بحران مرگ جمعی:

"تقدیم به استاد رویش، علی امیری و امیری ها"
اگر جامعه را در قالب یک نمودار هندسی تصور نمایم،  به هرمی می ماند که در ان مولدان اندیشه و نخبه گان"نخبه بر مبنای دانش" در راس ان قرار دارند. تعداد این گروه نسبت به سایر طبقات جامعه اندک است و حوزه تاثیر گذاری انان در شعاع بی نهایت، اندیشه انان کلیه جنبه های زندگی افراد جامعه را در بر می گیرد. پاین تر از ان طبقه متوسط جامعه؛ یعنی صاحبان مشاغل"روشن فکران، نویسنده گان، معلمان ، هنر پیشه گان و ..."  قرار دارد که به تعداد بزرگتر از جامعه نخبه گان بوده و همچنان میزان تاثیر گذاری انان در سیر تحولات سیاسی، اجتماعی و فرهنگی جامعه نیزدارای اهمیت فوق العاده است. هرچند جایگاه این گروه در تاثیر گذاری برجامعه، نقش ثانوی را داشته اما با این حال نقش ان در جای خودش امری است حیاتی و موثر. و نهایتا هم اینکه بخش بزرگی از هرم اجتماعی را که در پاین ترین قسمت ان قرار دارد، توده های عوام و طبقه پاین جامعه تشکیل میدهد. نسبت جمعیتی این گروه فراتر از مجموع هر دو گروه فوق الذکر بوده و از بهره برندگان اصلی حاصل تلاش های هردو گروه می باشد.
انچه مهم است اینکه در حیات جمعی ، گروه های اجتماعی باهم و در ارتباط با هم به سر می برند. هر کدام از این بخش ها، وظایف و کار کرد های خاص خود را دارد. مولدان اندیشه با خلق تئوری و نظریات، دستور العمل های زندگی و زندگی کردن را به افراد جامعه تقدیم می دارد و روشن فکران و نویسنده گان و ... انرا به توده های جامعه انتقال و اموزش می دهند. و نهایتا هم اینکه توده های خلق، پذیرای دست اورد های انها گردیده و توشه راه خویش می سازند. کار کرد هر یک بر دیگری تاثیر فراوان دارد و هرگز نمی توان انهارا مجرد از هم تلقی کرد. در حقیقت همین کار کرد ها، نقاطی هستند که شبکه و ساختار ارتباطی بین انان را تعریف می کند. بسط این موضوع خالی از فایده نخواهد بود.  
مولدان اندیشه یا نخبه گان جامعه:
فیلسوفان، دانشمندان و علما نخبه گان هر جامعه را تشکیل میدهند. کار ان ها خلق تئوری، نظریات و فرضیه ها است. اندیشه ها فراگیر همه گیر است، اندیشه انان به مثابه شاهرگی است که فرایند گردش خون را در کالبد جامعه و شریان های ان به جریان می اندازد، دستورالعمل های هدایت گری است که مسیر حرکت را به افراد جامعه نشان میدهد، ایه های اسمانی است که هر که خویش را بدان سپارد به سعادت نایل خواهد امد، رسمان بلندی است که شکسته کشتی  توده های خلق را به ساحل نجات می کشاند، آموزه های روشن گری است که دردنیای جهل و خرافات اجتماعی  به انسان بینای می بخشد و اندیشه نخبگان منابع اسمانی است که راه های بیرون رفت از مشکلات و بحران های اجتماعی را "در همه اشکال ان" به ما می اموزد و ما را در حل انها یاری می کند. به حقیقت اگر اندیشه انان نبود جامعه انسانی جگونه می بود؟ قطعا مرگ جمعی رخ می نمود. اری اندیشه و نظریات نخبه ها " مولدان اندیشه" در پویایی و ساختن یک جامعه ای رو به ترقی و قابل حیات عامل حیاتی به شمار  می اید. انها به تولید اندیشه می پردازند و انرا در خدمت توده های خلق می گذارند و افراد جامعه بر اساس همین نظریات و تئوری علما، اساس زندگی جمعی خویش را پی می ریزند و در اعمار هر چه بهتر ستون های عمارت شان از اندیشه نخبه گان بهره می گیرند. مدنیت فرهنگی-اجتماعی، سلطه روز افزون بشر بر طبیعت و نو اوری های خارق العاده و شگفت انگیز بشر در زمینه های گوناگون معلول و مخلوق اندیشه نخبگان اند.  انچه سزاوار تامل و دقت فراوان است اینکه؛ مولدان اندیشه خود نسبت به سایر گروه های جامعه کمترین بهره را ازنظریات و اندیشه های خویش می برند، دست اورد های که حاصل زحمات طاقت فرسا و رنج های بی پایان انان بوده است؛ انیشتین عمری را در زیر زمین و ازمایشگاه ها سپری کرد و اتم را اختراع کرد اما خود بهره ای از ان نبرد؛ ادیسون برق را اختراح کرد، اما خود شاید از ان استفاده ای نبرد. در حالیکه نخبه ها هیج مجبوریتی برای این کار ندارند و کسی هم نمی تواند چنین وضعیتی را بر انان تحمیل کند اما باز هم چنین کاری را می کنند، چراچنین است؟ سئوالی است با هزار رمز و هزار پاسخ.
 در هر صورت اگر مارکسیستی هم نیدیشیم اما به منظور ارضای شم پرسش گری خویش می توان یه یک تحلیل مارکسیستی رو اورد و ان اینکه: انسان تنها و تنها در کار و کار کردن به خود اگاهی میرسید و انسانیت خویش را باز می یابد، کار رهای انسان از خود بیگانگی است،  استعداد و توانای های خارق العاده انسان صرفا در کار وکار کردن به تبارز و شکوفای میرسد و خود به استعداد شگفت انگیز انسانی  خویش پی می برد. استعداد و توانای های نهفته درانسان، عظمت با شکوهی است که تنها در کار و کار کردن به تجلی می رسد. پس لازمه وجود استعداد های نامرئی و نهفته در وجود متعالی انسانی ان است که انسان باید کار کند و چون نخبه گان عمری را به رنج و محنت تن در دهند تا باشد که تئوری و دستورالعمل برای زندگی انسان نیاز مند خلق گردد و هرچند که خود از ان بهره ای چندانی نبرند. جامعه بشری به این اندیشه ها سخت نیازمند اند و در نبود ان بدون تردید حالت طبیعی هابزی پیش خواهد امد که در ان همه گرگ هم اند و مقدسات تکفیر خواهد گردید و قوانین هم شکسه خواهد شد. 
طبقه متوسط جامعه:
