکه میتوان آنهاروشنگران دینی نامید.چون این طلبه ها، تنها در حوزه دینی تحصیل نمیکنند، آنها هرکدام در زمینه های مختلف علوم انسانی واجتماعی تحصیل نموده وتبحر دارند. در میان آنها ، سخنوران بزرگ، نویسندگان چیره دست، آگاهان سیاسی وتحلیل گران مدبر ، شاعران توانا حضور دارند. اینها قرائت های جدیدی از دین داشته و درسمت دهی جامعه مومن هزاره میتوانند به مثابه اهرم های اساسی عمل نمایند. دست کم گرفتن این شخصیت هاوروشنگران دینی در واقع خرد گریزی ای بیش نخواهد بود. چون آنهابا ابزاری مجهز اند که کاربرد بسیار بلندی برای در هم کوبیدن تحجر در جامعه دارد. هرگونه نادیده گرفتن این خرد ورزان دینی که با اندیشه های عصر ما عجین اند، در واقع فقدان شناسایی ازمتن جامعه مومن هزاره است. ما اکنون فرهنگیان وروشنگران آگاه داریم که این حوزه های علمی را طی کرده اند وبرای جامعه خود ارزش آفرینی میکنند وباقلم های جادویی شان روان اجتماعی را سمت میدهند. رهبر شهید، پیشوای جنبش عدالتخواهی شهید مزاری نیز ازیکی همین حوزه های علمی برخاست و تاریخ عدالتخواهی وروشنگری فکری وسیاسی را در افغانستان وبه خصوص در جامعه هزاره رقم زد.
برای جامعه ما پاسداری از روشنگران، یک نیاز حیاتی یک امر مقدس ویک فرض انسانی است که بی توجهی بدان در حقیقت راه رفتن بدون مشعل، در تاریکی خواهد بود. ولی از همه مهمتر ان است که روشنگران جامعه همگرایی منسجم شان رابرای لحظه ای از یاد نبرند، چون ره تاریک ، گرگ ها در کمین، مارها در آستین ستیزه گی اتنیکی پابرجا واهانت های تاریخی هنوز آزاردهنده خاطره هااست. روشنگران جامعه هزاره که فرهنگیان وآگاهان بی بدیل کشور اند، اگر بخواهند میتوانند " اعتماد به نفس "را به جامعه برگردانند ودرمیان "مردم خویش" فضای مساعدی را خلق نمایند. بدون آنکه تولا به دیگران داشته باشند، چون هرگونه مشارکت وتعامل سیاسی واجتماعی، تنها از همگرایی فشرده ای جامعه رنگ وقوت می گیرد. ورنه تعاملات انفرادی ویا هم چند نفری، ارزش روشنگران را در حد دریوزگی پایین آورده ورنگ و بوی معامله از دید جامعه پنهان نمانده واز همه مهمتر که نقش روشنگران به عنوان هادیان خودی فرو کاست کرده وسقوط میکند در آن صورت متولیان ستمگران خواهد بود نه از یک جامعه محروم و معروض به استبداد تاریخی و بابافت های غامض سنتی و متحجر.
عزیز رویش
(اشاره: در این بخش دو نوشته را کنار هم مرور میکنیم. این نوشتهها قبلتر از این به عنوان یادداشتهای روزانه، در وبلاگ خصوصیام آورده شده بودند. مباحثی که پیرامون آقای احمدزی جریان دارد، باعث شد تا این مباحث را در اینجا نیز منتقل سازیم تا باشد که اندکی به بازشدن بحث کمک کند.)
حدود سه هفته قبل از انتخابات، آقای اشرف غنی احمدزی از طریق یکی از دوستان، خواهش کرد تا در جریان کمپاینهای انتخاباتی، وی را همراهی کنیم. این پیشنهاد در جمع دوستان ما مورد بحث قرار گرفت و توافق شد تا ابتدا جلساتی با آقای احمدزی برگزار شود و در این جلسات دیدگاهها و برنامههای او مورد بررسی قرار گیرد و در روشنایی دستاوردهای این جلسات تصمیم گرفته شود که با او در چه حد و چه کارهایی صورت گیرد.