 این گروه اجتماعی، بخش بزرگتری از جامعه را به خود اختصاص میدهد و شامل  گروه های فرهنگی، روشن فکران، نوسینده گان، معلمان، هنر مندان، سخنوران، رو حانیون و ... می گردد. انها بخش فعال جامعه به شمار می ایند، نه از تولید کنند گان اندیشه اند ونه سود برنده گان اصلی ان، مفسران اندیشه اند و زبان گویای صاحبان اندیشه، اموزگاران اندیشه اند و معلم ایه های روشن گری، مامورند و مسئول.  انچه را گروه اول می افرینند و به جامعه عرضه می دارند توسط این طبقه به افراد جامعه انتقال و اموزش داده شده و  برای خلق جامعه تفسیر می گردد. نقش و وظایف این گروه در فرایند تاثیر گذاری بر روند شکل گیری فرهنگ جامعه و سیر تحولات سیاسی- اجتماعی از اهمیت به سزای بر خوردار است؛ چه اینکه اگر نفس مفیدیت و سودمند بودن اندیشه وتولید ان امری است حیاتی، انتقال و اموزش درست ان به توده های جامعه  نیز اهمیت فراوانی دارد. فراتر از ان، اگر عدم خلق و افرنیش اندیشه و نظریات جدید باعث مرگ تدریجی جمعی می گردد بدوبن تردید، بد اموزی و تحریف اندیشه ها نیز در به سقوط کشانیدن و خلق بحران مرگ جمعی زود رس نقش برجسته و انکار ناپذیری را دارد. انچه توسط نخبه ها تولید و عرضه می گردد توسط طبقه متوسط جامعه به بخش پاین تر از ان یعنی توده های مردم انتقال داده می شود. مهم است که افراد این طبقه و به خصوص نویسند گان و روشن فکران ان  به صوت جدی از دو ویژگی لازم برخوردار باشند. توان مندی فکری- عملی کافی و تعهد لازم.  بدفهمی همان پیامد ناگوار را برای جامعه بر جای می گذارد که بد اموزی دارد. فکرش را بکنید، اگر روشن فکر و قلم به دستی بدون انکه خود درک لازم از اندیشه ای را داشته باشد معلم و مربی توده های جامعه گردنند نتیجه ان چه خواهد بود و یا ناگوار تر از ان وضعیتی را تصور کنید که فردی غیر متعهد و فاقد عزت نفس لازم، تفسیر گرو پیام رسان اندیشه خداوندان گردنند و رهبری فکری جامعه را به عهده گیرند. اندیشه، قلم، بیان و ... چنین افرادی به سادگی مقهور سیم، زر و زور زالو ها و موریان جامعه می گردند و با از دست دادن عصمت و نجابت خویش هر امر نامشروعی برای شان مشروع گردیده و هر مقدساتی به پای خواست های اربابان شان تکفیر می گردد، هرحقایقی بر مردم وارونه تفسیر می گردد تا باشد که مدتی دیگر بر عمر نظام های اهریمنی و فرعونی اربابان شان افزون گردد، هر قدیس مرد و شرافتمندی به هتاکی گرفته می شود و تخریب می گردد تا باشد که اربابان نانجیب شان به کرسی قدرت تکیه زنند، رسانه ها "تلویزیون، رادیو، روزنامه، سایت های خبری" به کوره های اتش بدل می گردند تا تمامی حقایق را با اتش تطهیر نمایند، مسجد، خانقاه وکلیسا همه و همه به دستان عدالت خواهی تبدیل می گردند تا حقیقت طلبان را به صلیب کشند و ذبح شرعی نمایند ... و من و ما و توی روشن فکر دست به شمشیر مقدس جهاد می بریم تا  سقراط و سقراط ها را به جرم بیان حقایق تلخ کام سازیم. اری دور باد روزی که در ان این  مسئولیت، تعهد، وجدان کاری، عزت نفس ونجابت نویسنده گان و تحلیل گران یک جامعه به تحلیل رود و عصمت خویش را از دست دهند. در دست دیگر، وجود نوسنده گان اگاه و متعهد برای جوامع نعمتی است  خداوندی. انها در اموزش صحیح و درست توده ها تلاش می ورزند و سعی می کنند حقایق و پدیده ها را انطوری که هستند برای مردم بشناسانند، اندیشه و اموزه ها به تحریف گرفته نمی شوند و برای تامین منافع گروه های سیاسی و افراد با نفوذ تفسیر نمی گردند، ایه های اسمانی خداوندان اندیشه به تاویل گرفته نمی شوند و شرافت های انسانی قربانی نمی گردند و ... پس دور باد ان زمانیکه این طبقه نجابت و عزت نفس خویش را از دست دهند و تعهد و مسئولیت شان به هراج گذارده شود. 
توده های خلق یا ستم دیده گان تاریخ:
 نیاز مند ترین بخش جامعه همین طبقه است و بزرگترین انان، معصوم ترین بخش جامعه همین طبقه است و گناه کار ترین شان، پرشور ترین بخش جامعه همین طبقه است و منفعل ترین شان، موثر ترین بخش جامعه همین طبقه است و کم تاثیر ترین شان، ستم دیده ترین بخش جامعه همین طبقه است و ستمگر ترین شان، ثروت مند ترین بخش جامعه همین طبقه است و بی چیز ترین شان، همه جا هستند اما در هیج جاه نیستند و همه چیز برای انها است اما هیج چیز از انها نیست. حقیقت امر ان است که هر چه هست برای این طبقه است و به نام این طبقه. توده مردم نیاز مند ترین بخشی است که به همه نیاز دارد. به مولدان اندیشه نیاز دارند تا محتویات اندیشه های انان توشه دنیا و اخرت شان گردند، به طبقه معلم نیاز دارند تا اموزه های لازم را به انان بیاموزند و مبادا راه را به غیر صواب روند، به نویسنده گان نیز نیاز دارند تا خیرعمومی را از غیر تشخیص دهند، به زمامداران سیاسی نیاز دارند تا به امنیت برسند و شیر سیمرغ نوشند. جالب است که همه جا و همه چیز از ان این طبقه دانسته می شود اما هیج چیزی به انها داده نمی شود. اینکه همه چیز از انها است را همه کسان قبول دارند اما ان همه کسان هیج چیزی به انها نمی دهند، همواره در بازی مشارکت دارد اما بدون اینکه فلسفه بازی را بفهمد، همیشه بازیگر است اما هیج گاه برنده نیست. به قول بودای بزرگ: مردم نقطه ای خط خورده یا معمای است با هزار معنی و هزار راز. طبقه ای که این چنین نیازمند است و محتاج، اگر اندیشه و نظریه ای خلق نگردد چه خواهد شد و یا اگر نویسنده گان و تحلیل گران ان غیر متعهد باشند و نا نجیب، سرنوشت ان جگونه رقم خواهد خورد؟
اگر جمع بندی از بحث مان داشته باشیم باید گفت؛ که هر سه طبقه تشکیل دهنده جامعه، باهم و در ارتباط هم اند. هر بخشی بر بخش دیگر تاثیر می گذارد و از ان تاثیر می پذیرد. هر کدام تافته ای جدا بافته از هم نیستند که در تجرد از هم به سربرند. اندیشه نخبگان ایه های هدایت بخشی است که باید توسط گروه دوم به افراد جامعه انتقال و اموزش داده شود. باتوسل، یاد گیری صحیح و رعایت درست ان می توان در ساخت یک جامعه مترقی و قابل حیات جمعی توفیق یافت و به ان نائل امد. در دست دیگر، اگر در جامعه ای اندیشه ای تولید نگردد و چراغ علم و دانش به خاموشی گراید و یا توسط کسانی " از طبقه دوم" به تحریف گرفته شود و ان نظافت و پاکیزگی خویش را از دست دهدف بدون تردید جامعه دچار بحران مرگ جمعی خواهد گردید و همان وضعیت طبیعی پیش خواهد امد که همه گرگ هم باشند.
نویسنده : عصمت الله هاشمی