در جلسات با آقای احمدزی به طور معمول پنج یا شش نفر از دوستان به طور یکجایی اشتراک میکردند و نتایج هر جلسه به تفصیل مورد بررسی و تحلیل مجدد قرار میگرفت. آقای اشرف غنی احمدزی درخواست داشت که یکی از دوستان ما به عنوان معاون دوم در تکت انتخاباتی او همراه شود. به نظر میرسید آقای احمدزی از انتقاداتی که در مورد گزینش معاون دوم او وجود داشت، به خوبی آگاه بود و میخواست به نحوی این نقیصه در جریان کمپاینهای انتخاباتیاش رفع شود. او تأکید میکرد که در این زمینه موافقت معاون کنونی خود را کسب کرده و برای تعویض کردن او مشکلی ندارد.
مجموعاً چهار جلسهی مفصل با آقای احمدزی برگزار شد. در این جلسات دیدگاههای کلی او در مورد تاریخ، مناسبات و روابط اجتماعی افغانستان، حکومتهای گذشته از احمدشاه درانی تا ملاعمر و تا آقای کرزی، هفت سال گذشته و آیندهای که در انتظار است و چالشها و مخاطراتی که کشور را تهدید میکنند، مسئولیت نیروهای فکری و سیاسی جامعه، نگرانیهای امنیتی، فساد اداری، قاچاق مواد مخدر، طرحهای بازسازی و انکشافی در نقاط مختلف کشور، معضل کوچیها، سرخوردگی و یأس مردم، بدبینی جامعهی بینالمللی و امثال این موضوعات از زاویههای متعدد مورد بررسی و کنکاش قرار میگرفت.
وقتی از لحاظ تیوریک و مفهومی نزدیکیهایی میان دو طرف پدید آمد و توافقاتی در زمینههای مختلف حاصل شد، دوستان ما تصمیم گرفتند که تحت شرایط و برنامههای خاص از آقای احمدزی حمایت شود. از جملهی این شرایط یکی این بود که باید یک کنفرانس مطبوعاتی برگزار شده و طی آن دیدگاههای کلی آقای احمدزی برای ساختن یک افغانستان عادلانه و دموکراتیک اعلام گردد. این کنفرانس، به مثابهی مقدمهای در نظر گرفته شده بود که باید راه را برای یک همایش علمی و بحث و مباحثهی شفاف میان آقای احمدزی و جمعی از تحصیلکردگان و فعالین جامعهی مدنی جامعه باز میکرد. به همین دلیل، تصمیم گرفته شده بود که به تعقیب کنفرانس مطبوعاتی، همایش علمی با اشتراک شخصیتهای تحصیلکرده و فعالین جامعهی مدنی برگزار گردد و در آن آقای احمدزی ضمن تبیین جنبههای تیوریک اندیشههای سیاسی خویش، به سوالات حاضرین پاسخ گوید. قرار بود این همایش به مثابهی محکی باشد برای همراهیهای بعدی با آقای احمدزی. همچنین توافق شده بود که پس از این همایش علمی، گردهماییهایی از جانب آقای احمدزی در بامیان، بهسود و غرب کابل برگزار شده و او مستقیماً با مردم در مورد معضلات اساسی از قبیل کوچیها، برنامههای انکشافی و تأمینات رفاهی در سراسر افغانستان و مخصوصاً هزارهجات و مسایل حساس دیگر صحبت کند و طرحهای مشخص خویش را توضیح دهد.
وقتی بحث به اینجا رسید، چیزی کمتر از دو هفته به برگزاری انتخابات باقی مانده بود. از همان ابتدا هم، به دلیل سادهی هدررفتن زمان و ضیق بودن فرصتها، امید زیادی به پیروزی آقای احمدزی در انتخابات وجود نداشت. با نزدیک شدن موعد انتخابات، این امیدواری تقریباً به طور واضح از بین رفته بود که آقای احمدزی، هر چند تلاش گسترده داشته باشد، نقش بزرگی در انتخابات بازی کند. اما هدف این بود که اگر باز هم او بخواهد دیدگاههای علمی خود را به طور جدی و صریح بیان کند، میشود امیدوار بود که افغانستان، در یک حالت نسبی و مقایسوی، گزینههایی را برای نجات خویش از بحران جستجو کند.
اما در آخرین لحظاتی که قرار بود آقای احمدزی معاون دومش را با معاون دیگری که از طرف دوستان ما معرفی میشد، تعویض کند و برای این کار کنفرانس مطبوعاتی بگیرد و نظریات و دیدگاههای خویش را شرح دهد، باخبر شدیم که معاون قبلی وی از کنارهگیری امتناع کرده و آقای احمدزی موفق به قناعتدادن او نشده است.
در نتیجه، راهی که ما با آقای احمدزی آغاز کرده بودیم، در نهایت عقیم ماند. با اینهم، وی موافقت کرد که همایش علمی برگزار شود و او در جمع تحصیلکردگان و فعالین مدنی جامعه گفتوگو کند. این همایش در هوتلی در کارته سه برگزار شد و در آن جمعاً حدود بیشتر از چهار صد نفر دعوت شده بودند.
در مقدمهی همایش علمی، گفته شد که هدف طرح یک سلسله مباحث جدی پیرامون انتخابات و وضعیتی است که در جریان و پس از انتخابات در کشور رونما خواهد شد. دلیل اینکه آقای احمدزی برای این گفت و گو انتخاب شده بود، طرحهای مشخصی بود که وی در کمپاینهای انتخاباتی خود پیشکش کرده و به نظر میرسد در این طرحها نسبت به هر طرح و برنامهی دیگر امکان بحث و ابراز نظر بیشتر است.
اولین نکتهای که طرح شد، تیوریزهساختن شعار آقای احمدزی بود: آغاز نو برای افغانستان. از وی خواسته شد که وضاحت دهد که منظورش از آغاز نو چیست و این آغاز نو چه دیدی نسبت به تاریخ و مناسبات گذشتهی افغانستان دارد و در آغاز نو طرحهای مشخص او چیست.
آقای احمدزی با استناد به کتابی که تحت عنوان روزنهای به نظام عادل نوشته است، کلیات برنامههای خویش را شرح داد. اما بحث وقتی جالب شد که آقای احمدزی در پاسخ به سوالاتی که از طرف حاضران مطرح میشد جزئیات دیدگاهها و برنامههای خویش را شرح میداد.
سوالات مسایل متعددی را در بر میگرفت: امکان تحقق برنامههای وی در شرایط ویژهی افغانستان؛ معضلات کوچیها و راهحلهای مشخص پیشنهادی او؛ دیدگاه او نسبت به تاریخ و اینکه آیا معتقد به رویکرد انکار در تاریخ است، یا فراموشی یا اعتراف؛ نحوهی تطبیق برنامهی مالداری مدرن او و اینکه چگونه این طرح را با معضل روابط کوچیها و هزارهها مرتبط میسازد؛ تأکیدات او بر نقش تام دولت در شرایط ویژهی افغانستان و پیامدهای این تأکیدات؛ دیدگاه او در مورد طالبان و راهحلهایی که برای تأمین امنیت و صلح دارد؛ رفع پارادوکس میان صلح و ثبات به عنوان یک ضرورت سیاسی با عدالت که شعار اصلی انتخاباتی اوست؛ رابطهی او با جهان؛ طرحهای اقتصادی؛ دلهرهها و نگرانیهای او نسبت به آیندهی افغانستان؛ ... آقای احمدزی در پاسخ به این سوالات بعضاً با دلایل علمی و روشن، و در برخی موارد با توجیه و تحکم برخورد میکرد. در یکی دو مورد آقای احمدزی نشان داد که از طرح سوالات خاص ناخشنود نیز شده بود و لحن صدایش اندکی حالت غیر عادی پیدا کرد.
روی همرفته، جلسه حدود سه ساعت دوام کرد و با وجود آنکه سوالات زیادی هنوز بیپاسخ مانده و سوالات زیادی در جریان اظهارات آقای احمدزی انگیخته شده و نیاز به مطرح شدن داشتند، جلسه به پایان رسید. بعد از این جلسه معلوم شد که آقای احمدزی ترجیحاً در بامیان و بهسود و غرب کابل گردهمایی برپا نخواهد کرد و لذا تمام خطاب او با مردم در حد همین همایش نیمهتمام علمی خلاصه خواهد شد. بااینهم، این همایش امکانی فراهم ساخت تا تصویر دو جانب از همدیگر اندکی روشنتر و دقیقتر شود. آقای احمدزی با نسل جدیدی که خود میگفت «در مقایسه با تمام اقشار دیگر افغانستان عقدهی ظرفیت ندارد» آشنایی مستقیمتر و دستاولتر پیدا کرد و این نسل نیز با آقای احمدزی که تصویرش اغلب از پشت پردهی تلویزیون و یا اظهارات کلی و عام و غیرمستقیم دیده میشد، آشنا شد.