امریکا: از افسانه تا واقعیت

نوشته‌ی: همایون محمد

در این مقاله کوشش می شود از نگاه احساسی و نه از نگاه علمی، به تصویر دو جهان روی در روی هم نگاه کنیم. خیلی متاثریم که باید حد اقل همین امروز هم که شده به پردازش حقیقت بپردازیم، تا دیر نشده است. هر مسیحی‌ای در هر جای جهان باشد در عالم احساسی توسط مسیحیان سراسر جهان همراهی می شود. در مقابل مسلمانان نیز نوعی احساسات جهانی بوجود آورده اند که سراسر جهان اسلام را از اویغور های چین گرفته تا محرومان فلسطین، در بر می گیرد. اما آنچه همه‌ی جهانیان را فریب می دهد، نقش مطبوعات در سراسر جهان است. از زمانی که اصول و اساسات حقوق بشری توسط نهاد حقوق بشر جهانی بنا نهاده شده است، جهان مسیحیت در جهان اسلامی و در مجموع در تمام کشور های شرقی، همه جا علایم نقض حقوق بشر را مشاهده می کنند. در حالیکه این اندازه‌یی از نقض حقوق بشر در جوامع عقب افتاده‌ی جهان اسلامی کاملاً معمول است. این نواقص در سراسر جهان لطمه های شدیدی را به احساسات مسلمان های جهان وارد می سازد. در این جا می کوشیم عمق این  سیاهچاله را به تصویر بکشیم.

چی بخواهیم یا نه، جهان از نگاه احساسی به دو صف متخاصم تقسیم شده است: مسیحیان غنی و مسلمانان فقیر. بودیسم      در این میان با ارزش های صلح دوستانه‌ی شان موقعیت بی اثری را ابراز نموده اند. کشور های مشهور به جهان غرب که کشور های صنعتی را تشکیل می دهند، به یک سطح عالیی از تکامل اجتماعی و اقتصادی رسیده اند. طوریکه حق هر انسانی در این جهان غنی و درجه اول، تقریباً به طور کامل مسئون است. در مقابل جهان فقر و اسلام که همه به شکلی از اشکال به درآمد های نفتی و غیر صنعتی وابسته اند و دورنمای اقتصادی خوبی ندارند، این واقعیت در سراسر جهان اسلامی یک نوع عدم تعادل و یک نوع اضطراب را دامن می زند. اما عدم وجود یک سیستم اطلاعاتی علمی و موثر، یک نوع احساسات منفی را در سراسر جهان اسلام دامن می زند که دورنمای خوبی را در سراسر جهان تداعی نمی کند. رشد نقش تروریسم در سراسر جوامع اسلامی  و آن هم با این وسعت، بر ضد سیستم ها و زیربناهای اعتقادی و فکریی جهان صنعتی یک شاهدی خوبی است بر صحت این مدعا.

آنچه حقایق را وارونه انعکاس می دهد، نقش رسانه های غربی در سراسر جهان است. نه تنها رسانه ها که هنر و بناهای فکری غربی در نوعی کامل گرایی غرق است، یک نوع رومانتیسم تخیلی. چیزی که از حقیقت این جهان بسیار فاصله دارد. تضمین حقوق بشری در جهان مسیحیی غنی جایی برای انتقاد رسانه های گروهی نمی گذارد. از طرفی رسانه ها با آنچه بیش از همه سروکار دارند، انتقاد است و انتقاد. این انتقاد نمی تواند جهتش به سوی جهان مسیحی راجع شود. یک نوع همفکری و احساس غربی، که مبنایش بر سنت فکری متجدد علمی و احساس مسیحی، از نگاه یک مذهب بشر پرور و صلح دوست، گذاشته شده است مانع از انتقاد از جهان غرب می شود. در عوض احساس غرب در مقابل احساس شرق قرار می گیرد. از این نگاه شرق هر چیزش بد است. رفاه اقتصادیی نسبی در چین مد نظر نیست، بلکه سطح پایین رفاه اجتماعی، تحریم های انترنتی، جنجال های حقوق بشری و غیره بر ملا می گردد. روسیه بد است زیرا می خواهد بر گرجستان نظارتش را برقرار نگه دارد، در حالیکه باسک ها در اسپانیا و اسکاتلند در انگلیس هم همین مشکل را دارند اما هرگز مورد انتقاد رسانه های جهانی قرار نمی گیرند.