این فشرده روایت و حکایت از راهی بود که با آقای احمدزی طی کردیم و اما دلایل این که چرا ترجیح داده شد با آقای احمدزی همراهی شود، در نوشتهای جداگانه شرح خواهد یافت.
چرا ترجیح داده شد با آقای احمدزی همراهی شود؟
همانگونه که در یک نامهی خصوصی برای جمعی از دوستان یادآور شده بودم، در مورد اشرف غنی احمدزی از سه زاویه میتوان نگاه کرد: یکی ذهنیت عمومیای که از او وجود دارد و یکی هم شخصیت و تفکر واقعی او، و سومی هم نقشی را که او برای یک راه جدیدتر در افغانستان باز میتواند.
ذهنیت عمومی در مورد اشرف غنی احمدزی، بدون شک بدبینانه و مملو از نفرت است. این ذهنیت همان افکار عامه است و افکار عامه در جریان زمان شکل گرفته و تغییر آن نیز تنها در جریان زمان و با انجام کارهای مشخص و معین امکانپذیر است. خود آقای احمدزی در جلساتی که داشتیم، اعتراف داشت که در طول هفت سال گذشته در مورد او تبلیغات منفی فراوانی وجود داشته و این تبلیغات پذیرش حرف او را در میان عامهی مردم دشوار ساخته است.
در سیاست نمیتوان بدون توجه به افکار عامه حرکت کرد. سیاست آیدیال و آرزوهای افراد نیست. سیاست شیوه و فن برخورد با واقعیت است. وقتی افکار عامه چیزی را نخواهد و یا نپذیرد به معنای این است که سیاست، با چالش بزرگی مواجه شده است. سیاست با ادارهی امور مردم سر و کار دارد و مردم همان کسانی اند که به طور بالفعل وجود دارند و هستند. مردمی که در آینده خواهند آمد سیاست خود را خواهند داشت. بنابراین، نمیتوان گفت گور مردهی مردم و افکار و ذهنیت شان، ما همین را میخواهیم که میخواهیم. این حرف درستی نیست. حد اقل منصفانه نیست.
ذهنیت منفی در مورد اشرف غنی احمدزی را نیز نمیتوان نادیده گرفت. اما در عین حال، نکتههای دیگری هم هست که در سیاست توجه به آنها گاهی میتواند مهم باشد: آیا راستی این شخص همانگونه است که میگویند؟ آیا این شخص از آن قدرت بلامعارضی برخوردار است که هر چه دلش خواست بکند و دیگران دست زیر سنگ گذاشته باشند؟ آیا زمینه و شرایط برای هرگونه حرکت و خواست دلپسند این شخص مساعد است؟ ما اگر او را میشناسیم از همراهی و همکاری با او چه توقعی خواهیم داشت؟ آیا میرویم و بندهی خانهزاد او میشویم؟ آیا برای یک مسابقه و کار جدی با او همراه میشویم؟ و مهمتر از همه، در همراهی خود چه اصولی را در نظر داریم و چه نتایج و پیامدهایی را انتظار خواهیم داشت؟
پاسخ به این سوالها اندکی در زاویهی دوم و سوم نگاه به آقای احمدزی باز میشود.
1) آقای احمدزی در بین شخصیتهای موجود افغان یکی از معدودترین چهرههای دانشگاهی و دانشمند است. او اعتبار و صلاحیت علمی خود را در کتابی که به زبان انگلیسی تحت عنوان fixing failed states (رو به راه ساختن دولتهای ناکام) نوشته، نشان داده است. این کتاب یکی از کتابهای جالب و خواندنی در عرصهی حکومتداری و رهبری سیاست در زمان ماست و تقریظهایی را که در آخر جلد آورده اند نشان از قضاوت نیکوی شخصیتها و مراجع ذیصلاحیت جهان معاصر نسبت به آن دارد. یکی از نظریات مال آقای فرانسیس فوکویاما است که با توصیف آقای احمدزی به عنوان یک تیوریسین عملگرا در عرصهی سیاست، خواندن کتاب او را برای کسانی که مخصوصاً با مشکلات دولتهای ناکام رو به رویند، توصیه میکند. وقتی شخصی صلاحیت علمی و دیدگاه منطقی برای برخورد با مسایل داشته باشد، نباید کسی را به هراس اندازد، بلکه باید به مبارزهای جدی و سازنده دعوت کند. راه رفتن با سیاستمداران جاهل و صرفاً پراگماتیست، افتخار و دستاورد زیادی ندارد. چون اینها همان کسانی اند که شما را در سطح نازل سیاست نگاه میکنند و در نهایت به شارلاتانی و چاخانبازی و کلاهگذاریهای بیشتر عادت میدهند. اینها بازیگران سطح اند و از رفتن در عمق بهرهای ندارند. شما وقتی دو ساعت با این تیپ آدمها ملاقات کنید و بیرون بیایید واقعاً نمیدانید که چه گفتید و چه شنیدید و در آخر به چه نتیجهای رسیدید. آیا شما حرف طرف را قبول کردید و یا طرف حرف شما را گرفت؟ اما وقتی با احمدزی دو ساعت گفتوگو میکنید و بیرون میآیید به وضوح متوجه میشوید که یک دنیا فکر به ذهن تان آمد و یک دنیا حرف را برای طرف انتقال دادید و تا خانه هم که بیایید باید با خود فکر کنید که اکنون چه کار کنم و چه فکری را آماده بسازم و چه طرحی را پیشکش کنم. احمدزی یک استاد دانشگاه است و به نظر میرسد از این منظر با اغلب سیاستمداران موجود افغانی قابل مقایسه نیست.
2) آقای احمدزی فردی متعلق به قبیلهی کوچی احمدزی از نواحی پکتیا است. هیچ یک از خصوصیتهای سنتی متعلق به خانوادههای سلطنتی و الگوهای رفتاری آنها را در او نمیبینید. او واقعاً قبیلهگرا نیست، یعنی نمیتواند باشد. او زبان صحبت با ریشسفیدان قبایلی را ندارد. او وقتی از سنتهای قومی و عشیرهای حرف میزند به نظر میرسد که یک افغانستانشناس غربی دارد اظهار نظر میکند. احترام و رعایت کردن سنتهای قبیلوی نیز در زبان و حرکات او در حد این است که کسی واقعیتی را احترام و رعایت میکند. او خود از این جنسها نیست. حالانکه وقتی با اغلب سیاستمداران طراز اول دیگر طرف میشویم آنها را در بهترین صورت یک ارباب باتجربه و کارکشته مییابیم. از لحظهی استقبال تا لحظهی صحبت و تا لحظهی خداحافظی همه چیز اینها قبیلوی است و مبتنی بر سنتهای قبیلوی. این تفاوت را دست کم نگیریم. ما نمیتوانیم در سنتهای قبیلوی بمانیم. راه مدرنیته و زندگی مدنی از درون لجنزار قبیله عبور نمیکند. این است که سیاستمداران موجود ما در طول هفت سال گذشته سنتهای قبیلوی را تقویت کرده اند، ولو آرایههای مدنی را نیز همچون لبسرین روی لبهای خویش داشته اند. اکنون سنتهای قبیلوی و بازیهای قبیلوی در کنار این سیاستمداران آنقدر رشد کرده است که باید گفت اگر مار بوده اند اژدها شده اند. انتقال قدرت از خانوادههای سلطنتی و نجات دادن آن، ولو در حد یک نسبیت اندک، شاید یکی از مرحلههای انتقال از سنت و بدویت به مدرنیته و مدنیت در افغانستان باشد. فراموش نکنیم که اکثر کمونیستهای افغانی به طور تصادفی از جنوب و مشرقی سبز نکرده بودند. تفاوت سنتها و مناسبات اجتماعی را نیز در این واقعیتها میتوان ملاحظه کرد. شاید اشرف غنی احمدزی نیز از خصوصیتهای قبیلوی بیبهره نباشد، همچنانکه هیچکدام ما چنین ادعایی را نخواهیم داشت. بالاخره انسان زاده و پروردهی شرایط و الزاماتی نیز هست که او را در خود میگیرند و بر او تأثیرات مشخص خود را میگذارند. اما تفاوتهای نسبی و مقایسوی میتواند برخیها را کمتر و برخیها را بیشتر پذیرفتنی سازند.