در حقیقت رسانه های جهانی می خواهد بر مبنای احساسات مشترک مسیحی، حتی با وجودیکه همه مذهبی هم نیستند، انگشت انتقادشان را بر جهان شرق نشانه بگیرند. من بسیاری از غیر مذهبی های جهان اسلام را می شناسم که از محرومیت فلسطین هم چنان متاثر می شوند که مسلمانان مذهبی می شوند. اقدامات سرخودانه‌ی اسرائیل در کرانه های غزه عمق احساسات مسلمانان و غیر مسلمانان و جمله شرقی ها را لکه دار می سازد. شاید به همین خاطر باشد که روسیه با ایران دوستی می کند تا با کشور های اروپایی. روابط روسیه با اروپا هرگز نتوانسته است به گرمی بگراید زیرا رسانه های غربی این شرایط را ممکن نمی سازد.

هنر و سینمای امریکا در سراسر جهان مقام اول را دارد، طوریکه هر کشوری مجبور است این فلم ها را نگاه کند. این فلم ها از نجابت مردان و قوت زنان امریکا حرف می زند. هر قدرتی دیگری در مقابل قدرت امریکا در این فلم ها به شکست مواجه می شود. مبالغه‌ی این فلم ها به حدی است که حتی خود امریکایی ها هم فراموش می کنند که این تصویر فقط در خود امریکا طرفدار دارد و بس. از زمان پایان جنگ سرد، که از برکت آن بسیاری از کشور ها از رفاه و آزادیی نسبی برخوردار گردیده بودند زمانی زیادی نمی گذرد. در همین زمان کوتاه امریکا نقش سینمایی اش را، نه نقش واقعی اش را، در جهان بازی نموده است. مهار دوگانه، شاید در انگلیسی مفهوم دیگری داشته باشد، اما در زبان های شرقی کلمه ایست که برای مهار حیوانات استفاده می شود. آخر چرا باید ایران و عراق مورد حمله و تاخت و تاز قرار بگیرد؟ امریکای سینما سالار این سوال را از خودش هرگز نمی کرده است. لطمه‌ای که بر شان این دو کشور وارد شده است غیر قابل جبران است، البته در جهان شرق، نه در غرب.

غرب مست این تبلیغات هنری و سینمایی است. آن چنان غرق که نمی بیند در شرق در واقع چی می گذرد. رسانه ها هم نقش قهرمانانه‌ی شان را بازی می کنند. مطابق عرف رسانه‌یی امروز آنچه غیر انسانی است، آنچه غیر اخلاقی است، آنچه وحشت افگنانه است، از شرق بر می خیزد. هیچ به این فکر نمی کنند که شرق یعنی اسلام و بوداییسم. یک نکته را باید به گوش همه‌ی جهانیان برسانیم: مسلمان ها به پلنگی زخمیی می مانند که هرگز نمی خواهند کسی با ایشان چشم به چشم شود. تا در کنار این پلنگان بدون توقع و بدون اعتراض زندگی کنید هرگز از آنها ضربه‌یی نمی بینید. اما رسانه های غربی نه تنها انگشت به چشم این پلنگ زخمی می کند، بلکه توقع هم دارد که این پلنگ زخمی از ایشان معذرت هم بخواهد. عمق این ضربه های روانیی که بر پیکر شرق وارد شده است در این مدت کوتاه غیر قابل جبران است. رسانه های غربی زمانی از شکل گیریی یک ایدیولوژیی اسلامی حرف می زدند، حالانکه در حقیقت این احساسات مذهبیی شرقی هاست که پامال می شود.

یک ترور انتحاری را از نگاه دانش روانشناسیی مدرن توجیه کردن کار غیر قابل اجراست. در غرب این شخص یک انسان ابتدایی و وحشی، در حقیقت یک بربر، معرفی می شود، اما در عمق وجدان شرقی این شخص یک مجاهد بهشتی است. ببینید فرق این دو جهان از کجاست تا کجا. بار ها مسلمانان به خطری به جهان مدرن، که نا خواسته منظور شان فقط جهان غرب است، تلقی می شوند. این کار ها همه از سوی رسانه های غربی غیر عمدی صورت می گیرد زیرا آنچنان در جهان رسانه‌یی شان سقوط کرده اند که فراموش می کنند، شرقی هم در این جهان به وجه انسانیی شان ضرورت دارد. آیا جنگ های صلیبی تنها مبنای مذهبی و احساسی نداشت؟ آیا حقوق بشر در کشتن میلیون ها سرخپوست بومی امریکا هرگز مورد نقض قرار نگرفته بود؟ آیا غرب از ابتدای عمرش به همین سطح متکامل و بدون نقص بود؟ آیا از تفتیش عقاید عهد رنسانس توسط کلیسا هیچ خبری دیگری نباید به میان بیاید؟

این ها همه نشان می دهند که رسانه های غربی به یک وسیله‌ی غیر علمی و حتی غیر انسانی تبدیل شده است. در دیدگاه مردم افغانستان امریکایی ها جز اشغال گران کافر چیزی بیش نیستند. سوسیال امپریالیست های شوروی زمانی امریکا را به ببر کاغذی تشبیه می کردند، غافل از اینکه این نظریه باید از جهان اسلام مطرح می شد. این نظریه هرگز از رسانه های شرقی مطرح نمی شود، زیرا آنها احساسی عمل می کنند نه علمی و عقلانی. و این عقب ماندگی فکری که امروز تبدیل به بزرگترین سلاح فکری و عملی شرقی ها و بخصوص مسلمانان شده است دستاورد استعمار است. آنچه شرق به آن ضرورت دارد احیای هویت انسانی است و روشنگریی علمی. غرب می تواند در این پروسه نقش یک همتای با تجربه و یک برادر بی توقع را بازی کند و نه یک حریف غیر واقعی را. شرقی ها خود شان را درد دیده تصور می کنند و درمان واقعی را می خواهند. درمانی که ریشه های شرقی داشته باشد نه غربی. قبل از همه باید جنگ رسانه‌یی باید توقف بیابد!!!