3) من شخصاً از سال 1381 با اشرف غنی احمدزی آشنا شدم. عامل آشنایی ما دختری انگلیسی به نام کلیر لاک هرت بود که در بانک جهانی کار میکرد و مشاور اقتصادی احمدزی در مرکز انسجام کمکهای بینالمللی برای افغانستان بود. با این دختر روی طرح همبستگی ملی کار میکردیم و وقتی با دیدگاههای من آشنا شد و برخی نکتهها برایش جالب آمد، پیشنهاد کرد که با آقای احمدزی دیدار کنیم. شبی در مرکز انسجام کمکهای بینالمللی که در صدارت بود، به ملاقاتش رفتم. ملاقات ما دو ساعت طول کشید. خیلی صریح و رک از گذشتهی من و از دیدگاهی که داشته ام و از بابهمزاری و نقشی که در تاریخ سیاسی افغانستان داشته است و از تحولاتی که با بابهمزاری در جامعهی هزاره رونما شده و از نسل جدیدی که در بین هزارهها سر بلند کرده اند، حرف زده شد. در مورد تاریخ گذشته و عبدالرحمن و پشتون و هزاره و ناگزیری روابط اینها و حساسیتهایی که وجود دارد و چالشهایی که در راه است، سخن گفته شد. کار به جایی رسید که این شخص، با وجود خصومت شدیدی که میان او و آقای محقق وجود داشت، به پیشنهاد ما حتی حاضر شد به دیدار آقای محقق برود و مهمان او شود. وقتی این حرف را برای آقای محقق اعلام کردیم باورش نمیشد و احمدزی دو شب بعدتر به خانهی آقای محقق آمد و به تفصیل صحبت شد. در این صحبت که آقای دایفولادی و خانم کلیرلاکهرت نیز حضور داشتند، آقای احمدزی به عنوان یک دانشمند و کارشناس برای آقای محقق پیشنهاداتی کرد که به نظر میرسد اگر آقای محقق به عملیکردن آنها موفق میشد، شاید نه تنها برای خودش بلکه برای سیاست جدید جامعهی هزاره راهی باز میکرد. احمدزی به روشنی برای او توضیح داد که بر سر وزارت پلان و برخی وزارتهایی که گفته میشود کلیدی اند پافشاری نکند. گفت وزارت پلان از محصولات دوران کمونیستها و از مودل شوروی سابق است که در سیاست جدید افغانستان جایی ندارد. وزارتهای کلیدی همچون وزارت مالیه و امثال آن به درد هزارهها نمیخورد، این وزارتخانهها صلاحیت اجرایی ندارند. کسی نمیتواند یک افغانی از این وزارتخانهها بردارد و مصرف کند. بر وزارت داخله نباید تأکید شود که از دیدگاه کسی که داعیهی خدمات اجتماعی دارد، هزینهاش صد برابر دستاوردش است. گفت: بهتر است بر وزارتخانههایی همچون معارف و تحصیلات عالی و کار و امور اجتماعی و فواید عامه و ترانسپورت و آب و برق و انکشاف دهات تأکید شود. این وزارتخانهها خدماتی اند و از طریق آن میشود برای مردمی که نیازمند اند کار کرد. به هر حال، این صحبت با آقای محقق یخ روابط آنان را آب کرد و صمیمیت و قولدادن شروع شد و او حتی متعهد شد که سرک هزارهجات را در اولویت برنامههای بازسازی بگیرد و چند روز بعدش بود که ایتالیاییها را آماده کرد که به پرداخت هزینهی سرک هزارهجات متعهد شدند و نیز او قول داد همراه با آقای محقق سفری به تمام نقاط هزارهجات داشته باشد و با مردم از نزدیک گفت و گو کند.
دو شب بعد از این صحبت بود که مشاور ارشد اقتصادی آقای احمدزی که یک فرد استرالیایی بود و در زمینههای اقتصادی در کشور خودش و چندین کشور دیگر تجاربی داشت همراه با خانم کلیر لاکهرت دوباره مهمان آقای محقق شد و در این دیدار نیز که مسایل جزئی فراوانی به بحث گرفته شد، باز هم روی طرحهای مفید و عملی برای هزارهها گفتوگو صورت گرفت و به نظر میرسید که میشود به طور عملی راههایی را طی کرد.
در همین هنگام بود که در جمع هیأتی از شورای مردم که در شورای ولایتی کابل ایجاد کرده بودیم، به ملاقات آقای احمدزی رفتیم و در آنجا وی به صراحت یاد کرد که ریشهی فاجعه در افغانستان از جنایتهایی آب میخورد که امیرعبدالرحمن در مورد هزارهها انجام داد و گفت تا این معضل از زیربنای تاریخ افغانستان دور نشده باشد، افغانستان آرامش واقعی را به خود نخواهد دید. در همین جلسه او سهم بزرگ فیض محمد کاتب را در تاریخ افغانستان یاد کرد و گفت که این شخص مهمترین بخش تاریخ سیاسی افغانستان را در کتاب خود گرد آورده و چهرهی واقعی تاریخ این کشور را تمثیل کرده است. او از قتل و غارت و جنایت امیرعبدالرحمانی سخن گفت و از اینکه تا این معضلات به طور ریشهای و علمی توجه نشود، افغانستان جدید ایجاد شده نمیتواند.
شاید بگوییم این حرفها همه جزئی از دماگوژیهای یک سیاستمدار ماهر و کارکشته است. اما در عالم سیاست شما با حرف و موضعی که میگیرید راهی را برای خود و طرف مقابل تان نیز باز میکنید. احمدزی جاهطلب است. در این هیچ شکی نیست. اما جاهطلبی او بار علمی دارد و خود را در ردیف تاریخسازانی آرزو میکند که کار بزرگی را در تاریخ ثبت کرده اند. او پشتون است و شاید منصفانه و واقعبینانه نباشد که از او بخواهیم از پشتون بودن خود دوری اختیار کند. اما مهم این است که پشتون بودن او با خیلیهای دیگر متفاوت است. اگر قرار باشد مقابلهای صورت گیرد باید با برجستهترین چهرهای صورت گیرد که ارزش آن را داشته باشد.
4) وقتی وارد سیاست میشویم با گزینههای مشخص رو به روییم. در سیاست گزینههای خیالی و آیدیالی داشته نمیتوانیم. بحث بر سر این است که در انتخاباتی که پیش رو داشتیم چه چیزهایی ممکن بود اتفاق بیفتد و چه کارهایی ممکن بود انجام شود؟ افغانستان سه چهار تا کاندید مشخص داشت که باید از میان آنها یکی انتخاب میشد تا برای پنج سال آینده زمام امور را در دست داشته باشد. گزینهی ما چه بود و برای این گزینه چه منطق و توجیهی داشتیم؟
در مباحثی که در جمع دوستان ما صورت گرفت و این مباحث طبعاً با سوال و اما و اگرهای فراوانی مواجه بود، بالاخره به این نتیجه رسیدیم که در رفتن با احمدزی هیچ چیزی را از دست نخواهیم داد، ولو فرض این باشد که او برنده نمیشود. اگر او نیاید آقای کرزی میآید و آقای کرزی هر آنچه را ممکن بوده برای هزارهها داده است. بنابراین، با پیروزی آقای کرزی به دستاوردهایی نایل میشویم که برای همه وجدانگیز و مثبت اند: سرک و وزارت و ولایت و سفارت و ادامهی روند موجود.... این دستاوردها را آقای کرزی همین حالا وعده شده و کسانی هم که قرار است این دستاوردها را برای مردم داشته باشند اشخاص کوچکی نیستند که به کمک و همراهی کسی دیگر ضرورت داشته باشند.
دوستان ما در مباحث خود ترجیح میدادند که گزینهی دیگری نیز از منظری متفاوت برای جامعه وجود داشته باشد. این شخص یا باید عبدالله باشد یا بشردوست یا احمدزی. ... یادم میآید که در زمان جنگهای کابل عین معضل سرگیجکننده در برابر بابه مزاری قرار گرفته بود. او باید تصمیم میگرفت که با حکمتیار ائتلاف کند یا نکند. تصمیم خطرناک و حساسیتآفرینی بود. تقریباً تمام استدلالهای کنونی در برابر او نیز وجود داشت. آیا میشد با شورای نظار کنار آمد؟ آیا میشد با شورای نظار به تنهایی مقابله کرد؟ آیا میشد مردم را در عالم بیتفاوتی و بلاتکلیفی نگاه کرد؟.... بالاخره تصمیم گرفته شد که باید با حکمتیار یکجا شد. امروز به روشنی میتوان در مورد این گزینهی بابه مزاری سخن گفت و تحلیل و بررسی کرد و قضاوت نمود که آیا این گزینه به طور واقعی و با توجه به شرایط والزامات آن، درست بوده یا نه.