به یک مطلب دیگر هم باید اشاره کرد. آن مسئله شکل گیریی مقدس ترین ارزش در جامعه‌ی شرقی، و بخصوص در افغانستان  است: شکل گیری ارزش مقدسِ احساس ملی! در گذشته ها ملیت های ساکن این کشور همیشه در مقابل نیروهای اشغالگر خارجی با هم متحد شده اند و خارجیان را به زانو درآورده اند. اما اقوام ساکن این کشور هرگز با هم از راه صلح و صلاح نزدیک به هم نشده اند. استعمار انگلیس با دامن زدن احساسات شئونیستی در بین ملیت حاکم کشور افغانستان، اساسات دوستی اقوام را در این کشور از میان برداشته اند. این حقیقت در نزد تمام مردم این کشور یک خیانت بزرگ محسوب می شود. دست کاری های استعمار انگلیس در سیاست دوصد ساله‌ی کشور، هر روز بیشتر از روز پیشتر بیشتر برملا می گردد و این ریشه های خصومت و ضدیت را هر روز ریشه دار تر می کند. گویی تمام دستگاه سیاسیی کشور ما عروسک های بیش نبوده که تار هایش توسط اجنت های انگلیسی اداره می شده است. آه که چقدر از دست کاری های سیاسی مردم ما خسته شده است. آیا هرگز جهان غرب می تواند در کشوری پا بگذارد و بدون مقاصد سیاسی به کمک بپردازد؟ نه! ! ! هرگز نه! ! !

اگر دقیق نگاه کنیم جورج بوش یک سیاستمدار پوپولیست بیش نبود، درست مانند همتای ایرانی اش جناب احمدی نژاد. او مست خواب و خیالات امریکایی اش بود و در این دوران کوتاهی که بر سر قدرت بود، چنان تصویر امریکا را در نزد مردم افغانستان مخدوش ساخته که دیگر هیچ راهی به جز ترک افغانستان ندارند. این اقدامات خود انتحاری محصول این دوران کوتاه حکومت پوپولیستی رییس جمهور بوش نیست. این فوران نفرت عمیقی است که نسبت به انگلیس و امریکا در دل مردم افغانستان به غده‌ی سرطان می ماند. شایعات برای بد نام کردن امریکا و انگلیس هر روز شکل تازه می گیرد. زمانی می گفتند که امریکایی ها در جاده تورخم معدنی را کشف کرده اند و جاده را مسدود کرده اند و سرگرم انتقال آن به خارج هستند. زمانی می گفتند که آلمانی ها می خواسته در جایی مکتبی بسازند، همه وزرای افغانستان او را به سفارت امریکا راجع کرده اند. به این معنی که وزرا گفته اند که تصمیم افغانستان از سفارت امریکا گرفته می شود. بعضی ها می گویند که ان. جی. او. ها برای گدا سازیی قشر متحرک و جوان افغانستان است. در این اواخر می گویند که در بین مالستان و اجرستان معدنی را امریکایی ها کشف کرده اند و برای انتقال آن به اسفالت جاده می پردازند. زمانی شایعه بود که رمضان بشر دوست به دستور سفارت کانادا از وزارت برکنار شده است.

این شایعات چی واقعیت باشند و یا چی دروغ، در احساسات مردم افغانستان به غده های سرطانیی می مانند که دور کردن شان یکی از وجایب هر افغان شمرده می شود. هر افغانی که در این عملیات های تروریستی کشته می شود یک بهشتی و یا یک غازی به حساب می آید. طالبان در جامعه‌ی تا یک اندازه مدرن افغانستان بسیار وحشی محسوب می شوند اما با آنهم از باداران امریکایی کشور صد برابر محترم هستند. بخاطر که سربازان امریکایی با مردم افغانستان چنان رویه می کنند که گویی شان این مردم هزاران برابر از حد تصور پایین تر از انسان های مدرن امریکایی هست. در هشت سالی که امریکا و انگلیس در کشور افغانستان میزبانی اروپایی ها را می کنند، یک انگشت هم برای آبادی کشور خم نکرده اند. گویی مردم افغانستان این مسایل را هیچ درک نمی کنند. در حالی که مردم افغانستان فقط یک چیز فریاد می زنند، آبادی! آبادی! آبادی! . . . و آبادی! چهل سال است که مردم هزاره‌ی افغانستان فریب انتخابات را می خورند. حاکمان پشتون به آنها از چهل سال به اینسو وعده می دهند که اینبار جاده های شان را اسفالت می کنند، اما با ختم انتخابات دوباره هرکسی که به این فکر بیافتد توسط عمال انگلیس و امریکا برکنار می شوند.

آیا به راستی امریکایی ها و غربی ها مردم افغانستان را همین اندازه احمق فکر می کنند؟ آیا رسانه ها مغز مردم مسیحیی صنعتی زده را به همین اندازه شستشو داده است؟ آیا شرق دیگر هیچ شان انسانی ندارد و همواره باید مورد بازی بازیی غربی ها قرار بگیرد؟ آیا شرق هیچ ارزش ندارد که یکبار مورد یک تحقیق علمی، روانشناسی و اجتماعی قرار گیرد؟ آیا علم باید فقط و فقط جیب سود خواران غرب را پر کند؟ آیا باید آسیا و شرق فقط و فقط یک بازار سود آور تجاری بماند؟ آیا دیگر در شرق هیچ انسان سر نمی زند که شایسته‌ی برخورد انسانی باشد؟