در مباحث دوستان ما این نتیجه نیز گرفته شد که تصمیمگیریهای سیاسی باید با خرد و عقلانیت و استدلال باشد نه با عواطف و احساسات. شیوهی مرسوم سیاست این است که مردم را از موهومات میترسانند تا بالاخره بدترین انتخاب را پیش پای شان قرار دهند. به نظر میرسد نسل جدید جامعهی ما از این مرحله خیلی عبور کرده است. به خصوص که در جمع دوستان ما افرادی که باید برای این تصمیم بحث و جدال میکردند، از حد اقل توانایی و جدیت برای برخورد با این موضوع برخوردار بودند و میتوانستند حد اقل قسمتی از شک و تردیدهای عام را نیز مد نظر گیرند.
5) به طور کلی، ما از احمدزی چه انتظاری داشته ایم؟ تغییر در سنت قدرتنمایی قبیلوی. تغییر در نظامی که سرنوشت سیاسی همه به آن مربوط است. دوستان ما به روشنی استدلال میکردند که اگر آقای کرزی دوام کند، او نظام خود را دارد. نظام او نظامی است که از قدیم مانده و سنتهای قبیلوی اساسات آن را تشکیل میدهد. در این نظام هیچ کسی هیچ تغییری ایجاد نمیتواند. هر کسی برود باید مهرهای از این نظام باشد و معلوم است که در این نظام چه کسی میتواند مهره شود.
اما نظامی که قرار است با احمدزی ایجاد شود نظام جدید است. او از آغاز نو حرف میزند و همین آغاز نو، نقد او بر تاریخ و مناسبات سیاسی و اجتماعی گذشته را نیز انعکاس میبخشد. نظام احمدزی چیزی ندارد که از گذشته مانده باشد. همه چیز باید از نو ساخته شود. در ایجاد این نظام نو ما باید سهمدار باشیم. نسل جدید جامعه باید سهمدار باشد. این تفاوت را دست کم نگیریم. در آینده میشود بیشتر از این حرف زد.
نکتهی آخر:
ما در آخرین لحظات بود که تصمیم گرفتیم با آقای احمدزی همراهی کنیم و این بدان معنا بود که بیشتر از اینکه بخواهیم در پیروزی او شریک شویم در شکست او شریک میشویم. این حرفی بود که برای خودش نیز به صراحت گفته شد. آقای احمدزی در انتخابات نیز برغم چهره و اندیشهای که دارد، حتی از مناطق پشتوننشین افغانستان آرای زیادی به دست نیاورد. او حتی در مقیاس آقای بشردوست نیز نتوانست افکار عامه را با خود همراه سازد و یا از اجتماعی بودن تفکر و دیدگاههای خود خورسند باشد. این واقعیت را به عنوان طعنه و دشنام و تحقیر نگیریم. بهتر است در این زمینه به عنوان یک موضوع قابل تأمل برای شناخت سیاست و مناسبات و اقتضاهای خاص جامعه و شرایط افغانی نگاه کنیم.
امید است این بحث ادامه یابد تا حد اقل برخی از تجارب سیاسی ما جمعبندی شوند. خیلیها هستند که از انتخابات امسال بویهای خوشی استشمام نمیکنند. یعنی حتی اگر آقای کرزی پیروز هم شود، در صورتی که جامعهی بینالمللی به طور عریان و برهنه مداخله نکند، تا شش ماه آینده وضعیت ناخوشایندی را میشود پیشبینی کرد. من در تحلیل دیگری یک روز قبل از انتخابات گفته بودم که آقای کرزی با سیاستهای خود افغانستان را به سرعت به سمتی میکشاند که خود میرود، اما دیگران را نیز به اسفلالسافلین پرت خواهد کرد. در فلمی که از آقای احمدی نژاد و آیتالله خامنهای ساخته اند، آقای خامنهای میگوید: احمدی دیوونه، بگازی نگازی واژگونه....