امریکا برای جنگ عراق 800.000.000 دالر امریکایی مصرف نموده، در حالیکه یک هزارم این مبلغ میتوانست ارزش های اجتماعی کشور عراق را به طور کامل تغییر دهد. سرنوشت اقتصادی این کشور را میتوانست تغییر بدهد. امریکا اسلام و شرق را از دیدگاه کشور های عربی می نگرد در حالیکه شرق افغانستانی هم دارد. آنچه از همه بد تر است این است که در افغانستان ارزش های منافع ملی شکل گرفته است. اروپا برای برآورده کردن منافع ملی شان 50.000.000 نفر را قربانی کرد. و افغانستان نیز حاضر خواهد بود هزارم حصه این عدد را قربانی کند. منافع ملی عبارت است از اقتصاد خالص ملی، دسترسی به آموزش و پرورش، دسترسی به امکانات بهداشتی و غیره. اگر افغانستان در سراسر جهان پنج و یا شش قلم صادرات صنعتی داشته باشد، دیدگاه های مردم آن صد در صد تغییر خواهد کرد. این از شعار های انتخاباتی مردم افغانستان در همین چند روز اخیر هویدا است. مردم فریب خورده افغانستان بار ها و بارها فریب شعار های انتخاباتی را خورده و می خورد. این نه به این معنی است که مردم افغانستان احمق هستند، این به این معنی است که با احساسات مردم افغانستان بازی صورت می گیرد. امریکا در دوران حاکمیت طالبان، از بزرگمرد ملی افغانستان جناب رشید دوستم طالبان را تحویل گرفت و با نهایت بی رحمی آنان را کشت، آیا مردم افغانستان این را درک نمی کنند. طالبان هفته ها بدون دسترسی به خوراک و نوشیدنی در مقابل امریکایی ها جنگیدند، آیا امریکا از این حقیقت هیچ درس نگرفت.

محقق به عنوان یک سرشناس هزاره که از فریب کاری های ایران خسته شده بود با دریشی نزد امریکاییان رفت، تا شاید بتواند سرنوشت مردم هزاره‌ی افغانستان را یک مسیر دیگر بدهد، اما امریکایی ها او را به هیچ نگرفتند. این مسایل نهایت دوریی این دو جهان را نشان می دهد. امروز دو جهان احساسی در مقابل هم قرار گرفته اند. امریکا مست هنر و تبلیغات رسانه‌یی غرب شرق را مردم بربر احساس می کند و شرقی ها امریکا را یک دشمن غیر واقعی، یک ببر کاغذی می پندارند. امریکا تا هنوز نتوانسته است از ایدیولوژیی احساساتی لایحه یهود بیرون بیاید. شاید کارشناسان سیاسیی امریکایی در مورد افغانستان همان یهودی ها باشد که انتقام سه قوم یهود را از مردم افغانستان می کشد. اعراب مردم عیاش و صنعت ستیز هستند، اما این تصور در مورد مردم افغانستان واقعیت ندارد. در حقیقت جامعه شرق تحول صد ساله کرده است و سیاست های استعماری انگلیس و امریکا که به اندازه سه صد سال کهنه است دیگر نتواند منافع کشور های غربی را در این کشور تامین کند. آنچه شرق ضرورت دارد ارزش انسانی است. آنچه شرق ضرورت دارد امنیت اقتصادی است. مردم افغانستان چنان از فقر به تنگ آمده اند که یک حمله انتحاری را بر زندگی نامراد شان هزار ها برابر ترجیح می دهند. یک انسانی که نتواند خانواده اش را دیگر تغذیه کند دیگر از این چی ننگ بد تر خواهد داشت. آنهم در نزد یک افغان که آبروی خانواده مهم ترین چیز محسوب می شود، حتی شیرین تر از جانش. هر افغانی برای تامین مادی خانواده اش حاضر است بمیرد. این یک مرد با ارزش است. هم از نگاه دینی و هم از نگاه اجتماعی.

شعار های انتخاباتی مردم، البته نه از رهبران، از یک حقیقت بسیار عالی حرف می زند، که متاسفانه به گوش جهانیان هیچ آهنگی را به صدا در نمی آورد. مردم برای دسترسی به آموزش و پرورش نیمی از عایدات خود را می دهند. در دایکندی 120 مکتب توسط مردم حمایت می شود، آیا دولت نمی تواند در این راستا سهمی بگیرد. هر روز در مناطق پشتون نشین یک پروژه نه چندان مهم کامل می شود اما در سراسر هزارجات یک جاده هم اسفالت نمی شود. آیا مردم افغانستان همه شاه شجاع به شمار می آیند. در عرف و قوانین شرق کشور های صنعتی زده غرب دیگر هیچ ارزش انسانی ندارد، اما باز هم غربی ها می آیند برای مردم شرق درس انسانیت می دهد. آنهم فقط در یک نکته: حقوق بشر! ! ! آیا سیاهان در امریکا حقوق انسانی شان را دارند. مردم شرق قاره شان را محل خورشید می دانند، و بی دینی غربی را وحشت محض تلقی می کنند. و این نکته نشان می دهد که این دو قطب احساسی چقدر از هم بیگانه شده اند. ارزش های شرقی در غرب و ارزش های غربی در شرق، دو جهت یک مستقیم بی نهایت را نشان می دهد، که با سرعت نور از هم دور می شوند. در شرق بسیار چیز ها است که از حقوق بشر مهم تر است. آیا این همه کشتار ها بخاطر ارزش های غربی، حقوق بشر است. کمونست ها مردم خودشان را می کشتند اما امریکایی مردم شرق را می کشند. در این دو مورد هیچ تفاوتی وجود ندارد.

هزاره های احساساتی

یکی از مشکلاتی که هزاره ها از آن رنج می برد "احساسات خام قومی" و فقدان "عقلانیت سیاسی" است. چیزی که ما برآیندهای آن را در جریان و حاشیه های انتخابات اخیر افغانستان هم دیدیم. صد البته که احساسات قومی مطلقا منفی و زیان آور نیست و در صورتی که با عقلانیت سیاسی همراه باشد می تواند به عنوان مؤثرترین عامل بسیج اجتماعی در جهت رسیدن به اهداف حق طلبانه ی جامعه به کار گرفته شود. اما آنچه این احساسات را گاهی در مسیرهای بیهوده و حتی ضررآور می کشاند، ناپختگی و تهی بودن آن از عقلانیت سیاسی است.

 

هزاره ها اکثرا به بشردوست رأی دادند. کاری خوبی کردند. من هم طرفدار رأی دادن به بشردوست بودم به دلایل زیادی که جای شرحش حالا نیست. اما این رأی دادن هزاره ها به بشردوست صرفا ناشی از همان احساسات خام قومی بود و عاری از هرگونه هدف و منطق سیاسی و عقلانی. هزاره ها با رأی دادن به بشردوست تنها می خواستند احساسات قومی شان را ابراز و اشباع نمایند. آیا هزاره ها با رأی دادن به بشر دوست قصد داشتند او را به قصر ریاست جمهوری افغانستان بفرستند؟ مسلم است که نه. این را همه میدانستند که رییس جمهور شدن بشردوست امکان ندارد و بیشتر به یک جوک سیاسی می ماند. آیا هدف هزاره ها این بود که نیروی اجتماعی خود را پشت سر بشردوست قرار دهند تا از طریق بازیها و معاملات سیاسی انتخاباتی به سهم بیشتری از قدرت و امتیازات سیاسی دست یابند؟ معلوم است که چنین نبود، که بشردوست نه اهل تعامل و داد و ستد های سیاسی است و نه قادر به درک پیچیدگی های عرصه ی سیاست. بشردوست می خواهد مثل یک پیامبر همه معادلات سیاسی موجود را بهم بریزد و عالم و آدم دیگری برپا کند. آیا هزاره ها می خواستند با حمایت از بشر دوست، هویت خواهی قومی شان را نشان بدهند؟ روشن است که بشر دوست نه تنها نمی خواهد گرد قومیت بر دامان او بنشیند که آشکارا با صد زبان از هویت قومی خویش فرار می کند و بر "افغان بودن" خویش بیشتر افتخار می نماید تا "هزاره بودن" خودش.

 

به خاطر همین احساسات خام قومی و فقدان عقلانیت سیاسی است که اکنون پس از پایان انتخابات، بشردوست و هزاره های هوادار او با دست خالی از صحنه خارج می شوند. بر خلاف داکتر عبدالله و طرفداران ایشان که در موقعیتی قرار گرفته اند که در هر صورت برنده بازی هستند. داکتر عبدالله اگر در نتیجه ی گفتگوهای سیاسی، در نهایت سلامت انتخابات و پیروزی آقای کرزی را بپذیرد، دولت و نیروهای خارجی حاضر خواهند بود که سهم و مشارکت او را به عنوان یک جناح قدرت در دولت بعدی تأمین کنند. و اگر هم چنین معامله ای را قبول نکند با توجه به موقعیت اجتماعی ای که به دست آورده است می تواند جریان سازی کند و در قامت یک رهبر قدرتمند و چالشگر سیاسی و اجتماعی مخالف، در صحنه ی سیاست افغانستان حضور داشته باشد و نقش بازی کند

 

نمونه ی دیگری  غلبه ی احساسات خام قومی و کمرنگ بودن شعور و عقلانیت سیاسی در میان هزاره ها را در نحوه ی برخورد بعضی ها با آقای عزیز رویش در همین "جمهوری سکوت" دیدیم. وقتی عده ای خبر شدند که در مبارزات انتخاباتی، آقای رویش، اشرف غنی احمد زی را همراهی کرده است به یخن او چسپیدند که شما در اردوی یک پشتون فاشیست چه می کنید؟ و با تأسف که حتی حرمت شخصیت عزیز او را هم نگه نداشتند و با حربه های ناجوانمردانه و غیر اخلاقی به هتاکی ایشان پرداختند. اگر ما اندکی بر آن احساسات کور قومی غلبه کنیم و از منظر عقلانیت سیاسی به موضع انتخاباتی آقای رویش نگاه نماییم، به هیچ وجه او را موجب آن همه توهین و توبیخ نمی بینیم. برای روشن شدن این ادعا همه ی صورت های این همراهی را در نظر بگیرید:

 

1- اشرف غنی احمدزی یک پشتون فاشیست است و کاندید ریاست جمهوری است و احتمال و امکان پیروزی او  هم وجود دارد و فردا رییس جمهور افغانستان می شود. در این صورت آیا هزاره های مانند عزیز رویش در دربار یک فاشیست باشند بهتر است یا نباشند؟ نبودن آنها چه فایده ای می تواند داشته باشد؟ آیا کسانی مثل رویش و کلا هزاره ها این توان را دارند که در بیرون دولت بایستند، مخالفت کنند و دولت فاشیستی افغانستان را که مستظهر به حمایت های قدرتهای بزرگ جهانی نیز است سقوط بدهند؟ و این منطق را هم دیگر شاید کسی نپذیرد که بگوییم وظیفه ی اخلاقی و شرعی ما است که فارغ از سود و ضرر سیاسی و دنیوی و صرفا برای رضای خدا و کسب ثواب آخرت با فاشیست مبارزه کنیم. بنابرین می بینم که در چنین فرضی عقلانیت سیاسی حکم می کند که به جای مخالفت های بی حاصل و یا عزلت گزینیهای منفعلانه باید به تعامل فعال سیاسی با فاشیزم پرداخت و به هر میزانی که ممکن است برای نقش و حضور سیاسی خویش جا باز کرد. چون در دنیای سیاست، تعامل سیاسی بر اساس ارزشگذاری های اخلاقی در مورد طرف معامله صورت نمی گیرد. مبنای تعامل و انتخاب گزینه های سیاسی، سود و زیان سیاسی است.

 

2- آقای رویش فکر می کند که بر خلاف تصویر و تصور منفی ای که عموما از اشرف غنی وجود دارد، واقعیت اما این است که او به دلایل مختلف نسبت به سایر نامزدهای ریاست جمهوری بهتر است. او دانشمند و استاد دانشگاه است و نسبت به سیاست و حکومت داری دیدگاه علمی دارد. او با توجه به شخصیت و تفکر و حتی خاستگاه اجتماعی خویش می تواند راه جدیدی را در تاریخ افغانستان باز کند و این کشور را از بستر بحران و استبداد تاریخی اش بیرون بیاورد. و بر اساس همین برداشت و برآورد آقای رویش از احمدزی حمایت می کند. در این صورت اگر ما با نظر ایشان موافق نیستیم و استدلال او را نمی پذیریم، می توانیم با بحث و تحلیل و گفتگوی سیاسی و منطقی، تشخیص سیاسی آقای رویش را نقد کنیم و نشان بدهیم که نه شناخت ایشان از احمدزی درست است و نه تبعا موضع انتخاباتی ایشان مبنی بر حمایت از احمدزی فایده ای دارد. و بر فرض که شناخت شان هم از احمدزی درست باشد اما چون معلوم است که چانسی برای پیروزی او وجود ندارد، همراهی با احمدزی عاقلانه نیست. اما چرا باید به جای بحث سیاسی با رویش او را در ترازوی داوری اخلاقی گذاشت، متهم به معامله گری و عدول از خط عدالت خواهی کرد و جفاکارانه برای او کیفرخواست نوشت و افکار عمومی خودساخته ی نظر دهندگان را در جهت خورد کردن شخصیت محترم او بسیج کرد و جاهلان و متجاهلان آشنا و نا آشنا را به دشنام و فحاشی علیه او سازماندهی نمود و به نام نقد و داوری و آزادی بیان، بر آبرو و اعتبار معلمی با وقار خدشه وارد کرد و اینگونه سبکسرانه و رایگان، بر سرمایه ی فکری و اجتماعی یک قوم  که آسان به دست نیامده است، چوب حراج زد.

 

3- در بدترین حالت فرض کنیم که عزیز رویش می دانسته که اشرف غنی یک پشتون متعصب است و احتمال برنده شدن او هم وجود ندارد. بنابرین نه مسأله ی تعامل سیاسی برای سهیم ساختن هزاره ها در قدرت در میان بوده است و نه سخن از آغاز راه نو برای افغانستان معنایی داشته است. بلکه رویش صرفا به خاطر منافع شخصی مقطعی خودش با اشرف غنی رفته است و معامله کرده است. حتی در چنین صورتی هم عیب و ایرادی نمی توان بر رویش گرفت. رویش رفته است با زور و صلاحیت شخصی خودش و به خاطر منافع شخصی خودش به نفع اشرف غنی کمپاین کرده است. این چه ضرری به هزاره ها رسانده است که ما یخن او را بگیریم که تو چرا با اشرف غنی رفته ای؟ در صورتی که موضع شخصی کسی ضرری به منافع عمومی جامعه نرساند کسی حق ندارد او را مورد مؤاخذه و ملامت قرار دهد.

 

آیا امروز در صحنه ی سیاسی افغانستان جبهه ی مشخص سیاسی عدالت خواهانه ای برای هزاره ها شبیه مقاومت غرب کابل به رهبری بابه مزاری، وجود دارد که برای ما معیار باشد که بگوییم منافع مردم ما ایجاب می کند که در این جبهه ی مردمی بایستیم  و هر کس این جبهه را ترک کند و به جبهه مخالف بپیوندد باعث تضعیف و شکست جبهه عدالت خواهی می شود و خیانت به مردم و آرمان عدالت خواهی آنان محسوب می گردد؟ این جبهه کجاست که رویش آنرا ترک گفته و به اردوگاه اشرف غنی پشتون فاشیست رفته است؟ این جبهه دفتر معاونت دوم حامد کرزی است؟ خانه ی حاجی محمد محقق است؟ خیمه ی داکتر رمضان بشردوست است؟ کجا است؟ وقتی جبهه ی مشخص و متحد مردمی برای عدالت وجود ندارد و فعالان و رهبران سیاسی هزاره ها هر کس بسته به منافع شخصی خویش به جایی رفته اند از جلال نابغه ی متهم و مشهور به وهابیگری گرفته تا حامد کرزی که اگر هر بدی او با هزاره ها را بتوانیم توجیه کنیم حداقل قتل عام و غارت بهسود توسط کوچیها را نمی توانیم در کارنامه ی او نادیده بگیریم  و تا داکتر عبدالله با آن سابقه روشن دشمنی با هزاره ها، پس چرا عزیز رویش نتواند با اشرف غنی احمدزی برود؟ طنز تلخ روزگار ما این است که کسانی به ملامت کردن رویش برخواسته اند که برای رأی جمع کردن به حامد کرزی تیوری پردازی می کنند. چه شده است که کمپاین به نفع کرزی به خاطر منافع شخصی عمل اخلاقی است اما حمایت از اشرف غنی به خاطر منافع شخصی کار غیر اخلاقی؟

 

بگذریم از اینکه در دنیای معامله گری سیاسی افغانستان اگر هزاره های دیگر معامله شخصی کرده اند، سود آنرا هم مصرف شخصی کرده اند اما عزیز رویش اگر بر فرض معامله ی شخصی هم کرده است فایده ی آن به مردم رسیده است. کسانی معامله کرده اند از آدرس رهبری مردم و بهای آنرا سرمایه ی شخصی ساخته اند. اما رویش رفته است و به نام خودش معامله کرده و مجوز مکتب گرفته و برای هزاران فرزند جامعه ی خود زمینه ی درس خواندن و با سواد شدن را فراهم کرده است.

 

دوستانی که در "جمهوری سکوت" به رویش حمله می کنند اگر پروایی آبروی شخصی او را ندارند کاش حد اقل موقعیت اجتماعی او را درک می کردند و می فهمیدند که مخدوش ساختن اقتدار اخلاقی و اعتبار اجتماعی رویش چه ضربه ی بزرگی به مردم ما می زند. رویش مثل منتقدان خویش نیست که در کنج عزلت روشنفکرانه خویش نشسته باشد و هرچه دل تنگش بخواهد بگوید و خود را با غوغاگری و حمله به این و آن ارضا کند. عزیز رویش لیسه ی بزرگ عالی معرفت را پیش می برد. هزاران شاگرد را درس می دهد. با مردم و جامعه سر و کار دارد و درگیر با هزاران مسأله و مشکل اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و... است که باید به نحوی از آنها عبور کند و با آدمهای مختلف تعامل نماید و کارش را پیش ببرد.

 

به راستی که حمله و هتاکی به رویش چقدر نا امید کننده و دل آزار است. رویش سرمایه ی اندکی نیست که اینگونه با بی مبالاتی با آن برخورد شود. رویش با "امروزما" و "عصری برای عدالت" نقش ماندگار در بیداری و آگاهی اجتماعی هزاره ها دارد. او در تاریخ هزاره ها رسالت پیامبرانه ای را بسر رساند. کاری او در "معرفت" نیز کار کوچکی نیست. معرفت می تواند تاریخ ساز شود. مردمی تا چه حد باید قدر ناشناس و کم مایه باشد که ارزش رویش های خویش را درک نتواند.

 

و این البته به معنای معصوم دانستن رویش از خطا و اشتباه و بی نیاز دیدن او از نقد و تذکر و مشورت نیست. اما نقد دلسوزانه و تذکر و مشورت اصلاحگرانه کجا و توهین و شخصیت شکنی بی دلیل و بددلانه کجا؟